بهانه ای برای ماندن|شهید محسن سحاب

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / بهانه ای برای ماندن|شهید محسن سحاب

حدود هفتصد نیرو از قم آمده بودند برای آموزش. زمانی که ان ها را سازماندهی می کردند، تعدادی که سن و سال کمی داشتند و از جثه ی کوچک و نحیفی برخوردار بودند، بلاتکلیف ماندند و هیچ یک از گردان ها حاضر به پذیرش آن ها نشدند. فرمانده ی لشکر هم دستور داد تا این افراد برگردند شهر.

حدود هفتصد نیرو از قم آمده بودند برای آموزش. زمانی که ان ها را سازماندهی می کردند، تعدادی که سن و سال کمی داشتند و از جثه ی کوچک و نحیفی برخوردار بودند، بلاتکلیف ماندند و هیچ یک از گردان ها حاضر به پذیرش آن ها نشدند. فرمانده ی لشکر هم دستور داد تا این افراد برگردند شهر.
محسن سحاب یکی از همین بچه ها بود. آمد پیش من و گفت:« اجازه دهید در بهداری مشغول شوم. هرکاری که باشد انجام می دهم، امدادگری، حمل مجروح و …»
قبول نکردم. گفتم: حمل مجروح نیاز به کسی دارد که قدرت و توانایی داشته باشد.
ساعتی گذشت، داخل محوطه راه می رفتم که متوجه محسن شدم. سرش را به یکی از کانکس ها تکیه داده بود و های های گریه می کرد.
جلوتر رفتم و سعی کردم با حرف او را قانع کنم، اما بی فایده بود. بالاخره تسلیم شدم و گفتم:« به شرطی قبول می کنم که فقط توی پادگان بمانی و در حمل مجروحان به بیمارستان آن ها را همراهیی کنی.»
87
بعد از سازماندهی نیروها، مرحله ی اول عملیات مهران آغاز شد و محسن جز اولین کسایی بود که در منطقه حاضر شد. وقتی که با اعتراض من رو به رو شد، گفت:« تو را به خدا این قدر مرا اذیت نکن. بگذار من هم مثل بقیه ی بچه ها اینجا بمانم. خون من که از آن ها رنگین تر نیست.»
شور و حال خاصی داشت و آرام و قرار نداشت و خیلی بیشتر از توانش کار می کرد.شب عملیات کربلای 4 مجروح شد. به همین بهانه خاستم او را برگردانم عقب، اما گفت:« به این باند ها نگاه نکن، همه ی این ها سطحی و ظاهری است.» و حاضر نشد برگردد.
با شروع عملیات کربلای پنج مجروح شدم. پس از گذشت چند روز که برگشتم به خاطر حساسیتی که نسبت به محسن پیدا کرده بودم، اول سراغ او را گرفتم، بچه ها گفتند:« روز بعد از مجروحیت شما، محسن شهید شد.»
منبع : باشهدا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *