نسل سوخته | قسمت شصت و ششم: محمد مهدی

خانه / مطالب و رویدادها / نسل سوخته | قسمت شصت و ششم: محمد مهدی

شب بود که تلفن زنگ زد … محمد مهدی … پسر خاله مادرم بود … پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ … به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم …

توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم … دو بار برای عیادت اومد مشهد … آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو … که پدرم به شدت ازش بدش می اومد… این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم … علی الخصوص وقتی خیلی عادی … پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار … صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد …

زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره … اون تماس … اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود …

پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه … اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد … خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش …
– مرتیکه زنگ زده میگه … داریم یه گروه مردونه میریم جنوب… مناطق جنگی … اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم … یکی نیست بگه …

و حرفش رو خورد … و با خشم زل زد بهم …
– صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو … گرم نگیر … بعد از 19، 20 سال … پر رو زنگ زده که …

که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد … مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه … و فکرش هم درست بود …

علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی … عشق دیدن مناطق جنگی … شهدا … اونم دفعه اول بدون کاروان …

اما خوب می دونستم … چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد … تحمل رقیب عشقی … کار ساده ای نیست… این رو توی مراسم ختم بی بی … از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم … وقتی بی توجه به شنونده دیگه … داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *