با خدا معامله کردم / مصاحبه ی اختصاصی با کبری حافظی همسر شهید زنده

خانه / پیروان عترت / با خدا معامله کردم / مصاحبه ی اختصاصی با کبری حافظی همسر شهید زنده

در دنیا انسان هایی هستند که وقتی با وسعت نگاه شان به زندگی روبرو میشوی، به تمام آنچه پیش از آن، از معنای زندگی برای خودت ساخته بودی، شَک میکنی … انسان هایی هستند که تو را در برابر عظمت کلامشان، وادار به خلوت با داشته هایت می کنند … انسان هایی که انگار، ناگهان، به یادت می آورند کجا ایستاده ای …

سخن گفتن از ایثار، فداکاری، محبّت الهی، سخن گفتن از عشق های آسمانی، سخن گفتن از ایمان و استقامت و وفاداری؛ کار آسانی نیست. اما وقتی با همسر جانباز 100 درصد شهید زنده سید نورخدا موسوی منفرد، همراه می شوی، تمام این واژه ها در مقام تعظیم به لحظه لحظه های زندگی این زن، رنگ خویش را می بازند. آنگاه هرآنچه می ماند اوست و زندگیِ او؛ که به اراده ی حضرت الله؛ رنگی الهی گرفته است. رنگ زیبای خدا.

نوشته ی پیش رو حاصل گفتگوی صمیمی با خانم کبری حافظی همسرجانباز و افسر نیروی انتظامی، سیّد نورخدا موسوی منفرد است که در 17 اسفندماه سال 87 در منطقه عملیاتی لار و درگیری با گروهک تروریستی ریگی به فیض عظیم جانبازی نائل آمد.

از آن روز تاکنون چشمان سیّد نورخدا، به نگاه خداوند گره خورد تا برکت ثانیه ثانیه ی نفس هایش، همدم لحظه های همسر و دو فرزندش گردد، تا بماند و درس خدا شناسی بدهد، تا بماند و دست بانوی خانه اش را در دستانِ بزرگ پرستارِ صحرای کربلا؛ حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) بگذارد.

hoseyn - Copy

  • لطفاً ضمن معرفی خودتان، مختصری راجع به عملیاتی که منجر به مجروحیت و جانبازی آقا سید نور خدا شد بفرمائید.

بسم الله الرحمن الرحیم

من کبری حافظی همسرجانباز و افسر نیروی انتظامی و شهید زنده سید نورخدا موسوی مفرد هستم. همسر من دراسفندماه سال 87 در منطقه عملیاتی لار، استان سیستان و بلوچستان در درگیری با گروهک تروریستی و ملعون ریگی به فیض عظیم جانبازی نائل آمدند. ایشان بعد از شهادت همرزمانشان در آن منطقه، و به عنوان بازمانده شهداء، از لحظه ی اصابت گلوله به سرشان تاکنون در کما به سر میبرند و به گفته پزشکان زندگی نباتی دارند.

  • از روز حادثه و از عکس العملی که بعد از شنیدن خبر مجروحیت ایشان داشتید، بفرمائید.

با توجه به اینکه من از قبل تا حدودی چیزهایی راجع به منطقه ی لار میدانستم، پیش بینی اتفاقاتی برای همسرم و برای همرزمانشان را داشتم. در آن زمان (زمانی که همسرم مورد اصابت گلوله قرار گرفتند)، من مدیریت مدرسه ای را داشتم و در آن روز در مدرسه و در کنار همکارانم بودم و به نوعی گویی از الهامات غیبی متوجه این اتفاق شده بودم. احساس می کردم که تمامی همکارانم هم میدانستند که من از چه اتفاقی بی قرار و منقلب هستم و هر یک به نوعی سعی در دلداری دادنَم داشتند. در بین همکارانم خانمی که خواهر یکی از شهدای دفاع مقدس بودند، بنده را دلداری دادند و پیشنهاد کردند با همسرم تماس بگیرم برای اینکه کمی آرام شوم. وقتی با ایشان تماس گرفتم، دردسترس نبودند و بعد هم که تلفن همراه شان خاموش شد. این خاموشی یک ندای دیگری به من داد و در حکم یک خاموشی معمولی نبود. این بی قراری و دلهره و اضطراب تا 2 روز به طول انجامید و در حالی که دیگران میدانستند که این اتفاق برای همسرم افتاده است تا دو روز به بنده اطلاعی ندادند چراکه همه ی آنها میدانستند که بین من و نورخدا یک ارتباط خاص عاطفی و معنوی وجود داشت و هیچ کدام نمیخواستند برای اولین بار این خبر را برای بنده داشته باشند. و خدای من شاهد هست که من در طی این دو روز قطره ای از صحنه های رنج و سختی هایی که حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) در صحرای کربلا متحمل شدند را به چشم دیدم و لحظاتی که حضرت در صحرای کربلا بدنبال حسین(علیه السلام) بودند را تداعی می کردم. در طی این دو روز مرتباً با یگان محل خدمت همسرم تماس میگرفتم، به درب خانه های آشنایان و خانواده ام و خانواده همسرم میرفتم و از آن ها میخواستم که دعا کنند تا اینکه بعد از دو روز از طرف خانواده ی همسرم متوجه جانبازی ایشان شدم. و از همان جا خودم را آماده ی یک کار بزرگ کردم و فهمیدم که این معامله دیگر معامله با انسان ها نیست معامله ی با خودم نیست معامله ی با خدای خودم هست.

3 ماه قبل از مجروحیت همسرم روزهای سختی را میگذراندم. ماه های آخر ورق زندگی ما برگشته بود. بارها بود که کنار سید نورخدا می نشستم و به ایشان میگفتم احساس میکنم زندگی دنیایی ما در حال تمام شدن است. به قدری فشارها و دل نگرانی از دوری سید نور خدا روی بنده زیاد شده بود که مجبور به مراجعه به پزشک و مشاور شدم. اما هیچ وقت ممانعتی برای رفتن ایشان نداشتم. من عاشق کار همسرم بودم. سیدنور خدا هم عاشق کارش بود. در اینکه به مردم خدمت میکرد و در اینکه لباس نظام را به تن داشت احساس رضایت می کردند.

  • از رابطه ای که با آقا سید نور خدا دارید بفرمایید. دیدتان نسبت به زندگی با آقا سید چگونه است؟

من و دو فرزندم احساس می کنیم اگر در خانه ی ما طراوتی هست اگر در خانه ی ما شادی هست اگر از خدا نوری در منزل ما هست، به برکت وجود نور خدا است و درسی که ما از نور خدا گرفتیم و از عشقی هست که به ایشان داریم. به شدت به آقاسیّد، دل بسته و وابسته هستیم. حتی فرزند بزرگم زهرا سادات اگر پدرشان تب کند، ایشان هم بیمار می شوند. این ارتباطی قلبی است که من و دو فرزندم با آقا سید برقرار کردیم.

فکر میکنم اگر آقا سید جانباز نمی شدند، اگر اجر آقا سیّد در دنیا شهادت نبود ایشان هیچ وقت به حق خودشان نمی رسیدند. ایشان، نه بعنوان همسر من، بلکه به عنوان یک انسان، اگر جانبازی را حق مسلم شخصی در دنیا بدانیم، فکر میکنم که ایشان به حقی که برایشان بود رسیدند.

  • از خصوصیات اخلاقی و ویژگی های شخصیتی ایشان برایمان صحبت کنید.

ایشان انسانی بسیار آرام، مهربان و خنده رو بودند. من به دنبال تلاش برای چاپ کتابی درباره ی زندگی آقاسیّد، خاطراتی از دوستان و همکاران شان پیدا کردم و خاطراتی از دوستانشان در دوران مدرسه و دانشجویی به دستم رسید. همه ی این بزرگواران مشترکاً اشاره کرده بودند به لبخند نور خدا و اینکه همه ی ما آرزو داریم یک روز دیگر آن لبخند شیرین و پاک نور خدا را ببینیم.

ایشان از نوادگان موسی بن جعفر(علیه السلام) هستند و به همه ی ائمه(علیهم السلام) علاقه داشتند ولی علاقه ویژه و خاصّی به اباعبدالله الحسین(علیه السلام) دارند و این را از نوع عزاداری هایشان در ماه محرم و صفر می دیدم. همیشه نام حضرت ابوالفضل(علیه السلام) را بر زبان داشتند. افتخار میکنم که حضرت ابالفضل(علیه السلام) این لیاقت را در سیّد نورخدا دیدند که ایشان را به عنوان کسی که از ائمه(علیهم السلام) الگوبرداری کرده بود، لایق جانبازی بدانند.

در منزل ما، همه علاقه ی خاصی به حضرت آقا(حفظه الله) دارند. سیّد نور خدا هم از این قضیه مستثنی نبود. اگر در حال حاضر به قلب ایشان مراجعه کنید و از ایشان بپرسید که به عشق چه کسی این راه را انتخاب کردند، جانبازی خودشان را به حضرت آقا(حفظه الله) تقدیم می کنند.

  • از اولین و زیباترین خاطره ای که در زندگی با آقا سیّد داشته اید برایمان بفرمایید.

همه ی خاطرات زندگی ما، خاطرات قشنگی بود. من 15 سال با آقا سیّد زندگی کردم که 5 سال، دوره دوم زندگی با ایشان است و از بهترین خاطرات هم، همین دوره دوم زندگی ما با هم است. اما اگر خاطره خاصی را بخواهم اشاره کنم، خاطره تولد فرزندانمان بسیاربرایم شیرین است.

  • بین صحبت هایتان اشاره کردید، دوره دوم زندگی تان با آقا سیّد (یعنی از زمان مجروحیت و جانبازی به بعد) برایتان به نوعی، شیرین تر از سال های دیگر بوده است. چرا؟

کنار مجموعه ی بزرگوارانی مثل مادر شهید فهمیده قرار گرفتم. کنار مادر شهید حسین خرازی و یا همسر شهید احمدی روشن. وقتی خودم را کنار چنین عزیزانی می بینم، به درگاه خدا حاضر میشوم، با خدای خودم صحبت میکنم که خدایا اگر بنا باشد که کسی را بزرگ کنی، قادری. به درگاه خدا برای این دوران شیرین زندگی ام با نور خدا سجده شکر به جا میآورم.

وقتی که پدر شهید احمدی روشن، شهیدی که حضرت آقا(حفظه الله)، علاقه ی خاصّی به ایشان دارند، وقتی که مادر شهید فهمیده، نگاه هایی از جنسِ نگاه و احساسی که به فرزند خودشان داشته اند، به بنده دارند. وقتی مادرشهید خرازی شبی را در منزل ما مهمان می شوند. وقتی مادر شهید بهروز مادر شهید مفقود الاثری که خواسته بود به منزل ما و به کنار بالین سیّدنورخدا حاضر بشود تا سراغ فرزندش را از آقا سیّدنورخدا بگیرد… آیا اینها نمیتواند بهترین لحظات زندگی یک انسان را تشکیل بدهد؟

دوست دارید آقا سیّد نور خدا براتان چه دعایی بکند؟

این را از خوابی که یکی از همرزمانشان درباره ایشان دیدند نقل میکنم. همرزم ایشان در خواب دیده بودند که آقا سیّد گفته بود: میخواهم دست همسرم را در دست حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) بگذارم.

من به سیّدنورخدا میگویم: شما، بر سر من منّت گذاشتید. ماندید و من را پرستار خودتان کردید. شما رفیق نیمه راه نبودید اگر در تاریخ 13/12/88 به شهادت می رسیدید، شهادت برای شما بود. شما ماندید تا درس خداشناسی بدهید.

همیشه از نورخدا میخواهم که پیش پای مادرشان حضرت زهرا(سلام الله علیها) و عمّه ی بزرگوارشان حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) من را شفاعت کنند.

seyyed noorkhoda

انتهای مطلب/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *