داستان سریالی نسل سوخته | قسمت هفتاد و چهارم: دو کوهه

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته | قسمت هفتاد و چهارم: دو کوهه

وارد شدیم … هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم … این حس قوی تر می شد … تا جایی که … انگار وسط بهشت ایستاده بودم … و عجب غروبی داشت …
این همه زیبایی و عظمت … بی اختیار صلوات می فرستادم…

وارد شدیم … هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم … این حس قوی تر می شد … تا جایی که … انگار وسط بهشت ایستاده بودم … و عجب غروبی داشت …
این همه زیبایی و عظمت … بی اختیار صلوات می فرستادم…

آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام …
ـ بدجور غرق شدی آقا مهران …
ـ اینجا یه حس عجیبی داره … یه حس خیلی خاص … انگار زمینش زنده است …

خندید … خنده تلخ …
ـ این زمین … خیلی خاصه … شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن … وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود …

بغض گلوش رو گرفت …
– می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ …

چشم هام از خوشحالی برق زد … یواشکی راه افتادیم … آقا مهدی جلو … من پشت سرش … وارد ساختمون که شدیم … رفتم توی همون حال و هوا … من بین شون نبودم … بین اونها زندگی نکرده بودم … از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم … اما اون ساختمون ها زنده بود … اون خاک … اون اتاق ها…

رسیدیم به یکی از اتاق …
ـ 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن … هر 3 تاشون شهید شدن …

چند قدم جلوتر …
ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود … اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش … همه چیز یادت می رفت … درد داشتی… غصه داشتی … فکرت مشغول بود … فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته … نفس خیلی حقی داشت …

به اتاق حاج همت که رسیدیم … ایستاد توی درگاهی … نتونست بیاد تو … اشکش رو پاک کرد … چند لحظه صبر کرد … چراغ قوه رو داد دستم و رفت …

حال و هوای هر دومون تنهایی بود … یه گوشه دنج …
روی همون خاک … ایستادم به نماز …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *