تفسير تسنيم (اجمالي)| جلد دوازدهم، سوره بقره، آيه 256

خانه / قرآن و عترت / قرآن / تفاسیر متنی / تفسير تسنيم (اجمالي)| جلد دوازدهم، سوره بقره، آيه 256

پذيرش دين خدا بر هر مكلّفي شرعاً واجب است؛ ليكن در نظام تشريعي اسلام قانون اجبار بر قبول دين جعل نشده است، چنان‏كه در نظام تكويني جهان جبر مانند تفويض باطل است.

لا إكراه في الدّين قد تّبيّن الرّشد من الغي فمن يكفر بالطّغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقي لا انفصام لها و الله سميع عليم (256)

گزيده تفسير
پذيرش دين خدا بر هر مكلّفي شرعاً واجب است؛ ليكن در نظام تشريعي اسلام قانون اجبار بر قبول دين جعل نشده است، چنان‏كه در نظام تكويني جهان جبر مانند تفويض باطل است.
سِرّ عدم اجبار در پذيرش دين آن است كه حق از باطل به طور شفاف جداست و براي قبول مطلب روشن نيازي به اجبار نيست؛ افزون بر اين، اجبار در امر قلبي اثر ندارد.
كفر به طاغوت و ايمان به خدا همان التزام عملي به توحيد است و تقديم كفر به طاغوت بر ايمان به الله، براي غبارروبي از فطرت و درخشش اصل ايمان است، پس كفر به طاغوت، اصل نيست تا ايمان به خدا، فرع آن باشد.
كفر به طاغوت در همه شئون فردي و اجتماعي، وظيفه آحاد امّت اسلامي است. كفر به طاغوت و ايمان به خدا، ابزار گرفتن دستگيره محكم دين است تا انسان در مشكلات مادي و معنوي سقوط نكند و به سعادت دنيايي و آخرتي
161

دست يابد، پس دين حافظ انسانهاست و خداوندْ شنواي داناست و هيچ چيز از او پنهان نيست.

تفسير

مفردات
تبيّن: تبيّن از «بيان»، مطاوعه تبيين و به معناي روشن شدن پس از اجمال و ابهامْ از راهِ جدا شدن است نه شرح و توضيح. هر سخني كه در آن، مبادي تصوري و تصديقي و هدف و نتيجه و در نهايت، حق و باطل و مقصود و غيرمقصود، از يكديگر جدا باشد، مصداق بيان است 1. برخي گفته‏اند كه در آيه مورد بحث، «تبيّن» معناي تميّز (جدا شدن) را در بردارد، از اين‏رو با حرف «من» متعدّي شده است 2.
الرُّشْدُ: «رشد» راه يافتن به سوي خير و صلاح، و ضدّ «غي» به معناي فرورفتن در فساد است 3.
راغب مي‏گويد: واژه «رشد» كاربرد كلمه هدايت را دارد. برخي رُشد را اعم از رَشَد دانسته‏اند، زيرا رُشد درباره امور دنيا و آخرت؛ ولي رَشَد در خصوص امور اخروي است. راشد و رشيد در هر دو قسم استعمال مي‏شود. ضمناً به دو مصداق از رُشد اشاره مي‏كند: يكي در آيه ﴿فَاِن ءانَستُم مِنهُم رُشدا) 4 و ديگري در آيه ﴿ولَقَد ءاتَينا اِبرهيمَ رُشدَهُ مِن قَبل) 5 آن‏گاه
^ 1 – ـ ر.ك: التحقيق، ج1، ص348 ـ 347، «ب ي ن».
^ 2 – ـ تفسير التحرير و التنوير، ج2، ص502.
^ 3 – ـ التحقيق، ج4، ص140، «ر ش د».
^ 4 – ـ سوره نساء، آيه 6.
^ 5 – ـ سوره انبياء، آيه 51.
162

مي‏گويد: و بين الرُشدين… بونٌ بعيدٌ 1.
الغَي: «غَي»، راه يافتن به شرّ و فساد است 2. «غي» با ضلالت تفاوت دارد؛ غي، انحراف از راهْ همراه با فراموش كردن هدف است؛ ولي ضلالت، انحراف از راهْ همراه با توجّه به مقصد است، بنابراين، ضلالتْ گمراهي، و غي گمراهي و گم‏هدفي است 3. هر چند تحقيق نهايي در فرق بين غوايت و ضلالت در آيه ﴿ما ضَلَّ صاحِبُكُم وما غَوي) 4 كه در آن بين دو عنوان مزبور جمع شده روشن مي‏شود؛ ولي اشاره‏اي كوتاه به تعبير برخي از لغت‏شناسان نافع است؛ راغب، غي را جهل با اعتقاد فاسد، و ضلالت را انحراف از راه راست و ضدّ هدايت مي‏داند 5. طبق بيان راغب، جهل محض، غي نيست.
الطاغُوت: طاغوت از «طغي» و «طغو» به معناي تجاوز از حد در نافرماني و عصيان 6 و مبالغه در طغيان است؛ ولي معناي جامع آن، تمرّد و تعدّي از مرز عبوديت است كه منشأ آن پندار بي‏نيازي از خداست: ﴿اِنَّ الاِنسنَ لَيَطغي ٭ اَن رَءاهُ استَغني) 7
پس آنچه در مقابل خدا قرار گيرد، طاغوت است و اطلاق آن (به عنوان وصف) بر شيطان: ﴿اَلَّذينَ ءامَنوا يُقتِلونَ في سَبيلِ اللهِ والَّذينَ كَفَروا يُقتِلونَ
^ 1 – ـ مفردات، ص355 ـ 354، «ر ش د».
^ 2 – ـ ر.ك: التحقيق، ج7، ص287، «غ و ي».
^ 3 – ـ ر.ك: الميزان، ج2، ص342.
^ 4 – ـ سوره نجم، آيه 2.
^ 5 – ـ مفردات، ص620، «غ و ي».
^ 6 – ـ همان، ص521 ـ 520، «ط غ ي».
^ 7 – ـ سوره علق، آيات 7 ـ 6. ر.ك: التحقيق، ج7، ص84 ـ 83، «ط غ ي».
163

في سَبيلِ الطّغوتِ فَقتِلوا اَولِياءَ الشَّيطنِ اِنَّ كَيدَ الشَّيطنِ كانَ ضَعيفا) 1 يا بر فرعون (به صورت فعل):﴿اِذهَب اِلي فِرعَونَ اِنَّهُ طَغي) 2 تطبيق مفهوم كلّي بر مصداق است نه تفسير كلمه طاغوت.
اسْتَمْسَكَ: «مَسك»، بازداشتن همراه با نگهداري است (حبسٌ مع حفظ 3) ؛ و «استمساك»، چنگ زدن به چيزي و محكم چسبيدن به آن است 4. در ﴿فَقَدِ استَمسَك﴾ فعل ماضي همراه «قد» آمده است تا بر تحقّق استمساك دلالت كند 5.
بِالْعُرْوَةِ: «عرو»، وصول نافذ است. عروه، يعني آنچه براي رسيدن به مقصود، قصد آن مي‏كنند و به آن آويخته مي‏شوند (دستگيره)؛ مانند دسته كوزه. عروه روحاني، عبارت است از تحقّق ايمان و پيوند با خدا و ترك طاغوت 6.
الوُثْقَي: «وَثاقت»، ايمن و مطمئن بودن به محكمي چيزي است، به گونه‏اي كه جاي پاره شدن و به هم خوردن در آن نيست. «وُثْقي» (استوارترين) مؤنث «أوثق» است؛ مانند «فُضلي» كه مؤنث «أفضل» است 7.
لا انفِصَامَ: «فَصْم»، شكستن و شكافته شدن چيزي بدون جدا شدن
^ 1 – ـ سوره نساء، آيه 76.
^ 2 – ـ سوره طه، آيه 24.
^ 3 – ـ التحقيق، ج11، ص111، «م س ك».
^ 4 – ـ الميزان، ج2، ص344.
^ 5 – ـ تفسير البحر المحيط، ج2، ص293.
^ 6 – ـ ر.ك: التحقيق، ج8، ص103 ـ 102، «ع ر و»؛ ج9، ص100، «ف ص م».
^ 7 – ـ التحقيق، ج13، ص26 و 28، «و ث ق».
164

است 1. «انفصام» شكسته شدني است كه موجب جدا شدن مي‏شود، گرچه جدا نشود 2. امير مؤمنان(عليه‌السلام) مي‏فرمايد: «ثمّ جعله لا انفصام لعروته»؛ يعني خداوند، اسلام را گونه‏اي قرار داد كه هرگز پيوندهايش گسسته نشود 3.

تناسب آيات
با تعريف و وصفي كه در آية الكرسي از خداوند متعالي شد، ديگر نيازي به اجبار نيست، زيرا فطرت سليم و مشاهدات هستي، انسان را به ايمان به خدا و وحدانيت حق تعالي و پذيرش اسلام به عنوان دين و منهج حيات دعوت مي‏كند 4. گذشته از آنكه اجبار در اصل دين با تكامل سازگار نيست.
٭ ٭ ٭

مقصود از دين
دين در جمله ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ همان خطوط كلي و اصول آن است نه منهاج و شريعت، يعني فروع فقهي و حقوقي و ولايي، زيرا در فروع دين بعد از قبول اصل آن، اكراه و اجبار هست؛ بخشي از اين اكراه در پوشش امر به معروف و نهي از منكر ظهور مي‏كند كه از انزجار قلبي آغاز شده و تا قتل متخلّف پيش مي‏رود. امر به معروف و نهي از منكر براي پيشگيري و دفع گناه است. قسمتي ديگر از اكراه، به شكل حدود و تعزيرات نمود مي‏كند كه براي گناه جنبه رفع
^ 1 – ـ معجم مقاييس اللغه، ج4، ص506، «ف ص م».
^ 2 – ـ التحقيق، ج9، ص99، «ف ص م».
^ 3 – ـ نهج البلاغه، خطبه 198.
^ 4 – ـ ر.ك: التفسير المنير، ج4 ـ 3، ص21.
165

دارد؛ يعني براي حفظ حيات معنوي فرد و جامعه و «دفع» گناه بايد امر به معروف و نهي از منكر صورت بگيرد، چنان كه براي «رفع» گناه و درمان، درباره بعضي بايد قانون حدّ يا تعزير را عمل كرد، همان‏گونه كه براي حفظ سلامتي جسمي انسانها گاهي پيشگيري لازم است و گاهي درمانهاي سخت و قطع عضو (بهداشت و درمان). دليل ديگر بر وجود اكراه و اجبار در محدوده فروع دين، وادار كردن نفس به انجام واجبات و ترك محرمات است.
مقصود از دين در ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ ولايت نيز نيست، هر چند كمال دين به ولايت است: ﴿اليَومَ اَكمَلتُ لَكُم دينَكُم واَتمَمتُ عَلَيكُم نِعمَتي ورَضيتُ لَكُمُ الاِسلمَ دينا) 1 زيرا در زمان نزول آيه، كسي را بر پذيرش ولايت وادار نمي‏كردند تا آيه از آن نهي كند.
برخي از اهل معرفت مي‏گويند: برپايه آيه ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ هيچ حكم ناخوشايندي در اسلام نيست و بر خلاف عدّه‏اي كه احكام را تكليف و سبب كلفت مي‏پندارند، احكام اسلام مايه شرافت انسان است 2 و اطلاق كُره در آيات احكام، نظير ﴿كُتِبَ عَلَيكُمُ القِتالُ وهُوَ كُرهٌ لَكُم وعَسي اَن تَكرَهُوا شَيءاً وهُوَ خَيرٌ لَكُم) 3 به اعتبار ظاهر امر است. ظاهر اين دستورها، ناخوشايند نفس است؛ مانند تشنه‏اي كه وي را به اجبار كنار چشمه مي‏برند تا سيراب شود. ظاهر اين كار اجبار و ناخوشايند و باطن آن احيا و خوشايند تشنه است.
درباره نظر اين گروه [كه آيه را دالّ بر نبود هيچ حكم و دستور ناخوشايندي در اسلام دانسته‏اند] بايد گفت كه اصل مطلب صحيح است و نگاه كامل‏تري
^ 1 – ـ سوره مائده، آيه 3.
^ 2 – ـ تفسير القرآن الكريم، صدر المتألّهين، ج4، ص193 ـ 192.
^ 3 – ـ سوره بقره، آيه 216.
166

به احكام دارد؛ ليكن سخنان ياد شده با اين آيه تناسبي ندارد، زيرا چنان كه گذشت، مراد از دين در آيه خطوط كلي دين و اصول اعتقادي است نه فروع عملي. سياق عبارات آيه و آيات مجاور نيز اين سخن را تأييد مي‏كند. افزون بر آن، در بعضي از احكام و فروع، مانند امر به معروف و نهي از منكر، حدود و تعزيرات و در برخي عبادات، براي نفس امّاره اكراه لازم است و تنها موضوعي كه مي‏توان با لسانِ نفي جنس، اكراه را از آن پيراست، اعتقادات قلبي است.
تذكّر: «مُكرَهٌ عليه» غير از «اكراه در دين» است، چنان‏كه دين در اين دو تعبير به يك معنا نيست. توضيح آنكه اكراه كننده، كسي را به پذيرش چيزي مانند دين وا مي‏دارد. در اين صورت آن شخصِ مجبور، مُكرَه، و پذيرش دين و قبول آن، (تديّن و ايمان) مُكره ٌعليه است. اكراه به اين معنا در دين نيست؛ يعني در مجموع قواعد اعتقادي، اخلاقي، فقهي و حقوقي چنين حكمي جعل نشده است، پس دينِ به معناي مُكرهٌ عليه، به معناي تدين است و دينِ در ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ به معناي مجموع قواعد است.

نوع حكم آيه
برخي حكم مستفاد از آيه ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ را حكم تكويني دانسته‏اند و بعضي حكم تشريعي. مدافعان حكم تشريعي نيز بر چهار نظرند: 1. اكراه مطلقاً جايز نيست. 2. اكراه مطلقاً جايز است. 3. تفصيل ميان عدم جواز اكراه پيش از تبيين خطوط كلي دين نه پس از آن. 4. جواز اكراه پيش از تبيّن رشد از غي نه پس از آن. بررسي اقوال چهارگانه خواهد آمد.
تذكّر: چون نفي اكراه، افزون بر برهان عقلي بر امتناع تحقق مطلب قلبي با اجبار بيروني، دليل نقلي آن را همراه مي‏كند و آن تبيّن رشد از غي است، پس
167

معلوم مي‏شود كه در برابر انسان، حق است و باطل، رشد است و غي، و هرگز حق كه به مثابه حيات است و باطل كه به منزله ممات است يكسان نيستند، بنابراين، پيام آيه مورد بحث تجويز لاابالي‏گري و اباحه‏مرامي نخواهد بود وگرنه با عذابهاي توانفرساي معاد هماهنگ نمي‏شد. اگر بشر داراي اختيار تشريعي همانند اختيار تكويني بود هيچ‏گاه خداوند با جمله ﴿خُذوهُ فَغُلّوه ٭ ثُمَّ الجَحيمَ صَلّوه ٭ ثُمَّ في سِلسِلَةٍ ذَرعُها سَبعونَ ذِراعًا فاسلُكوه) 1 تهديد نمي‏فرمود، بنابراين، حكم كلامي را بايد از حكم فقهي و حقوقي جدا كرد.
توضيح اينكه اگر لسان نفي در ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ نظير «لا جبر ولاتفويض» 2 باشد، ناظر به مسئله كلامي است و از امري تكويني خبر مي‏دهد و حكم متفرع بر آن ارشادي است و اگر نظير «لا ضرر ولا ضرار في الاسلام» 3 يا «لا رهبانية في الاسلام» 4 باشد، ناظر به مسئله فقهي است و جمله‏اي خبري به داعي انشاست و حكم متفرع بر آن حكمي تكليفي است. بر اين اساس، اگر كسي آن را جمله خبري به داعي انشا دانست و در ادامه گفت كه اكراه مستحيل است، تقرير او خلط مسئله كلامي و فقهي است.
گاهي گفته مي‏شود «في» در﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ به معناي «علي» است 5 ؛ يعني «لا اكراه علي قبول الدين»، چنان‏كه در ﴿ولاُصَلِّبَنَّكُم في جُذوعِ النَّخل) 6
^ 1 – ـ سوره حاقه، آيات 32 ـ 30.
^ 2 – ـ الكافي، ج1، ص160.
^ 3 – ـ نهج الحق وكشف الصدق، ص495؛ من لا يحضره الفقيه، ج4، ص334.
^ 4 – ـ بحار الانوار، ج65، ص319؛ دعائم الاسلام، ج2، ص193.
^ 5 – ـ الاساس في التفسير، ج1، ص600؛ تفسير البحر المحيط، ج2، ص292.
^ 6 – ـ سوره طه، آيه 71.
168

به معناي «علي» است. اين وجه نيز ناصواب است، زيرا اين جمله به وزان «لاحرج في الاسلام» حكم فقهي را بيان مي‏كند و به اين معناست كه در مجموعه قوانين الهي اكراه جعل نشده است و اگر كسي بخواهد ديگري را بر پذيرش اسلام اكراه كند خود اين اكراهِ ناروا حكم فقهي دارد و چون منظور از دين مجموعه قوانين الهي و ما انزل الله است: ﴿اِنَّ الدّينَ عِندَ اللهِ الاِسلم) 1 نه آنچه را شخص مي‏پذيرد (كه آن تديّن و دينداري است نه دين)، از اين‏رو صحيح نيست «في» را به معناي «علي» بدانيم، زيرا اين دين همان مجموعه چيزي است كه خداوند نازل كرده است و همان‏طور كه رهبانيت، ضرر، ضرار و حرج در آن نيست، اكراه نيز نيست، چنان‏كه «الي» در آيه بعدي ﴿اللهُ ولِي الَّذينَ ءامَنوا يُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُمتِ اِلَي النُّور﴾ معناي مناسب با «في» را مي‏دهد كه ورود در اسلام است هرچند بين معناي «في» در اين دو مورد تفاوت است زيرا ولايت خداوند نسبت به مؤمنان: ﴿اللهُ ولِي الَّذينَ ءامَنوا﴾ سرپرستي ويژه است نه صرف هدايت به سوي اسلام، كه آن (هدايت) نسبت به همگان است؛ گذشته از آنكه مؤمنان به سوي نور هدايت شده و آن را پذيرفته‏اند، بنابراين، كلمه «الي» به معناي حرف «في» كه مفيد استقرار و تثبيت است خواهد بود.

بررسي برداشت حكم تشريعي
﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ جمله خبري است به داعي انشا و مفادش حكم تشريعي مولوي جايز نبودن اكراه در دين است؛ مانند ﴿ولَن يَجعَلَ اللهُ لِلكفِرينَ عَلَي
^ 1 – ـ سوره آل عمران، آيه 19.
169

المُؤمِنينَ سَبيلا) 1 كه بر حكم تشريعي حرمت تسلّط كافران بر مسلمانان دلالت دارد. نيز مانند «لا ضرر و لا ضرار في الإسلام» 2 و «لا رهبانيّة في‏الإسلام» 3 كه ظاهر آن، خبر است؛ ولي به داعي انشا ارائه شده است.
در تبيين دليل اين برداشت تفسيري مي‏توان گفت كه جمله ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَي﴾ علّت عدم جواز اكراه در دين است؛ يعني چون راه رشد از راه غي جدا شده و به آساني آن را مي‏توان انتخاب كرد، كسي را بر پذيرش دين وادار نكنيد. در نتيجه اگر كسي توان ديدن راه روشن را نداشت، در حدّ تمثيل و تقريب به ذهن (نه تحقيق نهايي) مي‏توان گفت مانند كودكي است كه مصلحت خود را نمي‏شناسد. در اين صورت راهنمايي و الزام او تا زماني كه خطوط كلي دين و براهين حق براي او روشن نشده، مانعي ندارد؛ ولي پس از آن، اكراه بر پذيرش دين جايز نيست؛ چنان كه ارشاد و الزام كودك نيز تا زماني است كه به مرحله رشد نرسيده است و پس از رشد، اجبار او جايز نيست.
گفتني است كه پس از تبيّن رشد از غي، انسان به حكم تكوين، حقّ انتخاب حق يا باطل را دارد؛ ولي بايد دانست كه عقلاً و نقلاً انتخاب حق براي او حياتي و ضروري است، چنان‏كه انسان در فضاي تكوين حق دارد نفس بكشد يا از نفس كشيدن خودداري ورزد؛ ولي عقلاً و نقلاً بر او واجب است كه حفظ جان كند و از نفس كشيدن خودداري نكند. خلاصه آنكه:
1. شرعاً طبق دليل عقلي و نقلي واجب است كه انسان حق را انتخاب كند.
^ 1 – ـ سوره نساء، آيه 141.
^ 2 – ـ معاني الاخبار، ص281؛ وسائل الشيعه، ج26، ص14.
^ 3 – ـ بحار الانوار، ج65، ص319؛ مستدرك الوسائل، ج14، ص155.
170

2. شرعاً اجبار و تحميل پذيرش حق مطرح نيست.
3. انسان تكويناً آزاد آفريده شده و قدرت قبول حق يا نكول آن را دارد.

بررسي برداشت حكم تكويني
برخي ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ را مانند «لا جبر و لا تفويض» 1 دانسته‏اند كه براي اخبار از حقيقت خارجي و تكويني گفته شده و به حكم كلامي اشاره دارد نه فقهي؛ يعني امور اعتقادي و قلبي، حقّ يا باطل، با اكراه پديد نمي‏آيد، زيرا پس از تحقق مقدّمات علمي و اقامه برهان، خود به خود تصديق علمي حاصل مي‏شود و پس از تصديق علمي، فرد عالم با اراده قلبي به آن ملتزم مي‏گردد و تصديق قلبي و اعتقاد، به وجود مي‏آيد 2 ، بنابراين ظنّ هم نمي‏تواند زمينه حصول اعتقاد شود، چه رسد به صرف تصور و خيال، چنان‏كه براساس ﴿واِنَّ الظَّنَّ لايُغني مِنَ الحَقِّ شيءا) 3 ظنّ، اثر حقّي ندارد.
تحميل، تهديد، تشويق و تطميع نيز تنها بر قوّه خيال اثر گذارده و نقش اكراه و تحريك، تهييج و تسكين رواني و براي جبران محروميتهاي رواني يا جلوگيري از طغيانهاي نفساني يا دفاع از غرور است؛ گرچه همين تخيّلات مي‏تواند اساس زندگي بعضي افراد باشد؛ مانند مدگرايي كه زندگي خيالي است، پس «اكراه» زمينه‏ساز يقين علمي هم نيست، چه رسد به اعتقاد قلبي.
احتمال اخبار آيه از حقيقت خارجي و تكويني صحيح نيست، زيرا ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَي﴾ به منزله علّت ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ است، در حالي كه
^ 1 – ـ الكافي، ج1، ص160.
^ 2 – ـ ر.ك: الميزان، ج2، ص343 ـ 342؛ مواهب الرحمن، ج4، ص249.
^ 3 – ـ سوره نجم، آيه 28.
171

طبق احتمال ياد شده، مناسب است كه گفته شود اكراه در دين نيست، چون عقيده فقط از راه مخصوص خود به دست مي‏آيد نه از روي اكراه و اجبار.
افزون بر آن، در قرآن كريم كه كتاب هدايت است، تكوين محض و بدون هدايت نيست، از اين‏رو حتي براساس احتمال پيش‏گفته، به دنبال حكم تكويني (محال بودن تأثير اكراه بر عقيده) حكم تشريعي ارشادي فقهي نيز هست كه عدم جواز اكراه در دين است.
نتيجه آنكه ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ بيانگر حكم تكويني نيست، بلكه در بردارنده حكم تشريعي مولوي جايز نبودن اكراه است.

بررسي اقوال چهارگانه حكم تشريعي
1. عدم جواز اكراه مطلقاً؛ جمله ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ با توجّه به علّت آن، يعني ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَي﴾، بر عدم جواز اكراه به طور مطلق دلالت دارد، پس كافر يا مشرك را به پذيرش اصل توحيد و نيز اهل كتاب را بر پذيرش «نبوت خاصّ» نبايد واداشت.
2. جواز اكراه پيش از تبيّن حق و عدم جواز اكراه پس از آن؛ اين تفصيل صحيح است؛ ولي از آيه استفاده نمي‏شود، چون موضوع نفي اكراه در آيه، در فضاي تبيّن رشد از غي است و آيه درباره غير آن ساكت است.
3. عدم جواز اكراه پيش از تبيّن و جواز اكراه پس از آن؛ زيرا آيات جهاد ناسخ آيه ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ است. اين قول صحيح نيست، چون ظاهر آيه، اكراه پس از تبيّن را نفي مي‏كند و ادّعاي نسخ آيه نيز اشكالاتي دارد كه ذيل عنوان آينده به آن اشاره خواهد شد.
4. جواز اكراه به طور مطلق؛ براي اثبات آن به آيه ﴿فَاِذَا انسَلَخَ الاَشهُرُ
172

الحُرُمُ فَاقتُلوا المُشرِكينَ… فَاِن تَابوا واَقاموا الصَّلوةَ وءاتَوُا الزَّكوةَ فَخَلّوا سَبيلَهُم… ) 1 استشهاد شده است. اين استشهاد نيز صحيح نيست، زيرا آيه بيانگر فرمان كشتن مردان مشرك و رها ساختن زنان مؤمن است نه اجبار بر ايمان.

دفع توهم نسخ
برپايه پندار قائلان به عدم جواز اكراه پيش از تبيّن و جواز اكراه پس از آن، و نيز قائلان به جواز اكراه به طور مطلق، چنان كه گذشت، آيه ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ با آيات جهاد تعارض دارد: ﴿ياَيُّهَا النَّبِي جهِدِ الكُفّارَ والمُنفِقينَ واغلُظ عَلَيهِم) 2 ﴿وقتِلوهُم حَتّي لاتَكونَ فِتنَة) 3 ﴿فَاِذَا انسَلَخَ الاَشهُرُ الحُرُمُ فَاقتُلوا المُشرِكينَ حَيثُ وجَدتُموهُم وخُذوهُم واحصُروهُم واقعُدوا لَهُم كُلَّ مَرصَدٍ فَاِن تَابوا واَقاموا الصَّلوةَ وءاتَوُا الزَّكوةَ فَخَلّوا سَبيلَهُم﴾ و….
به دنبال اين تعارضِ متوهَّم، آيات جهاد را ناسخ ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ دانسته‏اند 4 ، چنان‏كه بعضي بر عكس، با تمسك به ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ اصل جهاد را ويژه زمان رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم و حضرت ولي عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف دانسته‏اند؛ ولي با توجه به ادله ذيل، اين دو دسته از آيات نه تنها با يكديگر تنافي ندارند، بلكه با هم متناسب و هماهنگ هستند:
^ 1 – ـ سوره توبه، آيه 5.
^ 2 – ـ سوره توبه، آيه 73.
^ 3 – ـ سوره بقره، آيه 193.
^ 4 – ـ ر.ك: الميزان، ج2، ص344 ـ 343؛ تفسير البحر المحيط، ج2، ص292.
173

1. جهاد يا دفاعي است يا ابتدايي؛ دفاع مانند حرمت خيانت و وجوب احترام به والدين، از احكام بين‏المللي اسلام است و بر همگان واجب است در مقابل ظالم از خاك و مال و جان خود حراست كنند. وقتي دفاع از اين امور واجب شد، به طور مسلم و روشن‏تر بايد دفاع از دين حق واجب باشد، زيرا دين حق به روح فرد و به كالبد جامعه حيات مي‏بخشد: ﴿ياَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا استَجيبوا لِلّهِ ولِلرَّسولِ اِذا دَعاكُم لِما يُحييكُم) 1 و اگر حفظ حيات مادي واجب باشد، بي‏ترديد حفظ حيات معنوي نيز واجب است.
حكم نوراني جهاد دفاعي مانند حكم قصاص كه دفاع از مقتول مظلوم است، براي فرد و جامعه حياتبخش است. كاشف‏الغطاء(قدس‌سرّه) سخني متقن دارد: «اگر نماز عمود دين است جهاد خيمه آن است و ستون بي‏خيمه سودي ندارد» 2 پس در جهاد دفاعي كه مسلمانان با مهاجمان مي‏جنگند، اكراه بر پذيرش دين مطرح نيست، بلكه هدف آنان دفاع از حيات خويشتن است و هرگز از سنخ تحميل اجباري دين بر ديگران نيست و ارتباطي به آن ندارد.
در جهاد ابتدايي مسلمانان به دستور ولي امر خود به سوي كفّار مي‏روند و آنان را به پذيرش اسلام دعوت مي‏كنند و با كلامي بليغ و مبين، حق را از باطل روشن و با حق‏گريزان مي‏جنگند، زيرا آنان زنجيرها به پا و غلها بر گردن طبقه محروم نهاده‏اند و مانع رسيدن پيام حياتبخش وحي الهي به مستعدان‏اند و به تعبير قرآن حكيم قتال و مبارزه براي رفع فتنه است: ﴿وقتِلوهُم حَتّي لاتَكونَ
^ 1 – ـ سوره انفال، آيه 24.
^ 2 – ـ كشف الغطاء، ج4، ص336: «فإنّ الجنود و العساكر ـ و إن كانت ذات عدد متكاثر ـ بمنزلة الفسطاط إذا سقط عمودها هدمت».
174

فِتنَةٌ ويَكونَ الدِّينُ لِلّه) 1 و روشن است كه فتنه‏زدايي با نفي اكراه در دين منافي نيست.
با بيان حكمت جهاد ابتدايي روشن مي‏گردد كه آيات جهاد ابتدايي هم با ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ تعارض ندارد و در نتيجه نسخي صورت نگرفته است.
توضيح اينكه، انسان داراي فطرتي حق‏طلب است: ﴿فِطرَتَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيها) 2 و وقتي حق به روشني و دور از شبهات و مغالطات شيطاني به او عرضه شود، بي‏درنگ آگاهانه و عاشقانه آن را مي‏پذيرد و بدان ايمان مي‏آورد و اگر احياناً ايمان نياورد به جهت طغيان هواهاي نفساني يا زنجيرهاي نامرئي ستمگران و طاغوتيان است كه براي بردگي مردم به كار مي‏برند، بنابراين فطرت حق‏طلب مردم در اسارت زنجيرهاي دروني و بيروني گرفتار است و جهاد ابتدايي براي آزادي فطرت انساني است: ﴿ويَضَعُ عَنهُم اِصرَهُم والاَغللَ الَّتي كانَت عَلَيهِم) 3 پس از آزادي فطرت، انسان حق انتخاب دارد: ﴿فَمَن شاءَ فَليُؤمِن ومَن شاءَ فَليَكفُر) 4 و چون حق، بي‏هيچ غبار و ابهامي است و فطرت انسان نيز حق گراست، حق را برمي‏گزيند.
طبق بيان فوق، بازگشت آيات جهاد ابتدايي به جهاد دفاعي است؛ يعني جهاد ابتدايي، دفاع از فطرت انساني و زمينه‏سازِ آزادي انتخابِ دين است و نه تنها با ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ متناسب، بلكه زمينه‏ساز آن است، زيرا در فرهنگ ديني، كمال انسان در پرتو اختيار اوست و نه تنها كمال روحي با اكراه پديد
^ 1 – ـ سوره بقره، آيه 193.
^ 2 – ـ سوره روم، آيه 30.
^ 3 – ـ سوره اعراف، آيه 157.
^ 4 – ـ سوره كهف، آيه 29.
175

نمي‏آيد، بلكه اكراه سبب كوري دل مي‏شود.
2. علت ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ در ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَي﴾ بيان شده است و اگر بخواهد نسخ شود، براي رفع معلول بايد علّت آن را نابود كرد نه خود معلول را، با آنكه تا روز قيامت با وجود قرآن كريم، حق به روشني از باطل جدا شده است و در نتيجه حكم «عدم جواز اكراه مطلقاً» پابرجاست.

لغو بودن اكراه و اجبار بر عقيده
عقيده از آن جهت كه مطلب قلبي است و با مبادي دروني، خواه معرفت‏شناسي و خواه روانشناسي، پديد مي‏آيد و بدون آنها پديد نمي‏آيد و با زوال آنها رخت برمي‏بندد، هرگز به وسيله اموري كه خارج از مبادي نفساني است اعم از تهديد و تحبيب، حاصل نخواهد شد، چنان‏كه جبر همانند تفويض ممتنع است.
اجبار، لغو است نه محال؛ يعني ممكن است كسي كار بيهوده انجام دهد و در صدد اكراه ديگري راجع به يك مطلب اعتقادي برآيد؛ ليكن حصول امر قلبي به وسيله اكراه، به معناي پيدايش معلول بدون علت است كه امري مستحيل است، زيرا همان‏طور كه گذشت، علتِ يك امر قلبي همانا امر قلبي است نه اكراه و اگر عقيده كه مطلب قلبي است بدون مبدأ نفساني پديد آيد، هرچند اكراه محقّق است محذور ياد شده پيش مي‏آيد، زيرا آنچه علت است حاصل نشد و آنچه حاصل شد علت نيست و انجام دادن كاري كه هيچ اثر ندارد ياوه خواهد بود. بنابراين، عقيده آزاد است و جبر ممتنع و اجبار لغو و در محدوده شريعت چيزي به عنوان اكراه جعل نشده است؛ گرچه بر هر مكلّفي واجب است كه دين الهي را بفهمد و آن را بپذيرد و به آن عمل كند. گفتني
176

است كه آزادي بَنان و بَيان مادامي كه منشأ فتنه و تبليغ سوء و اضلال ديگران نباشد محذوري ندارد.

عدم دلالت آيه بر نفي جبر يا اثبات تفويض
معتزله با استناد به ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ جبر را باطل دانسته و تفويض را پذيرفته‏اند 1 ؛ ولي اين برداشت صحيح نيست، زيرا مفاد ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾، خواه حكم تكويني باشد يا تشريعي، به صورت صريح نظريه جبر را نفي نمي‏كند، چون جبريّه مي‏گويند: هر عقيده‏اي كه انسان دارد، حق يا باطل، براساس جبر است؛ يعني آن كس كه حق را پذيرفته به اجبار پذيرفته است و آن كه از حق‏گريخته نيز به اجبار گريخته است. قضيّه‏اي كه پندار باطل تفويض را امضا كند اين است كه «لا اكراه في الدين ولا في الكفر»، در حالي كه جمله مورد بحث فقط ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ است.
منشأ اشتباه جبريه در آميختن جبر در نظام علّي با جبرِ در مقابل تفويض در افعال اختياري بشر است و آيه آن‏گونه كه تقرير شد، مخالف جبر نيست و به فرض هم مخالف با ديدگاه مجبّره باشد دليلي براي اثبات تفويض نمي‏شود، زيرا جبر و تفويض نقيض يكديگر نيستند تا با نفي يكي، ديگري ثابت شود. امام صادق(عليه‌السلام) فرمود: ميان جبر و تفويض فاصله‏اي بيشتر از فاصله زمين تا آسمان است و ميان آن دو امر سومي هست كه «أمر بين أمرين»، يعني اختيار نام دارد 2 ، پس در هيچ كاري از كارهاي بشر، نه جبر راه دارد و نه تفويض، بلكه كارهاي بشر با اختيار و انتخاب او صورت مي‏گيرد.
^ 1 – ـ التفسير الكبير، مج4، ج7، ص15.
^ 2 – ـ الكافي، ج1، ص160.
177

غبارزدايي از فطرت براي درخشش ايمان
سياق جمله ﴿فَمَن يَكفُر بِالطّغوتِ ويُؤمِن بِاللهِ فَقَدِ استَمسَكَ بِالعُروةِ الوُثقي﴾، تلبّس به ايمان و توحيد و محقّق ساختن آن در وجود خويش و جامعه است و براي زينت يافتن به ايمان، نُخست بايد قلب را از آلودگي كفر و خباثت رذيلت خُلقي شُست‏وشو داد، زيرا ايمان و كفر با يكديگر جمع نمي‏شوند.
سياق آيه براي بعضي درست روشن نشده و گمان كرده‏اند كه چون صدر آيه در مقام نظر و اعتقاد است، بايد در مقام نظر دو نكته را لحاظ كرد: نفي طاغوت و اثباتِ خدا؛ ليكن همان‏گونه كه گذشت، جمله ﴿فَمَن يَكفُر بِالطّغوتِ ويُؤمِن بِالله﴾ درباره مقام عمل است نه نظر.
افزون بر اين، در مقام عمل هم اگر كسي از دلبستن به چيزهاي ناپايدار و بي‏ريشه دنيوي دست كشيد و غبار تيره شرك را از روي فطرت نوراني زدود، به آن اصل اساسي ايمان به خدا و استمساك به حبل او دست يافته است، بنابراين در ﴿فَمَن يَكفُر بِالطّغوتِ ويُؤمِن بِالله﴾ دو چيز مطرح نيست و تقدّم كفر به طاغوت بر ايمانِ به خدا، به جهت اصل و فرع بودن آن دو نيست. در آيات ديگري از قرآن كريم نيز به اين حقيقت واحد اشاره شده است؛ مانند ﴿ومَن يُسلِم وَجهَهُ اِلَي اللهِ وهُوَ مُحسِنٌ فَقَدِ استَمسَكَ بِالعُروةِ الوُثقي) 1 در اين آيه فقط از اصل ايمان به خدا سخن گفته است؛ نه كفرِ به طاغوت، و در آيه ديگر، ايمان به خدا پيش از كفر به طاغوت آمده است: ﴿ولَقَد بَعَثنا في كُلِّ اُمَّةٍ رَسولًا اَنِ اعبُدُوا اللهَ واجتَنِبُوا الطّغوت) 2
^ 1 – ـ سوره لقمان، آيه 22.
^ 2 – ـ سوره نحل، آيه 36.
178

پس تقدّم كفرِ به طاغوت بر ايمان به الله، دليل اصالت طاغوت گريزي نيست، بلكه وسيله غبارزدايي از فطرت و آماده‏سازي آن براي درخشش اصل ايمان است كه در نهان او نهادينه شده است.
تذكّر: كفرِ به طاغوت در همه شئون فردي و اجتماعي است و در همه مراحل عقايد، اوصاف و افعال بايد ظهور كند و اين مهم وظيفه همه آحاد امت اسلامي است: ﴿يُريدونَ اَن يَتَحاكَموا اِلَي الطّغوتِ وقَد اُمِروا اَن يَكفُروا بِه) 1 پس اگر كسي‏گاه طاغوت ستيز باشد و گاه با طاغوت كنار آيد و همكاري كند، مصداق اين آيه است: ﴿نُؤمِنُ بِبَعضٍ ونَكفُرُ بِبَعض) 2

دين، حافظ انسان
عروه‏وُثقي، همان دين محكم الهي است كه گاهي از آن به «حبل الله» ياد مي‏شود: ﴿واعتَصِموا بِحَبلِ اللهِ جَميعًا ولاتَفَرَّقوا) 3 دين دستگيره و طناب محكمي است كه سوي ديگر آن طناب به دست خداست و انسان بايد آن را محكم بگيرد و خود را به دين خدا پيوند زده و از خطرها حفظ كند، پس دين، شخص و جامعه را با اتصال به خداوند از خطرها مي‏رهاند. البته بين دين و حيات فرد و جامعه، تعامل متقابل است؛ اگر جامعه دين را بفهمد و آن را باور كند و به اخلاق آن متخلق گردد و دستورهاي فقهي و حقوقي آن را عمل كند، دين را به لحاظ تديّن راستين خود حفظ كرده است و از اين منظر مصداق
^ 1 – ـ سوره نساء، آيه 60.
^ 2 – ـ سوره نساء، آيه 150.
^ 3 – ـ سوره آل عمران، آيه 103.
179

﴿والحفِظونَ لِحُدودِ الله) 1 خواهد شد و در اين‏حال دينِ محفوظ، حافظ متديّن از هرگونه هبوط، بوار، افول و سقوط در دنيا و آخرت خواهد بود.
استحكام دين، هم از تعبير ايجابي ﴿بِالعُروةِ الوُثقي﴾ فهميده مي‏شود، زيرا كلمه «وثقي» نشان استحكام و ناگسستني بودن است، هم از تعبير سلبي ﴿لاَانفِصامَ لَها﴾ كه تأكيد شدّت وثاقت عروه است؛ مانند ﴿لاتَأخُذُهُ سِنَةٌ ولانَوم﴾ كه تأكيد دو وصف ثبوتي ﴿الحَي القَيُّوم) 2 است.
نكته: عكس نقيض آيه مورد بحث، تأكيدي بر محتواي آيه ﴿ومَن يُشرِك بِاللهِ فَكَاَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخطَفُهُ الطَّيرُ اَو تَهوي بِهِ الرّيحُ في مَكانٍ سَحيق) 3 است؛ كسي كه به الله كفر ورزيد و به طاغوت ايمان آورد، مانند كسي است كه بي هيچ دستاويزي ميان آسمان و زمين معلّق باشد. چنين كسي يا در فضا طعمه شاهينها و كركسها مي‏شود يا بادهاي توفنده او را به عمق درّه‏هاي دور مي‏اندازند و او را پودر مي‏كنند: ﴿في مَكانٍ سَحيق) 4 مشركي كه در درّه دور سقوط كرده است، به جهت نداشتن حصن و مستمسك، چيزي از او نمي‏ماند.

خدا شنواي دانا
ذيل آيه كه در بردارنده اسماي حسناي ﴿سَميع﴾ و ﴿عَليم﴾ است، پشتوانه مضمون آيه و ضامن اجراي آن است؛ يعني خداوند به حال اكراه‏كننده و
^ 1 – ـ سوره توبه، آيه 112.
^ 2 – ـ سوره بقره، آيه 255.
^ 3 – ـ سوره حج، آيه 31.
^ 4 – ـ «مسحوقات» داروهاي پودر شده را گويند.
180

اكراه‏شونده، اهل رشد و اهل غي، مؤمنان به خدا و كافران به طاغوت و نيز به حال پيراستگان و آراستگان (اهل تخليه و تحليه) و متمسكان به عروه‏وُثقي، شنوا و آگاه است و نهان و عيان همه را مي‏داند.

اشارات و لطايف

1. اصالت استقلال و آزادي و فقر و بندگي
استقلال و آزادي انسان دو اصل مهمّ حقوقي، سياسي و اجتماعي است كه عقل در ادراك آن مستقل است و نقل نيز آن را تأييد مي‏كند. استقلال يعني فرد يا جامعه در تصميم‏گيريهاي خود محتاج به اذن ديگري نيست و اراده ديگري يا ديگران به نحو تمام مؤثر، جزء مؤثّر يا شرط تأثير، دخيل در كارهاي فرد يا جامعه مستقل نيست. آزادي يعني ديگري اصلاً حق دخالت در شئون فرد يا جامعه آزاد را ندارد و هرگونه كاري در قلمرو زندگي او انجام شود بايد به اذن و رضايت او (يعني فرد يا جامعه آزاد) باشد.
اين دو اصل از احكام و مُدركات عقلي‏اند؛ يعني عقل تام كشف مي‏كند كه خداوند فرد يا جامعه را نسبت به افراد و جوامع ديگر مستقل و نيز آزاد آفريده و اين حكم و ادراك عقلي كه از آن به عنوان اصل استقلال و اصل آزادي ياد مي‏شود از سنخ امارات شرعي‏اند نه از قبيل اصول عمليه و همانند ساير امارات شرعيه بر همه اصول عمليه مقدّم‏اند.
استقلال و آزادي ياد شده كه دو اصل مكشوف عقلي و دو اماره معتبر شرعي‏اند در صورتي است كه فردي با فرد ديگر يا جامعه‏اي با جامعه ديگر يا فرد و جامعه نسبت به يكديگر مقايسه شوند؛ امّا اگر انسان نسبت به ساحت قدس آفريدگار و پروردگار خودش سنجيده شود، حكم واقعي كه به وسيله
181

عقل ناب كشف مي‏شود همانا فقر و بندگي است؛ يعني اصل استقلال به اصل وابستگي و نياز، و اصل آزادي به اصل بندگي و پرستش مبدّل مي‏شود و اين دو اصل مقبول نيز اماره‏اند نه اصل عملي، و از واقع حكايت مي‏كنند نه در صدد رفع حيرت هنگام عمل. به استناد همين دو اصل معقول و نيز ساير اصول عقلي هماهنگ با آن، پذيرش دين، يعني تديّن به مجموع عقايد و احكام اصلي و فرعي، عَدْل و حَسَن و تمرّد از آن ظلم و قبيح خواهد بود.
توضيح بيشتر درباره استقلال و آزادي به بررسي آيات مناسب با آنها موكول مي‏شود.

2. عدم منافات امر به معروف و نهي از منكر با آزادي
امر به معروف و نهي از منكر ناظر به جريان پيدايش عقيده حق يا زدودن اعتقاد باطل نيست، زيرا مطلب قلبي و نفساني نه با امر مي‏آيد و نه با نهي مي‏رود و نه با دستور، آيين‏نامه، بخشنامه و مانند آن قابل تحديد است. البته قلمرو تبليغ، تعليم و تحقيق كه مراحل سه‏گانه آموزش و پرورش و ايجاد بينش است از جريان امر به معروف و نهي از منكر جداست و كاملاً مرزهاي آنها از اين فرمانها فاصله دارد، بنابراين، امر به معروف و نهي از منكر با آزادي عقيده نفياً و اثباتاً در ارتباط نيست؛ ليكن راجع به اعمال ديگران در صورتي‏كه عَلَني و آشكار بوده و مايه حرمت‏شكني باشد نه تنها آزاد بلكه واجب است و آزادي طرف مقابل محدود به عدالت است و عدالت را شريعت تعيين مي‏كند، زيرا عدل كه عبارت از وضع هر چيز در جاي مناسب خود است فقط از پروردگار هستي كه مهندس جهان، معمار انسان و طرّاح پيوند عالم و آدم، يعني تنظيم كننده اضلاع سه‏گانه مثلث مزبور است، برمي‏آيد كه به وسيله شريعت آن را
182

اعلام داشته است.
پس امر به معروف و نهي از منكر، هم با آزادي بيان و بَنان آمر و ناهي هماهنگ است و هم منافي آزادي مأمور و منهي نيست، زيرا كسي كه در يك نظام حكومتي به سر مي‏برد، به قوانين آن تعهّد سپرده است، چنان‏كه ديگران نيز نسبت به آن متعهّدند. اين تعهّد متقابل و اين عقد سياسي، اجتماعي متقابل، تعهّد حقوقي مي‏آورد كه همگان بايد نسبت به قوانين آن نظام نظارت ملّي متقابل داشته باشند و هيچ‏گاه اين امر و نهي با حرّيت شهروندان منافات ندارد.

3. حكم مرتد از دين اسلام
چون حق از باطل كاملاً جداست و جريان توحيد و الحاد به طور شفاف معلوم است اگر كسي عمداً كژراهه نرود و گرفتار مغالطه نشود اسلام را مي‏فهمد و آن را مي‏پذيرد.
اگر كسي بعد از پذيرش اسلام از آن برگردد و معاذ الله مرتد شود چند حال دارد: 1. يا ارتداد خود را اظهار نمي‏كند و كسي را از ارتداد خود با خبر نمي‏كند كه در اين حال غير از عذاب قيامت كه مطلبي كلامي است حكم فقهي ديگر ندارد. 2. اگر ديگران از ارتداد او با خبر شدند و معلوم شد كه ارتداد او بر اثر پژوهش و تحقيق بود كه متأسّفانه به كژراهه رفت و واقعاً مصداق شاكّ متفحّص است، در اين حال نيز حكم فقهي، يعني حدّ معهود، درباره او جاري نمي‏شود، زيرا حدود در موضع شبهه جاري نخواهد شد، چنان كه صدوقِ از حضرت رسول اكرم‏صلي الله عليه و آله و سلم نقل كرد: «ادرأوا الحدود بالشبهات ولا شفاعة
183

ولاكفالة ولا يمين في حدٍّ» 1 3. اگر ارتداد او روي شبهه علمي نيست بلكه روي شهوت عملي است، در صورتي‏كه ارتداد او فطري باشد نه ملّي، حدّ معهود را دارد و معناي آزادي به اصل عدالت تحديد مي‏شود و تنها مرجع تعيين حدود عدالت خداي عادل است كه ربوبيت مطلق آن قائم به قسط، مشهود عارفان، معقول حكيمان و منقول فقيهان و محدّثان است.

4. كمالِ انسان در پرتو انديشه و اختيار
قدرتهاي مادي كه روح مجرّد انسان را در اختيار ندارند، نمي‏توانند با اكراه، تطميع و تهديد و تشويق، قلب و روح انسان را بر پذيرش عقيده حق يا باطل وادارند، چنان‏كه مشركان مكه با شكنجه‏هاي طاقتفرسا نتوانستند عمار را بر پذيرش قلبي شرك مجبور سازند: ﴿مَن كَفَرَ بِاللهِ مِن بَعدِ ايمنِهِ اِلاّمَن اُكرِهَ وقَلبُهُ مُطمَئِنٌّ بِالايمن) 2 ولي خداوند متعالي كه داراي قدرت مطلق است و بر همه اشيا احاطه دارد و مالك روح است، مي‏تواند از راه اسباب ويژه، روح انسان را رام، و به سوي خير هدايت كند: ﴿ولَو شاءَ رَبُّكَ لاءمَنَ مَن فِي الاَرضِ كُلُّهُم جَميعا) 3 چنان‏كه گاهي در رويارويي با خطر و حالت اضطرار كه پرده را از روي حقايق كنار مي‏زند، انسانهاي جاهل، غافل و گمراه با مشاهده آن حقايق، خالصانه ايمان مي‏آورند، گرچه همين عده وقتي از خطر رهايي يافتند، دوباره بر اثر جهل علمي يا جهالت عملي روي حقيقت را پوشانده و شرك ورزيده و به شهوات مي‏پردازند: ﴿فَاِذا رَكِبوا فِي الفُلكِ دَعَوُا اللهَ مُخلِصينَ
^ 1 – ـ من لايحضره الفقيه، ج4، ص74؛ وسائل الشيعه، ج28، ص47.
^ 2 – ـ سوره نحل، آيه 106.
^ 3 – ـ سوره يونس، آيه 99.
184

لَهُ الدّينَ فَلَمّا نَجّهُم اِلَي البَرِّ اِذا هُم يُشرِكون) 1
كمال انسان در پرتو انديشه و شناخت و انتخاب و اختيار است و انسان، با اكراه، مورد فعل مي‏شود نه مبدأ آن؛ يعني قابل مي‏شود نه فاعل، و اين با كمال اختياري منافات دارد، از اين‏رو خداوند هم بناي خود را بر اكراه بندگان قرار نداده است. رسالت انبيا(عليهم‌السلام) نيز اين است كه حق را بي‏پيرايه و روشن در اختيار مردم قرار دهند؛ ليكن انتخاب با مردم است: ﴿وقُلِ الحَقُّ مِن رَبِّكُم فَمَن شاءَ فَليُؤمِن ومَن شاءَ فَليَكفُر) 2 البته چنان‏كه گذشت، طبق دليل عقلي و نقلي واجب است كه حق را برگزينند.

5. اساس پيشرفت اسلام
بررسي تاريخ صدر اسلام گواه است كه اسلام با برهان و استدلال كار خود را آغاز و پيشرفت كرده است، زيرا رسول اكرم‏صلي الله عليه و آله و سلم و ياوران ايشان با تحمل فشارهاي فراوان، با سلاح تبليغِ بليغ، پيام اسلام را به گوش ديگران مي‏رساندند و در اين مدت، عدّه‏اي از مكّه و برخي از مدينه به اسلام گرويدند.
در مدينه پيش از اقتدار نيز كه از هر طرف مورد تهاجم قرار مي‏گرفتند، به دستور خداي سبحان براي دفاع از خودشان اجازه جهاد و پيكار داشتند: ﴿اُذِنَ لِلَّذينَ يُقتَلونَ بِاَنَّهُم ظُلِموا) 3 و اين دفاع براي حفظ حكومت ديني و نجات مسلمانان و محرومان از شرّ كفار و فتنه‏گران و آشوب‏طلبان بود.
كاربرد شمشير براي حفظ اسلام و مسلمانان و در مقابل تهاجم دشمنان
^ 1 – ـ سوره عنكبوت، آيه 65.
^ 2 – ـ سوره كهف، آيه 29.
^ 3 – ـ سوره حج، آيه 39.
185

بود؛ نه اينكه در اسلام شمشير عامل اصلي پيشرفت محسوب شود، هر چند جهاد در مقابل طاغوتها از فرايض همگاني است، چون كفرِ به طاغوت، ملازم نبرد با طواغيت است، چون طاغيان با استقلال امت اسلامي در همه شئون مخالف‏اند: «إتّخذوا دين الله دغلاً، و عبادالله خولاً» 1 و جز به سلطه نمي‏انديشند و به فكر برتري‏طلبي بر مسلمانان‏اند و شعار افزون خواهانه آنان اين است: ﴿وقَد اَفلَحَ اليَومَ مَنِ استَعلي) 2 از اين‏رو مسلمانان همواره موظف‏اند تهاجم طواغيت را با شمشير رفع كرده، فكر تجاوزكاري دشمن را با اقتدار خود دفع كنند: ﴿واَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّةٍ ومِن رِباطِ الخَيلِ تُرهِبونَ بِهِ عَدُوَّ اللهِ وعَدُوَّكُم) 3 البته لازم است عنايت شود همان‏گونه كه در بحث تفسيري اشاره شد جهاد ابتدايي به دفاع بازمي‏گردد، و دفاع نيز در تحليل نهايي به دفع خطر و رفع ضرر منتهي مي‏شود.
ابزار دعوت و سِلاح پيشرفت اسلام، كلام روشنگرانه است كه با برهان و جدال احسن و حكمت و موعظه حسنه همراه است و حتّي با تمثيل، حق را از باطل جدا و روشن مي‏گرداند. بلاغ مبين و كلام روشنگرانه دو ركن دارد: ساده و همه فهم، و محققانه و عالمانه است، از اين‏رو هم عموم مردم و هم متفكران و دانشمندان به آساني آن را مي‏فهمند و بدون نقد مي‏پذيرند. از همين‏رو، قرآن وظيفه رسول اكرم‏صلي الله عليه و آله و سلم را تنها بلاغ مبين دانسته است: ﴿اِن عَلَيكَ اِلاَّالبَلغ) 4 ﴿وما عَلَينا اِلاَّالبَلغُ المُبين) 5
^ 1 – ـ بحار الانوار، ج18، ص126.
^ 2 – ـ سوره طه، آيه 64.
^ 3 – ـ سوره انفال، آيه 60.
^ 4 – ـ سوره شوري، آيه 48.
^ 5 – ـ سوره يس، آيه 17.
186

جدا كردن مرزهاي حق از باطل به مُبيِّن نياز دارد و خود به خود پديد نمي‏آيد، از اين‏رو روشن ساختن حقّ و باطل بر كساني كه صلاحيت علمي دارند، واجب است: ﴿لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ اِلَيهِم) 1 تا بر همگان اتمام حجت شود: ﴿لِيَهلِكَ مَن هَلَكَ عَن بَيِّنَةٍ ويَحيي مَن حَي عَن بَيِّنَة) 2

6. صفات راشدان
اهل رشد در قرآن كريم به كساني گفته مي‏شود كه از دو صفت ثبوتي ايمان‏دوستي و آراستگي و زيبا نمودار شدن ايمان در قلب برخوردار باشند: ﴿حَبَّبَ اِلَيكُمُ الايمنَ وزَيَّنَهُ في قُلوبِكُم) 3 همچنين از سه صفت سلبي كفر و فسوق و عصيان دوري گزينند: ﴿وكَرَّهَ اِلَيكُمُ الكُفرَ والفُسوقَ والعِصيان) 4 چنين كساني از سلامت فطرت و رشد برخوردارند: ﴿اُولئِكَ هُمُ الرّشِدون) 5 «غي» و نيز غاويان نيز دقيقاً مقابل رشد و راشدان است.

7. حقيقت واحد قرآن و عترت
«عروه وُثقي» به معناي دين است و دين طبق حديث متواتر ثقلين، مجموعِ قرآن و عترت است، از اين‏رو واژه «عروة» به صورت مفرد آمده است. آري قرآن و عترت(عليهم‌السلام) تار و پود حبل واحد الهي هستند، چنان‏كه رسول الله‏صلي الله عليه و آله و سلم در حديث ثقلين، به اين مطلب اشاره مي‏فرمايد: « و انّهما لن يفترقا حتّي يردا عليّ
^ 1 – ـ سوره نحل، آيه 44.
^ 2 – ـ سوره انفال، آيه 42.
^ 3 – ـ سوره حجرات، آيه 7.
^ 4 – ـ همان.
^ 5 – ـ همان.
187

الحوض» 1 آميختگي كتاب و عترت به گونه‏اي است كه نمي‏توان مرز هر يك را از ديگري جدا كرد. اين دو، واقعيت واحدي هستند كه با نام دين يا عروه‏وثقي يا حبل‏الله از آن ياد مي‏شود.
با وجود اين اتّحاد است كه مي‏توان از اوصاف قرآن كريم، صفات رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم و ائمّه اطهار(عليهم‌السلام) را دريافت و از اوصاف عترت مي‏توان به ويژگيهاي قرآن دست يافت. قرآن، لفظ و معناست؛ ولي عترت، قرآن عيني و ممثّل است و هر دو به يكديگر نيازمندند و بازگشت شعار «حسبنا كتاب الله» 2 به ردّ قرآن است، زيرا قرآن منهاي عترت، كتابِ بدون كتاب است.
در آيه﴿اليَومَ اَكمَلتُ لَكُم دينَكُم واَتمَمتُ عَلَيكُم نِعمَتي ورَضيتُ لَكُمُ الاِسلمَ دينا) 3 ولايت، اكمال دين و اتمام نعمت شمرده شده؛ ولي از قرآن و ولايت با نام مفرد ﴿الاِسلم﴾ و «دين» ياد شده است نه به صورت تثنيه. همين امر از حقيقت واحد عترت و قرآن حكايت مي‏كند.

بحث روايي

1. شأن نزول
قيل نزلت في رجل من الأنصار يدعي أبا الحصين و كان له ابنان فقدم تُجّار الشام إلي المدينة يحملون الزيت، فلمّا أرادوا الرجوع من المدينة، أتاهم ابنا
^ 1 – ـ صحيح مسلم، ج5، ص66 ـ 22؛ الدر المنثور، ج7، ص349؛ الكافي، ج2، ص414؛ بحار الانوار، ج2، ص99.
^ 2 – ـ صحيح بخاري، ص37، ح1؛ الملل و النحل، ج1، ص23؛ نهج الحق، ص273؛ بحارالانوار، ج22، ص474.
^ 3 – ـ سوره مائده، آيه 3.
188

أبي الحصين فدعوهما إلي النصرانية فتنصرا و مضيا إلي الشام، فأخبر أبوالحصين رسول الله‏صلي الله عليه و آله و سلم فأنزل الله تعالي: ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾. فقال رسول‏الله‏صلي الله عليه و آله و سلم: «أبعدهما الله، هما أوّل من كفر» 1
عن ابن عباس قال: كانت المرأة من الأنصار تكون مِقلاةً لايكاد يعيش لها ولد، فتجعل علي نفسها إن عاش لها ولد أن تهوّده؛ فلمّا أجليت بنو النضير كان فيهم من أبناء الأنصار، فقالوا: لا ندع أبناءنا. فأنزل الله: ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين) 2
اشاره: طبق شأن نزول نخست آيه درباره مردي از انصار نازل شد كه فرزندانش به دعوت بازرگانان شامي كه مسيحي بودند پيرو مذهب مسيحي شده، به شام رفته بودند. وقتي مرد انصاري اين ماجرا را به پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم خبر داد، خداوند اين آيه را فروفرستاد. سپس رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم گفت: خدا آنها را از رحمت خود دور گرداند، آنان نخستين كافران مرتدند….
طبق شأن نزول دوم رسم ميان اهل مدينه قبل از اسلام درباره زني كه بچه‏اش زنده نمي‏ماند، اين بود كه نذر مي‏كرد هرگاه بچه‏اي برايش بماند او را يهودي كند؛ بعد از ظهور اسلام هنگامي كه قبيله بني نضير مأمور شدند از مدينه كوچ كنند، عده‏اي از اين فرزندانِ انصار در ميان آنها بودند، از اين‏رو مردم مدينه گفتند: ما نمي‏گذاريم فرزندانمان يهودي بمانند و با بني نضير كوچ كنند، آن‏گاه آيه مورد بحث نازل شد.
درباره ذيل آيه مورد بحث نيز نقل شده است كه پيامبر اكرم‏صلي الله عليه و آله و سلم با خود زمزمه مي‏كرد: اي كاش افراد اطراف مدينه به همراه ديگران ايمان مي‏آوردند،
^ 1 – ـ مجمع البيان، ج2 ـ 1، ص630.
^ 2 – ـ الدر المنثور، ج2، ص20.
189

آن‏گاه خداي سبحان فرمود: خدا زمزمه و تمنّيات تو را مي‏داند و مي‏شنود 1.
گفتني است كه روايات ديگري نيز درباره شأن نزول آيه شريفه وارد شده است؛ ليكن هيچ يك از اين شأن نزولها بر فرض صحت آنها پيام آيه را به مورد خود محدود نمي‏كند؛ همچنين شأن نزولهاي گوناگون درباره يك آيه منافاتي با هم ندارند، زيرا چه بسا حوادث متعددي رخ داده و نزول آيه‏اي ناظر به همه آنها بوده است.
تذكّر: از لفظ انصار كه در روايت آمده به استناد اينكه انصار در مقابل مهاجران است استفاده نمي‏شود كه نذر مذكور در حديث دوم بعد از اسلام بوده است، زيرا بسيار بعيد است كه زن انصاري نذر كند كه فرزندش را يهودي كند، پس روي اين قرينه مي‏توان گفت كه جريان ياد شده قبل از اسلام بوده و سرّ تعبير از نذر كننده به اينكه از انصار بود فقط عنوان مشير است؛ يعني از گروهي است كه با ظهور اسلام به نام انصار شهرت يافتند.

2. مراد از «طاغوت»
فيه [الطاغوت] أقوال: أحدها أنّه الشيطان… و هو المروي عن أبي عبدالله(عليه‌السلام ) 2.
عن داود بن كثير قال: قلت لأبي عبدالله(عليه‌السلام): أنتم الصلاة في كتاب الله (عزّ وجلّ)…، فقال: «يا داود! نحن الصلاة في كتاب الله (عزّ وجلّ) و نحن الزكاة… و نحن الايات و نحن البينات و عدوّنا في كتاب الله (عزّ وجلّ)
^ 1 – ـ التفسير الكبير، مج4، ج7، ص18.
^ 2 – ـ ر.ك: مجمع البيان، ج2 ـ 1، ص631.
190

الفحشاء و المنكر… و الجبت و الطاغوت… » 1
اشاره: در اين روايات «طاغوت» به شيطان و دشمنان اهل بيت عصمت(عليهم‌السلام) تفسير شده است. روشن است كه اين معنا از باب تطبيق و بيان بعضي از مصاديق است نه تفسير مفهومي.

3. مصاديق «عروه وثقي»
عن محمّد بن مسلم عن أبي جعفر(عليه‌السلام) قال: «عروة الله الوثقي التوحيد… » 2
عن عبدالله بن سنان عن أبي عبدالله(عليه‌السلام) أنّه قال في قوله (عزّ وجلّ):﴿فَقَدِ استَمسَكَ بِالعُروةِ الوُثقي﴾ قال: «هي الإيمان بالله وحده لا شريك له» 3
عن الباقر(عليه‌السلام) في قوله تعالي: ﴿فَقَدِ استَمسَكَ بِالعُروةِ الوُثقي﴾ قال: «مودّتنا أهل البيت» 4
عن أبي الحسن الرضا عن أبيه عن آبائه عن علي(عليهم‌السلام) قال: قال رسول الله‏صلي الله عليه و آله و سلم: «من أحبّ أن يركب سفينة النجاة و يستمسك بالعروة الوثقي و يعتصم بحبل الله المتين فليوالِ عليّاً بعدي وليعادِ عدوه وليأتم بالأئمة الهداة من ولده» 5
عن الرضا عن آبائه(عليهم‌السلام) قال: «قال رسول الله‏صلي الله عليه و آله و سلم: ستكون بعدي فتنة مظلمة، الناجي منها من استمسك بالعروة الوثقي. فقيل: يا رسول الله! و ما العروة الوثقي؟ قال: ولاية سيّد الوصيين. قيل: يا رسول الله! و مَن سيّد الوصيين؟ قال: أمير المؤمنين. قيل: يا رسول الله! و من أمير المؤمنين؟ قال: مولي المسلمين و
^ 1 – ـ تفسير كنز الدقائق، ج1، ص612.
^ 2 – ـ بحار الانوار، ج3، ص279؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص263.
^ 3 – ـ همان.
^ 4 – ـ همان.
^ 5 – ـ همان.
191

إمامهم بعدي. قيل: يا رسول الله! من مولي المسلمين و إمامهم بعدك؟ قال: أخي علي بن أبي طالب(عليه‌السلام» 1
عن الرضا(عليه‌السلام) … قال: «قال رسول الله‏صلي الله عليه و آله و سلم: الأئمّة من ولد الحسين… هم العروة الوثقي و هم الوسيلة إلي الله تعالي» 2
اشاره: 1. مفاد مجموع روايات اين است كه قرآن منادي توحيد و عترت طاهره مبيِّن توحيد و قرآن‏اند و مودّتْ قلب انسان را به ولايت گره مي‏زند، پس اعتقاد به توحيد ناب، تمسك به عروه‏وثقي است، همان‏گونه كه اعتقاد و عمل به قرآن تمسك به عروه‏وثقي است و حقيقت قرآن هم جداي از حقيقت اهل‏بيت(عليهم‌السلام) نيست، بنابراين تمسك به هر يك تمسك به ديگري و سرانجام تمسك به عروه‏وثقي است، پس تمسك به اهل بيت عصمت(عليهم‌السلام) بدون مودت شدني نيست و مودت اهل بيت(عليهم‌السلام) پيمودن راه عروه‏وثقي است.
به هر روي، اين روايات گرچه تطبيقي است، بيان مصاديق تام و حقيقي آيه شريفه و در واقع، تفسير باطني آيه است.
2. توحيد، مظاهري دارد كه بدون اعتقاد به آنها دسترسي به توحيد ناب مقدور نيست. مظاهر توحيد، اوليا و خلفاي راستين الهي‏اند؛ آنان‏كه مظاهر اسماي حسناي خدا و عالم به حقايق اصول و فروع دين‏اند. مظاهر خداي سبحان آينه‏هايي هستند كه در چهره آنها فقط اسماي حسناي الهي مي‏تابد. آنچه از شرطيّت ولايت نسبت به حصن توحيد از حضرت امام رضا(عليه‌السلام) نقل شده است همين معنا را مي‏فهماند: «كلمة لا إله إلاّ الله حصني… بشروطها و أنا من شروطها» 3 و آنچه نيز درباره ولايت اميرمؤمنان(عليه‌السلام) رسيده است كه «ولاية عليّ بن
^ 1 – ـ بحار الانوار، ج36، ص20؛ البرهان، ج1، ص538 ـ 537.
^ 2 – ـ عيون اخبار الرضا، ج2، ص58؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص263.
^ 3 – ـ الامالي، صدوق، ص235؛ بحار الانوار، ج3، ص7.
192

بي طالب حصني» 1 در همين راستاست؛ يعني اگر توحيد به مدينه تشبيه شود باب آن مدينه ولايت انسانهاي كامل معصوم(عليهم‌السلام) است؛ نظير آنكه رسالت مدينه علم است و امامت باب آن مدينه 2.

٭ ٭ ٭
^ 1 – ـ الامالي، صدوق، ص195؛ المناقب، ج3، ص101.
^ 2 – ـ وسائل الشيعه، ج27، ص34 و 76؛ بحار الانوار، ج10، ص119.
193

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *