از پوشیدن لباس دامادی تا عروج در سه‌ راهی شهادت

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / از پوشیدن لباس دامادی تا عروج در سه‌ راهی شهادت

حسین علیپور‏ می‌گوید: طلبه بسجی شهید محمد سیفی، یکی از خالص‌ترین و خوش‌اخلاق‌ترین افرادی بود که من در طول زندگی‌ام دیدم، نمی‌دانم که در باب مقام و منزلت این مرد بزرگ چه بگویم که زبانم قاصر است، اما خاطره‌ای که هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود این است که در عملیات کربلای یک فرمانده ما بنا به دلایلی به او اجازه نداد تا در عملیات شرکت کند ولی او در مرحله چهارم عملیات بدون اجازه فرمانده وارد خط مقدم شد

حسین علیپور‏ می‌گوید: طلبه بسجی شهید محمد سیفی، یکی از خالص‌ترین و خوش‌اخلاق‌ترین افرادی بود که من در طول زندگی‌ام دیدم، نمی‌دانم که در باب مقام و منزلت این مرد بزرگ چه بگویم که زبانم قاصر است، اما خاطره‌ای که هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود این است که در عملیات کربلای یک فرمانده ما بنا به دلایلی به او اجازه نداد تا در عملیات شرکت کند ولی او در مرحله چهارم عملیات بدون اجازه فرمانده وارد خط مقدم شد و ایثاگری و شجاعت زیادی از خود به خرج داد. این شهید بزرگوار زمانی به خط مقدم رسیده بود که 80 درصد گردان از بین رفته بود و دشمن نیز در حال پیشروی بود، او با مشاهده این صحنه دست‌به‌کار شد و سعی کرد که به همراه چند نفر دیگر از نیروهای گردان جلوی دشمن را بگیرد و آنها را زمین‌گیر کند.
07p2onjl5p28js327hor
 او از یک طرف آرپی‌چی می‌زد و از طرف دیگر تیربار، تا این که بعد از چند ساعت مجروح شد و ما نیز او را به پشت جبهه بردیم، بعد از چند ماه با همان حال مجروحیت در سال 1361 دوباره در جبهه حضور یافت و از آن جایی که او همیشه در همه زمینه‌ها فعال بود، هم جلسات بحث و سخنرانی و اقامه نماز را برای بچه‌های گردان اجرا می‌کرد و هم با همان حال خسته در سنگر نگهبانی می‌داد.
یک روز به من گفت: «دیشب خواب دیدم که سه سید لباس دامادی بر تن من می‌پوشانند و می‌گویند مبارک باشد؛ می‌خواهم غسل شهادت کنم! کمکم می‌کنی؟» من هم با کمال میل قبول کردم و رفتم به کمکش، آب می‌ریختم و او غسل می‌کرد، در همان روز نزدیک ظهر در سه راه شهادت فاو به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
 امداد غیبی
امرالله طالبی می‌گوید: در بهار سال 1365 رزمندگان غیور اسلام عملیات کربلای 10 را در غرب کشور علیه صدامیان تدارک دیده بودند، لشکر ویژه 25 کربلا مأموریت داشت که ارتفاعات مشرف به شهر ماووت عراق را آزاد کند، یک شب که قرار بود گردان ویژه شهدا از این لشکر عمل کند، شب با استفاده از راهنما نیرو‌های گردان ویژه شهدا مهیای عملیات شده بودند و حرکت کردند.
همین که داشتند می‌رفتند یک مرتبه دیدیم که باد شدیدی از طرف دشمن وزیدن گرفت و جلوی سرعت حرکت نیرو‌ها را گرفت، در همین موقع پیک گردان به فرمانده ما گفت تماس گرفتند مسیر اشتباه است و سریع نیرو‌ها را برگردانید. این اتفاق دقیقا موقعی رخ داد که نیرو‌های ما به سنگر کمین عراقی‌ها نزدیک شده بودند و اگر این امداد غیبی نبود همه به شهادت می‌رسیدند؛ بعد از برگشتن نیرو‌ها از محور اصلی عبور کردند و ارتفاعات مشرف به شهر ماووت عراق را به تصرف خود در آوردند.
 اسیر بیمار
علی اکبری‌دادوکلایی می‌گوید: نیمه‌شب صدای ناله‌ای مرا از خواب بیدار کرد، از هم‌ولایتی‌های خود آقا سیدجمال را دیدم که از درد به خود می‌پیچید، صدایم زد و گفت علی‌جان برایم آب بیاور که جگرم می‌سوزد. از خواب پا شدم، می‌دانستم که شیر آب آسایشگاه را قطع کرده‌اند، از پشت پنجره نگهبان را صدا زدم و موضوع را به او گفتم، دیدم به‌جای آب فحش و ناسزا را برایم حواله می‌کند، با شرمندگی موضوع را به دوستم گفتم، او گفت من هم شنیدم اشکالی ندارد، به‌یاد تشنگان صحرای کربلا تشنه می‌مانم، تا مدتی بیدار بودم و سرانجام خوابیدم، صبح که از خواب پا شدم، هر چه او را صدا زدم بیدار نشد‏.  او تشنه به شهادت رسید، من و چند تن از برادران آزاده او را در پشت اردوگاه با حفر چاله و درست کردن قبر دفن کردیم و بعد با اندک آذوقه بخور نمیری که از ته‌مانده‌های غذا جمع کردیم برایش حلوا درست کرده و مراسم سوم و هفتم گرفتیم.‏
 نماز روی پشت‌ بام
خواهر شهید عظیم باقری می‌گوید: شبی در ایام ماه مبارک رمضان عظیم به مرخصی آمده بود، ساعت دو شب متوجه شدیم که عظیم در خانه نیست، تمام اتاق‌ها و حیاط را گشتیم اما او را پیدا نکردیم، همه نگران و ناامید شده بودیم. تصمیم گرفتم سری هم به پشت بام بزنم، وقتی به آنجا رفتم دیدم او در گوشه‌ای مشغول خواندن نماز شب است، وقتی مرا دید از من خواست تا زمانی که شهید نشده به کسی نگویم که مشغول خواندن نماز شب بوده است.
 علی علی
قربان طالبی‌دادوکلایی می‌گوید: روزهای اول اسارت و ورود به سرزمین عراق هر انسان آزاده‌ای را به یاد غربت امام حسین (علیه السلام) و یاران باوفایش می‌انداخت که چگونه آنها را دعوت کردند و چگونه عهد شکستند.
این غربت و تنهایی در این سرزمین کاملاً احساس می‌شد، بعد از حدود هشت روز در شهر بعقوبه در سوله‌ای که حدود 2 هزار نفر آنجا بودیم و با وضع رقت‌باری که داشتیم، نوبت به ما رسیده بود که به اردوگاه اسرا برویم.
سربازان بعثی تونلی را درست کرده بودند که به تونل مرگ مشهور بود، با خوردن کابل‌های فراوان از آن گذشتیم، ما را سوار بر ایفاهای بدون چادر کرده بودند و در راه زنان و دختران با پرتاب سنگ از ما پذیرایی کردند.
 بالاخره به اردوگاه 14 مابین شهرهای تکریت و صلاح‌الدین رسیدیم و به محض ورود دوباره با کابل پذیرایی مفصلی شدیم و فردای آن روز که حدود دو روزی بود آب و غذا نخورده بودیم، اول صبح دستور دادند که حتماً باید نرمش بکنید و در حال دویدن هم باید ضربه چهارم را می‌زدیم.
ما هم که رمقی نداشتیم ناخودآگاه تصمیم گرفتیم با کوبیدن پا زدن ضربه چهارم نام مبارک علی (علیه السلام) را بگوییم، چند ثانیه ای طول نکشیده بود که صدای علی‌علی بچه‌ها بلند شده بود و اردوگاه با نام مبارک علی (علیه السلام) مزین شد.
سربازان بعثی زیادی از راه رسیدند و همه بچه‌ها را به باد کتک گرفتند و در صدد این بودند که چه کسی شروع کرده است، ولی هیچ‌کس حرفی به زبان نیاورد، اما کتک‌ها تا یک هفته ادامه داشت و آب و غذایی هم در کار نبود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *