داستان سریالی نسل سوخته | قسمت سی و یکم: هدیه خدا

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته | قسمت سی و یکم: هدیه خدا

نسل سوخته
قسمت سی و یکم: هدیه خدا
عید نوروز … قرار بود بریم مشهد … حس خوش زیارت … و خونه مادربزرگم … که چند سالی می شد رفته بود مشهد…

دل توی دلم نبود … جونم بود و جونش … تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم …
سرم رو می گذاشتم روی پاش … چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت … عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم …

بقیه مسخره ام می کردن …
– از اون هیکلت خجالت بکش … 13، 14 سالت شده … هنوز عین بچه ها می مونی …

ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن … هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت … من کمر همتم رو محکم تر می بستم … اما روحم به جای سخت و زمخت شدن … نرم تر می شد …

دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست … و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت … اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد … درد و آرامش و شادی … در وجودم غوطه می خورد … به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم …

رشته مادرم ادبیات بود … و همه … این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن … هر چند عشق شعر بودن مادرم … و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد … بی تاثیر نبود … اما حس من … و کلماتم … رنگ دیگه ای داشت …

درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود … و آرامش و شادی … هدیه خدا …
خدایی که روز به روز … حضورش رو توی زندگیم … بیشتر احساس می کردم … چیزهایی در چشم من زیبا شده بود… که دیگران نمی دیدند … و لذت هایی رو درک می کردم… که وقتی به زبان می آوردم … فقط نگاه های گنگ … یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد …

اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم … که توصیفی برای بهشت من نبود …

از 26 اسفند … مدرسه ها تق و لق شد … و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده … پدرم، شبرو بود … ایام سفر … سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح … می زدیم به دل جاده …

این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود … عاشق شب های جاده بودم … سکوتش … و دیدن طلوع خورشید … توی اون جاده بیابانی …
وضو گرفتم … کلید ماشین رو برداشتم … و تا قبل از بیدار شدن پدرم … تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین … و قبل از اذان صبح … راه افتادیم …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *