داستان سریالی نسل سوخته | قسمت بیست و چهارم: انتظار

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته | قسمت بیست و چهارم: انتظار

نسل سوخته

قسمت بیست و چهارم: انتظار

توی راه برگشت … توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد …
– خسته شدی؟ …

سرم رو آوردم بالا …
– نه … چطور؟ …
– آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه …
– مامان … آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ … خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه … اما ما نه …

چند لحظه ایستاد …
– چه سوال های سختی می پرسی مادر … نمی دونم والا… همه چیز را همه گان دانند … و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند … بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه …

این رو گفت و دوباره راه افتاد … اما من جواب سوالم رو گرفته بودم … از مادر متولد نشده اند … و این معنای ” و لم یولد ” خدا بود … نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد …

– خدایا … می خوام باهات رفیق بشم … می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم … اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی … اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم …

ده، پانزده قدم جلو تر … مادرم تازه فهمید همراهش نیستم… برگشت سمتم …
– چی شد ایستادی؟ …

و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود … دویدم سمتش …

هر روز که می گذشت … منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم … و برای اولین بار … توی اون سن … کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم …

هر روز می گذشت … و من هر روز … منتظر جواب خدا بودم …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *