اشک حسرت

از کدامین فرهاد بگویم که به عشق لیلی سرش را و قطره های خونش و تکه های بدنش و گمنامی را در عشق خود گرو می گذاشت.

آری من در رویای خود و در اعماق وجودم، دلم برای روزهای حماسه، روزهای جنون و دیوانگی، روزهای عشق و عاشقی تنگ می شود.
نمی دانم، آیا در محفل عاشقانه تان جایی برای یک گناهکار می بود، من در حسرت آن روزها می سوزم. آن روزها من در قهقه ی کودکانه ام و با بازی کودکانه شاد بودم و از جبهه و مجنون هایش بی خبر…
اما اکنون فقط اشک حسرت دارم!
58
چه روزهایی که دلتنگ چمران، باکری و همت ها می شوم. دلم برای آن سجده های بارانی، برای زیارت عاشورا در حسینیه و زمزمه های یا حسین (علیه السلام)، دلم برای آن حنابندان های عشاق، برای آن روزهایی که غرور شکسته شد و خود خواهی به گذشت تبدیل شده بود؛ تنگ می شود.
به راستی آن روزهایی که لبان تشنه و کویری رزمندگان همراه با خستگی های جنگ و آن چشمان خسته از غبارها که بر تابلوی «لبخند بزن بسیجی» متوقف می شد، بی ارده بر آن لبان مقدس لبخند نقش می بست.
از کدامین فرهاد بگویم که به عشق لیلی سرش را و قطره های خونش و تکه های بدنش و گمنامی را در عشق  خود گرو می گذاشت.
کدامین فرهاد در تاریخ چنین کرده است؟ در کجای دنیا مست از عشق آن حنجره ی بریده ندای یا حسین (علیه السلام) را زمزمه می کردند. در کدامین سرزمین دیده اید که بدن های مجروح و خون آلود، در آخرین لحظات حیات در حال عروجشان، علی وار لبخند بزند. ای محبوب من! در کجا این چنین عشق تفسیر شد و در کدامین جبهه این گونه عشق را درک کردند؟
عشق از آن زمان تا کنون به خود می بالد که این چنین گرانبها شده است. ای همه هستی ام! اکنون در عروج پروانه ی من نشسته ام و به یاد پرستو های مهاجر قطره ای از روایت عشق انجام شده ی عاشقانت را که حدیث کتابهای شهدا شده می خوانم.
حال که به اینجا رسیدم، وقتی با خود می اندیشم، فقط می توانم بگویم که من تنها راوی می شدم که روایت های یاران حسینی را برای وارثان نقل می کردم و یک بار دیگر یادی از شقایق های پرپر شده می کردم. اما چه کسی می داند، شاید مانند حر در آخرین لحظات به یاران حسین (علیه السلام) می پیوستم.
اگر با شما در جبهه های نبرد بودم، حتما لیاقت شهادت را نداشتم؛ اما برای یاران حسین(علیه السلام) هنگامی که چون شیران دلیر در جبهه ها می جنگیدند، آبی از چشمه ی فرات می آوردم و بر چفیه هایشان که چون «ضریح حرم عشق» بود، دخیل می بستم و قدم هایشان را می بوسیدم.
اگر با چمران بودم، آن لحظه های تنهایی اش که هرگز بر صفحه ی کاغذ نیاورد را می نوشتم. اگر با علم الهدی بودم، از یک شهید دانشجو الگو می گرفتم و به خاطر فداکاری او و دوستانش بر عشقشان سجده می کردم. و در لحظه ی پروازشان از آنها شفاعت می گرفتم.
اگر با همت بودم، حتما شاگرد مکتبش می شدم. اگر با فهمیده بودم، آن دم که شهادت را در آغوش گرفت، از آن همه ایثار و عشق جان می سپردم.
و اگر با تو ای شهید گمنام می بودم، بر غریبی تان، بر غربت پرواز ها، زینب وار می گریستم.
و اگر با شما بودم، حتما از وجودتان نور می گرفتم؛ چرا که تاریکی هم می تواند روشن شود، حتی اگر این روشنایی به اندازه ی نور یک شمع باشد و خدایتان به حرمت عشق پاکتان این گناهکار را به جمعتان می پذیرفت.
شاید خار هم بتواند روزی شکوفه کند و شقایق شود، اگر رمز عشق را بفهمد؛ اگر به جای گرمای سوزان آفتاب، گرمای مهرش را در خود خیره کند؛ اگر از آب فقط پاکی اش را به غنیمت بگیرد؛ اگر از خاک سرخی اش را و از باغبان خود پیمان دوستی می گرفت، حتما شقایق می شد. آری شقایق می شد…
 در این زمان انتظارم این است که هنوز در باغ شهادت باز است و کافی ست ما همت کنیم تا لایق آن شویم و باید همه ی ما برای اینکه با شما باشیم و به جمعتان بپیوندیم، به سید مرتضی اقتدا کنیم. او که بعد از جنگ یاد شهید و شهادت را زنده کرد و نشان داد، هنوز هم در باغ شهادت به روی عاشقانش باز است و شهادت همیشه منتظر عاشقانش است.
در آخر باز می گویم: اگر با شما بودم، جای قدم هایتان را می بوسیدم و بر جای پایتان قدم می گذاشتم تا شاید به انتهایی برسد که ابتدای عشق بود. همان جایی که شما به آن رسیدید و حالا که با شما نیستم اما با یادتان زندگی می کنم و در هر توسلم از خدا می طلبم: «اللهم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلک» آمین.
منبع : تا شهدا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *