تجزیه و تحلیل حوادث بعد از رحلت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله توسط استاد دکترمحمدحسین رجبی دوانی- جلسه سوم

خانه / آموزش / تجزیه و تحلیل حوادث بعد از رحلت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله توسط استاد دکترمحمدحسین رجبی دوانی- جلسه سوم

بسم الله الرحمن الرحيم

مواردي را از مقاطع حساس تاريخ اسلام در جلسه قبل گفتيم. اين مقاطع جاي کار دارد و مي توان مخاطبين را در اين زمينه راهنمايي کرد.

تأکيد بر پيگيري رهنمودهاي رهبري با استفاده از تاريخ

دکتر محمدحسین رجبی دوانی
دکتر محمدحسین رجبی دوانی

سقيفه را گفتيم. امروز بايد به بعضي از مسائل مهم در دوران خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام بپردازيم. اما قبل از ورود به اصل بحث اين نکته را تأکيد کنم که تلاش کنيم اين فرمايشات و رهنمودهاي رهبر معظم انقلاب را با بهره گيري از تاريخ به خوبي بيان کنيم مثلا بحث خواص و عوام که ايشان عنوان فرمودند، ريزش ها و رويش ها، تغيير محاسبات، و نرمش قهرمانانه، بصيرت و ضرورت بصيرت داشتن. چون مخاطبان يا خود مطالعه مي کنند يا پاي منبرهاي مختلف نقل ها را مي توانند به دست آورند ، اما آموزه ها از تاريخ به خصوص در جهتي که رهبر معظم انقلاب تا حالا مطرح کرده اند و انتظار دارند، اين وظيفه ي شما بزرگواران است و بايد با اين نگاه به مسائل بنگريد و ورود پيدا کنيد.

چگونگي رسيدن اميرالمؤمنين عليه السلام به خلافت

در ارتباط با دوره خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام اولين نکته نحوه ي به خلافت رسيدن حضرت است. اگر ما ديدگاه شيعه را کنار بگذاريم و همان منطق اهل تسنن را ملاک قرار دهيم که مي گويند وجود مقدس پيغمبر صلي الله عليه و آله وصيت نکرد و اين امر را به عهده ي خود مردم گذاشت که مردم رهبر تعيين کنند ، طبق همين منطق، مردمي ترين کسي که به خلافت رسيده ، اميرالمؤمنين عليه السلام است. سقيفه را که گفتيم که توسط انصار پديد آمد که جلوي مهاجرين را بگيرند ولي آنها نفوذ کردند و با اختلاف افکني بين اينها و با ايجاد لج و لجبازي بين اوس و خزرج ، برنده ي منازعه قدرت شدند.

مخالفان حکومت ابوبکر

با اين وصف ابوبکر تعداد زيادي مخالف داشت . از خود مهاجرين و از بني اميه و بني زهره مخالفت کردند . تمام منابع دست اول ما قيد کرده اند که بني اميه که از مهاجرين به حساب مي آمدند ، در غياب بزرگشان ابوسفيان – که در سفر تجاري شام بود-  به عنوان اعتراض به خلافت ابوبکر ، در خانه ي عثمان بن عفوان (قديمي ترين مسلمان) اجتماع کردند. عثمان خود از مخالفان ابوبکر بود. بني زهره يکي از تيره هاي مهم قريش و از مهاجران هم ، به عنوان اعتراض در خانه ي قديمي ترين مسلمانشان يعني عبدالرحمن بن عوف جمع شدند و آنها هم حاضر به بيعت نشدند . بنابراين دو تيره ي مهم از مهاجران قريشي اينجا مخالف بودند. بني هاشم هم که از قريش و مهاجرين حساب مي شدند و از خويشان پيغمبر، در حمايت از اميرالمؤمنين عليه السلام حاضر به بيعت نشدند. بخش مهمي از خزرج که تحت تأثير سعد بن عباده بودند هم بيعت نکردند . لذا اينطور نبود که ابوبکر با اجماع به قدرت برسد. در اينجا لازم نمي دانم نوع برخورد غاصبان خلافت با اين مخالفان را تبيين کنم ، فقط اين را عرض مي کنم که ابوبکر، عمر را فرستاد نزد عثمان و عبدالرحمن بن عوف که اينها را راضي به بيعت کند.

چرا عثمان و عبدالرحمن به بيعت با ابوبکر راضي شدند؟

عثمان و عبدالرحمن در مذاکرات خصوصي که با عمر داشتند (ما نمي دانيم در اين جلسات چه گذشته ولي نتيجه اش مشخص شد) اين دو، هم خودشان از مخالفت دست برداشتند و با ابوبکر بيعت کردند و هم قبائلشان را به بيعت واداشتند و ما بعدا مي فهميم که در اين مذاکرات خصوصي چه گذشته است. موقعي که شما مي بينيد ابوبکر در آستانه مرگ است ، وقتي مي خواهد عمر را به جانشيني خود منصوب کند ، در بين تمام اصحاب فقط همين دو را حاضر مي کند و وقتي موافقت اين دو را با خلافت عمر جلب مي کند ، آن موقع مي نويسد که عمر جانشين من است. اين نشان مي دهد که به اينها اطمينان داده که شما دست از مخالفت برداريد و بگذاريد پايه هاي قدرت ما محکم بشود ، به شما تعهد مي دهيم که خلافت به شما برمي گردد ، به خودتان يا قبائلتان. لذا در اينجا مي خواهد يادآور شود که ما سر قول خودمان هستيم ، شما فعلا بگذاريد عمر جانشيني را بگيرد و بعد هم در شوراي تعيين خليفه ي سوم هم اين دو محور هستند ، هم عثمان و هم عبدالرحمن بن عوف. (اين دو برادر ديني هم بوده اند و عبدالرحمن بن عوف شوهر خواهر عثمان بود) آن امتيازي هم که به عبدالرحمن بن عوف مي دهد که اين شوراي شش نفره اگر در تعيين خليفه برابر شدند ، طرفي رأيش برنده است که عبدالرحمن بن عوف باشد، دارد تضمين مي کند که خلافت به شما مي رسد؛ چون عثمان سنش بالاتر بود و عمر اينطور تعبير کرده بود که عبدالرحمن از اين موقعيت استفاده کند به نفع عثمان و عثمان ، عبدالرحمن را به عنوان خليفه چهارم قرار مي دهد و بنا هم همين بود که اميرالمؤمنين هم پيش بيني کرده بودند و متذکر هم شدند و گفتند بدانيد که ميانه ي شما به هم خواهد خورد و تو هم آرزوي خلافت را به گور خواهي برد ، که همين هم شد. خلاصه به اينها وعده داده شد و آنها از مخالفت دست برداشتند.

برخورد ابوبکر و عمر با سعد بن عباده و پيروان او

با پيروان سعد بن عباده نتوانستند برخورد کنند. از نفوذ سعد بن عباده وحشت داشتند ، بالأخره رئيس انصار بود، لذا کاري به کار آنها نداشتند و متعرض آنها نشدند و لذا سعد بن عباده و پيروانش با ابوبکر بيعت نکردند تا ابوبکر مرد و از عمر هم نفرت بيشتري داشت و نه در نماز جماعتشان و نماز جمعه شان و نه در جهادهايشان شرکت نمي کردند. ابوبکر هم متعرض اينها نشد ، چون بخش زيادي از مردم مدينه را داشتند و مي ترسيدند اگر به آنها فشار آورند ، آن بخش از خزرج هم که به واسطه ي بشير بن سعد با اينها بيعت کرده اند ، از روي عِرق خويشاوندي ، طرف اينها بيايند و کنترل اوضاع از دستشان بيرون رود.

در هر صورت سعد بن عباده در اواسط خلافت عمر وقتي که شام فتح شد، اصلا جواب سلام عمر را هم نمي داد. در يک برخوردي که با هم داشتند عمر طعنه اي به او زد و به سعد بن عباده برخورد و گفت من در شهري که تو خليفه باشي ديگر نمي مانم و لذا به شام رفت و اين همان چيزي بود که عمر مي خواست. (اين يعني بي بصيرتي. اگر سعد سياست داشت ، نبايد اينجا را تخليه مي کرد که به کام عمر باشد) چيزي از رفتن او نگذشته بود که برخي منابع تصريح کرده اند که عمر ، خالد را به آنجا فرستاد و او را ترور کردند در حالي که در مدينه نمي توانستند اين کار را بکنند. بعد هم داستاني جعل کردند که گروهي از جنيان ، سعد بن عباده را کشتند و شعري هم ساختند از زبان جنيان که ما او را از بين برديم ، حالا ديگر کسي هم نپرسيد که جنيان چطور آمدند در اين امر مربوط به انسانها دخالت کردند و او را کشتند؟ و چرا او را در مدينه نکشتند؟ و جنيان هم عرب بوده اند و شعر عربي گفته اند و حالا اين شعر را چه کسي شنيده است؟

به هر صورت دسته دومي که با ابوبکر مخالف بودند تا پايان خلافت او ، نه تنها با او بيعت نکردند بلکه در جمعه و جماعاتشان هم شرکت نمي کردند و در زمان عمر هم هست که با مرگ سعدبن عباده، پيروانش به ناچار بيعت کردند. اما بدترين برخورد را با دسته سوم يعني حاميان اميرالمؤمنين عليه السلام کردند.

کيفيت خليفه شدن عمر

اين خلافت ابوبکر بود . کسي که مردمي تر از همه روي کار آمده بود که به اين شکل بود. در تعيين عمر هم که اصلا مردم نقشي ندارند. خود منابع اهل تسنن از الامامه و السياسه و تاريخ طبري و اخبارالطوال دينوري و کامل ابن اثير، يعقوبي، مسعودي و همه اينها نوشته اند که وقتي ابوبکر در بستر مرگ وصيت کرد که جانشين من عمر است و اين را فرستاد در مسجد براي مردم بخوانند، عموم سرشناسان اصحاب پيغمبر مخالف بودند و گفتند ما نمي خواهيم تحت رهبري يک چنين مرد خشني قرار بگيريم؛ چون عمر رفتار خشني داشت و آنها حاضر نبودند و به عنوان اعتراض خواستند بروند و با ابوبکر صحبت کنند، ديدند مريض است و پايش لب گور است و فردا مي گويند شما ريختيد در خانه و او را به کشتن داديد، لذا طلحة بن عبيدالله را به عنوان نماينده فرستاند که برادرزاده ي خود ابوبکر و از مخالفان عمر بود و به او گفتند اعتراض اصحاب پيغمبر به اين انتصاب را به ابوبکر برسان. جالب است همين منابع گفته اند که وقتي طلحه مراتب اعتراض را اعلام داشت، ابوبکر با تندي برخورد کرد و گفت همه ي شما که با نصب عمر مخالفت مي کنيد به دليل طمعي است که خودتان در خلافت داريد و من مي خواهم وقتي خداي خودم را ملاقات کردم و از من پرسيد چه کسي را در رهبري و خلافت گذاشتي؟ بگويم بهترين آنها عمربن خطاب را! اينجا علامه عسکري بحث زيبايي دارد که واقعا پتکي است بر سر مخالفان اهل بيت و تشيع؛ مي گويد (با سند هم نقل مي کند از صحيح بخاري و مسلم و اسناد حديثي و تاريخي اهل تسنن) چطور پيغمبر خدا که قرآن مي فرمايد “ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي” وقتي در بستر بيماري بود ، گفتي بيماري بر او غلبه کرد و هذيان مي گويد و حرفش قابل قبول نيست ، اما وقتي ابوبکر در بستر بيماري اين حرف را زد و جانشين تعيين کرد ، اينجا نمي گوييد هذيان مي گويد؟!! (بعضي ها سعي دارند اين جسارت را صادر از کسي ديگر جلوه دهند و مي گويند مردي گفت ان الرجل ليهجر ولي با استناد به کتب خود اهل تسنن ثابت مي کند خود عمر بوده است) خلاصه در انتخاب خليفه دوم هم مردم هيچ دخالتي ندارند و بلکه مخالف هستند ولي خليفه با استبداد او را جانشين خود مي کند.

جريان خلافت عثمان

خليفه سوم هم در آن شورا که اعضايش را خود عمر انتخاب کرده بود با زد و بندي که کرد، نتيجه را به نفع خود تمام کرد.

علت به هم خوردن ميانه ي عثمان و عبد الرحمن

در شورا شش نفر بودند، اول زبير گفت با بودن علي عليه السلام من ادعاي خلافت ندارم و رأي خودم را به علي مي دهم. طلحه گرايش هاي زيادي به عثمان داشت ، لذا گفت ادعاي خلافت ندارم و رأي خودم را به عثمان مي دهم. سعد بن ابي وقاص که از بني زهره بود ، گفت من رأي خودم را به عبدالرحمن بن عوف مي دهم . بنابراين سه تا کانديدا ماند که هر کدام با دو رأي بود. اينجا عبدالرحمن گفت من هم داعيه ي خلافت ندارم ، لذا تعيين کننده شد. رو کرد به اميرالمؤمنين عليه السلام و عثمان وگفت کدام يک حاضريد به نفع ديگري کناره گيري کند؟ هيچکدام حاضر نشدند. و بعد به اميرالمؤمنين عليه السلام گفت اگر به روش کتاب خدا و سنت پيغمبر و روش شيخين عمل مي کني به نفع تو کنار مي روم. حضرت نپذيرفتند و عثمان پذيرفت. بعد از سه بار تکرار اين سؤال، دست عثمان را در دستانش گرفت و با او به عنوان خليفه بيعت کرد و به اين ترتيب عبدالرحمن در اينجا که مي گويد داعيه ي خلافت ندارم ، کاري کرد که عثمان خليفه ي سوم باشد. در اواسط خلافت عثمان بود که عثمان بيمار شد. (عثمان بنا به نقل ها وقتي به خلافت رسيد 73 يا 76 سالش بود. پيغمبر 63 سال عمر کرد، ابوبکر هم اتفاقا 63 ساله مرد، عمر هم 63 سالش بود و اميرالمؤمنين عليه السلام هم 63 سال عمر کردند ولي عثمان در 73 سالگي به خلافت رسيد ، لذا تصور عبدالرحمن اين بود که يکي دو سال خلافت مي کند و مي ميرد و خلافت به بني زهره مي رسد) وقتي عثمان مريض شد ، مرگ خودش را قطعي ديد و وصيت کرد. غلامي داشت به نام حمران که خيلي مورد اعتمادش بود. به او گفت متن وصيت من را بنويس ، شبيه متن وصيت ابوبکر ، چون خود عثمان کاتب وصيت ابوبکر بود. به اين مضمون که من براي بعد از خودم فلاني را تعيين کردم ، البته جاي اسم را خالي گذاشت که خودش بنويسد و غلام نفهمد. بعد اسم عبدالرحمن را نوشت و لاک و مهر کرد و گفت ببر پيش ام حبيبه همسر پيغمبر که از بني اميه بود به عنوان وديعه بماند و بعد از مرگ من باز کنند و عمل کنند. غلام مي دانست موضوع نامه چيست ، اما اسم را نمي دانست لذا بين راه نامه را باز کرد و فهميد که عبدالرحمن عوف است، نامه را بست و تحويل ام حبيبه داد و بعد به طمع مژدگاني رفت سراغ عبدالرحمن عوف و گفت به تو خبر بدهم که خليفه پنهاني تو را به جانشيني خودش منصوب کرده ، گفت چطور؟ غلام هم قضيه را شرح داد. اينجا نشان مي دهد کار عبدالرحمن در قضيه ي شوراء براي خدا نبود که گفت من داعيه خلافت ندارم ، بلکه زد و بند بود که اميرالمؤمنين عليه السلام هم پيش بيني کرده بودند ، چون عبدالرحمن خيلي جوان تر بود و تصورش اين بود که عثمان چند سالي خلافت مي کند و مي ميرد و او جانشين او مي شود و عبدالرحمن از اين امتياز استفاده کرد براي به خلافت رساندن عثمان که به خودش برگردد.

عبدالرحمن وقتي شنيد به او برخورد و گفت من به صورت علني و در ملأ عام عثمان را به عنوان خليفه تعيين کردم ، او مرا پنهاني تعيين مي کند؟! مگر من خلافي کرده بودم که اين کار را کرد؟ اين را به عثمان نمي بخشم. خلاصه به او برخورد و نزد عثمان رفت و داد و فرياد کردن و از همان جا ميانه شان به هم خورد به گونه اي  که حتي در نمازها هم پشت سر عثمان نمي آمد و روابطشان کاملا قطع شد. اتفاقا عثمان هم از مريضي خوب شد و غلامش را شلاق زد و تبعيد کرد و چندين سال ديگر هم خلافت کرد که اگر او را نکشته بودند معلوم نبود تا چه زماني مي خواست زنده بماند و 86 سال عمر کرد.

جالب است که چنان ميانه ي اين دو به هم خورد که بعد از مدتي عبد الرحمن مريض شد و وصيت کرد اگر من مُردَم خليفه حق ندارد در تشييع و نماز و تدفين من حضور پيدا کند و همين طور هم شد.

برخورد ابوسفيان با خلافت ابوبکر

ابوسفيان موقع رحلت پيغمبر در سفر تجاري شام بود و داشت برمي گشت. براي گرفتن آخرين اخبار از مردمي که از مدينه بر مي گشتند خبر گرفت ، گفتند پيغمبر از دنيا رفته! تکاني خورد و فورا سؤال کرد چه کسي جاي پيغمبر را گرفت؟ گفتند ابوبکر! خيلي به او برخورد و سؤال کرد به سر علي و عباس اين دو مظلوم بني هاشم چه آمد؟ گفتند اينها را کنار زدند و مردم رفتند دنبال ابوبکر. گفت من فضاي مدينه را چنان غبار آلود مي بينم که جز با ريختن خون هاي فراوان اين غبارها فرو نخواهد نشست و اشعاري هم سرود و گفت من به مدينه مي روم و حق علي را مي گيرم و به او برمي گردانم. آمد نزد عباس (چون دوست عباس بود) رحلت پيغمبر را تسليت گفت و گفت چرا شما به خلافت ابوبکر تن داديد؟ گفت مردم ما را رها کردند. گفت من حاضرم و مي توانم مدينه را از سوار و پياده پر کنم و حق شما را بگيرم و به شما برگردانم. عباس استقبال کرد و او را نزد اميرالمؤمنين عليه السلام برد و او به اميرالمؤمنين عليه السلام هم تسليت گفت و گفت من حاضرم در دفاع از شما مردم را بياورم و اينها را براندازم. حضرت فرمود چه دوراني است؛ اگر من سکوت کنم مي گويند توان گرفتن حقش را نداشت و اگر مقابله کنم مي گويند حرص به حکومت داشت! و بعد فرمود اباسفيان! اگر من چهل مرد با اراده داشتم ، لحظه اي براي احقاق حق خودم تعلل نمي کردم ، ولي من به تو و افراد تو نيازي ندارم. هرچه ابوسفيان اصرار کرد ، حضرت نپذيرفت.

چرايي پيشنهاد ابوسفيان براي به خلافت رساندن اميرالمؤمنين

نکته اين است که چرا ابوسفيان اين حرف را زد؟ آيا او واقعا دنبال احقاق حق اميرالمؤمنين عليه السلام است با اينکه اينها کينه ي عجيبي نسبت به بني هاشم و پيغمبر داشتند ، به خصوص که پسر ابوسفيان (حنظله) در جنگ بدر به دست اميرالمؤمنين کشته شده بود و همچنين پدر زنش عتبة بن ربيعه و برادر زنش وليد بن عتبه را هم حضرت کشته و او از حضرت کينه ها دارد؟! جواب اين است که ابوسفيان مي خواهد در پوشش دروغين دفاع از اميرالمؤمنين عليه السلام کاري را که در جاهليت نتوانست انجام دهد ، به نام اين قضيه به انجام برساند و مي خواست اساس اسلام را از بين ببرد و واقعا هم براي او مقدور بود که قريش را از مکه به مدينه بياورد و اين کار را انجام دهد و حضرت هم دست او را خواندند. علت مخالفت ابوسفيان با ابوبکر هم از روي جنبه هاي اشرافي و ارزش هاي جاهلي بود که هنوز در او وجود داشت ، چون بني اميه تيره ي برتر قريش است و برايش خيلي زور بود که تحت فرمانروايي و خلافت ابوبکر که از يک تيره ي پست بود برود ، لذا وقتي از خانه اميرالمؤمنين عليه السلام بيرون آمد ، خطاب به افرادي که دور و برش بودند گفت اگر امروز ما به خلافت اين مرد از طايفه ي بني تيم بن مروه (قبيله ي ابوبکر) تن بدهيم فردا هم بايد حتما زير بار خلافت آن مرد خشن از بني عدي برويم (هنوز نگاهش طبقاتي است) دقيق گرفته بود که بعد از ابوبکر ، عمر است ، لذا بيعت هم نکرد منتهي بني اميه از دستش در رفته بود و پيش از اينکه او بيايد آنها بيعت کرده بودند ، لذا نقل شده که عمر به ابوبکر گفت ابوسفيان يک آدم مادي است و خطر ناک است و اگر بيعت نکند دردسرساز خواهد بود لذا يک پول کلاني به او بده که بيعت کند ، براي همين پول هنگفتي به او دادند و او حاضر به بيعت شد و نقل ديگر اين است که ابوسفيان حاضر به بيعت نبود تا هنگامي که بعد از جنگ هاي اهل ردّه و تسلطش بر عالم اسلام مي خواست قوايي را به قلمرو روم بفرستد ، ابوسفيان حکم فرمانروايي سپاه را براي پسرش يزيد گرفت و آن موقع بود که بيعت کرد و ممکن است هر دو نقل درست باشد يعني هم پول گرفته باشد ، هم اين حکم فرماندهي را براي پسرش. به هر صورت ابوسفيان مخالف بود و مي خواست به عنوان دفاع از حق اميرالمؤمنين عليه السلام اساس اسلام را بزند.

چگونگي رسيدن معاويه به حکومت شام

در زمان ابوبکر ، يزيد بن ابوسفيان ، فرمانده ي يکي از سپاه هاي آنجا بود که بعد ابوعبيده ي جراح هم فرماندهي کل را به عهده داشت. البته ابوبکر ، خالد وليد را بعد از جنگ اجنادين فرستاد ، چون امپراطور روم سپاه عظيمي را فرستاده بود ، گفت ابوعبيده جراح و همه اينها تحت فرمان تو در بيايند و فرمانده کل خالد بن وليد شد در جنگ يرموک ، که توانستند قواي امپراطور روم را در هم بشکنند. در خلال اين جنگ بود که خالد وليد که هنوز پيروز قطعي نشده بود ، ديد پيکي از مدينه آمده و خبر مرگ ابوبکر و عزل خودش را از سوي عمر آورده و عمر هم به عنوان خليفه جديد است. اينجا خالد عقلش را به کار انداخت و گفت اين خبر را مکتوم بدار که مردم ندانند خليفه مرده و من هم عزل شده ام ، چون وسط جنگ است تا وقتي اين جنگ به جايي برسد. و وقتي پيروز شدند اينطور شد و خالد را عزل کرد و ابوعبيده در شام بود که در طاعون شام مرد و يزيد بن ابوسفيان هم مرد. بعد عمر به جاي يزيد بن ابوسفيان ، برادرش معاويه را در آن منصب گذاشت و آن کار غلط را انجام داد و اين از نکاتي است بايد که در تبيين و روشنگري مخاطبان اين را عنوان کرد.

تلاش برخي براي تطهير چهره خليفه دوم

متأسفانه بعضي ها وقتي پايشان به دانشگاه و محافل دانشگاهي مي رسد ، فکر مي کنند لازمه ي اين کار اين است که حرف هايي بزنند که تيپ هاي لاييک و اينها خوششان بيايد؛ لذا تعريف و تمجيد از عمر مي کنند که عمر چه خدماتي که کرده است! بعضي ها عمر را به عنوان کسي که بسيار عادلانه رفتار مي کرد و جلوي تجملات و يکه تازي حاکمانش را مي گرفت و آنها را کنترل مي کرد ، جلوه مي دهند! بله سلمان و عمار و سعد وقاص و ابوموسي اشعري و چهره هاي اينطوري را بيش از يک سال در پست نمي گذاشت ، اما معاويه را از وقتي که نصب کرد تا آخر خلافتش -يعني حدود 5 سال-  در فرمانروايي شام نگه داشت. عمرو بن عاص را از موقع فتح مصر (سال 19) تا موقع مرگ خودش در فرمانروايي مصر نگه داشت. وقتي به او گزارش رسيد سعد بن ابي وقاص (فرمانرواي کوفه) خانه اي را در کوفه ساخته که اين خانه در دارد (بقيه خانه ها در نداشت و اين از مدائن دري کنده و به خانه اش نصب کرده بود) عمر، محمد بن مسلمه ي انصاري را فرستاد و گفت اگر اين گزارش درست بود ، لازم هم نيست به خودش خبر بدهي برو و خانه اش را به آتش بکش. سعد بن ابي وقاص در خانه بود ، يک مرتبه ديد شعله هاي آتش از اطراف خانه بلند شده! پريد بيرون ببيند چه خبر است! فرمان خليفه را به او نشان داد و به همين بهانه او را عزل کرد ، اما به معاويه اجازه مي دهد در شام کاخ بسازد و توجيه مسخره ي معاويه را -که ما براي عزت اسلام در مقابل رومي ها لازم است کاخي داشته باشيم و به رخ اينها بکشيم –  به راحتي مي پذيرد و معاويه کاخ مي سازد در حکومت عمر و نه تنها منع نمي شود بلکه تأييد هم مي شود. اين در واقع رشوه هايي است که به تيره هاي سرشناس -که از آنها هراس دارد- مي دهد. بالأخره عمرو عاص آدم مقتدري بود و در قريش نفوذ داشت. لذا مي خواهد به اينها باج دهد لذا توجيهاتشان را مي پذيرد و به آنها حکومت هم مي دهد. اينطور شد که اينها براي خودشان حقي قائل شدند که اگر کار ما خلاف بود ، عمر اين همه مدت ما را در اين پست ها قرار نمي داد. بعد هم که عثمان آمد با معاويه قوميت داشت و لذا او را تثبيت کرد. وقتي اميرالمؤمنين عليه السلام به خلافت مي رسد ، 15 سال از فرمانروايي  معاويه مي گذرد و براي همين حاضر به کنار رفتن نيست و اميرالمؤمنين عليه السلام را مخالف عرف مي داند ، يعني در واقع فتنه ي قضيه ي صفين نطفه اش در زمان عمر و به خاطر عملکرد او بسته شد ، به خاطر اين امتياز و باجي که به اينها داد.

چگونگي به خلافت رسيدن اميرالمؤمنين عليه السلام

اميرالمؤمنين عليه السلام به گونه اي به خلافت مي رسد که تمام مردم مدينه جز چند نفر، تمام نمايندگان شهرهاي معتبري مثل کوفه و بصره و مصر خواهان خلافت حضرت هستند ، تازه حضرت نمي خواهد و اينها اصرار مي کنند. حضرت عقب عقب رفتند ، به ديوار خوردند و با خواست مردم، اميرالمؤمنين به خلافت مي رسد ، به صورتي که نه پيش از حضرت و نه پس از آن حضرت تا وقتي که خلافت برقرار بود ، هيچ خليفه اي بر طبق منطق اهل تسنن مثل اميرالمؤمنين عليه السلام مردمي و با خواست مردم به خلافت نرسيده بود و اين نکته را هم اضافه کنيم که در رسيدن مولاي متقيان عليه السلام به خلافت ، خواص نقش دارند ، البته نه خواص با معيارهاي جاهلي که قبلا گفتيم.

نقش خواص در انقلاب بر ضد عثمان

انقلاب بر ضد عثمان توسط چهره هايي پديد آمده که به ارزش ها پايبند هستند و در رأس اين انقلاب شخصيتي مثل عمار ياسر حضور دارد که ايشان به عنوان سخنگوي مهاجران ، مخالف خليفه شناخته مي شد. در انصار ابوايوب انصاري هست و مالک بن اجلال و رفاعة بن مالک و ابوالهيثم بن تيهان از اصحاب بزرگ پيغمبر صلي الله عليه و آله – همان مرد بزرگي که اميرالمؤمنين «أينَ عمار» که مي فرمايند «اين ابن تيهان» هم دارند!-  اينها رهبري اين حرکت انقلاب را عليه عثمان به عهده دارند. همينها مردم را به سوي اميرالمؤمنين عليه السلام رهنمون شدند.

نفرت مردم از عثمان

 وقتي عثمان کشته شد ، به قدري از او نفرت در دلها بود که حتي اجازه ندادند او را در بقيع دفن کنند و گفتند لياقت ندارد و او را بردند در قبرستان يهودي ها به نام حوش کوکب و آنجا او را دفن کردند! (بعد از شهادت امام مجتبي عليه السلام و به حکومت رسيدن معاويه لعنه الله، به خاطر اينکه بهانه اش خونخواهي عثمان بود و عثمان هم از خويشانش بود ، براي پاک کردن اين ننگ، بقيع را آنقدر گسترش داد که به قبر عثمان رسيد و قبر عثمان وارد بقيع شد. البته عثماني که وسط بقيع است قبر عثمان بن مظعون است نه عثمان بن عفان) به نقلي که آمده هيچ کس بر او نماز نخواند و به نقلي يکي از بچه هايش و دوتا از بني اميه خواندند! حالا عثمان کشته شده و بين اصحاب و مردم انقلابي بحث بود که چه کسي را خليفه کنيم؟

توجه به طلحه و زبير و سعد براي خلافت پس از عثمان

خيلي توجه ها رفت طرف طلحه و زبير؛ چون اينها بين انقلاب پيوسته بودند ، حتي نقل شده انقلابيون وقتي عثمان را محاصره کرده بودند ، نمي دانستند چطور وارد خانه اش شوند و يک راه مخفي داشت و همين طلحه و زبير راه نفوذ به خانه عثمان -که منجر به قتل او شد- را نشان انقلابيون دادند و به انقلاب هم پيوسته بودند و اعضاي شورا هم بودند. عده اي گفتند اينها خليفه شوند. سعد بن ابي وقاص هم از اعضاي شورا که آنجا حضور داشت مورد نظر بعضي بود.

نقش خواص بصير در خلافت حضرت

اما افرادي چون عمار، ابن هيثم، ابن تيهان، ابو ايوب و مالک بن اجلال و اينها گفتند که با بودن علي عليه السلام هيچ کس شايسته ي خلافت نيست ، به خصوص عمار اين مرد بزرگ الهي خطاب به مردم گفت مردم! اگر مي خواهيد باز کسي مثل عثمان بر شما حاکم شود که حقتان را تباه کند برويد به سراغ اينها! اما اگر مي خواهيد حق به حق دار برسد و عدل حاکم شود و حق شما پايمال نشود ، سراغ آن آقايي برويد که 25 سال است از اين جايگاه محروم است . خلاصه اين جوي که اين بزرگواران ايجاد کردند عمومي شد و همه گفتند بهترين گزينه براي رهبري علي عليه السلام است و آمدند خدمت حضرت و جالب است بدانيد وقتي حضرت پذيرفت، ايشان را همراهي کردند و به مسجد آوردند و بر منبر پيغمبر نشاندند درست سالروز غدير بود. (18 ذي حجه سال 35) البته نقل ديگري هم هست.

عکس العمل اميرالمؤمنين عليه السلام نسبت به قتل عثمان

در منابع خود سني ها هست که بعضي از آنها مي گويند اميرالمؤمنين عليه السلام امام حسن و امام حسين عليهما السلام را براي دفاع از عثمان فرستاده بودند (براي اين جريان فيلم هم ساختند به عنوان الحسن والحسين سبطين) حتي مسعودي که بعضي ها مي گويند شيعه است مي گويد وقتي اميرالمؤمنين عليه السلام خبر قتل عثمان را شنيدند با چشماني اشکبار آمدند و يک سيلي به صورت حسن و مشتي به سينه ي حسين عليهما السلام زدند!! که چرا در دفاع از عثمان کوتاهي کرديد (البته بي اساس بودن اين حرف واضح است) اين نشان مي دهد که خود اينها هم ثبت کرده اند که اميرالمؤمنين عليه السلام مخالف قتل عثمان بودند. به نظر من بهترين تعبير را بلاذري در الانساب و الاشراف دارد که مي گويد اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود من به قتل عثمان امر نکردم و نهي هم نکردم و مرگ عثمان نه من را خوشحال کرد و نه غمگين. از اين بابت که خليفه کشي باب نشود نهي مي کردند ، نه به خاطر اينکه عثمان آدم خوبي است و نبايد از بين برود!

لزوم حفظ جايگاه مرجعيت

(اين مثل بعضي از خواص ما است که در قضيه ي آقاي شريعتمداري رعايت نکردند . شريعتمداري واقعا بد کرده بود و مقابل امام ايستاد و فريب عده اي را خورد و آن فتنه پديد آمد ، اما در جايگاه مرجعيت بود و نبايد جايگاه مرجعيت آسيب مي ديد. همين کساني که الآن شعار مي دهند که ما از اول اعتدال داشتيم! فقط مانده بود که در نماز جمعه هاي تهران فحاشي هاي ناموسي بکنند!! همين آقاي رفسنجاني؛ آن موقع که از موقعيت ايشان مي ترسيدند ، هميشه حضرت آيت الله العظمي را به او مي بستند و بعد که خلع شد شروع به فحاشي کردند يا آقاي کروبي. منابعش هست. نتيجه اين شد که چند روز بعد ، مرحوم آقاي گلپايگاني سر قضاياي ماليات با امام اختلاف نظر داشتند، بچه هاي حزب اللهي توهين و گستاخي مي کردند نسبت به ايشان!! در حالي که اين اختلاف فقهي بين اين دو مرجع بود. آقاي گلپايگاني کسي بود که در نماز بر پيکر مطهر امام اجتهاد کردند و عبارت و ان کان مسيئا .. را نخواندند يعني ما از اين بنده، گناه نديديم!!)

شکستن جايگاه خليفه با قتل عثمان

 و همين هم شد و بعد از قتل عثمان ، خوارج قائل به کفر اميرالمؤمنين عليه السلام شدند و ايشان را در جايگاه خلافت به شهادت رساندند. مخالفان عثمان نمي گفتند عثمان کافر شده! ولي مخالفان اميرالمؤمنين گفتند علي کافر شده است نعوذ بالله.

چرا حضرت از قبول خلافت امتناع مي کردند

سؤال: اميرالمؤمنين عليه السلام وقتي مردم بعد از هلاکت عثمان هجوم آوردند ، مي فرمودند من حاضر به پذيرش خلافت نيستم و اگر براي شما وزير باشم بهتر از اين است که خليفه باشم (البته منظور از وزير، مشاور است) اين در حالي است که اميرالمؤمنين در شوراي عمر ادعاي خلافت داشتند و حاضر نشدند به نفع عثمان کناره گيري کنند. علت چيست؟

جواب: بايد به عقب برگرديم. وقتي عثمان به عنوان خليفه تعيين شد در آن شوراي ساختگي، اميرالمؤمنين به مسجد آمدند در جمع مردم، و فضيلت هاي بي نظير خود را يکي يکي با اُنشدکم الله مطرح کردند و قسم جلاله گرفتند که اگر من راست مي گويم ، من را تأييد کنيد و اگر دروغ مي گويم مرا تکذيب کنيد . بعد 30 يا 40 قسم جلاله از مردم گرفت در تأييد فضيلت هاي بي مانند خود. بعد فرمودند شما با علم بر اينکه من شايسته ترين شخص براي خلافت هستم ، براي بار سوم از جايگاهي که خدا و پيغمبر براي من تعيين کرده بودند من را محروم کرديد. در نهج البلاغه هست که مادامي که فقط به من ظلم شود و شما به وضع موجود راضي هستيد ، من ديگر ادعايي ندارم ؛ يعني حضرت 30 يا 40 بار بهشت و جهنم را در مقابل چشم اينها ترسيم کردند؛ شما مي دانيد راه بهشت کجاست و جهنم کجاست. اينجا اتمام حجت کردند. فرمودند شما با علم و شناخت نسبت به حق، سراغ باطل رفتيد و او را تأييد کرديد! اينجا امام ديگر وظيفه اي ندارد (اين حديث به حديث مناشده معروف است که شيعه در احتجاج طبرسي و سني ها هم نقل کرده اند و اختلاف شيعه و سني در تعداد فضيلت ها است؛ شيعه مي گويد 40 مورد و سني مي گويد 30 مورد) به همين منطق حضرت جايي که مردم آمده اند ، نمي پذيرند اما اينکه بعدا با اصرار مردم پذيرفتند ، در خطبه ي شقشقيه آمده لولا حضور الحاضر وقتي مردم مي آيند و اصرار مي کنند که زمام امور ما را به دست بگير، تکليف ايجاد مي شود با اينکه در آغاز تکليفي نداشت. اين عين قضيه ي امام حسين عليه السلام است که در آغاز قيام بر عليه يزيد اصلا براي تشکيل حکومت نيست فقط براي اين است که اين منکر عظيم را از ميان بردارد، تکليف همه است من رأي سلطانا جائرا را براي همين از پيغمبر صلي الله عليه و آله نقل مي کنند ، ولي وقتي کوفيان نامه مي نويسند و دعوت مي کنند و بيعتِ خون مي بندند ، براي امام حسين عليه السلام تکليف جديدي ايجاد شد که در اين ايستادگي با حمايت و خواست مردم مي توان حکومت تشکيل داد و بايد تشکيل داد. دليل دوم در همان خطبه ي شقشقيه مي فرمايند خدا عهد گرفته از علما که نبايد شاهد سيري ظالمان و فقر و محروميت مظلومان باشند. مي فرمايد اگر اين دو عامل نبود افسار شتر خلافت را بر دوشش مي انداختم تا هر کس خواست سوارش شود و بتازد. در اثر سياست هاي غلط عثمان يک قشر بزرگ مرفه گردن کلفت پديد آمده و توده هاي فراوان فقير و بدبخت، باز هم دوران عمر بهتر بود! دوره عثمان کار خيلي خراب شد.

هجوم مردم براي به خلافت رساندن حضرت

اينجا اميرالمؤمنين عليه السلام اصلا نمي پذيرند. آنقدر هجوم زياد بود که مي فرمايد پهلوي من آزرده شد، عباي من شکافته شد، حسنان نزديک بود زير دست و پا له شوند . آقاي رسولي محلاتي مي گفت بعضي ها مي گويند امام حسن و امام حسين عليه السلام بچه که نبودند که زير دست و پا له شوند ، بلکه سي و چند ساله بوده اند! اما هجومي که پهلوي حضرت آزرده مي شود و لباس ايشان شکافته مي شود ، چه بسا آدم بزرگ هم ممکن بود که زير دست و پا له شود! بعد ايشان مي گويد که عرب به شست پا “حسنان” مي گويد و منظور از حسنان، پاي حضرت است. خلاصه اينکه مالک اشتر آمد جلو و گفت مردم خواهان خلافت شما هستند و اگر اين بار نپذيريد براي بار چهارم از اين جايگاه محروم مي شويد! حضرت فرمود شايد خواست اينها باشد و بقيه مخالف باشند؟! گفتند بياييد مسجد؛ عموم مردم خواهان شما هستند و حضرت را با شکوهي همراهي کردند، انقلابيون کوفي و بصري و مصري که هيچ، مردم مدينه هم به استقبال آمدند و مسجد مملو از جمعيت شد و خيابان جلوي مسجد و همه خواهان بودند . اينجا بود که براي اميرالمؤمنين عليه السلام اين تکليف ايجاد شد.

وضع ناگوار فرهنگي در زمان عثمان

در دوره عمر، اوضاع خيلي خراب نشده بود ، اگرچه زاويه با زمان پيغمبر پيدا کرده بود و بدعت هاي زيادي به وجود آورده بود ، اما هنوز جامعه، اميرالمؤمنينِ زمان پيغمبر را يادش بود و هنوز روح معنويت در جامعه باقي مانده بود ، هرچند کم رنگ شده بود ولي در اين دوره ي طولاني عثمان، اوضاع خيلي خراب شد. از نظر فرهنگي و اجتماعي چنان اوضاع خراب شد که در زمان عمر ، اکثر مردم نماز شبشان ترک نمي شد، زهد و تقوا و اينها بود ، اما زمان عثمان به قدري اوضاع خراب شد که اصحاب پيغمبر به جاي نماز شب، بزم شبانه داشتند؛ جمع مي شدند و کنيزک هاي آوازه خوان مي خواندند و تا صبح به سر مي کردند! مدينه تبديل شده بود به مرکز پرورش و صادرات کنيزکان مغني. لذا اميرالمؤمنين عليه السلام اينها را پيش بيني مي کردند و مناشده را براي همين مطرح مي کردند. اما مردم خودشان پذيرفتند. براي همين اگر بعد از عمر خلافت را به اميرالمؤمنين مي دادند ، باز هم برگرداندن اوضاع به اول، راحت تر بود ، اما بعد از عثمان آنقدر خراب بود که آن همه سياست هاي عادلانه حضرت امير هم جواب نداد.

اميرالمؤمنين عليه السلام در اولين خطبه بعد از خلافت فرمودند درمان اين جامعه ي منحط شده دو چيز است: تازيانه و شمشير! يعني بعضي جاها بايد تعزير کنم و بعضي جاها بايد بکُشَم ، اينقدر خراب شده است!!

تأسيس بيت المال در زمان خليفه دوم

در زمان پيغمبر صلي الله عليه و آله بودجه اي در اختيار حکومت نبود. هر وقت جنگي بود و پيروزي نصيب مسلمانان مي شد، (از 27 جنگ، 9 جنگ به وقوع پيوست و بعضي از اين 9 جنگ غنيمتي نداشت) از غنائمي که به دست مي آمد ، خمس غنائم در دست پيغمبر قرار مي گرفت تا براي مخارجي که صلاح مي دانند مصرف کنند و بقيه ي آن ، بين رزمندگان حاضر در اين جنگ ها تقسيم مي شد. لذا چيزي در اختيار پيغمبر نبود که اموال عمومي باشد و حضرت بخواهند بين مردم تقسيم کنند. زمان ابوبکر هم روال همين بود. در زمان عمر بود که وقتي فتوحات گسترده در ايران و روم و مصر و اينها پديد آمد ، سيل اموال به طرف خليفه سرازير شد که غير از سهم رزمندگان حاضر در اين عمليات ها بود ، مثل چيزهايي که بعد از انقلاب شد بنياد مستضعفان؛ يعني اموال طاغوتي ها، فراري ها، زمين هاي مرغوب وسيعي که مربوط به شاهان و شاهزادگان، امراي ايراني ، مصري که يا کشته شده بودند يا فرار کرده بودند و روي اين زمين ها ، کشاورزاني کار مي کردند و محصولات و درآمد فراواني داشت و وقتي اينها سرازير شد ، عمر مانده بود با اينها چه کند. شورايي تشکيل داد با گروهي از اصحاب و مشورت کرد و رأي کسي را پسنديد که به ايران آمده بود و با نظام اداري ساساني آشنا بود. او گفت در ايران، اموال اينچنيني که دست شاه مي آيد ، در جايي ذخيره مي شود و به ميزاني که صلاح مي داند بين افراد مورد نظرش تقسيم و پرداخت مي کند. عمر اين را پسنديد و اجرا کرد؛ لذا جاي بزرگي درست کردند و اسم آن را بيت المال گذاشتند. بيت المال به معناي حقوقي آن، زمان عمر تأسيس شد در سال 20 هجري.

توزيع ناعادلانه بيت المال در زمان خليفه دوم

 بعد آمد اينها را تقسيم کند، متأسفانه سنگ بناي تبعيض ها را عمر گذاشت؛ او قائل به برتري عرب نسبت به عجم بود و در خود عرب، مهاجر بر انصار و در مهاجرين هم قائل به برتري قريشي بر غير قريشي بود . لذا بالاترين حقوق را براي مهاجرين قريشي که در بدر و احد حضور داشتند قائل مي شود. منابع سني را که مي بينيد نوشته اند بالاترين حقوق را براي اهل بيت پيغمبر در نظر گرفت. البته فکر نکنيد که خواسته جبران کند و کمي به اهل بيت برسد؛ چون منظور او از اهل بيت، زنان پيغمبر هستند نه اهل بيت واقعي. و در زنان پيغمبر هم تبعيض قائل شد ، گفت زناني که به صورت عادي به همسري پيغمبر در آمده اند ، سهم بيشتري دارند و آنها که در جنگ ها همسر پيغمبر شدند مثل صفيه و جويره که در جنگ خيبر و غزوه بني مصطلق همسر پيغمبر شدند ، به آن زنها ده هزار و به اين زنان شش هزار داد و در اين زنها هم گفت عايشه چيز ديگري است و استثنائا به او دوازده هزار مي دهيم يعني بالاترين حقوق از بيت المال را عايشه داشت. به مهاجرين قريشي که در بدر و احد بودند پنج هزار. در انصار هم به اوسي ها بيشتر مي داد نسبت به خزرجي ها. يک نفر از اين مردم بي بصيرت هم نيامد اعتراضي کند که به چه حقي بين مردم تبعيض قائل مي شوي؟ مگر اوسي چه فضيلتي بر خزرجي دارد؟ مهاجر چه فضيلتي بر انصار دارد؟ با اين کارِ عمر، مردم با هم درگير شدند و به هم ديگر بدبين شدند. با اين کار او اختلاف بين مردم افتاد و آن برادري که پيغمبر به وجود آورده بود از بين رفت. کمترين سهم هم دويست درهم بود.

اوج تبعيض در زمان عثمان

عثمان که به خلافت رسيد اين تبعيض را به اوج رساند. او به دو دسته بي حساب و کتاب از بيت المال پول مي داد؛ يکي خويشان خودش يعني بني اميه. مثل زمان طاغوت که از پول نفت براي خاندان جليلِ!! سلطنت به صورت ثابت پول واريز مي شد به صرف اينکه از خاندان پهلوي هستند. دوم رجال سياسي بانفوذ بودند. دليلش هم اين بود که عثمان شخصيت ضعيف و ذليلي داشت و اصلا مثل ابوبکر و عمر نبود ، لذا خواست با باج دادن به اين رجال، آنها را با خود همراه کند. از اين رجال، طلحه و زبير بودند که پول هاي کلاني به اينها داده بود. به کساني مثل ابوذر و عمار که کس و کاري نداشتند و نه اموي بودند و نه از تيره هاي برتر، زور مي گفت و آنها را تبعيد مي کرد (چون مي خواست عمار را هم تبعيد کند ولي اميرالمؤمنين نگذاشتند) اما کساني که قوم و قبيله و نفوذ داشتند و از آنها مي ترسيد به آنها باج مي داد. خيلي در زمان عثمان وضعيت خراب شد.

در خطبه شقشقيه اميرالمؤمنين وقتي خلفا را نقد مي کنند از هر کدام مهمترين اشکالشان را مطرح مي کند و به عثمان که مي رسند ، همين فساد اقتصادي او را ذکر مي کند و تعبير عجيبي هم دارند که وقتي سومي اينها به خلافت رسيد ، خود و خويشان پدريش (بني اميه) مثل شتر گرسنه اي که علف هاي بهاري را دو لپي مي بلعند اموال خدا را غارت کردند ، که مي فرمايد اگر دست و پاي خود را مي بريد برايش بهتر بود تا اين مفاسد اقتصادي را به وجود آورد. يعني علت سقوط عثمان را همين مي دانند. عثمان خيلي ايراد دارد يکي ظلم و فساد حاکمانش، برخورد با اصحاب خوب پيغمبر و … اما اميرالمؤمنين عليه السلام عامل اصلي را همين مي داند که حکومت او را به باد داد. حضرت سربسته اشاره کرده اند اما مسعودي در مروج الذهب، ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه سند مي آورند براي اين فرموده حضرت که چه مفاسد اقتصادي پيش آمده بود که خيلي جالب و تکان دهنده است که من فقط يک مورد راعرض مي کنم.

نمونه اي از مفاسد اقتصادي زمان عثمان

عبد الرحمن بن عوف که شوهر خواهرش بود وقتي مرد، چهار تا زن داشت. مي دانيد اگر مردي از دنيا برود و بچه داشته باشد ، يک هشتم مالش به زن يا زنانش مي رسد. وقتي عبدالرحمن مرد چهار زن داشت و تعداد زيادي هم بچه؛ به هر زن او يک سي و دوم اموال مي رسيد. سهم هر همسر او هشتاد و چهار هزار دينار طلا شد يعني 84 ضرب در 32 مي شود اموال او. بعد مي گويد دخترش را به مروان حکم داد و ششصد هزار درهم از بيت المال بصره را به عنوان چشم روشني به او داد. دختر ديگرش شد زن خالد بن اسيد، غنائم فراواني از شمال آفريقا آمده بود ، به قدري گسترده بود که شمارش آن زمان زيادي مي برد، او دستور داد يک پنجمش را جدا کنند و به عنوان چشم روشني به او بدهند. همين طلحه و زبير به قدري در زمان عثمان مال بردند که مي گويند از زبير هزار غلام و کنيز باقي ماند ، که شما حساب کنيد مخارج اينها اعم از پوشش و خوراک و مسکن چقدر مي شود؟! املاک فراواني در حجاز و عراق و شام داشت که يکي از املاکش روزي هزار دينار طلا در آمدش بود! طلحه کاخي در بصره ساخته بود که خود مسعودي (متوفاي 340) مي گويد کاخ طلحه در بصره معروف است و من آن را ديده ام يعني بعد از 300 سال هنوز باقي مانده بوده است!! شمش هاي طلايي داشت که همين دو نفر نقل مي کنند که وُراث با تبر تکه مي کردند و تقسيم مي کردند. حال اين قشر گردن کلفتِ سرمايه دار يک طرف، از طرف ديگر افراد فقير و بدبختي بودند که به نان شب محتاج بودند. داستان هاي معروفي که مي شنويد که اميرالمؤمنين عليه السلام وقتي خليفه بود شبها کيسه هاي نان به دوش مي گرفت و براي فقرا مي برد، اين فقرا حاصل سياست افتضاح عثمان بود که جورش را اميرالمؤمنين عليه السلام بايد به دوش بکشد. اينطور نبود که اسلام کشور فقيري باشد نه بلکه کشور ثروتمندي بود ولي اين ثروت ها در دست چند نفر جمع شده بود و بقيه فقير و محروم شده بودند.

علت مخالفت عايشه با عثمان

علت اصلي مخالفت عايشه با عثمان سر اين قضيه بود که عثمان از عايشه خوشش نمي آمد ، لذا وقتي به خلافت رسيد به امويان آلاف و الوف داد ، ولي سهم عايشه را کم کرد. وقتي حقوق او توسط عثمان پايين آمد ، چندين بار آمد و به عثمان اعتراض کرد. آخرين بار اعتراض او روزي بود که به مسجد آمد براي اعتراض و اتفاقا اميرالمؤمنين هم بود. (عايشه آدم بسيار زرنگ و سخنوري بود. همين که توانست در جنگ جمل 30 هزار نفر را دنبال خود بکشاند با اينکه سپاه اميرالمؤمنين که خليفه بود 12 هزار نفر بود. اما با همه زرنگيش اينجا کلاه سرش رفت) آمد به عثمان گفت حقوق من را به همان ميزان قبلي برگردان. عثمان گفت حق تو همين است و بيشتر به تو نمي دهم. عايشه نفهميده اين سخن را گفت که اگر حقوق من را به زمان عمر بر نمي گرداني ، حداقل ارث من را از پيغمبر بده! عثمان منتظر چنين حرفي بود، گفت امروز روزي است که بايد داد دختر پيغمبر را از تو بگيرم، (اين را طبري نقل مي کند) گفت مگر تو و پدرت نبوديد که بعد از رحلت پيغمبر به فاطمه سلام الله عليها گفتيد که پيغمبر فرموده ما پيغمبران از خود ارث به جا نمي گذاريم؟! اگر پيغمبر اين حرف را زده، تو براي چه اين حرف را مي زني؟ و اگر اين حرف را زديد که دختر پيغمبر را از ارثش محروم کنيد ، بدان که هيچ چيز عايد تو نمي شود. آبروي عايشه در مقابل اميرالمؤمنين عليه السلام رفت. اگر بگوييم در کارنامه ي سراسر سياه عثمان يک نقطه سفيد باشد همين است. اين واقعه باعث شد که به شدت نسبت به عثمان کينه پيدا کرد و از آن به بعد ، او را «نَعثَل» خطاب مي کرد و مردم را به صراحت دعوت به قتل عثمان مي کرد؛ پيراهن پيغمبر را مي آورد و مي گفت پيراهن پيغمبر هنوز از بين نرفته ، ولي سنت پيغمبر را عثمان نابود کرده است. (ظاهرا عثمان اين کار را کرده بود که عايشه اين حرف را بزند و او اينطور جوابش را بدهد) اما چرا عثمان در اينجا از حضرت زهرا سلام الله عليها ياد مي کند ؟ به نظر من اين است که يک عِرق ظاهرا قوميتي و خويشاوندي را رعايت مي کند چون اموي ها نزديکترين تيره به بني هاشم بوده اند و هر دو از فرزندان عبد مناف هستند. ابوسفيان هم وقتي با ابوبکر مخالفت مي کند ، مي گويد نگذاريد خلافت از فرزندان عبد مناف بيرون برود. لذا اينجا به نوعي براي عثمان سنگين بوده که عايشه کاري کرده که دختر پيغمبر به حق خود نرسد و حالا خودش از همان راه مي خواهد وارد شود واز اموال پيغمبر ببرد .

صحت و سقم تاريخ وفات حضرت معصومه سلام الله عليها:

کار ارزشمندي را آستانه حضرت معصومه سلام الله عليها دارد؛ چند سال پيش همايشي داشت فکر مي کنم دوازده يا چهارده جلد باشد که يک جلد آن مربوط به آنچه اطلاعات راجع به حضرت معصومه سلام الله عليها هست. من در آنجا ديدم که از برخي از کتاب هاي قديمي سند آورده که در غُره ي ذي حجه سال 173 ولادت حضرت واقع شده است و در 201 هم رحلت کرده اند ، که حدود 27 سالشان بوده است حتي سال 183 هم که سال شهادت امام کاظم عليه السلام هم هست گفته شده ، ولي اين معلوم است که غلط است ، چون ما نقل هايي داريم که در زمان پدرشان حديث نقل کرده اند و به سؤالات فقهي جواب داده اند . ظاهرا همين 173 درست تر است اما شايد از نظر فني نتوان اين نقل ها را پذيرفت و قابل اثبات نباشد.

ابهام در تاريخ ولادت و شهادت اهل بيت

 چون ما براي ولادت و شهادت ائمه عليهم السلام هم تاريخ هايي را داريم که معروف است و غير از واقعه ي کربلا که در محرم 61 اتفاق افتاده ، هيچکدام را به ضرس قاطع نمي توانيم بگوييم در اين روزهاي مشهوري که ذکر شده اتفاق افتاده است ، حتي اميرالمؤمين عليه السلام. مثلا در زيارت رجبيه داريم اللهم اني اسئلک بالمولودين في رجب که اسم اميرالمؤمنين عليه السلام اصلا نيست با اينکه امام معصوم هم هست. شهادتشان در ماه رمضان قطعي است اما در نقلي در ارشاد شيخ مفيد مي گويد اميرالمؤمنين عليه السلام مشغول خطبه خواندن بودند و خطاب به امام مجتبي فرمودند يا ابامحمد! چند روز از ماه رمضان گذشته؟ جواب دادند 13 روز ، بعد گفتند يا اباعبدالله چند روز مانده؟ قاعدتا فرمودند 17 روز. فرمودند در همين ماه است که وعده ي خدا در مورد من محقق خواهد شد. لذا مسلم است که بعد از سيزدهم است اما اينکه به يقين بگوييم 21 رمضان بوده ، قابل اثبات نيست. حتي ولادت امام زمان عليه السلام در نيمه شعبان را بعضي ها در موردش حرف دارند و مي گويند ممکن است روز ديگري باشد و حتي در سال آن هم اختلاف است. البته کاري صورت گرفته است ، يکي از محققين کتابي نوشته در مورد تاريخ تولدها و شهادت هاي معصومين عليهم السلام که کتاب قطوري است. (الآن اسم نويسنده اش يادم نيست) اما با همه ي اين حرف ها به طور نمادين هم که شده بايد يکي از اين نقل ها که صحيح تر به نظر مي آيد و مي توان اعتماد کرد ، اصل قرار داد و آن را محترم شمرد. در مورد خود پيغمبر هم اختلاف هست مثلا شيخ کليني نقلي دارند که تولد ايشان در 12 ربيع الاول بوده است و در مورد شهادت ايشان يکي از نقل ها 28 صفر است. در مورد حضرت زهرا سلام الله عليها من اصلا نمي پسندم که مي گويند آن موقع نقطه نبوده است و تسع و سبع مشتبه شده اند. اگر باور و اعتقاد هست بايد مردم آن را سينه به سينه ، با عشق و اعتقاد و علاقه اين را حفظ کنند و به آيندگان منتقل کنند.

علل ابهام در اين تواريخ

 اينجا کوتاهي شده است که من اين را با بعضي از بزرگان مطرح کرده ام، که اين ارادتي که الآن مردم ما نسبت به اهل بيت دارند ، قديم نداشته اند چون آنها در نعمت بوده اند و برايشان مهم و مطرح نبوده است. حتي در مورد فرزندان ائمه ، کساني که در صحنه حضور داشته اند ، نامشان تا حدي مانده ، بقيه خير. مثلا به نقل شيخ مفيد امام حسين عليه السلام فرزندي به نام جعفر داشته اند که ما هيچ اطلاعي از او نداريم. حتي کساني که در صحنه هم بوده اند از قبلشان اطلاعي نداريم ، مثلا از حضرت علي اکبر عليه السلام از قبل از واقعه عاشورا هيچ اطلاعي نداريم و اين به خاطر کمي ارادت نسبت به اهل بيت بوده است که نيامده اند همه چيز آنها را ثبت و ضبط کنند.

البته اين علت هاي ديگر هم دارد از جمله اينکه اينها چون خودشان سر و کار داشته اند ، خيلي به فکر ثبت و حفظ آن نبوده اند . مثالي بزنم از خودمان مثلا اينکه در عصر صفويه ، فرهنگ و لباس و رسومات ايراني ها چه بوده است را ، خود ايراني ها ثبت نکرده اند ، چون براي خودشان عادي بوده است ، اگر خواستيم در اين زمينه ها اطلاعات کسب کنيم بايد به سفرنامه تاورنيه و سفرنامه شاردن و امثال اينها مراجعه کنيم ، چون اينها از فرهنگ هاي ديگر بوده اند و وقتي مي آمدند به ايران ، اينها برايشان جالب بوده است و لذا ثبت کرده اند. يک دليل ديگر اين است که خيلي از آثار ما در اثر هجوم ها و جنگ ها و آتش سوزي ها از بين رفته است. مثلا سلاجقه مي آيند و بغداد را مي گيرند ، تمام آثار شيخ طوسي و کتابخانه اش را سوزاندند ، يا محمود غزنوي لعنه الله ، ري را که گرفت ، شيعه هاي ديلمي را کشت و کتابخانه ي عظيم صاحب بن عباد که چهارصد شتر آن را حمل مي کردند و وقف شده بود ، همه را سوزاندند ، يا صلاح الدين ايوبي لعنه الله وقتي فاطميون مصر را برانداخت ، اصلا شيعه را در شمال آفريقا نابود کرد و تمام آثار آنها را محو و نابود کرد ، يا مغول ها که نه شيعه مي شناختند و نه سني ، همه را نابود کردند و آنچه باقي مانده بود باز در حمله ي هلاکو از بين رفت. غُزها قبل از مغول ها نيشابور را که گرفتند ، اين شهر بزرگ علمي ، همه چيزش را نابود کردند. اين که با اينهمه هجوم ها و کشتارها و غارتگري ها و سوزاندن ها باز هم اين آثار باقي مانده ، از معجزه ي اسلام است.

البته نمي توان توپ را در زمين خود معصومين انداخت و گفت که خود معصومين ، مردم را به اين تشويق نکرده اند که مردم اينها را حفظ کنند. مقدار زيادي از اين بي معرفتي مردم آن زمان بوده است. اين ابراز ارادت و علاقه به اهل بيت عليهم السلام در زمان خود آن بزرگواران نبوده است. امام رضا سلام الله عليه در بين همه ائمه ما از همه شوکت بيشتري داشت چه در حيات و چه بعد از شهادت. حتي امامان بعدي را ابن الرضا مي گفتند حتي سني ها. اما همين امام رضا عليه السلام که به مأمون مي گويند قبل از اين که تو بخواهي حکم را بدهي امضاي من در عالم اسلام خوانده مي شود ، اباصلت هروي به امام آن هم در مرو (بعد از سفر حضرت و استقبال هاي باشکوه) مي گويد مي دانيد مردم در مورد شما چه فکر مي کنند؟ (از سياق کلام بر مي آيد که منظور از مردم، شيعه هستند) امام مي فرمايند چه فکري مي کنند؟ مي گويد مردم مي گويند شما مدعي هستيد ما برده هاي شما و غلامان شما هستيم! امام ناراحت شدند و رو به آسمان کردند و گفتند خدايا تو خود خوب مي داني نه من و نه هيچ يک از پدرانم چنين ادعايي نداشتيم! حالا قضيه چي بوده است؟ حضرت در مورد ولايت خود و امامان معصوم عليهم السلام خواسته اند به اين بي بصيرت ها بفهمانند که لازمه ي سعادت دنيا و آخرت شما اطاعت از ولايت ما اهل بيت است ، اين جاهل ها گفته اند مثل برده که بايد از ارباب خود اطاعت کند ، ايشان مدعي ارباب بودن ما است و ما را برده مي داند. اين را از اين مي فهميم که امام دنباله فرمايششان به اباصلت مي فرمايد اباصلت تو راجع به ولايت ما چه فکري مي کني؟ حالا اين آقا که از خواص امام بوده است چه جوابي مي دهد؟ مي گويد آقا من به ولايت شما اعتراف دارم! مگر دارند شکنجه ات مي کنند که مي گويي اعتراف مي کنم؟! بايد بگويي با تمام وجود به ولايت شما اعتقاد دارم. اصلا اين ديدگاه ها نبوده است.

ارادت بي نظير مردم ما نسبت به اهل بيت

از اينجا ما قدر مردم بي نظير خودمان را مي دانيم. اينکه امام رضوان الله عليه در وصيت نامه شان مي فرمايند من به جرأت مي گويم توده هاي ميليوني مردم ما از اصحاب رسول الله و از مردم حجاز و عراق در عهد اميرالمؤمنين برترند واقعا همين است. امام در تبعيد بودند ، مردم امام را نديده بودند به خصوص جواناني که انقلاب کردند. از آنجا پيام مي دانند مردم ما جانشان را مي دادند. امامان ما از خدايشان بود تعدادي نيروي اينطوري داشتند ، حتي امام صادق عليه السلام که آن گلّه را نشان مي دهند 17 تا بيشتر نبود! 4000 شاگرد داشتند ولي 17 معتقد نداشتند. آن وقت ببينيد اين امامان حضور دارند اما بعد از آنها فرقه ايجاد مي شود ، از شاگردان امام و از نمايندگان امام فرقه سازي مي کنند! مثل علي بن حمزه بطائني که فرقه واقفيه را بنا مي کند و مبارک غلام امام که فرقه اسماعيله را راه مي اندازد. ولي بعد از غيبت، قدر امام دانسته مي شود و البته واقعا تلاش هاي علماي بزرگ شيعه که ما مديون اينها هستيم.

بي بصيرتي سليمان بن صرد

سليمان بن صرد شيعه بود اما چه شيعه اي! خراب بودن او فقط در زمان امام حسين عليه السلام نيست بلکه در صلح امام حسن عليه السلام و قبل از آن در خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام ، سليمان بن صرد تحت جوسازي هاي ابوموسي اشعري قرار مي گيرد و در جنگ جمل به ياري اميرالمؤمنين نمي رود؛ لذا وقتي حضرت به کوفه مي آيند خيلي ها نيامده بودند و چون او شيعه بود ، حضرت توبيخش مي کنند و مي فرمايند چه چيز باعث شد اهل بيت پيغمبر را ياري نکني؟ خواست توجيهاتي بکند حضرت نپذيرفت. رفت نزد امام مجتبي عليه السلام و گلايه کردن که آقا من که شيعه ي شما اهل بيت هستم ، چرا اميرالمؤمنين عليه السلام اينطور برخورد مي کند؟ فرمود کسي توبيخ مي شود که اميد به خيرخواهي او است ، خيلي ها نيامده بودند اما حضرت با آنها کار نداشت و حضرت از تو انتظار داشت. (منظور ما از شيعه، شيعه ي کلامي است ، سليمان بن صرد شيعه کلامي امامي است)

صد يار باوفاي اميرالمؤمنين

ناقل عبد الله بن عباس است که خودش لياقت ندارد جزء اينها باشد (من تعجب مي کنم از بعضي ها که مي خواهند ابن عباس را تطهير کنند. ابن عباس وضعش خراب است. درست است که شاگرد اميرالمؤمنين بوده، مفسر بزرگي است، محدث برجسته اي است ولي به اميرالمؤمنين عليه السلام خيانت کرد، بيت المال بصره را برد –بعد از جنگ جمل به جاي عثمان بن حنيف حضرت او را فرماندار بصره کرد- يک آدم حسابي از بچه هاي او پيدا نشد با اينکه از بني اميه ، حداقل يک عمر بن عبدالعزيز به وجود آمد که چند کار مثبت انجام داد. قاتلان شش امام ما از نسل عبدالله بن عباس هستند) مي گويد قبل از جنگ جمل اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود ياران من 100 نفر هستند، صد تا ولايي پاي کار که شيعه درست و حسابي بودند ، فرمودند صدتا نه يکي بيشتر و نه يکي کمتر، خودتان را معرفي کنيد. مي گويد يکي يکي خودشان را معرفي کردند، شد 99 نفر. مي گويد ما منتظر مانديم نفر صدم خود را معرفي کند ، ولي کسي جواب نداد –لشکر 12000 نفري- بعد فرمود کجاست صدمي آنها؟ کسي جواب نداد. بار دوم هم کسي جواب نداد. ابن عباس مي گويد من در دلم گذشت که براي اولين بار ، حرف حضرت درست از آب در نيامد. اما بار سوم که فرمود کجاست صدمين آنها ؟ ناگهان ديديم يک نفر سوار بر اسب به تاخت دارد مي آيد و در ميان گرد و غبار، گويي صداي اميرالمؤمنين عليه السلام به او رسيده باشد ، از همان دور فرياد مي زند مي گويد منم يا اميرالمؤمنين. نزديک آمد گرد و غبار فرو نشست، پايين آمد ، سلام کرد ، حضرت جواب داد، فرمود کيستي؟ گفت اويس قرني! خودش را از يمن رسانده بود که صدتا تکميل مي شود. آن وقت اين صدتا وضعيتشان چيست؟ ظاهرا همين ابن عباس اينجا مي گويد اينها به اميرالمؤمنين عليه السلام يک تعهدي داده بودند و حضرت هم يک تضمين به اينها داده بودند؛ تعهدشان اين بود که ما از تو جدا نمي شويم ، مگر اينکه مرگ بين ما و شما فاصله بيندازد و حضرت هم در مقابل تضمين داده بود که در روز قيامت من همراه شما وارد بهشت خواهم شد که تعدادي از اينها مثل زيد بن صوحان و يکي از برادرانش در جمل شهيد شدند ، تعداد زيادي از اينها در صفين به شهادت رسيدند مثل هاشم مرقال، عبدالله بن بديل خزاعي، اويس قرني، عمار ياسر، ابوالهيثم بن تيهان، و بعضي از اينها بعد از شهادت امام علي عليه السلام و صلح امام حسن عليه السلام در حاکميت معاويه به شهادت رسيدند مثل عمرو بن حمق خزاعي، حجر بن عدي و چند نفري هم باقي مانده بودند که در کربلا به شهادت رسيدند مثل عابس بن ابي شبيب شاکري (که من معتقدم از حبيب بن مظاهر مقامش بالاتر است. ما معمولا تا از شهداي کربلا ياد مي شود اول حبيب به ذهن مي آيد ، بعد مسلم بن عوسجه در حالي که مسلم خيلي مقامش از اينها پايين تر است علت هم دارد) برير بن خضيب همداني سيد القراء، نافع بن هلال، يزيد بن نبيط اينها بازمانده ي همان صد نفر اميرالمؤمنين عليه السلام بودند که در کربلا به شهادت رسيدند. البته وجه تسميه شرطة الخميس با اين افراد معلوم نيست.

معرفي کتاب: کتاب تشيع در مسير تاريخ کتاب بسيار خوبي است و توصيه مي کنم حتما بخوانيد از يک پاکستاني به نام حسين محمد جعفري است که رساله ي دکتريش بوده در انگلستان، به انگليسي هم نوشته شده ولي ترجمه ي خوبي ندارد (ترجمه ي آيت اللهي) ولي خود اثر خيلي خوب است و دفتر نشر فرهنگ اسلامي چاپ کرده است .

24- بحثي راجع به واژه شيعه و رافضي

زمان برد که شيعه اسم علم باشد براي معتقدان به خلافت بلافصل اميرالمؤمنين عليه السلام و بعد از آن اولاد طيبين و طاهرينش. تا زمان احمد حنبل که متوفاي 264 يعني در عصر امام هادي و عسکري عليه السلام بوده ، سني ها حاضر نبودند براي اميرالمؤمنين عليه السلام قداست قائل شوند و او را جزء خلفاي راشدين بدانند. اين احمد بن حنبل مسأله ي تربيع را مطرح مي کند. البته اول محمد بن ادريس شافعي شروع کرد فضيلت هاي اميرالمؤمنين عليه السلام را بيان کردن ، که به او حمله کردند که گفت اگر رافضي بودن اين است ، من رافضي هستم. بعد احمد حنبل است که زمان متوکل بوده ، چون زمان مأمون و معتصم که معتزلي بودند و قائل به خلق قرآن، به شدت مورد حمله قرار گرفت و حتي شلاق به او زدند که دوران محنت او مي گويند ، ولي متوکل که اشعري مسلک و جبري مسلک بود و به قديم بودن قرآن اعتقاد داشت ، به او بال و پر داد و موقعيت داد و وقتي چنين موقعيتي پيدا کرد ، در کنار خَبط هايي که دارد ولي از اميرالمؤمنين عليه السلام و فضيلت هاي حضرت بسيار ياد کرد ، حتي وقتي از او سؤال کردند که آيا اين حديث که مي گويند علي قسيم النار و الجنه است قابل قبول است؟ گفت کاملا قابل قبول است، وقتي پيغمبر مي فرمايد حق با علي است، و علي با حق است ، بنابراين او قسيم النار و الجنه است يا بعضي گفتند آيا علي خليفه است و خلافت زيبنده ي علي هست؟ گفت علي باعث زيور و زينت خلافت شده است ، نه اينکه خلافت براي علي فضيلتي بياورد ، حتي تعبير قشنگي دارد و مي گويد اگر کسي قائل به خلافت مشروع علي عليه السلام نباشد از چهارپاي بسته شده در طويله اش هم نادان تر است. مقصود اينکه احمد بن حنبل جا انداخت که علي را به عنوان خليفه چهارم بپذيرند. بني اميه سقوط کرده اند، بني العباس هم دوران طلايي شان از بين رفته ، ولي هنوز سني ها اميرالمؤمنين را به عنوان خليفه چهارم قبول ندارند و توهين مي کنند ، لذا اگر کسي تا پيش از اين نسبت به حضرت محبت داشت حتي اگر خلفاي قبل را هم قبول داشت به او شيعه مي گفتند و رافضي را به کسي مي گفتند که به امامت بلافصل اميرالمؤمنين اعتقاد داشت ، مي گفتند اينها رافضي هستند ، ولي شيعه يک معناي عامي داشت و شامل هر کسي که به حضرت بد نمي گفت و نسبت به ايشان محبت داشت مي گفتند شيعه است و زمان برد که شيعه، اسم خاص و علم بشود براي پيروان ولايت حضرت.

مردم کوفه اکثرا شيعه نبوده اند

اميرالمؤمنين عليه السلام در مدينه به خلافت رسيدند و بعد از جنگ جمل ديگر به مدينه برنگشتند و کوفه را مرکز خلافت خود قرار دادند. اهل تسنن از طبري به بعد اينطور مي خواهند القاء کنند که کوفه همگي شيعه بودند و شيعه ها بودند که اميرالمؤمنين عليه السلام را رها کردند و ياري نکردند و حتي با گستاخي مي گويند خوارج از شيعه پديد آمد و اميرالمؤمنين را کشتند و همين شيعه به فرزندش امام حسن عليه السلام خيانت کردند و او  را رها کردند که مجبور به صلح شد و همين شيعه بود که امام حسين عليه السلام را دعوت کردند و نه تنها او را ياري نکردند بلکه او را کشتند!! و بعد هم براي او عزاداري مي کنند. متأسفانه اين حرف بسيار غلط و پوچي است که در بين ما هم رايج شده است. با آن تعبير که هر کسي با اميرالمؤمنين به عنوان خليفه بيعت کرده و او را قبول کرده ما نمي توانيم بگوييم شيعه است. من کتابي دارم که پايان نامه ام بود با عنوان کوفه و نقش آن در قرون نخستين اسلامي که در آنجا يک فصل را اختصاص داده ام به اينکه کوفه شيعه يا … و در آنجا اثبات کرده ايم که اکثريت قاطع مردم کوفه از نظر اعتقادي و کلامي، سني بوده اند! مثلا اميرالمؤمنين عليه السلام در مسجد کوفه آمد انتقاد کند از ابوبکر و عمر، همينهايي که با ايشان بيعت کرده بودند وا ابوبکر و واعمر را سر دادند و حضرت ساکت شدند و نتوانستند ادامه دهند و حتي نتوانستند حي علي خير العمل را به اذان برگردانند. نقل شده که شلاق دست مي گرفتند و مي گفتند هرکس حي علي خير العمل را نگويد با شلاق مي زنم، چون اين را پيغمبر از سوي خدا آورده است، آن وقت اينها از حضرت مي ترسيدند و مي گفتند و تا حضرت عبور مي کردند ، دوباره شروع مي کردند اذان گفتن به سبک عمر!  حالا اينکه عده اي مي گويند ما شيعه ي تو هستيم و در نامه هايشان مي نويسند ، منظورشان شيعه ي اعتقادي نيست که ما مي گوييم. اصلا واژه ي شيعه را تا مدت ها به پيروان هر کسي مي گفتند مثل يا شيعة آل ابي سفيان که امام حسين عليه السلام در روز عاشورا مي گفتند، بعضي شيعه ي عثماني بودند ، بعضي شيعه ي عباسي. بعد از دوران ائمه است که وقتي اين واژه بدون اضافه شدن به چيزي گفته مي شد ، منظور شيعه ي اعتقادي شد. حتي قبل از آن به کسي که ابوبکر و عمر را قبول داشتند ولي مي گفتند علي از عثمان برتر است يا برابر هستند ، مي گفتند اين شيعه ي علي است!

فتنه جمل

فتنه ي جمل را چند شخصيت برجسته پديد آوردند. رأس فتنه طلحة بن عبيد الله تيمي و زبير بن عوام اسدي و عايشه دختر ابوبکر است . يک چهره ي معروفي هم دارند به اسم کعب بن ثور که قاضي برجسته ي بصره بود و عبد الرحمن بن عتاب اسدي ، اينها اين فتنه را به پا کردند و مهمترين حادثه در صدر اسلام است ، چرا که براي نخستين بار مسلمان ها با يکديگر مي جنگند و دو طرف دعوا مسلمان هستند. علت مخالفت طلحه و زبير با اميرالمؤمنين چه بود؟ اين دو از اولين کساني بودند که باعلي عليه السلام بيعت کردند ، وقتي ديدند با آن اقداماتي که آن خواص مثبت انجام دادند و مردم را به سوي اميرالمؤمنين عليه السلام بردند ، احساس کردند سرشان بي کلاه مي ماند و به قدرت نمي رسند ، چون آدم هاي سياسي برجسته اي بودند براي اينکه موقعيت خود را در خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام به دست بياورند ، به سرعت آمدند با حضرت بيعت کردند که حضرت وامدار آنها باشد، حتي به نقلي اول کسي که با حضرت بيعت کرد طلحه بود (دست طلحه لرزش داشت چون در احد تيرهاي متعددي خورده بود ، چون بادستش جلوي اصابت تيرها به پيغمبر را گرفت و به خاطر همين تا آخر عمرش دستش لرزان بود و با همين دست لرزان هم بيعت کرد و بنابر نقلي خود حضرت و بنابر نقلي شخصي که آنجا بود گفت اول دستي که با حضرت بيعت کرد دست لرزاني بود و اين نشان مي دهد خلافت تا آخر لرزان خواهد بود و همين هم شد) اما همين که سياست هاي الهي حضرت پياده شد، اول کساني بودند که مقابل حضرت ايستادند ، به خصوص در همان مسائل مالي و اقتصادي. خيلي ايمان مي خواهد که در آن حال و هوا وقتي اميرالمؤمنين عليه السلام چنين سياستي را پياده مي کند ، تسليم باشد و با ميل و رغبت نظر حضرت را بپذيرد. چون در زمان عثمان چه تبعيض هايي صورت گرفته بود.

کيفيت تقسيم بيت المال توسط حضرت

 اميرالمؤمنين عليه السلام در همان روزهاي اول به متولي بيت المال فرمود يک آماري از مردم حاضر در مدينه بگير، چه کساني که اسمشان در ليست هست و چه آنهايي که نيست حتي زنان و برده ها. و اين انقلابيون مصري و بصري هم که آمده اند و موجودي بيت المال را هم مشخص کن و به من اعلام کن. وقتي به حضرت اعلام کرد ، ايشان عددي را مشخص کرد و به مسجد رفتند و به مردم فرمودند فردا به بيت المال برويد و عطاياي خود را بگيريد (بيت المال که تأسيس شد به محل نگهداري اموال بيت المال گفته مي شد، به مالي که به مردم تخصيص مي دادند عطايا گفته مي شد و دفتر و دستکي که حساب و کتاب ها در آن ثبت مي شد ديوان ناميده مي شد. ديوان يک نام فارسي بود و چون عمر از ايراني ها تقليد کرد همان نام را روي آن گذاشت و دست ايراني ها هم داده بود و به فارسي هم نوشته مي شد تا زمان عبدالملک مروان و حکومت حجاج در عراقين که او ديوان ها را از فارسي به عربي برگرداند و از دست ايراني ها گرفت.) کساني که چند صد هزار و چند ده هزار مي گرفتند ، پيش خود گفتند علي که عثمان نيست ، حتما چند ده هزار را چند هزار کرده و اينها ، اما وقتي صف کشيدند در بيت المال، ابورافع نفري سه دينار کف دستشان گذاشت! گفتند اين چيست؟!! گفت عطاياي شماست. اول فکر کردند شوخي مي کند ، گفتند بقيه اش کو؟! گفت همين است و بقيه ندارد. اينها وقتي اين را ديدند به شدت به آنها برخورد و اين را پرت کردند ، حتي شخصيتي مثل سهل بن حنيف انصاري -برادر عثمان بن حنيف معروف که آدم بسيار بزرگي است و جزء معدود کساني است که بعد از پيامبر بر امر اميرالمؤمنين ماندند و جزء دوازده نفر تحصن کننده در خانه ي حضرت زهرا سلام الله عليها است-  اين هم آمد به حضرت اعتراض کرد ، البته نمي گفت چرا به من کم دادي ، بلکه مي گفت به من همان مقدار داديد که به نوکرم و برده ام داده ايد! بعد حضرت فرمود در اولاد اسماعيل و اسحاق نظر افکندم ، ديدم هيچ کس بر ديگري برتري ندارد و همه شما در حکومت من يکسان هستيد.

اعتراض طلحه و زبير به حضرت

طلحه و زبير آمدند براي اعتراض و منت به سر حضرت گذاشتن به خاطر بيعت کردنشان، با گستاخي گفتند ما با تو بيعت کرديم که در کارها با ما مشورت کني، اين چه روشي است که در پيش گرفتي؟! حضرت فرمودند چه چيزي را بايد با شما مشورت مي کردم؟ گفتند همين توزيع عطايا. چرا حق ما را از بيت المال نمي دهي؟ حضرت فرمود حق شما همين است که دادم. گفتند اگر مثل عثمان به ما نمي دهي ، حداقل مثل دوران عمر بده (زمان عمر پنج هزار مي گرفتند چون هم قريشي و مهاجر بودند و هم اصحاب بدر و احد) حضرت فرمود من دقيقا به شيوه ي پيغمبر عمل مي کنم، روش عمر را به رخ من مي کشيد؟ سيره ي پيغمبر مهمتر است يا سيره ي عمر؟ گفتند راست مي گويي ولي ما نمي توانيم و به اين وضع عادت کرده ايم. از همين جا با حضرت مشکل پيدا کردند و بعد خونخواهي عثمان را بهانه کردند.

پشت پرده مخالفت طلحه و زبير با عثمان

ما امروز در منابع اهل تسنن مي بينيم که طلحه و زبير در انقلابي که بر ضد عثمان پديد آمد ، نقش داشتند و از محرکان اصلي مردم مدينه بر ضد عثمان، طلحه و زبير بودند. البته ممکن است بگوييد اينها که در زمان عثمان منتفع شده بودند ، براي چه اين کار را کردند؟ دليلش اين است که اينها آدم هايي بودند که در اين دوره ي طولاني عوض شده بودند و چون از بيت المال به آنها داده بودند ، اينها دل به دنيا بسته بودند و دنيايي شده بودند و دنبال موقعيت برتر بودند ، وقتي ديدند انقلاب شده و انقلابيون از کوفه و بصره و مصر آمده اند ، مردم مدينه هم با اينها همراهي مي کنند ، فهميدند که آخر کار عثمان است. عثمان سنش بالا است يا در اثر اين انقلاب سکته مي کند و مي ميرد يا استعفاء مي دهد يا او را مي کشند. عثمان حذف بشود ، نوبت ما است و مي توانيم با پيوستن به اين انقلاب و همراهي با آنها خودمان را مطرح کنيم که بگويند اينها با آن سوابقشان با ما همراه بودند و مي توانند رهبري را در دست بگيرند. درست هم محاسبه کرده بودند. نمک عثمان را خورده بودند و نمکدانش را شکستند و محرک مردم شدند. حتي راه نفوذ به خانه ي عثمان را هم اينها نشان دادند و لذا بعد از قتل عثمان عده اي گفتند اينها خليفه بشوند ، چون در انقلاب حضور داشتند ، ولي ناکام شدند. حالا بعد از خلافت اميرالمؤمنين مي آيند خونخواه عثمان مي شوند. عايشه چطور مي شود که خونخواه عثمان شود در حالي که او را نعثل مي خواند (تاريخ طبري) اصلا اسم عثمان را نمي آورد و نعثل مي گفت يعني پيرمرد خرفت و احمق و نادان و بعضي هم گفتند ناسزايي بوده به زبان عبري.

جنگ نرم بر ضد اميرالمؤمنين و اهل بيت

بحث جنگ نرم که مقام معظم رهبري مطرح کردند خيلي مهم است به جرأت مي توان گفت اميرالمؤمنين در هيچ جنگ سختي مغلوب هيچ کس نمي شد اما در جنگ نرم، حضرت مغلوب شدند چون در جنگ نرم شانتاژ، دروغ، فريب و امثال اينها حرف اول را مي زند و اميرالمؤمنين عليه السلام اهل اين حرف ها نيست. لذا خليفه ي منفوري که نگذاشتند در قبرستان بقيع دفن شود و به بدنش نماز نخواندند در اين عمليات رواني ، شد يک مظلوم که بايد قاتلش قصاص شود و اميرالمؤمنين عليه السلام هم بايد تاوان پس بدهد. امروز ما در منابع اينها مي بينيم که حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السلام را فرستادند که آب به عثمان برساند چون انقلابيون وقتي ديدند عثمان استعفاء نمي دهد و تغيير مشي هم نمي دهد ، راه آب و آذوقه را به خانه اش بستند. عثمان بي تاب شد و آمد بالاي بام خانه اش و خطاب به انقلابيون گفت آياعلي در بين شما هست؟ گفتند نه ، گفت معلوم است چون اگر علي اينجا بود نمي گذاشت که شما آب را به روي من ببنديد. اين سخن وقتي به حضرت رسيد ، ايشان منقلب شدند و حسنين عليهما السلام را با تعدادي از بني هاشم فرستادند که آب به او برسانند. اين درست است نه آنکه برخي منابع سني نوشته اند که حضرت حسنين عليهما السلام را فرستادند که از عثمان دفاع کنند! انقلابيون اول اجازه نمي دادند ولي بعد به احترام فرزندان پيغمبر راه را باز کردند که اين دو بزرگوار آب به عثمان برسانند. اينکه مي گويند جنگ رواني شديد بر عليه اهل بيت بوده است اين است. در روز هفتم محرم عبيدالله بن زياد لعنه الله نامه داد به عمر سعد و فرمان داد که آب را به روي امام حسين عليه السلام ببنديد، علت اين کار را هم در همان فرمان ذکر کرده بود که آب را به روي حسين و اصحاب او ببند همان گونه که پدر حسين آب را به روي خليفه ي مظلوم (عثمان) بست!! ببينيد عمليات رواني چه کرده است؟!

قاتلان عثمان

چنين جو رواني، مردم را تحريک مي کند و چون اميرالمؤمنين عليه السلام حاضر نيست قاتلان عثمان را تحويل بدهد (منظور از قاتلان عثمان چهره هاي برجسته اي بود مثل عمار ياسر، محمد بن ابي بکر، عمرو بن حمق خزاعي، حمران بن سوداء، عبدالرحمن بن عديس بلوي) نعمان بن بشير و ابوهريره در همان آغاز نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آمدند و گفتند ما با تو بيعت مي کنيم منتهي حرف معاويه درست است، اين قاتلان را قصاص کنيد تا شام هم تحت حاکميت شما در آيد. حضرت فرمود برويد ببينيد قاتلان عثمان در مسجد هستند، آنها را بخواهيد! اينها وقتي آمدند سراغ قاتلان عثمان را گرفتند ، همه ي مردم بلند شدند و گفتند ما قاتلان عثمان هستيم. حضرت فرمود آيا مي توانيد اينها را قصاص کنيد؟ همه ي مردم نقش داشتند. اينها کم آوردند ، ولي حاضر نشدند دست بردارند و با اميرالمؤمنين همراهي کنند.

عمروعاص مردم را بر ضد عثمان تحريک مي کند

نقل معتبري در منابع آمده است که وقتي عثمان محاصره شده بود ، اول تصور نمي کرد مردم مدينه هم با انقلاب همراه شوند لذا از مردم خواست با اين انقلاب مقابله کنند ولي ديد که اينها با انقلابيون همراهي مي کنند. عثمان به عمرو بن عاص گفت تو بلند شو و مردم را در دفاع از من توجيه کن. عمرو بن عاص بلند شد و حرف هايي بر ضد عثمان و به نفع انقلابيون زد! عثمان گفت تو که بدتر مردم را بر ضد من تحريک مي کني! گفت من حقايق را گفتم و عملکرد تو اينطور بود! که همين عمرو بن عاص و معاويه و اينها مي شوند خونخواهان عثمان!

قاتلان عثمان نه نفر هستند که اينها را نام مي برند ولي اينها به نمايندگي از مردم اين کار را کردند.

کمک حضرت به عثمان

اميرالمؤمنين عليه السلام مي گفتند که خليفه کشي باب نشود ، ولي نهي هم نکردند ، چون عملکرد خود عثمان کار را به اينجا رساند و نه حاضر بود تغيير مشي بدهد و نه استعفاء مي داد. عثمان از حضرت درخواست کرد و گفت من را کمک کن. حضرت آمد نزد او و با او صحبت کرد اما آنقدر آدم گستاخي بود که وقتي حضرت آمد قبل از صحبتِ حضرت، اعتراض کرد و گفت تو به ابوبکر و عمر کمک مي کردي، مشورت مي دادي ولي من که به تو از آنها نزديکتر هستم کمک نکردي! (نزديکتر از نظر قوم و قبيله) حضرت فرمود تو خودت نخواستي و پشتوانه ات را بني اميه قرار دادي و طبق خواست آنها عمل کردي و مردم هم حق دارند ، چون تو حاکمان فاسدي قرار داده اي. او حاضر هم نبود بپذيرد ، گفت معاويه را عمر گذاشته بود و من تثبيتش کردم! حضرت فرمود تو را قسم مي دهم بگو ببينم آيا آن مقداري که معاويه از عمر حساب مي برد، يرفا غلام عمر از او مي ترسيد؟ گفت نه ، حضرت فرمود براي اينکه عمر پايش را روي گردن معاويه گذاشته بود و اجازه نمي داد بدون نظر او کاري انجام دهد ، ولي تو دست او را باز گذاشته اي و هر کاري مي خواهد مي کند و تو هم تأييد مي کني! اينجا بود که کم آورد گفت حالا چه کنم؟ حضرت فرمود افراد نابکار را بردار و افراد صالحي قرار بده، و بيا جلوي مردم بگو که عملکردت صحيح نبوده و استغفار کن ، من هم تضمين مي کنم مردم برگردند. قبول کرد و آمد استغفار کرد، گريه کرد و مردم هم منقلب شدند ، به مصري ها گفت شما چه کسي را مي خواهيد؟ گفتند محمد بن ابي بکر. همانجا حکم فرمانروايي محمد بن ابي بکر را نوشت و حضرت هم ضمانت کرد که برگرديد. همين که مردم رفتند ، مروان حکم (داماد عثمان) آمد و رأي او را زد و مروان خلاف آن عمل کرد و افرادي را فرستاد که به عبدالله بن سعد بن ابي صرح (فرمانرواي مصر) بگويند که تا انقلابيون آمدند اينها را تار و مار کن که وسط راه پيک او را گرفتند و برگشتند. وقتي اينطور شد ، حضرت ديگر او را ياري نکردند. انقلابيون برگشتند و اين بار بيشتر سخت گرفتند و عثمان سراغ حضرت فرستاد و حضرت فرمودند تو تعهدي داده بودي ولي زير آن زدي و من ديگر با تو کاري ندارد.

حيله معاويه براي کمک نکردن به عثمان

 منتهي معاويه عليه الهاويه از طرف عثمان نامه اي دريافت کرد که اين انقلابيون من را تحت فشار گذاشته اند، نيرويي براي ياري من بفرست. جواب داد که به زودي سپاهي مي فرستم. سپاهي هم آماده کرد ولي به فرمانده ي آنها گفت در دومة الجندل مستقر باش و تا دستور بعدي من نيامده از آنجا تکان نخوريد. عثمان هم منتظر که نيروهاي معاويه برسد ولي خبري نشد. دست معاويه را خواند، نامه نوشت به معاويه و به او تشر مي زند که تو عمدا در کمک رساني به من اهمال مي کني تا اين انقلابيون من را بکشند و تو خودت به قدرت برسي! معاويه هم جواب داد که نه، اگر من تعلل کردم به خاطر اين است که مي خواهم حرمت شهر پيغمبر شکسته نشود و مقابل اصحاب پيغمبر نايستم!! حالا اينجا دردِ دين معاويه گل کرده است! خلاصه معاويه عمدا کمک نرساند تا اينکه کار عثمان يکسره شد.

جريان حصر عايشه

صحبتي بود که پارسال يا سال قبل آن از من در اينترنت منتشر شده بود که از من سؤال کرده بودند در مورد برخورد اميرالمؤمنين عليه السلام با سران فتنه ي جنگ جمل. من آنجا مطرح کرده بودم که زبير که عاقبتش آن شد و طلحه هم توسط مردم کشته شد و اميرالمؤمنين عليه السلام ، عايشه را که بعد از جنگ درخواست عفو کرده بود به مدينه فرستاد و او را تا پايان عمرش در حصر قرار داد. بعد از حرف هاي علي مطهري، بعضي از سايت ها صحبت آن سال ما را آورده بودند که فلاني چنين پاسخي داده بود و عده اي هم از طرفداران رفسنجاني گفته بودند که فلاني تاريخ را تحريف کرده و اينطور نبوده است. جالب اين است طرفداران هاشمي و علي مطهري گفته بودند اميرالمؤمنين عليه السلام با عايشه کاري نداشت و او را احترام کرد و … و اصلا حرف ها را عوض کرده بودند.

آيا جنگ جمل يک درگيري خانوادگي ساده بود؟

سني ها از ديرباز عايشه را به عنوان مهمترين و بزرگترين همسر پيغمبر، به عرش مي رسانند. حتي ناگفته او را از حضرت زهرا سلام الله عليها هم بالاتر مي دانند. اميرالمؤمنين عليه السلام را هم تا اواسط قرن سوم حاضر نبودند به عنوان خليفه ي چهارم بپذيرند. در اين مقطع است که تاريخ ها نگاشته شده است که نسبت به اميرالمؤمنين عليه السلام ديد مثبتي نيست و عايشه را هم آنقدر قبول دارند. عموم منابع مي خواهند اينطور وانمود کنند که چيزي نبوده ، بلکه دعوايي بوده خانوادگي بين اينها، و به سخن خود عايشه هم استناد مي کنند که وقتي مي خواست از بصره به مدينه برود ، خطاب به مردم گفت اين چيزي که پيش آمد جز مسائلي که بين زن و خانواده ي شوهرش هست چيز ديگري نبوده است و دعواي خانوادگي بود! اين همه خون ريخته شده در اين جنگ براي دعواي عروس با خانواده ي شوهرش!! و مي گويند اميرالمؤمنين عليه السلام هم فرمود بله، عايشه راست مي گويد و عايشه در دنيا و آخرت همسر پيغمبر خدا است . اين را در طبري و الامامه و السياسه ابن قتيبه و مروج الذهب مسعودي و تجارب الامم ابن مسکويه رازي و نهاية العرب نويري ديدم. اينها همه مي خواهند قضيه را بپوشانند. اما در فتوح ابن اعثم کوفي (که آدم منصفي است با تمام ايراداتش، که برخي خواسته اند به خاطر کوفي بودنش بگويند که شيعه است اما شواهد فراواني است که سني است، مثلا در يکي از کتاب هايش مي گويد وقتي امام حسين عليه السلام ، عبدالله بن عمر خطاب را دعوت کرد که با من همراهي کن و او نپذيرفت، فرمود به خدا قسم اگر پدرت زنده بود قطعا به ياري من برمي خواست!! اين دروغ است، همه آتش ها از گور پدر او برخواسته است. مواردي ديگري هم هست که اعتقاداتش با اعتقادات شيعي کاملا مخالف است) آمده که سخنان اميرالمؤمنين خطاب به عايشه را خيلي خوب نقل کرده است که حضرت جرم هاي عايشه را بر مي شمارد؛ تو پرودرگار خودت را نافرماني کردي، دستور رسول خدا را زير پا گذاشتي و از خانه اي که پيغمبر برايت تعيين کرد بيرون آمدي، با ظلم عليه من جنگ به پا کردي و دست خود را به خون هاي مسلمانان آلوده ساختي

شروع جنگ به دستور عايشه و تلاش حضرت براي اجتناب از جنگ

(فرمان جنگ را عايشه صادر کرد. اميرالمؤمنين عليه السلام تا جايي که مي توانست مي خواست جلوي وقوع جنگ را بگيرد، لذا فرمود عاملان جنايت جنگ جمل اصغر را به من تحويل بدهيد و شما توبه کنيد و بيعت کنيد و سر زندگي خود برگرديد ، ولي آنها حاضر نشدند چون شمارشان بيشتر بود و فکر مي کردند غلبه مي کنند. زبير را توانستند منصرف کنند ولي او به حضرت نپيوست. منتهي حضرت باز هم شروع به جنگ نکردند. به يارانشان گفتند – اين کار را در هر سه جنگ انجام دادند- فرمودند چه کسي داوطلب شهادت مي شود که اين قرآن را از من بگيرد و برود و آنها را به عمل به اين قرآن دعوت کند. در اينجا يک نوجواني به نام مسلم از قبيله ي عبد القيس داوطلب شد. حضرت يک نگاهي از روي ترحم به او انداخت و دوباره حرفش را تکرار کرد که يک نفر بزرگتر بلند شود ، باز هم او جواب داد و بار سوم که او اعلام آمادگي کرد ، حضرت قرآن را به او دادند و او جلو رفت – اين قضيه در کتاب جمل شيخ مفيد آمده است- درخواست کرد که به قرآن رو آوريد و عمل کنيد، ولي به فرمان عايشه تيرباران شد و قرآن پاره پاره شد و روي زمين ريخت و اين نوجوان به شهادت رسيد و اينجا بود که جنگ آغاز شد) بعد حضرت به عايشه فرمود تو بايد به مدينه برگردي (چون گستاخي مي کرد و نمي خواست برود و مي خواست در بصره بماند) و تا دم مرگ در همان خانه باشي. اين يعني حصر، مگر حصر شاخ و دم دارد؟! در تاريخ طبري که از همه مفصل تر است و خيلي هواي عايشه را دارد بعد از اين قضيه تا شهادت اميرالمؤمنين از عايشه هيچ خبري نيست ، جز دو مورد : يکي جايي است که خبر شهادت محمد بن ابي بکر به او مي رسد و جزع و فزع مي کند و دوم وقتي است که خبر شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام به او مي رسد و او شادي مي کند. غير از اين دو مورد ديگر اسمي از عايشه در اين چهار سال ديده نمي شود ، چون در حصر است ، ولي بعد از صلح امام حسن عليه السلام نامش دوباره آورده مي شود ، چون توسط معاويه از حصر خارج شد و در عرصه سياسي وارد شد. من بر اين باور هستم که در آن دوران حصر حتي حق حج رفتن هم نداشته است ، چون در تاريخ مي نويسند که هر سال کدام يک از شخصيت هاي مهم حج رفته اند. مثلا همان موقع فتنه جمل مي گويند ام سلمه و حفصه از همسران پيامبر به حج آمده بودند و عايشه رفت آنها را هم با خود همگام کند که حفصه استقبال کرد ، ولي عبدالله بن عمر جلوي او را گرفت و ام سلمه پاسخ کوبنده اي به او داد.

يک نقلي داريم که عايشه اول نمي رفت و اميرالمؤمنين ، عباس را فرستاد که به او بگويد ، ولي قبول نکرد بعد امام حسن عليه السلام را فرستاد و ايشان به عايشه گفت پدرم گفته بايد بروي وگرنه آن کار را خواهم کرد! تا عايشه اين را شنيد وحشت کرد و گفت حتما مي روم. آن وقت يکي از افراد نزديک عايشه گفت چطور شد وقتي ابن عباس گفت نرفتي ولي وقتي اين جوان گفت قبول کردي؟! گفت پيغمبر صلي الله عليه و آله اختيار طلاق من را به علي داده بود و براي آن زماني هم معين نکرده بود، خوف اين را دارم که اگر نروم من را طلاق دهد و لذا از جايگاه ام المؤمنين بودن خارج شوم!! اما اين که آيا اصلا طلاق بعد از مرگ قابل قبول هست يا نه، ظاهرا درست نيست. منتهي در کتاب هاي بزرگان ما به اين استناد نمي کنند و به عنوان يک مسأله ي قطعي و اصلي نمي پذيرند. به هر صورت اين نقل را داريم ولي من نه اثباتا و نه نفيا معمولا مطرح نمي کنم.

همراه کردن برخي از همسران پيامبر در جنگ جمل

پيمان شکنان براي اينکه به اهداف شوم خودشان يعني ضربه زدن به ولايت برسند حاضر شدند با دشمنان اسلام يک ائتلاف تشکيل بدهند مثل بني اميه و هر کسي که با اميرالمؤمنين عليه السلام مشکل داشت عين قضيه ي فتنه ي 88 که ديديد ياران ديروز امام، مسؤولان سابق نظام، حاضر شدند با منافقين و سلطنت طلبان و اراذل و اوباش و جبهه ي ملي و هر چه صاحبان رذيلت است ، يک جبهه را تشکيل بدهند ، چون وجه اشتراک همه ي اينها مخالفت با ولايت بود و اين را در قضيه ي جمل هم مي بينيم. بعد مي بينيم براي موفقيت در کارشان سراغ بيت پيامبر مي روند و بخشي از بيت را با خود همراه مي کنند ، مثل سه همسر پيغمبر که با اميرالمؤمنين دشمني داشتند؛ عايشه و حفصه و ام حبيبه (دختر ابوسفيان) ام حبيبه بود که پيراهن خوني عثمان و انگشتان قطع شده ي نائله همسر عثمان را برداشت و توسط نعمان بن بشير فرستاد براي برادرش معاويه به شام که بالاي منبرش نصب کرد و چقدر با آن تبليغات بر ضد اميرالمؤمنين کرد (وقتي انقلابيون به خانه عثمان حمله کردند ، عثمان قرآني را در دست گرفت که يعني به قرآن پناه برده است ولي آنها قرآن را از دستش گرفتند و شخصي آمد شمشيري به او بزند ، همسرش دستش را جلو آورد و شمشير به دست او خورد و چند انگشتش قطع شد) عايشه مي خواست بخش بيشتري از بيت پيغمبر را با خود همراه کند. حفصه رفت آماده شد ولي عبدالله بن عمر آمد و به سختي جلوي او را گرفت با اينکه عبدالله بن عمر با اميرالمؤمنين بيعت نکرد و آدم بي معرفتي بود ولي به اين نکته اشاره کرد که پيغمبر دستور داده در اين قضايا زنانش در خانه باشند.

برخورد جناب ام سلمه با عايشه

 عايشه رفت ام سلمه را همراه خود کند ولي او جوابي به او داد که عجيب است که ظاهرا در شرح نهج البلاغه و منابع ديگر آمده است و سني ها آن را نقل کرده اند ولي با اين حال هم عايشه را تأييد مي کنند و هم حاضر نيستند اميرالمؤمنين عليه السلام را به عنوان جانشين بلافصل پيامبر بپذيرند. ام سلمه به او گفت يادت هست در فلان غزوه که همراه پيغمبر بوديم و در خيمه پيغمبر حضور داشتيم که پدر تو و عمر وارد شدند و گفتند چه خوب بود جانشين خودتان را در حياتتان به ما معرفي مي کرديد تا بعد از شما ما دچار تفرقه نشويم. پيغمبر فرمود جانشينم تعيين شده است اما اگر الآن به شما او را معرفي کنم همانطور که بني اسراييل هارون را رها کردند و پراکنده شدند ، شما هم همين کار را خواهيد کرد. آنها بيرون رفتند تو (عايشه) که از همه ي ما زنان جسورتر بودي ، پرسيدي که جانشين شما کيست؟ مي توانيد به ما معرفي کنيد؟ فرمود بله. گفتيم کيست؟ فرمود همان است که بيرون نشسته و نعلينش را وصله مي زند. من و تو بيرون دويديم و فقط علي عليه السلام را در اين حالت ديديدم. برگشتيم و گفتيم ما علي را ديديم!؟ فرمود بله او جانشين من است. عجيب است که عايشه گفت يادم هست!! ام سلمه گفت تو با علم با اينکه پيغمبر او را به ما معرفي کرد ، اين چه حرکتي است که بر ضد او برپا کرده اي؟ جواب نداشت گفت من فقط در فکر اصلاح در امت پيغمبر هستم!! اصلاح طلب شده بود. بزرگواري ام سلمه اين بانوي بزرگوار را ببينيد. اوست که خبر توطئه عايشه و طلحه و زبير را مي نويسد و توسط پسرش عمر بن ابي سلمه براي اميرالمؤمنين عليه السلام فرستاد و قيد کرد در اين نامه که اگر خدا جهاد را بر ما زنان منع نکرده بود خودم سلاح در دست مي گرفتم و در دفاع از تو با دشمنانت مي جنگيدم. اين بايد گفته بشود؛ چون خيلي ها بزرگواري ام سلمه را قبول ندارند که اولا توطئه ي اينها را او اعلام مي کند و اينگونه معرفت خود را اعلام مي کند.

سوء استفاده از فرزندان بزرگان

اينها خواستند از بعضي از بچه هاي بزرگان استفاده کنند که نشان بدهند ما مشروعيت داريم؛ شما مي دانستيد شخصيت بزرگواري مثل مقداد که حتي در ولايت مداري روي دست سلمان و ابوذر را هم آورده بود ، پسري داشت که دشمن اميرالمؤمنين عليه السلام است؟ معبِد بن مقداد به اينها پيوسته بود!! که وقتي در جنگ جمل کشته شد ، حضرت آمد جسد او را ديد فرمود اگر پدر او زنده بود نمي گذاشت چنين وضعيتي پيش بيايد. در فتنه 88 هم پسران مثل شهيد بهشتي – با آن عظمت خود شهيد بهشتي که اين همه خدمت کرد که حزب اللهي ها مي گفتند همه امور را مي گرداند و چشم اميد حزب الله بود- فرزندانش شده بودند عمله ي ميداني اهل فتنه و حتي دفتر نشر آثار شهيد بهشتي ، محل پخش مستقيم بي بي سي فارسي شده بود که وقتي بچه هاي سپاه ريختند آنجا همينطور تلويزيون روشن بود و خودشان را مي ديدند و دوربين مستقيم پخش مي کرد!! خيلي ها را هم توانستند فريب دهند. لذا قضيه ي فتنه ي جمل خيلي عبرت آموز است براي ما.

زندان در زمان اميرالمؤمنين

سؤال: آيا اميرالمؤمنين عليه السلام زندان داشته است و بدون محاکمه کسي را در حصر و زندان قرار مي داده يا نه؟ که الآن به عنوان ضعف نظام مطرح مي کنند و يک جاهلي را هم جلو انداخته اند با سوء استفاده از نام پدرش و هر از چند گاهي فتنه انگيزي مي کند .

جواب: بله ما در سيره اميرالمؤمنين عليه السلام مي بينيم که زندان دارد که دو سه نمونه را اينجا مي آوريم.

اول: فردي است به نام مصقلة بن هبيره شيباني که فرمانرواي اردشير خُرّه در فارس بود. جنايتي صورت گرفته بود و فرد خبيثي به نام خِريت بن راشد ناجي شورشي عليه اميرالمؤمنين عليه السلام به پا کرده بود و توانسته بود گروهي از اهل ذمه، طرفداران عثمان، کردهاي شورشي و هر کسي به نوعي با اميرالمؤمنين مشکل دارد را ، تحت پرچم خود در آورد. حتي از خوارج (البته بعد از جنگ نهروان بود ولي هنوز تفکر خارجي بود) به خوارج گفت حق با شما بوده و علي بي خود شما را کشت! خلاصه فتنه اي به پا کرد در مدائن و کشيد به بصره. البته خود حضرت نرفته بود و معقل بن قيس رياحي را فرستاد و از آنجا تعقيبش کردند و به اهواز آمد و از آنجا به رامهرمز رسيد و در آنجا به او رسيدند و او را شکست دادند. او به طرف سواحل خليج فارس رفت و آنجا به دام افتاد و کشته شد. مسلمان هايي که در لشکرش بودند اسير شدند و چون توبه کردند و مجدد بيعت کردند ، لذا معقل بن قيس آنها را آزاد کرد ، اما اهل کتابي که پيمان ذمه را شکسته بودند را به اسارت گرفت که به بردگي ببرد. وقتي از اردشير خره عبور مي کردند، مصقلة بن هبيره با اين ذمي ها آشنايي داشت، و اينها به او التماس کردند که کاري بکن که ما آزاد شويم. او هم سراغ معقل رفت و درخواست کرد و او گفت که اينها ذمه را زير پا گذاشته اند و بايد برده باشند. مصقله گفت من اينها را مي خرم چقدر بايد بدهم؟ گفت يک ميليون درهم. اشکالي هم نداشت چون برده بودند و مي توانست بخرد و آزاد کند. گفت نيم ميليون مي دهم و بقيه را هم بعدا به دولت اميرالمؤمنين پرداخت مي کنم حضرت هم حرفي نداشتند. اما وقتي موعد پرداخت بخش دوم پول رسيد، مصقله فکر کرد حضرت به خاطر آن همه گرفتاري يادش رفته و دنبال نمي کند و لذا پول را نداد. حضرت او را به کوفه احضار کرد. آمد و حضرت به او گفت بقيه پول چي شد؟ اين اصلا جا خورد، گفت ندارم. حضرت فرمودند او را زندان ببرند. اين هم فکر کرد حضرت مي خواهند مجازات سختي برايش در نظر بگيرد. لذا زندان بان را فريب داد و از کوفه گريخت و به رقه رفت (رقه مثل ترکيه ي امروز بود که هر کسي مي خواهد از ايران فرار کند وقتي پايش به ترکيه مي رسد خيالش راحت مي شود که ديگر دست جمهوري اسلامي به او نمي رسد) و از رقه اشعاري سرود و به اميرالمؤمنين عليه السلام توهين کرد. وقتي اشعارش به اميرالمؤمنين رسيد ، حضرت خانه اش را در کوفه خراب کرد؛ کسي که خيانت به حکومت مي کند و فرار مي کند اصلا در حکومت اسلامي هيچ مالکيتي ندارد. در نهج البلاغه است که قبّح الله مصقله خدا روي او را زشت کند مثل آزادگان کاري کرد (برده خريد و آزاد کرد) ولي مثل بردگان گريخت؛ فرمود من نمي خواستم بر او سخت بگيرم فقط مي خواستم به او بفهمانم نظام اسلامي حساب و کتاب دارد.

دوم: وائل بن حجر حضرمي است که نوشته اند خودش يا برخي گفته اند پدرش قبل از اسلام در حضرموت يمن پادشاهي داشته است. اين وائل خيانتي کرد به عنوان اينکه مي خواهم به وطن خودم سر بزنم آمد از حضرت اجازه گرفت و به يمن رفت ولي با عوامل معاويه هماهنگ کرده بود. بصر بن ابي ارطاة (لعنه الله آن جنايت کار بزرگ کسي بود که در جنگ صفين مثل عمرو عاص براي نجات جان خودش عريان شد) را فرستاد (کتاب الغارات ابراهيم بن محمد ثقفي را حتما به دقت بخوانيد که خيلي مظلوميت اميرالمؤمنين را به تصوير کشيده است. اين کتاب از منابع دست اول ما است و از اصحاب امام هادي عليه السلام بوده و طبري هم از او خيلي نقل کرده است. خود متن کتاب شايد 200 صفحه بيشتر نباشد که وزارت ارشاد ترجمه و چاپ کرده اما با تعليقات بسيار خوب مرحوم محدث ارموي دو جلد قطور شده است. اين کتاب براي شما طلبه ها جزء منابع دست اول و ابزار کار شما در ارتباط با خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام و مظلوميت آن حضرت است) بعد از جنگ نهروان تا شهادت حضرت بدترين دوران زندگي اميرالمؤمنين بوده است. اطلاعات ما بيشتر مربوط به سه جنگ معروف جمل و صفين و نهروان است و در مورد صفين هم کتاب وقعة الصفين نصر بن مزاحم کتاب بسيار ارزشمندي است (ترجمه پرويز اتابکي چاپ مرکز آموزش انقلاب اسلامي) و خيلي قطور است و جزييات فراواني را آورده است و اين کتاب هم از منابع اصلي و دست اول ما است.

کتاب الغارات مربوط به حوادث بعد از جنگ نهروان است و تجزيه مصر و اينها. غارت در عربي به معناي حمله هاي غافلگيرانه است که در آن ممکن است قتل و چپاول هم اتفاق بيفتد اما در فارسي به چپاول اطلاق مي شود. معاويه لعنه الله از طريق جاسوسانش خبر گرفت که مردم کوفه ديگر اميرالمؤمنين عليه السلام را اطاعت نمي کنند و موقعيت حضرت تضعيف شده است لذا دست پيش مي گيرد و گروه هاي ترور و وحشت را در قلمرو حضرت مي فرستد ، شامل دو هزار و سه هزار و چهار هزار . اينها را تا اعماق قلمرو حضرت مي فرستد که بروند کشتار کنند. داستان کشيدن خلخال از پاي زن ذمي (که به غلط مي گويند زن يهودي در حالي که زن زرتشتي بوده در شهر انبار؛ انبار يک شهر ايراني زرتشتي بوده که همين الآن ايالت انبار عراق غربي ترين ايالت عراق است و انبار ذخاير تدارکات ارتش ساساني بوده است) با حمله ي سفيان بن عوف غامدي به انبار بود که اتفاق افتاد. که در آنجا مدافعانش که 30 نفر بودند کشته شدند ، اشعث بن حسان بکري از ياران حضرت بود که در آنجا به شهادت رسيد و انبار را گرفتند و مردم فرار کردند و اينها ريختند به غارت کردن زنان و آن خلخال را از پاي زن ذمي بيرون آوردند و حضرت آنطور مذمت مي کنند . حال ببينيد با جنايتي که بصر مي کند حضرت چه مي کنند؟!! بصر بن ارطاة را فرستاده بود به يمن اين وائل بن حجر حضرمي با او همکاري کرد . يمني ها اسلامشان را از اميرالمؤمنين عليه السلام داشتند و خيلي از آنها از محبين حضرت بودند. وائل بن حجر محبين حضرت را معرفي کرد به بصر بن ابي ارطاة و او کشتار زيادي کرد و زنان و دختران اينها را به اسارت گرفت و به شام برد و در بازار شام سر و پاي اينها را برهنه کرد تا مردم ببينند و بپسندند و بخرند!! که وقتي خبر اين واقعه به حضرت رسيد چنان حضرت تکان خورد که تا موقع شهادتش که خيلي هم طول نکشيد در قنوت نمازشان بصر بن ابي ارطاة و معاويه و عمرو و عاص و اينها را لعن مي کردند! خيلي تکان دهنده بود!! حالا اين وائل بن حجر که عامل اين جنايت بود ، دست حضرت به او نمي رسيد لذا حضرت دوتا پسر او را که در کوفه بودند دستگير کردند و زندان انداختند!! خيلي عجيب است!! اينها را به خاطر کار پدرشان زنداني کرد نه محاکمه اي شدند و نه چيزي براي اينکه پدرشان خودش را معرفي کند. وقتي ضرورت باشد مي توان اين کار را انجام داد بنابراين چه کسي گفته حضرت زندان نداشته اند.

ويران کردن خانه مسئول فاسد

در حکومت حضرت هم با اينکه حضرت دقت مي کردند مسؤولان صالحي را روي کار بياورند ولي مي بينيم در بعضي موارد مسؤلان منصوب از طرف حضرت هم دچار فساد اقتصادي مي شوند مصقلة بن هبيره فساد اقتصادي نداشت بلکه يک بدهي داشت اما يزيد بن حجيه فرمانرواي ري بود و در بيت المال اختلاس کرد و اميرالمؤمنين عليه السلام متوجه شدند. او را احضار کردند. او فهميد براي چه احضار شده لذا فرار کرد و به معاويه پيوست (مثل خاوري) اميرالمؤمنين عليه السلام خانه ي او را در کوفه ويران کردند ، چون چنين آدم هايي حق مالکيت در حکومت اسلامي ندارند.

سوم: جرير بن عبدالله بجلي يکي از بزرگان کوفه بود که قبل از جنگ صفين از طرف حضرت نزد معاويه رفته بود که پيغام حضرت را به او بدهد. جرير متهم شد به اينکه با معاويه سر و سري دارد. وقتي برگشت و جواب معاويه را آورد که علي بايد کنار بکشد و قاتلان عثمان را تحويل دهد بعضي ها مثل مالک اشتر او را زير سؤال بردند که تو با معاويه سر و سري داشته اي. به او برخورد و حضرت را رها کرد و به رقه رفت. وقتي حضرت متوجه شد خانه ي او را در کوفه ويران کرد ، حتي وقتي بچه هاي او دوباره خانه را ساختند دوباره حضرت آن را خراب کردند.

متأسفانه در کشور ما اينطور نيست و خيلي ها بودند که فرار کرده بودند و برگشتند و اموالشان را نقد کردند و بردند.

معرفي کردن يا نکردن متهمان

البته در بعضي موارد مي توان توجيه کرد مثلا اشکال مي کنند که بعضي ها که در اين نظام کاري کرده اند ولي هنوز محکوم نشده اند چرا اسمشان را فاش نمي کنند در حالي که مثلا اميرالمؤمنين به زياد بن ابيه که فرمانرواي فارس است مي فرمايند اگر بدانم سوء استفاده کرده اي آبروي تو را خواهم برد در حالي که هنوز محکوم نشده است! شايد اين به خاطر تفاوت فرهنگ امروز با آن روز باشد که در آن روز وقتي کسي کاري مي کرد جرمش متوجه خودش بود و کسي با زن و بچه اش و فاميلش کار نداشت که آنها را زير سؤال ببرند اما امروز اينطور نيست! و تا وقتي ما اين فرهنگ را اصلاح نکنيم نمي شود با آبروي مردم بازي کرد.

مثلا مختار دو همسر داشت که يکي دختر نعمان بشير است که حاکم معاويه در کوفه بود (همسر مثبت او) همسر ديگرش دختر سمرة بن جندب بود که جنايتکاري بود، فرمانرواي بصره بود از طرف معاويه که قاعده ي لا ضرر و لا ضرار را پيامبر در مورد او فرمود (کسي بود که شاخه هاي درختش در خانه ي فقيري بود و آنها را اذيت مي کرد و وقتي پيغمبر به او فرمودند درخت را به من بده و به جاي آن درختي در بهشت بگير، قبول نکرد و پيامبر هم دستور دادند درختش را بکنند و جلوي او بيندازند. و نيز او کسي بود که حديث جعل کرد که آيه ي 207 سوره بقره -مربوط به ليلة المبيت- در مورد ابن ملجم گفته شده است.) اما کسي به مختار اشکال نمي گيرد که همسرت دختر فلاني است اما در فرهنگ ما اينطور نيست. نمونه ديگر هم اين است که امام حسن عليه السلام دختر اشعث بن قيس (که از طرف عثمان حاکم آذربايجان بود و بعد از عثمان و عزل خود، مي خواست بيت المال را بردارد و فرار کند) را گرفته اند ولي کسي به ايشان اشکال نمي گيرد.

خلاصه اينکه مفاسد اقتصادي در آن دوره بوده است اما آنچه مسلم است اميرالمؤمنين عليه السلام قاطع برخورد مي کردند ولي قوه قضاييه ما امروز اين طور نيست.

برخورد سخت با توطئه گران

براي اينکه آقا را در فشار قرار دهند و سران فتنه را آزاد کنند مي گويند در موقع فتح مکه در مورد وحشي و بخشش پيغمبر نسبت به او را در نظر بگيريد. من مصاحبه اي داشتم که انعکاس وسيعي داشت که فلاني گفته است اي کاش موسوي و کروبي هم مثل وحشي توبه کرده بودند! بله پيغمبر عفو عمومي اعلام کردند اما عده اي به خصوص آنها که از بُعد جنگ نرم عليه اسلام فعاليت داشتند را حضرت فرمودند حتي اگر به پرده ي کعبه هم آويخته بودند آنها را بکشيد. حتي در آنها زن هم بود، شاعري بود (شاعر در آن زمان نقش مهمترين رسانه را داشت) اما وحشي اولا برده بود و تفاوت داشت با آنها که آزاد بودند ثانيا توبه کرده بود و اسلام آورده بود و پيغمبر هم او را بخشيد و ثالثا با اين حال او را تبعيد کردند و فرمودند جايي برو که چشمم به تو نيفتد. اميرالمؤمنين هم در جمل وقتي جنگ تمام شد کساني که اسير شده بودند را دستور دادند يکي يکي آوردند و توبه مي کردند و بيعت مي کردند و آزاد مي شدند اما آنها که در جنگ جمل اصغر نقش داشتند (پيش از رسيدن اميرالمؤمنين عليه السلام به بصره که شهر را اشغال کرده بودند و عده اي را کشته بودند) اينها را شناسايي کردند و اعدام کردند. اين را شيخ مفيد در جمل آورده است. اينطور نبود که هر کس هر جنايتي خواست انجام دهد و حضرت هم عفو عمومي کنند!

عبدالله بن سعد بن ابي سهل برادر رضاعي عثمان بود که توسط پيامبر محکوم به اعدام شده بود. او جزء معدود باسوادها بود و از مهاجرين. به مدينه آمده بود و کاتب وحي بود. او در آيات دست مي برد و تحريف مي کرد. حضرت متوجه کار او شدند و بر او خشم گرفتند لذا دست از اسلام برداشت و به مکه فرار کرد . حضرت فرمود هر کجا او را ديديد بکشيد. موقع فتح مکه عثمان که خيلي سمج بود خدمت پيغمبر رسيد و خواست که او را ببخشند. حضرت جواب نمي دادند و مدام به اصحاب نگاه مي کردند اما اصحاب نمي فهمند نگاه حضرت براي چيست. وقتي عثمان سماجت را از حد گذراند، پيامبر فرمودند برو که او را به تو بخشيدم. وقتي او رفت، حضرت گله کردند و فرمودند من عمدا جواب عثمان را نمي دادم که يکي از شما بلند شويد و برويد او را بکشيد!

ايمان آوردن ابوسفيان

در مورد ابوسفيان گفته مي شود که قبل از فتح مکه نزد پيامبر آمد و قرارداد بست که شما عفو عمومي بدهيد ما هم مکه را تسليم شما مي کنيم! اين درست نيست بلکه سعي ابوسفيان جلوگيري از سقوط مکه بود. مي خواست بگويد ما بر صلح حديبيه استوار هستيم اگرچه نقضش کرديم اما پيغمبر نپذيرفتند. خود ابوسفيان هم محکوم به اعدام بود اما متأسفانه عباس عموي پيامبر که رفيق او بود به او گفت اگر پاي پيغمبر به مکه برسد ، تو اعدام هستي ، لذا زودتر بيا و مسلمان شو. او را خدمت پيامبر آورد، به حضرت گفت ابوسفيان مي خواهد اسلام بياورد. پيامبر فرمود ابوسفيان! آيا قبول داري که خدايي جز خداي يکتا نيست؟ گفت پدر و مادرم فداي تو اگر بود که به داد ما مي رسيد و ما را نجات مي داد! اين شد توحيدش!! بعد حضرت فرمود بگو آيا شک داري که من رسول خدا هستم؟ گفت پدر و مادرم فداي تو، هنوز در دل من کمي ترديد است!! اينجا عباس به او زد که درست حرف بزن لذا قبول کرد ، بله شما رسول خدا هستي و اينطور مسلمان شد! منتهي وقتي مي خواست برود ديد پيغمبر قبول نکرد که به مکه حمله نکند و جلوي سقوط مکه را نتوانست بگيرد براي اينکه بي اعتبار نشود از پيغمبر يک امتيازي خواست و گفت شما که وارد مکه مي شويد ، براي حفظ موقعيت من چيزي بگوييد . حضرت فرمود کساني که در خانه تو وارد شوند در امان هستند. در واقع حضرت او را سر کار گذاشتند و امتيازي به او ندادند ، چون فرموده بودند هر کس داخل خانه خودش شود هم در امان است!

چرا بني هاشم از اميرالمؤمنين حمايت نکردند ؟

سؤال: اگر عباس آدم درستي نبود پس چرا در زيارت حضرت رسول از بعيد، به او سلام داده مي شود حتي بر عموهاي پيامبر مقدم شده است؟!

جواب: من شک دارم اين زيارت درست باشد يا اينکه اين قسمت به آن اضافه شده است و اين کار تحقيقي مي طلبد. نکته ي خيلي مهم که ذهن من را خيلي مشغول کرده بود اين است که چرا اميرالمؤمنين عليه السلام بعد از پيغمبر صلي الله عليه و آله حتي از طرف بني هاشم رها شدند؟ چرا بني هاشم در عرصه نيست (اين را در بحث ها بايد گفت) شما ببينيد امام حسين عليه السلام وقتي قيام مي کند فقط 17 نفر از بني هاشم بودند و تمام آنها هم از فرزندان ابوطالب هستند (فرزندان جعفر يا مسلم يا اميرالمؤمنين) موقعي که پيغمبر در يوم الدار دعوتشان را علني کردند در يوم الدار چهل عمو و عموزاده پيامبر در جلسه بودند. اين چهل نفر، 23 سال بعد که اميرالمؤمنين به امامت و خلافت رسيدند کجا هستند؟ ما فقط اسم عباس و عتبة بن ابي لهب را داريم و از بقيه هيچ خبري نيست و اين بني هاشم در موقع قيام امام حسين عليه السلام آيا 17 نفر هستند؟ يقينا اينطور نيست بلکه کوتاهي و خيانت کردند. حالا اين سؤال را از امام صادق عليه السلام پرسيدند که من جوابم را آنجا گرفتم که از حضرت همين سؤال را پرسيدند. حضرت جواب عجيبي مي دهند مي فرمايند بني هاشم دو تا مرد داشت که به شهادت رسيده بودند؛ حمزه و جعفر. و بني هاشم در آن مقطع بزرگانش دو فرد ذليل بودند؛ عباس و عقيل. اسم مي برند! و تعبير به ذليل مي کنند. حالا در زيارت از بعيد اول به عباس سلام مي کنيم بعد به حمزه و بعد به ابوطالب!! ابوطالبي که اگر نبود، پيغمبر معلوم نبود کارش به کجا مي کشيد. فرزندانش هم که بعدا به خلافت رسيدند در جنگ بدر اسير شد. اين را قيس بن سعد عباده گفت وقتي عبيد الله بن عباس خيانت کرد رفت طرف معاويه (عبيد الله بن عباس فرمانده سپاه امام حسن بود خيانت کرد رفت طرف معاويه. و قيس بن سعد جانشين عبيدالله بن عباس بود) وقتي خيانت کرد قيس گفت اگر او خيانت کرد و رفت تعجب نکنيد اين خاندان خائن بودند ، بعد گفت پدر آنها عباس در جنگ بدر ، به جنگ پيغمبر آمد و اسير شد و پيغمبر همانطور که از ساير اسرا فديه گرفت از او هم گرفت و آزاد شد. عباس بعدا انکار کرد ، حضرت فرمود مگر تو به ام الفضل اين مقدار پول ندادي که فلان جا چال کند. بعضي مي گويد اين را که شنيد ، اسلام آورد ، گفت چون غير از من و ام الفضل کسي خبر نداشت. حداقل قضيه اين است که تا موقع بدر با پيغمبر دشمني کرده و به جنگ آمده و اسير شد و نمي توان براي آن وجهي قائل شد. اين را فرزندانش براي او ساخته اند که بگويند ايمانش را پنهان مي کرد و نفوذي پيغمبر بود که اخبار را به اطلاع حضرت برساند ، ولي قابل قبول نيست. امام معصوم فرمود فرد ذليل. و من اصلا به اين زيارت از بعيد شک دارم حال يا کل آن يا اين قسمت احتمالا وارد شده و نمي تواند از معصوم باشد به خصوص اينکه ابوطالب مهمترين حامي پيغمبر را آخر انداخته است و عباس را اول.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *