داستان سریالی نسل سوخته | قسمت سی و سوم: دلت می آید؟

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته | قسمت سی و سوم: دلت می آید؟

#نسل_سوخته
قسمت سی و سوم: دلت می آید؟
نهار رسیدیم سبزوار … کنار یه پارک ایستادیم … کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم … وضو گرفتم و ایستادم به نماز …

سر سفره نشسته بودیم … که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد … پریشان احوال … و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد …
– من یه دختر و پسر دارم … و … اگر ممکنه بهم کمکی کنید … مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید …

پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت …
– آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ … که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید …

سرش رو انداخت پایین که بره … مادرم زیرچشمی … نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد … و دنبال اون خانم بلند شد …
– نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ …

با شرمندگی سرش رو آورد بالا … چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد … با خوشحالی گفت …
– دخترم از دخترتون بزرگ تره … اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست …

نگاهش روی من بود … مادرم سرچرخوند سمت من … سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد …

سعید خودش رو کشید کنار من …
– واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟… تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ … بابا رو هم که می شناسی … همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره … برو یه چیزی به مامان بگو … بابا دوباره باهات لج می کنه ها …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *