داستان سریالی نسل سوخته | قسمت شانزدهم ؛ نامه های بی شاید ..

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته | قسمت شانزدهم ؛ نامه های بی شاید ..

نسل سوخته
قسمت شانزدهم: نامه های بی شاید …
– با خودت فکر نکردی … اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ …

ترسیدم جواب بدم … دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه … اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن …
– آقا ما اونقدر از شما … چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم … حقی از ما وسط نیست … نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد … اما …

دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم … و سرم رو انداختم پایین… دوباره دفتر ساکت شد …
– برو … در رو هم پشت سرت ببند …

کارنامه ها رو که دادن … علوم 20 شده بودم … اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم … کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد … نماز که تموم شد … رفتم جلو … نشستم کنار امام جماعت …
– حاج آقا یه سوال داشتم …

از حالت جدی من خنده اش گرفت …
– بگو پسرم …
– حاج آقا … من سر امتحان علوم تقلب کردم … بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید … این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه … منم رفتم گفتم … اما معلم مون بازم بهم 20 داده … الان من هنوز گناه کارم یا نه؟… پولم حروم میشه یا نه؟ …

خنده اش محو شد … مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده … همیشه می گفت …
– به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب … از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید … برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و …

حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه … همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد …
– سوال سختیه … اینکه شما با این کار … چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده … و حق الناس گردنت بوده … توش شکی نیست … اما علم من در این حد نیست که بدونم … آینده شما چی میشه … آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه … یا نه …
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده … چون شما گفتی که این کار رو کردی … و در صدد جبران براومدی …

ناخودآگاه … در حالی که سرم رو تکان می دادم … انداختمش پایین …
– ممنون حاج آقا … ولی نامه عمل رو … با فکر کنم و حدس میزنم و … اما و اگر و شاید … نمی نویسن …

و بلند شدم و رفتم …

تا شنبه دل توی دلم نبود … سر نماز از خدا خجالت می کشیدم … چنان حس عذابی بهم دست داده بود … که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه … سبک تر از حال و روز منه …

شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون … کارنامه به دست و امضا شده … رفتم جلوی دفتر … در زدم و رفتم تو …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *