داستان سریالی نسل سوخته | قسمت هشتاد: شب خاطره

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته | قسمت هشتاد: شب خاطره

ماشین رو خاموش کردیم … شب … وسط بیابان … سوز سردی می اومد … صادق خوابش برد … و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش … و من، توی اون سکوت و تاریکی… غرق فکر بودم … یاد آیه قرآن که می فرمود … چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه …

قسمت هشتاد: شب خاطره

ماشین رو خاموش کردیم … شب … وسط بیابان … سوز سردی می اومد … صادق خوابش برد … و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش … و من، توی اون سکوت و تاریکی… غرق فکر بودم … یاد آیه قرآن که می فرمود … چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه …
– خدایا … من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن … تاوان و بهای اشتباه منه؟ … یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ …

محو افکار خودم … که آقا رسول و آقا مهدی … شروع به صحبت کردن … از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن … و من در حالی که به در تکیه داده بودم … محو صحبت هاشون شده بودم … گاهی غرق خنده … گاهی پر از سوز و اشک …

ـ آقا مهدی … تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ …
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب … این سوال رو پرسیدم … یهو از دهنم پرید … اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود …

حالتش عوض شد … توی اون تاریکی هم می شد … بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید …
ـ تلخ ترین خاطره ام … مال جبهه نبود … شنیدنش دل می خواد … دیدن و تجربه کردنش …

ساکت شد …
ـ من دلش رو دارم … اما اگر گفتنش سخته … سوالم رو پس می گیرم …
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد …منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم … خودم رو سرزنش می کردم … که…
– ظهر بود … بعد از کلی کار … خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم … که باهامون تماس گرفتن …

صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *