اشعار اربعین حسینی

خانه / اشعار / اشعار اربعین حسینی

علی اکبر لطیفیان

 

نگاه گریه داری داشت زینب

چه گام استواری داشت زینب

دل با اقتداری داشت زینب

مگر چه اعتباری داشت زینب

 

چهل منزل حسین منجلی شد

گهی زهرا شد و گاهی علی شد

 

ندیدم زینب کبری تر از این

ندیدم زینت باباتر از این

ندیدم دختر زهرا تر از این

حسینی مذهبی غوغا تر از این

 

اگر چه غصه دارد آه دارد

به پایش خستگی راه دارد

 

به گردش آفتاب و ماه دارد

به والله که ایوالله دارد

همینکه با جلالت سر نداده

به دست هیچکس معجر نداده

 

**

 

پس از آنکه زمین را زیر و رو کرد

سپاه کوفه را بی آبرو کرد

به سمت کربلا خوشحال رو کرد

کمی از خاک را برداشت بو کرد

 

رسیدم کربلا ای داد بی داد

حسین سر جدا، ای داد بی داد

 

چهل روز است گریانم حسین جان

چو موی تو پریشانم حسین جان

چهل روز است می خوانم حسین جان

حسین جانم حسین جانم حسین جان

 

تویی ذکر لبم الحمدلله

حسینی مذهبم الحمدلله

 

همین جا شیرخواره گریه می کرد

رباب بی ستاره گریه می کرد

گهی بر گاهواره گریه می کرد

گهی بر مشک پاره گریه می کرد

 

خدایا از چه طفلم دیر کرده؟

مرا بیچاره کرده، پیر کرده

 

همین جا دور اکبر را گرفتند

ز ما شبه پیغمبر ما را گرفتند

ولی از من دو دلبر را گرفتند

هم اکبر هم برادر را گرفتند

 

به تو گفتم که ای افتاده از پا

ز جا بر خیز ورنه معجرم را…”

 

همین جا بود که سقای ما رفت

به سمت علقمه دریای ما رفت

پناه عصمت کبرای ما رفت

پی او گوشواره های ما رفت

 

فقط از علقمه یک مشک برگشت

حسین بن علی با اشک برگشت

 

همین جا بود که دلها گرفت و …

کسی روی تن تو جا گرفت و …

سرت را یک کمی بالا گرفت و…

همین که بر گلویت خنجر آمد

صدای ناله ی زهرا در آمد

 

همین جا بود الف را دال کردند

تنت را بارها پامال کردند

ته گودال را گودال کردند

تو را با سم مرکب چال کردند

 

اگر خواندم قلیلت علت این بود

که یک تصویری از تو بر زمین بود

 

تو ماندی و کبوتر رفت کوفه

تو را کشتند و خواهر رفت کوفه

چه بهتر زودتر سر رفت کوفه

 

وگرنه دردها می کشت مارا

نگاه مردها می کشت ما را

 

بهاری داشتم اما خزان شد

قدی که داشتم بی تو کمان شد

عقیق تو به دست ساربان شد

طلای من نصیب کوفیان شد

 

خبر داری مرا بازار بردند

میان مجلس اغیار بردند

 

همین جا بود افتادند تن ها

همین جا بود غارت شد تن ها

تمامی کفن ها، پیرهن ها

بدون تو کتک خوردند زن ها

 

همین جا بود گیسو می کشیدند

 هر سو دخترانت می دویدند

 

ز جا برخیز غمخواری کن عباس

دوباره خیمه را یاری کن عباس

برای عزتم کاری کن عباس

علم بردار علم داری کن عباس

 

سکینه می کند زاری ابالفضل

چه قبر کوچکی داری ابالفضل

 

علی اکبر لطیفیان

**

ازوبلاگ تیشه های اشک

 

*******************

 

اشعار اربعین – سعید توفیقی

 

ای غایب از نظر، نظری کن به خواهرت

زینب نشسته بر سر قبر مطهرت

 

یک اربعین گذشته ولی زنده ام هنوز

قامت خمیده آمده سرو صنوبرت

 

نشناختی مرا ز پس این چروکها

من زینب توأم ز چه رو نیست باورت

 

لیلاست این که خیمه زده زیر پای تو

بار دگر بگو که اذان گوید اکبرت

 

این زن که لطمه می زند این گونه بر خودش

او کیست؟ نجمه است عروس برادرت

 

آقا! سکینه جمله ی اشکش سؤالی است

یعنی کجاست قبر علمدار لشگرت ؟

 

در کربلا هنوز زنی گریه می کند

زینب کش است ناله ی محزون مادرت

 

پیغمبری نما و دو دستت برون بیار

از دست من بگیر بقایای دخترت

 

ای پیکری که زخم تنت بی شماره بود

آورده ام برای تو ته مانده ی سرت

 

بگرفتم از امام زمان حُکم نبش قبر

تا متصل کنم سر پاکت به پیکرت

 

باید دوباره وارد گودال خون شوم

خواهم اگر که بوسه بگیرم ز حنجرت

 

من نیز با تو کشته شدم روز واقعه

اذنی بده که دفن شود با تو خواهرت

 

دلشوره داشتم که مبادا کنار تو

چشم ربابه باز بیفتد به اصغرت

 

نذرش قبول سایه نشینی نمی کند

از بس که بر تو هست وفادار ، همسرت

 

لالایی اش امان مرا نیز بریده است

گوید به ناله ! اصغر من شیر خورده است؟!

 

سعید توفیقی

 

*******************

 

 

اشعار اربعین – محمد بیابانی

 

ای همسفر قرار تو باورنکردنیست

من ، اربعین ، کنارتو ، باورنکردنیست

 

با نیمه جان مانده خودم را رسانده ام

اینجا ، سر مزار تو ، باورنکردنیست

 

بر روی سرخ همسفرانت نگاه کن

این باغ لاله دار تو باورنکردنیست

 

در زیر تازیانه به سر شد اسارتم

تا آمدم دیار تو باورنکردنیست

 

من را ببین و مادر خود را نظاره کن

قدِّ کمان یار تو باورنکردنیست

 

#

 

آنان به قلب خون شده جز غم نذاشتند

چیزی برای خواهر تو کم نذاشتند

 

مهمان شام بودم و بر میزبانیم

یک لحظه چشم خویش روی هم نذاشتند

 

جز سنگ و تازیانه و سیلی و کعب نی

بر زخم های واشده مرهم نذاشتند

 

دیگر چه وقت حرف عبا و امامه است

وقتی به دست های تو خاتم نذاشتند

 

دیدی چطور که آل پیمبر عزیز شد

در مجلسی که دخترک تو کنیز شد

 

محمد بیابانی

 

*******************

 

اشعار اربعین – جواد حیدری

 

من که مأموریت خود را به سر آورده ام

خاطراتی تلخ از داغ سحر آورده ام

 

گوئیا یک عمر بود این اربعینی که گذشت

از شب مرگ یتیم تو خبر آورده ام

 

گوشوار دخترت را پس گرفتم از عدو

ارث دختر را سر قبر پدر آورده ام

 

دست و پایی زخم دیده، قامتی اندر رکوع

بهترین سوغات را من از سفر آورده ام

 

سجده ی شکری نمودم بهر دیدار سرت

یادگار از سجده ی خود زخم سر آورده ام

 

از کبوتر بچه هایی که کنارم بوده اند

یا اخا بنگر فقط یک مشت پر آورده ام

 

اولین بار است، قبرت را زیارت می کنم

قبر زهرا مادرم را در نظر آورده ام

 

جواد حیدری

 

*******************

 

اشعار اربعین

 

مرگ من بود دمي کز تو جدايم کردند

درهمان گوشه گودال فدايم کردند

 

دوستانم که نبودند بگريند به من

دشمنانم همگي گريه برايم کردند

 

من که خود راهنماي همه عالم بودم

سـر خونين تو را راهـنمايم کردند

 

هر کجا خواستم از پاي درافتم ديدم

کودکان دست گشودند و دعايم کردند

 

خجلم از تو و اين روي امانت هايت

بر سر خار دويدند و صدايم کردند

 

گريه ها داشتم از دوري روي تو ولي

خنده ها بود که بر اشک عزايم کردند

 

**

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

 

*******************

 

اشعار اربعین – جواد حیدری

 

کاروانی که سر قبر شما آورده ام

نیمه جان هایی است تا کرب و بلا آورده ام

 

من نیابت دارم از مادر زیارت آمدم

من وصیت های مادر را به جا آورده ام

 

کی رود از یاد، وقتی آمدم در قتلگاه

نیزه بیرون از تن تو باره آورده ام

 

روی نی ما را تو می دیدی کجاها می برند؟

دخترانت را ز بازار جفا آورده ام

 

بارها شد، حرمله خندید بر اشک رباب

مادری پاره جگر در نینوا آورده ام

 

پشت خیمه روی خاکستر به دنبال علی

بر سر قبر پسر صاحب عزا آورده ام

 

دخترت لطمه به پهلو خورده، زیر خاک رفت

بس حکایت زان شب پرماجرا آورده ام

 

شد رقیه پیش مرگ حضرت زین العباد

تربتی از قبر او بهر شما آورده ام

 

ناله اش چون ناله مادر میان کوچه بود

خاطره از قدرت آن با وفا آورده ام

 

تا که دیگر تازیانه ور بیفتد، جان سپرد

گفت با خود همّت خیرالنساء آورده ام

 

تا که با چشم کنیزی بر سکینه ننگرند

گفت جان خویش را بهر فدا آورده ام

 

غیرتش آئینه میر و علمدار تو بود

من از او شرمندگی خویش را آورده ام

 

پاسبان حرمت شیر خدا در شام شد

داد پیغامی به من تا کربلا آورده ام

 

گفت: ای بابا شبیه ات بی کفن تدفین شدم

رسم عشق و عاشقی را من به جا آورده ام

 

 جواد حیدری

 

*******************

 

اشعار اربعین – عليرضا لك

 

دردها مي چكد از حال و هواي سفرش

گرد غم ريخته بر چادر مشكي سرش

 

تك و تنها و دو تا چشم كبود و چند تا …

كودك بي پدر افتاده فقط دور و برش

 

ظاهراً خم شده از شدت ماتم اما

هيچ كس باز نفهميده چه آمد به سرش

 

روزها از گذر كوچه آتش رفته

اثر سوختگي مانده سر بال و پرش 

 

همه بغض چهل روزه او خالي شد

همه كرب و بلا گريه شد از چشم ترش

 

عليرضا لك

 

*******************

 

اشعار اربعین

 

به کربلای تو یک کاروان دل آوردم

امانتی که تو دادی به منزل آوردم

 

هزار بار به دریای غم فرو رفتم

که چند درّ غنیمت به ساحل آوردم

 

بجز رقیه که از پا فتاد پیش سرت

تمام اهل حرم را به منزل آوردم

 

گواه عشق خودم با تو ای حسین عزیز

نشانه ای به سر از چوب محمل آوردم

 

نظر به جسم کبودم مکن که دریابی

تنی رها شده از چنگ قاتل آوردم

 

**

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

 

*******************

 

اشعار اربعین

 

باور نمی کنم که رسیدم کنار تو

باور نمی کنم من و خاک دیار تو

 

یک اربعین گذشته و من پیر تر شدم

یک اربعین گذشت و شدم همجوار تو

 

یک اربعین اسیر بلایم اسیر عشق

یک اربعین دچار فراقم دچار تو

 

یک اربعین دویده ام و زخم دیده ام

دنبال ناله های یتیمان زار تو

 

یک اربعین بجای همه سنگ خورده ام

یک اربعین شده بدنم سنگ سار تو

 

یک اربعین به گریه ی من خنده کرده اند

لبهای قاتلان تو و نیزه دار تو

 

مثل رباب مثل همه تار تر شده

چشمان خسته ی من چشم انتظار تو

 

روز تولدم که زدم خنده بر لبت

باور نداشتم که شوم سوگوار تو

 

با تیغ و  تیر و دشنه تو را بوریا کنند

با سنگ و تازیانه مرا داغدار تو

 

یادم نمی رود به لبت آب آب بود

یادم نمی رود بدن غرقه خار تو

 

مانده صدای حرمله در گوش من هنوز

پستی که نیزه زد به سر شیرخوار تو

 

حالا سرت کجاست که بالای سر روم

گریم برای زخم تن بی شمار تو

 

من نذر کرده ام که بخوانم در علقمه

صد فاتحه برای یل تکسوار تو

**                                                         

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

 

*******************

 

ترکیب بند – اشعار روضه حضرت زینب(س) – علیرضا قزوه

 

می‌آیم از راهی که خطرها در او گم است

از هفت منزلی که سفرها در او گم است

 

از لابه‌لای آتش و خون جمع کرده‌ام

اوراق مقتلی که خبرها در او گم است

 

دردی کشیده‌ام که دلم داغدار اوست

داغی چشیده‌ام که جگرها در او گم است

 

با تشنگان چشمه‌ی «أحلی‌من‌العسل»

نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است

 

این سرخی غروب که هم‌رنگ آتش است

توفان کربلاست که سرها در او گم است

 

یاقوت و دُر صیرفیان را رها کنید

اشک است جوهری که گهرها در او گم است

 

هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند

این است آن شبی که سحرها در او گم است

 

 باران نیزه بود و سر شه‌سوارها

جز تشنگی نکرد علاج خمارها 

 

جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر

نشنید کس مصیبت از این جان‌گدازتر

 

صبحی دمید از شب عاصی سیاه‌تر

وز پی، شبی ز روز قیامت درازتر

 

بر نیزه‌ها تلاوت خورشید، دیدنی‌ست

قرآن کسی شنیده از این دل‌نوازتر؟

 

قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من

امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر

 

عشق توام کشاند بدین‌جا، نه کوفیان

من بی‌نیازم از همه، تو بی‌نیازتر!

 

قنداق اصغر است مرا تیر آخرین

در عاشقی نبوده ز من پاک‌بازتر

 

با کاروان نیزه شبی را سحر کنید

باران شوید و با همه تن گریه سر کنید

 

فرصت دهید گریه کند بی‌صدا، فرات

با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات

 

گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا

باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات

 

با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید

در بر گرفته مویه‌کنان مشک را فرات

 

چشم فرات در ره او اشک بود و اشک

زان گونه اشک‌ها که مرا هست با فرات

 

حالی به داغ تازه‌ی خود گریه می‌کنی

تا می‌رسی به مرقد عباس، یا فرات!

 

از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود

هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات

 

از طفل آب، خجلت بسیار می‌کشم

آن یوسفم که ناز خریدار می‌کشم 

 

بعد از شما به سایه‌ی ما تیر می‌زدند

زخم زبان به بغض گلوگیر می‌زدند

 

پیشانی تمامی‌شان داغ سجده داشت

آنان که خیمه‌گاه مرا تیر می‌زدند

 

این مردمان غریبه نبودند، ای پدر

دیروز در رکاب تو شمشیر می‌زدند

 

غوغای فتنه بود که با تیغ آب‌دار

آتش به جان کودک بی‌شیر می‌زدند

 

ماندند در بطالت اعمال حجّ‌شان

محرم نگشته تیغ به تقصیر می‌زدند

 

در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان

بر عشق، چار مرتبه تکبیر می‌زدند

 

هم روز و شب به گرد تو بودند سینه‌زن

هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می‌زدند

 

از حلق‌های تشنه، صدای اذان رسید

در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید 

 

کو خیزران که قافیه‌اش با دهان کنند؟

آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند

 

از من به کاتبان کتاب خدا بگو

تا مشق گریه را به نی خیزران کنند

 

بگذار بی‌شمار بمیرم به پای یار

در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند

 

پیداست منظری که در آن روز انتقام

سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند

 

یارب! سپاه نیزه، همه دست‌شان تهی‌ست

بی‌توشه‌اند و همرهی کاروان کنند

 

با مهر من، غریب نمانند روز مرگ

آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند

 

با پای سر، تمامی شب، راه آمدم

تنهایی‌ام نبود، که با ماه آمدم 

 

ای زلف خون‌فشان توام لیلة‌البرات

وقت نماز شب شده، حیّ علی‌الصلات

 

از منظر بلند، ببین صف کشیده‌اند

پشت سرت تمامی ذرات کائنات

 

خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق

از مشک‌های تشنه وضو می‌کند، فرات

 

طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟

خاک تو نوح حادثه را می‌دهد نجات!

 

بین دو نهر، خضر شهادت به جستجوست

تا آب نوشد از لبت، ای چشمه‌ی حیات!

 

ما را حیات لم‌یزلی، جز رخ تو نیست

ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات

 

عشقت نشاند، باز به دریای خون مرا

وقت است تیغت آورد از خود برون مرا 

 

از دست رفته دین شما، دین بیاورید!

خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!

 

دست خداست، این که شکستید بیعتش

دستی خدای‌گونه‌تر از این بیاورید!

 

وقت غروب آمده، سرهای تشنه را

از نیزه‌های برشده پایین بیاورید!

 

امشب برای خاطر طفل سه ساله‌ام

یک سینه‌ریز، خوشه‌ی پروین بیاورید!

 

گودال، تیغ کُند، سنان‌های بی‌شمار

یک ریگ‌زار، سفره‌ی چرمین بیاورید!

 

سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدی‌ست!

فالی زنید و سوره‌ی یاسین بیاورید!

 

خاتم سوی مدینه بگو بی‌نگین برند!

دست بریده، جانب ام‌البنین برند 

 

خون می‌رود هنوز ز چشم تر شما

خرمن زده‌ست ماه، به گرد سر شما

 

آن زخم‌های شعله فشان، هفت اخترند

یا زخم‌های نعش علی‌اکبر شما؟

 

آن کهکشان شعله‌ور راه شیری است

یا روشنان خون علی‌اصغر شما؟

 

دیوان کوفه از پی تاراج آمدند

گم شد نگین آبی انگشتر شما

 

از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا

گل داد «نور» و «واقعه» در حنجر شما

 

با زخم خویش، بوسه به محراب می‌زدید

زان پیشتر که نیزه شود منبر شما

 

گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می‌کنی

بر نیزه، شرح سوره‌ی احزاب می‌کنی 

 

در مشک تشنه، جرعه‌ی آبی هنوز هست

اما به خیمه‌ها برسد با کدام دست؟

 

برخاست با تلاوت خون،  بانگ یا أخا

وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»

 

تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت

سنگی زدند و کوزه‌ی لب تشنگان شکست!

 

شد شعله‌های العطش تشنگان، بلند

باران تیر آمد و بر چشم‌ها نشست

 

تا گوش دل شنید، صدای «ألست» دوست

سر شد «بلی»ی تشنه‌لبان می الست

 

ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد

پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست!

 

باران می گرفت و سبوها که پر شدند

در موج تشنگی، چه صدف‌ها که دُر شدند 

 

باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟

دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟

 

آوازه‌ی شفاعت ما، رستخیز شد

در ما قیامتی‌ست، به محشر چه حاجت است؟

 

کی اعتنا به نیزه و شمشیر می‌کنیم؟

ما کشته‌ی توایم، به خنجر چه حاجت است؟

 

بی سر دوباره می‌گذریم از پل صراط

تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟

 

بسیار آمدند و فراوان، نیامدند

من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟

 

بنشین به پای منبر من، نوحه خوان! بخوان!

تا نیزه‌ها به پاست،  به منبر چه حاجت است؟

 

در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم

راز غدیر گویم و شرح فدک کنم

 

از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمده‌است

وز حلق تشنه، سوره‌ی قرآن بر آمده‌است

 

موج تنور پیرزنی نیست این خروش

طوفانی از سماع شهیدان بر آمده‌است

 

این کاروان تشنه، ز هرجا گذشته‌است

صد جویبار، چشمه‌ی حیوان بر آمده‌است

 

باور نمی‌کنی اگر از خیزران بپرس

کآیات نور، از لب و دندان بر آمده‌است

 

انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ

انگشتری ز دست شهیدان در آمده‌است

 

راه حجاز می‌گذرد از دل عراق

از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمده‌است

 

چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم

جان را کنار شام غریبان گذاشتیم 

 

گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود

تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود

 

سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ

اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!

 

مولا نوشته بود: بیا ای حبیب ما

تنها همین، چقدر پیامش غریب بود

 

مولا نوشته بود: بیا، دیر می‌شود

آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود

 

مکتوب می‌رسید فراوان، ولی دریغ

خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود

 

اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه‌اش

اما حبیب، جوهرش «أمّن یجیب» بود

 

یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده‌بود

باغ شهادتش، به رسیدن رسیده‌بود 

 

تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه

آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه

 

جسم تو در عراق و سرت ره‌سپار شام

برگشته‌ای و می‌نگری سوی قتلگاه

 

امشب، شبی ست از همه شب‌ها سیاه‌تر

تنهاتر از همیشه‌ام ای شاه بی‌سپاه

 

با طعن نیزه‌ها به اسیری نمی‌رویم

تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!

 

امشب به نوحه‌خوانی‌ات از هوش رفته‌ام

از تار وای وایم و از پود آه آه

 

بگذار شام، جامه‌ی شادی به تن کند

شب با غم تو کرده به تن، جامه‌ی سیاه!

 

بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب

پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب 

 

قربان آن نی‌یی که دمندش سحر، مدام

قربان آن می‌یی که دهندش علی‌الدوام

 

قربان آن پری که رساند تو را به عرش

قربان آن سری که سجودش شود قیام

 

هنگامه‌ی برون شدن از خویش، چون حسین

راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام

 

این خطی از حکایت مستان کربلاست:

ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!

 

تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما

یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام

 

اشکم تمام گشت و نشد گریه‌ام خموش

مجلس به سر رسید و نشد روضه‌ام تمام

 

با کاروان نیزه به دنبال، می‌روم

در منزل نخست تو از حال می‌روم

 

علی‌رضا قزوه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *