داستان سریالی نسل سوخته | قسمت بیست و پنجم: حبیب الله

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته | قسمت بیست و پنجم: حبیب الله

نسل سوخته

قسمت بیست و پنجم: حبیب الله

گاهی عمق شک … به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد … تنها … در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود … به حدی که گاهی حس می کردم … الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم … اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم … حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم …

آخرین روز رمضان هم تمام شد … و صبر اندک من به آخر رسیده بود … شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد … از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت …

گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد … و امشب، از اون شب ها بود … اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم … 10 دقیقه بعد … 20 دقیقه بعد …

و من همچنان غرق فکر … شک … و چراهای مختلف … که یهو به خودم اومدم …
– مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ … مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ … پیغمبر خدا … دائم العبادت بود … با اون شان و مرتبه بزرگ … بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان … حبیب الله شد …

با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم … رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز … نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود … خیلی از خودم خجالت می کشیدم … من با این کوچیکی … نیاز … حقارت … در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم … رفتم سجده … با کلمات خود قرآن …
– خدایا … این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش … این بنده ناسپاست رو …

پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل … حاضر نبود از جاش تکان بخوره … عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ … توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم …

شیرینی به دست … بین مزار شهدا می چرخیدم … و شیرینی تعارف می کردم که …

چشمم گره خورد به عکسش … نگاهش خیلی زنده بود … کنار عکس نوشته بودن …
– من طلبنی وجدنی … و من وجدنی عرفنی … و من عرفنی …
هر کس که مرا طلب کند می یابد … هر کس که مرا یافت می شناسد … هر کس که مرا شناخت … دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود … هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم … و هر کس که عاشقش شوم … او را می کشم … و هر کس که او را بکشم … خون بهایش بر من واجب است … و من … خود … خون بهای او هستم …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *