زولبیا + پادکست

خانه / مطالب و رویدادها / زولبیا + پادکست
شرجیِ هوا عطشش را بیشتر می‌کرد. گلویش خشک شده بود. انگار گاز خردلِ به یادگار مانده از آن سالها درون گلویش روان شده بود و راه هوا را بسته بود. وسط خیابان ایستاد. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و جعبۀ زولبیا را محکم‌تر از قبل توی دستش گرفت.
خیابان خلوت بود و چیزی دیگر تا اذان باقی نمانده بود. پسر بچّه‌ای گربۀ سیاهی را گوشه‌ای خفت کرده بود و دمش را میان دستانش فشار می‌داد. گربه راه فراری نداشت و بچه از اسارت گربه شاد بود. به سمت پسرک رفت و در ازای رها کردن گربه، یک حلقه زولبیا به او داد.
نسیم گرمی ‌از لابلای نخل‌ها به صورت آفتاب سوخته‌اش می‌خورد. به زیرگذر که رسید از شدت گرما مردد شده بود اما برق چشم‌های پسرک که یادش آمد راهش را کج کرد تا پیش یاسر برود.
چند درخت نخل نیمه سوخته قبرستان را از شهر جدا می‌کرد. بالای سنگ قبر سفیدی نشست، پنج انگشتش را روی قبر گذاشت و شروع به خواندن فاتحه کرد. یاسر در قاب چوبیِ کنار قبر زل زده بود به او و او محو چشمهای مظلومش بود.
صدای اذان که بلند شد در جعبه را برداشت و با صدایی که می‌لرزید گفت: «به یاد شب‌های ماه مبارک سنگر برایت زولبیا آورده‌ام، قبول باشه پسر…»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *