شعر | برگزیده اشعار متضمن پیام های عاشورایی

خانه / اشعار / شعر | برگزیده اشعار متضمن پیام های عاشورایی

تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
ای خون تو جاری به رگ سرخ حیات!
اسلام، قوام از قیام تو گرفت

علی اصغر صائم کاشانی

…………..
ای دل به مهر داده به حق، دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا، جان، فدای تو

ای کشتهٔ فضیلت، جان کشتهٔ غمت
وی مردهٔ مروت، میرم به پای تو

محبوب ما، گزیدهٔ حق، صفوهٔ نبی‏‌ست
مفتون تو، فدایی تو، مبتلای تو

از بس که در غم دل مظلوم سوختی
یک دل ندیده‌‏ام که نسوزد برای تو

چرخ کهن که کهنه شود هر نوی از او
هر ساله نو کند ره و رسم عزای تو

هر بی‌نوا نوای عدالت ز تو شنید
برخاست تا نوای تو از نینوای تو

برهان هستی ابدی، شوق تو به مرگ
میزان ادّعای نبی، مدّعای تو

روی تو از بشارت جنت به روشنی‌‏ست
آیینه‌ای تمام‌نمای از خدای تو

نگریختی ز مرگ چو بیگانه، تا گریخت
مرگ از صلابت دل مرگ‌آشنای تو

آزاده را به مهر تو در گردش است خون
زین خوب‌تر نداشت جهان، خون‌بهای تو

ما را بیان حال تو بیرون ز طاقت است
در حیرتم ز طاقت حیرت‌فزای تو

هر جا پر از وجود تو، در گفتگوی توست
هر چند از وجود تو خالی‌‏ست جای تو

آن کشتهٔ نمرده تویی، کز نبرد خویش
مغلوب توست، دشمن غالب‌نمای تو

هر کس به خاک پای تو اشکی نثار کرد
زین بِهْ چه گوهری‏‌ست که باشد سزای تو؟

پیدا ز آزمایش اصحاب پاک توست
تعویذ حق به بازوی مرد‌آزمای تو…

غم نیست گر به چشم شقاوت‌‌نمای خصم
کوتاه بود، عمر سعادت‌فزای تو

«چون صبح، زندگانی روشن‌دلان دمی‌‏ست
اما دمی که باعث احیای عالمی‌ست»

امیری فیروزکوهی
(فرازی از یک ترکیب بند)
از کتاب: چراغ صائقه
………………

ای امیر مُلک شأن و شوکت و عزم و شهامت
تا قیامت همّت مردانه خیزد از قیامت

سرفرازان، پاک‌بازان، دل‌نوازان، چاره‌سازان
هر یکی با یک جهان اخلاص آید بر سلامت

از جوانمردان کسی چون تو نبرده گویِ سبقت
در فداکاری کسی چون تو نکرده استقامت

داستان نهضتت را ای امیر رادمردان!
هرکسی بشنید گفتا: معجز است این یا کرامت…

حاصل تو احترام و شوکت و شأن و شرف شد
حاصل خصمت بلا و نفرت و لعن و ملامت

تن رها کردی که تا مانَد تن اسلام، ایمن
سر ز کف دادی که تا مانَد سر دینت سلامت

ای که فرمودی نباید رفت زیر بار ذلت
درس عزت می‌دهد بر هر جوانمردی کلامت

در همان لحظه که از سوز عطش آتش گرفتی
از فراتِ افتخار و آبرو پُر بود جامت…

پیروی شیرازی
از کتاب: از سنگ ناله خیزد

……………

قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست…

دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد
آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست…

نه بقا کرد ستمگر، نه به جا ماند ستم
ظالم از دست شد و پایهٔ مظلوم به‌جاست

زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست
بلکه زنده‌ست شهیدی که حیاتش ز قفاست

دولت آن یافت که در پای تو سر داد ولی
این قبا، راست نه بر قامت هر بی سر و پاست

تو در اول سر و جان باختی اندر ره عشق
تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست

رفت بر عرشهٔ نی تا سرت، ای عرش خدا
کرسی و لوح و قلم، بهر عزای تو به‌پاست

فؤاد کرمانی
از کتاب: گریه ی اشک

…………..

حسین، کشتهٔ دیروز و رهبر روز است
قیام اوست که پیوسته نهضت‌آموز است

تمام زندگی او، عقیده بود و جهاد
اگر چه مدت جنگ حسین یک روز است…

حسین و ذلّت تکریم ظالمان، هیهات!
که آفتاب عدالت از او دل‌افروز است

به نزد او که شهادت، به جز سعادت نیست
ردای مرگ برایش قبای زر دوز است

رهین همت والای سیّدالشهداست
هرآن‌که از غم اسلام در تب و سوز است

هماره تازه بُوَد یادبود عاشورا
که روز حق و عدالت همیشه نوروز است

حرارتی که ز عشق حسین در دل‌هاست
برای ظالم هر عصر، خانمان‌سوز است…

حبیب الله چایچیان
از کتاب: خلوتگه راز

………….

كسی كه جان عزیزش، عزیز،‌ پیشِ خداست
به جان هرچه عزیز است، سیدالشهداست

برای مردِ خدا نیست، ‌بیم جان هرگز
كه در مصاف، خطرآشنا و بی‌پرواست

حسین یاور دین بود و یار مظلومان
حسین خاطره‌ای تا همیشه پا برجاست

تو را كه مانده به دل حسرتی ز عاشورا
بیا ببین كه جهان صحنه‌ای ز عاشوراست

به خونِ خلق خدا دست ظلم رنگین است
غریو خلقِ ستم‌دیده روز و شب برپاست

كجاست دست رهانندهٔ خداجویان؟
كه فتنه‌های زمان در كمین آدم‌هاست

اگر تو یاور دینی، حسین را دریاب
كه وقت یاری خورشید كربلا حالاست

ز خدمتی كه برآید ز دست، دست مدار
كه در حمایت خلق خدا،‌ خدا با ماست

برای رونق این دین، قیام كرد حسین
قیام او به حقیقت قوام دین خداست

قیام كرد كه برپا بماند اصل نماز
كه این چراغ به ما روشنی‌رسان، فرداست

حسین دین خدا را، ز خون بهاری كرد
بهار دین خدا در گل نماز شماست

محمدجواد محبت
از کتاب: از سنگ ناله خیزد

……………….

ای همه خلق جهان، شاهد یکتایی تو
دل ما، بیتِ الهی ز دل‌آرایی تو

با وجود رُخ خونین و به خاک آلوده
صورتی را نتوان یافت، به زیبایی تو

سجدهٔ شکر به مقتل پی هفتاد و دو داغ
بود آیینه‌ای از صبر و شکیبایی تو

دادی انگشتر خود را به عدو با انگشت
زهی از بذل و جوان‌مردی و آقایی تو

چینِ اندوه، به پیشانی خورشید انداخت
آفتاب رُخِ بر نیزه تماشایی تو

نخل توحید، ز خون تو بقا یافت از آن
چوب زد خصم به لب‌های مسیحایی تو

بس که بر پیکر تو، زخم روی زخم زدند
گشت مشکل به یتیم تو شناسایی تو

لالهٔ پرپر زهرایی و چشم «میثم»
گل در این باغ ندیده به شکوفایی تو

غلامرضا سازگار
از کتاب: این حسین کیست

…………….

دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو می‌پنداشت
غافل، که به هرکجا روان بود سرت
بندِ ستم از پای جهان برمی‌داشت

عباس براتی پور

……………

دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد

دلی که طعم محبت چشیده می‌داند
«بلا» چه رابطه‌ای تنگ با «وَلا» دارد

دلی که طور تجلّی شده‌ست سینهٔ او
چه التفات به جام جهان‌نما دارد

کسی که خاک سر کوی اوست منزل او
چه اعتنا به طلا و به کیمیا دارد

به عجز و زاری و خواری سخن نیالاید
کسی که درک درستی ز کربلا دارد

حسین گفت که ذلت‌پذیر نیست ولی
هنوز شاعر از این گفته‌ها اِبا دارد

حدیث واقعه را از شهید عشق بپرس
که جاودانه حضوری به نینوا دارد

به نیزه‌ها نظر انداخت هر که، با خود گفت:
خدا چه آینه‌هایی خدانما دارد

بیا که از بدن پاره‌ پاره‌اش پیداست
که شوق دیدن یاران جدا جدا دارد

به ناامیدی از این در نرفته است کسی
عزیز فاطمه دستی گره‌گشا دارد

به جز خرابه‌نشین خمار چشم شما
خبر ز حال خراباتیان کجا دارد

جمیل دیدن سیر جلالی است گواه
که از کمال تو زینب چه بهره‌ها دارد

همیشه شمع مزار شماست «پروانه»
که هر چه شعله به دل دارد از شما دارد

محمدعلی مجاهدی
از کتاب: گلنفسی ها

…………..

دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینه‌گردانی تو را

موج نسیم غم‌زده حس کرد موبه‌مو
بر اوج نیزه عمق پریشانی تو را

سنگی که قلب دخت علی را نشانه رفت
آمد شکست حرمت پیشانی تو را

قومی که سجده بر بت ابلیس برده‌اند
انکار کرده‌اند مسلمانی تو را

آنان که گوششان پر از آواز سکه بود
نشنیده‌اند لهجهٔ قرآنی تو را

با این‌همه کسی نتوانست کم کند
یک ذره از تجلی عرفانی تو را

بعد از طلوع سرخ تو، ای آفتاب سبز
چشمی ندید مغرب پایانی تو را

سید محمدجواد شرافت
از کتاب: خاک باران خورده

………………

اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را

سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند
ببرد رونق بازارِ هر سخنور را…

دریغ آن‌که ندانست قدر او دشمن!
خزف‌فروش چه داند بهای گوهر را؟

به روز حادثه در گیر و دارِ بود و نبود
خجل نمود تنش لاله‌های پرپر را

چنین شد آن‌که به جز زینبش کسی نشناخت
بلند قامتِ آن خون‌گرفته پیکر را

نشست ـ بار رسالت به‌دوش ـ بر سر خاک
که خون ز دیده ببارد، غمِ برادر را

سرود: بی‌تو اگر چه بسیط دل، تنگ است
ولی مباد که خالی کنیم سنگر را

پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش
چنان بلند بخوانم که ابر، تندر را

جواد محقق
از کتاب: کرامت سرخ

……………….

نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا كجا دیدم
به هر جایی كه رو كردم، فقط روی تو را دیدم…

تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شكل توسّل، مثل ندبه، چون دعا دیدم

دوباره «لیلة القدر» آمد و شوریدگی‌هایم
تب شعر و غزل گل كرد و شور نینوا دیدم

شب موییدنِ شب آمد و موییدن شاعر
شكستم در خودم، از بس كه باران بلا دیدم

صدایت كردم و آیینه‌ها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه، وا دیدم

نگاهم كردی و باران یك‌ریز غزل آمد
نگاهت كردم و رنگین كمانی از خدا دیدم

تو را در شمع‌ها، قندیل‌ها، در عود، در اسپند
دلم را پَر زنان در حلقهٔ پروانه‌ها دیدم

تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژه‌های سبز رنگ «ربّنا» دیدم

تو را در آبشارِ وحیِ جبرائیل و میكائیل
تو را یك ظهر زخمی در زمین كربلا دیدم

تو را دیدم كه می‌چرخید گِردت خانهٔ كعبه
خدا را، در حرم گم كرده بودم، در شما دیدم

شبیه سایهٔ تو، كعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم

شب تنهای عاشورا و اشباحی كه گم گشتند
تو را در آن شب تاریك، «مصباح الهدی» دیدم

در اوج كبر و در اوج ریای شام، ‌ای كعبه!
تو را هم‌شانه و هم‌شأن كوی كبریا دیدم

دمی كه اسب‌ها بر پیكر تو تاخت آوردند
تو را‌ ای بی‌كفن، در كسوت آل عبا دیدم

دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریهٔ زهرا!
تو را محكم‌ترین تفسیر راز «انّما» دیدم

هجوم نیزه‌ها بود و قنوتِ مهربان تو
تو را در موج موج «ربّنا» در «آتِنا» دیدم

تو را دیدم كه داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، كوچه كوچه، پا به پا دیدم

تو را هر روز با ‌اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب هم‌صدا دیدم

همان شب كه سرت بر نیزه‌ها قرآن تلاوت كرد
تو را بر دامن زهرا و دوش مصطفی دیدم

تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاهِ غربت هم‌نوای مرتضی دیدم

سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از كربلا تا شام را «غار حرا» دیدم

به «یحیی» و «سیاوش» جلوه می‌بخشد گل خونت
تو را ‌ای صبح صادق با «امام مجتبی» دیدم

تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی‌تاب در بی‌تابی طشت طلا دیدم

شكستم در قصیده، در غزل، ‌ای جان شور و شعر
تو را وقتی كه در فریاد «اَدرِك یا اَخا» دیدم

تمام راه را بر نیزه‌ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب كبری تو را دیدم

دل و دست از پلیدی‌های این دنیا، شبی شُستم
كه خونت را، حنای دست مشتی بی‌حیا دیدم

چنان فواره زد خون تو تا منظومهٔ شمسی
كه از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم

مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم

تصور از تفكر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم
علیرضا قزوه
از کتاب: این حسین کیست
………………….

ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی

خورشید که سرچشمهٔ زیبایی و نور است
از میکدهٔ چشم تو آموخته مستی

تا جرعه‌ای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی

از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینهٔ توحیدپرستی

وا کرد درِ مسجدالاقصای یقین را
تکبیرهٔ الاحرام نمازی که تو بستی

تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی

ای کاش که گل‌های عطشناک نبینند
در دیدهٔ خود خار غمی را که شکستی

یک گوشهٔ چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی

محمدجواد غفورزاده
از کتاب: سلام بر حسین

……………..

من کیستم مگر، که بگویم تو کیستی
بسیار از تو گفته‌ام اما تو نیستی

من هرچه گریه می‌کنم آدم نمی‌شوم
ای کاش تو، به حال دلم می‌گریستی

دیگر چگونه روی دو پایم بایستم
وقتی به نیزه تکیه زدی تا بایستی

ای هرچه آب دربدرِخاکِ پای تو
در این زمین خشک به دنبال چیستی؟

باید بمیرم از غم این زندگانی‌ام
وقتی که جز برای شهادت نزیستی

زهرا بشری موحد
از کتاب: مرثیه باشکوه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *