داستان های قرآنی | یونس نبی

خانه / قرآن و عترت / قرآن / داستانهای قرآن / داستان های قرآنی | یونس نبی

نام مبارك حضرت يونس(عليه‌السلام) چهار بار در قرآن مجيد ذكر شده است،[1] به علاوه در چند آيه ديگر، درباره اوصاف و سرگذشت وي بدون ذكر نامش سخن به ميان آمده

نام مبارك حضرت يونس(عليه‌السلام) چهار بار در قرآن مجيد ذكر شده است،[1] به علاوه در چند آيه ديگر، درباره اوصاف و سرگذشت وي بدون ذكر نامش سخن به ميان آمده،[2] و يك سوره قرآن (سوره دهم) به نام اوست.
حضرت يونس(عليه‌السلام) يكي از پيامبران بني اسرائيل است،[3] كه چهار هزار و هفتصد و بيست و هشت سال بعد از هبوط آدم(عليه‌السلام) متولد شد.
نام پدرش «متي» از عالمان و زاهدان وارسته و شاكر بود، به همين جهت خداوند به حضرت داوود (عليه‌السلام) وحي كرد كه همسايه تو در بهشت، متي پدر يونس(عليه‌السلام) است[4] و نام مادرش «تنجيس» بود.[5] وي از ناحيه پدر از نواده‌هاي حضرت هود(عليه‌السلام) و از ناحيه مادر از بني اسرائيل بود.[6] به خاطر اينكه در شكم ماهي قرار گرفت با لقب «ذوالنون و صاحب الحوت» از او ياد شده. [7] ابن بابويه گفته است: يونس(عليه‌السلام) را براي آن يونس (عليه‌السلام) گفته‌اند، كه چون بر قومش غضب كرد و از ميان ايشان بيرون رفت، به پروردگار خود انس گرفت، و چون به سوي قوم برگشت مونس ايشان گرديد.[8] قبر وي هم اكنون در نزديك كوفه، در كنار شط، به نام مرقد يونس معروف است.[9]

رسالت حضرت يونس(عليه‌السلام)[10]
شهر نينوا در منطقه موصل (در عراق كنوني) پايتخت دولت آشوريان به شمار مي‌رفت، اين دولت قدرت و استيلاي خود را بر بيشتر كشورهاي اسيا گسترش داد. نينوا در آن دوران، از غني‌ترين و بزرگترين شهرهاي مشرق زمين محسوب مي‌گشت و داراي جمعيتي بيش از صد هزار نفر بود.[11] فراوني نعمت و ثروت بي حد و حصر، مردم آن سامان را به وسيله انجام كارهاي ناروا و گناهانشان به ورطه گمراهي كشاند، از طرفي مردم نينوا بت پرست بوده و به خداي متعال ايمان نمي‌آوردند.
خداوند يونس(عليه‌السلام) را به سوي آنان فرستاد. يونس(عليه‌السلام) در سي سالگي به نينوا رفته و دعوتش را آغاز نمود. آن‌ها را به ايمان به خدا و توبه و بازگشت از گناهانشان دعوت مي‌فرمود: ولي آنان بر انجام كارهاي خود پافشاري كرده و دعوت وي را نمي‌پذيرفتند، سي و سه سال از آغاز دعوتش گذشت، اما هيچكس جز دو نفر به او ايمان نياوردند، يكي از آن دو نفر دوست قديمي يونس(عليه‌السلام) و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام «روبيل» و ديگري عابد و زاهدي به نام «مليخا» بود.
هنگامي كه دعوت يونس(عليه‌السلام) در مورد قومش به هدف دلخواه نرسيد و آن‌ها همچنان بر بي‌ايماني خود پافشاري كردند، آن حضرت كاسه صبرش لبريز شد و تصميم گرفت مردمش را مورد نفرين خويش قرار دهد.
«روبيل» به آن حضرت مي‌گفت: قومت را نفرين مكن، زيرا كه خداوند هلاكت آن‌ها را نمي‌پسندد، ولي «مليخاي» عابد با تصميم يونس(عليه‌السلام) هم عقيده بود، و مي‌گفت: نفرين كن بر ايشان. آن حضرت سخن «مليخا» را قبول كرد و آن‌ها را نفرين نمود.
حق تعالي وحي فرستاد به سوي او كه عذاب خواهم فرستاد بر ايشان، در فلان سال و فلان ماه و فلان روز، چون وقت آن وعده نزديك شد، يونس(عليه‌السلام) با «مليخا» از شهر خارج شدند، ولي «روبيل» در ميان مردم شهرش ماند، چون روز نزول عذاب شد، به مردم گفت: فزع و استغاثه كنيد به سوي خدا، شايد كه بر شما رحم فرموده و عذاب را از شما برگرداند.
گفتند: چگونه فزع كنيم، گفت: بيرون رويد به سوي بيابان و فرزندان را از زنان جدا كنيد و ميان شترها و گاوها و گوسفندان و فرزندان آن‌ها جدايي بيندازيد و گريه كنيد و دعا كنيد، همه از شهر بيرون رفتند و چنين كردند، خداوند نزول عذاب قطعي را از آنان مرتفع ساخت.
كمي بعد از ساعت موعود، يونس(عليه‌السلام) به ميان شهر بازگشت كه نحوه هلاكت مردم را بنگرد، اما با كمال تعجب مشاهده كرد كشاورزان در مزارع خويش مشغول كار هستند و اوضاع و احوال شهر بسيار عادي به نظر مي‌رسد.
يونس(عليه‌السلام) از آن‌ها پرسيد كه چگونه شد احوال قوم يونس(عليه‌السلام)؟ (ايشان نشناختند او را) يكي از افراد قوم كه يونس(عليه‌السلام) را شناخته بود به او گفت: يونس(عليه‌السلام) قومش را نفرين كرد دعاي او مستجاب شد، عذاب بر آن‌ها نازل شد، پس ايشان جمع شدند و گريستند و دعا كردند و خدا رحم كرد ايشان را، و عذاب را از ايشان برگردانيد و بركوهها متفرق كرد، اكنون ايشان به دنبال يونس(عليه‌السلام) هستند، كه او را پيدا كنند، تا به او ايمان آورند.

قرار گرفتن يونس(عليه‌السلام) در شكم ماهي
يونس(عليه‌السلام) با شنيدن اين سخن خشمگين شد و بدون اذن پروردگارش شهر را ترك كرد و رفت تا به كنار دريايي رسيد، كشتي‌اي را ديد كه پر از مسافر و بار است و مي‌خواهد برود، پس يونس(عليه‌السلام) تقاضا كرد كه او را سوار كشتي كنند، به او جا دادند، او سوار كشتي شد.[12] كشتي حركت كرد، در وسط دريا ناگاه ماهي بزرگي سر راه كشتي را گرفت، در حالي كه دهان باز كرده بود، ‌گويي غذايي مي‌طلبيد، چون آن حضرت ماهي را ديد ترسيد، به عقب كشتي آمد، ماهي نيز به جانب عقب كشتي آمد، تا اينكه كار بر اهل كشتي تنگ شد.
سرنشينان كشتي گفتند: به نظر مي رسد گناهكاري در ميان ما باشد كه بايد طعمه ماهي گردد، سپس آن‌ها تصميم گرفتند ميان خود قرعه كشيده، تا به نام هر كس اصابت نمود، او را از كشتي بيرون اندازند. قرعه به نام يونس(عليه‌السلام) درآمد.[13] حتي سه بار قرعه زدند، هر سه بار به نام يونس(عليه‌السلام) اصابت نمود. يونس را به دريا افكندند، آن ماهي بزرگ او را بلعيد.
زماني كه ماهي يونس(عليه‌السلام) را در كام خود فرو برد، خداوند به آن حيوان الهام فرمود، كه به يونس(عليه‌السلام) آسيبي نرساند، يونس(عليه‌السلام) در شكم ماهي كه جاي گرفت پنداشت از دنيا رفته است، لذا اعضاي بدنش را حركت داد، دانست كه زنده است. از اين رو به سجده افتاد و عرضه داشت: پروردگارا! جايگاهي براي پرستشت برگزيدم، كه كسي در چنين جايي تو را ستايش نكرده است.
سپس چند روز همچنان در شكم ماهي به سر برد و پيوسته به ذكر و ستايش پروردگار مي‌پرداخت، پس از آن‌به عظمت الهي اعتراف كرد، و اقرار نمود در كاري كه از او سر زده به خود ستم روا داشته است.
خداوند دعايش را مستجاب كرد و توبه‌اش را پذيرفت.[14] و به ماهي فرمان داد تا يونس(عليه‌ السلام) را به ساحل ببرد و او را به بيرن دريا بيفكند. يونس(عليه‌السلام) در حالتي از بيماري و خستگي، از شكم ماهي خارج شد.
خداوند درختي با سايه گسترده از نوع كدو بالاي سرش رويانيد، كه آن را مي‌مكيد مانند شير از پستان، و در سايه آن به سر مي‌برد.
موهايش، همه ريخته بود و پوستش نازك شده بود و تسبيح خدا مي‌گفت و ذكر خدا مي‌كرد در شب و روز.
چون بدنش قوت يافت و محكم شد و سلامتي خود را باز يافت، خدا كرمي را فرستاد كه ريشه درخت كدو را بخورد و آن درخت خشك شد. خشك شدن آن درخت براي يونس( عليه السلام) بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود.
خداوند به او وحي كرد: چرا محزون هستي؟
او عرض كرد: اين درخت براي من سايه تشكيل مي‌داد كرمي را بر آن مسلط كردي، ريشه‌اش را خورد و خشك گرديد.
خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك درختي كه، نه آن را كاشتي و نه به آن آب دادي غمگين شدي، ولي از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدي، اكنون بدان كه اهل نينوا ايمان آورده‌اند و راه تقوي پيش گرفتند و عذاب از آن‌ها رفع گرديد، به سوي آن‌ها برو.
يونس(عليه‌السلام) متوجه خطاي خود شد و عرض كرد: «يا رب عفوك عفوك»، سپس به سوي نينوا حركت كرد، وقتي به نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد شهر شود، چوپاني را ديد نزد او رفت و به او فرمود: برو نزد مردم نينوا و به آن‌ها خبر بده كه يونس(عليه‌السلام) به سوي شما مي‌آيد.
چوپان به يونس(عليه‌السلام) گفت: آيا دروغ مي‌گويي؟ آيا حيا نمي‌كني؟ يونس(عليه‌السلام) در دريا غرق شد و از بين رفت.
به درخواست يونس(عليه‌السلام) گوسفندي بازبان گويا گواهي داد كه او يونس(عليه‌ السلام) است.
چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوا رفت، و ورود يونس(عليه‌السلام) را به مردم خبر داد، مردم كه هرگز چنين خبري را باور نمي‌كردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند.
او گفت: من براي صدق خبري كه آوردم برهان دارم. گفتند: برهان تو چيست؟ جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهي مي‌دهد. همان گوسفند با زبان گويا گواهي داد، مردم به راستي آن خبر اطمينان يافتند.
به استقبال حضرت يونس(عليه‌السلام) آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبي استوار ماندند و سال‌ها تحت رهبري و راهنمايي‌هاي حضرت يونس(عليه‌السلام) به زندگي خود ادامه دادند.

مدت غيبت يونس(عليه‌السلام) از ميان قومش
حضرت يونس(عليه‌السلام) چهار هفته (بيست و هشت روز) از قوم خود غايب گرديد، هفت روز هنگام رفتن به سوي دريا به طول انجاميد، همچنين مدت يك هفته را در ميان شكم ماهي سپري كرد و يك هفته را نيز در بيابان زير سايه كدو گذرانيد و يك هفته را هم صرف بازگشت مجدد به شهرش نمود.[15]

[1] – قاموس قرآن: ج 7، ص 275 – سور و آياتي كه نام يونس در آن‌ها ذكر شده است عبارتند از:
نساء، آيه 163 – انعام، آيه 86 – يونس، آيه 98 – صافات، آيه 139.
[2] – سوره انبياء: آيه 87 – سوره قلم: آيه 48 – سوره صافات، آيه 142.
[3] – دائرة المعارف: ج 10، ص 1055 (ماده يونس).
[4] – ارشاد القلوب: ج 1، ص 312 – حيوة القلوب: ج 1، ص 465 – تنبيه الخواطر: ج 1، ص 18.
[5] – قصص قرآن يا تاريخ انبياء سلف: ج 3، ص 397.
[6] – تاريخ انبياء: ص 686 – و بعضي او را از نوادگان حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) دانسته‌اند (تفسير الوسي: ج 7، ص 184).
[7] – قاموس قرآن: ج 7، ص 275 – دائرة المعارف قرآن كريم: ص 672.
[8] – حيوة القلوب: ج 1، ص 459.
[9] – قصه‌هاي قرآن: ص 354.
[10] – ر.ك: بحارالانوار: ج 14، ص 384 به بعد – حيوة القلوب: ج 1، ص 357 به بعد – تفسير قمي: ج 1، ص 317 – تفسير برهان: ج 4، ص 35 – تفسير عياشي: ج 2، ص 136.
[11] – سوره صافات، آيه 147.
[12] – سوره صافات، آيات 139-140.
[13] – سوره صافات، آيه 141.
[14] – سوره انبياء، آيات 87-88.
[15] – تفسير عياشي: ج 2، ص 135 – بحارالانوار:‌ج 14، ص 398.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *