زندگینامه | شهید مجید پازوکی

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / زندگینامه | شهید مجید پازوکی

روز اول فروردین ماه سال ۱۳۴۶ خداوند ،عیدی خانواده پازوکی را پسری به نام مجید قرار داد که عطر حضورش اهالی خانه را سرمست کرد با اولین صدای گریه اش مادر را آرام نمود.هر سال که شکوفه های بهار با باز شدنشان گذر ایام را نوید می دادند ، مجید هم بزرگتر می شد تا این که نیمکت های مدرسه با دانش آموزان کلاس اول آشنا گشت.از همان اول گویا در رگهایش خون انقلابی جوشش داشت  با اوج گرفتن مبارزات مردمی ، اونیز مبارزی کوچک نام گرفت و در روز ۱۷شهریور، مجید چون ژاله ای بر شاخه درخت قیام مردمی نشست.انقلاب که پیروز شد یازده ساله بود که برای دیدن امام سر از پا نشناخته  به مدرسه رفاه رفت و این آغاز ورق خوردن دفتر عشق سربازی حضرت روح الله بود.بعدها به عضویت بسیج مسجد لرزاده درآمد و برای گذراندن دوره آموزشی در سال ۱۳۶۱ رنگ و بوی جبهه گرفت و به عنوان تخریبچی ، زخم های تنش دفتر خاطراتی از رزم بی امانش گردید.یک بار از ناحیه دست راست مصدوم شد ، بار دیگر از ناحیه شکم، حالش خوب نبود ولی او همه چیز را به شوخی می گرفت  و درد را با خنده پذیرایی می کرد.
پس از پایان جنگ در سال ۱۳۶۹، منطقه کردستان، کانی مانگا و پنجوین حضور او را در قرارگاه رمضان وجنگ با ضد انقلاب و اشرارغرب کشور به خاطر سپردند . دفاع هنوز برای مجیدادامه داشت ، او با بیش از هفتاد ماه حضور در جبهه ها،  شرکت در بیست عملیات  را آوردگاه عشق خود کرده بود.در سال ۷۰ ۱۳در برابر سنت نبوی سر تعظیم فرود آورده و پس از آن ، دو پسر به نام های علی و مجتبی را از خود برای ما به یادگار گذاشت .در سال ۱۳۷۱ با آغاز کار تفحص لشکر ۲۷محمدرسول الله r در منطقه جنوب او نیز  به خیل جستجوگران نور  پیوست. با تمام سختی های منطقه و ناراحتی جسمی ،عاشقانه به دنبال پیکر شهدا می گردید.پرکار و کم حرف بود وبا اطلاعات دقیق از منطقه معبر میزد  و با عروج دوست دیرینه اش شهید محمودوند او مسئول گروه تفحص لشکر ۲۷ شد.گذر لحظه ها را بی صبرانه به امید وصال انتظار می کشید و سرانجام در برگریزان روزگار ، او در استقبال وصال یار بهاری شد و هفدهم مهر ماه سال ۱۳۸۰ دعای سرهنگ جانباز مجید پازوکی، نزدیک پاسگاه وهب عراق منطقه عمومی  فکه مستجاب شدو تربت او در قطعه ۲۷ بهشت زهرا نزدیک مزار دوست همیشگی اش علی آقا ، دستگیر التماس دعاهای ره جویان است.

خاطرات

تخریب چی
فاصله ما و عراقی ها پنجاه، شصت متر بود. بدجور می کوبیدند. کار گره خورده بود. باید از وسط میدان مین معبر باز می کردیم برای پیش روی بچه ها. هر چه تخریب چی رفته بود زده بودنش. این جور وقت ها بود که سرنوشت یک گردان می افتاد دست تخریب چی، دل و جرائتی می خواست، این بار مجید دواطلب شد کارش درست بود. معبر را باز کرد. موقع برگشت تیر خورد. همه فکر می کردیم شهید شده. هفت، هشت تیر خورد به شکمش. بچه ها رد شدند، رفتند جلو. انداختیمش توی آمبولانس شهدا و برگشتیم عقب ، دیدیم هنوز زنده است.

 شما نگذاشتید من بروم
نه ماه تو کما بود. از پشت شیشه می رفتیم ملاقاتش. باور نمی کردیم زنده از بیمارستان بیاید بیرون. شکمش باز بود و دل و روده اش معلوم بود. یک شب، تمام دکترهای بیمارستان مصطفی خمینی قطع امید کردند. همان شب مادر و مادربزرگش رفتند امامزاده صالح، نذر و نیاز. فردا صبح علایم حیاتی اش برگشت. همه تعجب کردند. بعد از آن بارها به مادربزرگش می گفت” شما نگذاشتید من بروم”

غواص
با چندتا از دوستان رفتیم بیمارستان ملاقاتش. دلم برایش تنگ شده بود. زودتر دویدم توی اتاق. همه مجروح بودند. تک تک تخت ها را نگاه کردم ، اما مجید را پیدا نکردم . برگشتم توی راهرو. به بچه ها گفتم مجید اینجا نیست. یکی شان که قبلا آمده بود دستم را گرفت گفت” بیا برویم همین جاست” رسیدیم بالای تختش. هرچه دقت کردم شباهتی با مجید نداشت. یک آدم پوست و استخوانی روی تخت افتاده بود. لاغر شده بود و انگار بیست سال پیرتر. مثل شیمیایی نفس می کشید. بغلش کردیم. گذاشتیمش روی ویلچر. خواستیم ببریمش هواخوری. دکتر گفت با کوچک ترین بادی سرما می خورد و می میرد.

چشم های من
گاز اعصاب زده بودند، توی منطقه ی غرب. کوچک ترین نوری اعصابم را بهم می ریخت. چشم هایم را بستند. مجید بعد از نه ماه از کما در آمده بود و باز برگشته بود جبهه. دوران نقاهتش بود. خودش پرستار لازم داشت. ولی آمده بود بیمارستان صحرایی ، شده بود پرستار من. آن موقع همدیگر را نمی شناختیم. ۲۰ روز تمام همه کارهایم را انجام می داد. غذا دهانم می گذاشت  و من را دستشویی و حمام می برد. شده بود چشم های من.

چاشنی بمب
مسئول بررسی چاشنی بمب های ساعتی بود. چاشنی ها را در گرما و سرما و آفتاب امتحان می کرد. می خواست بداند توی شرایط مختلف چه جوری عمل می کنند. خیلی وقت ها می ترکیدند. شاید شدت انفجار زیاد نبود اما صورتش پر از خون می شد. می گفتیم “مجید مواظب باش” خون صورتش را پاک می کرد و می گفت” چیزی نیست . مثل نیش پشه است”

خواب
خواب دیده بود توی دو کوهه و حسینیه حاج همت، امام حسین علیه السلام ایستاده و یکی یکی بچه های گردان را انتخاب می کند و می فرستد تو. اسم چند نفر را هم گفت. عملیات بعدی همان ها شهید شدند.

بخیه
سال۶۶ مسئول دسته گردان تخریب بود . نصف شب بچه ها را بیدار می کرد و می برد راه پیمایی. یک شب مثل همیشه برای آمادگی و آموزش رفتیم راه پیمایی. منطقه غرب بود. تا کمر تو برف بودیم. خودش جلوی ستون از صخره ها می رفت بالا. یکهو پایش سر خورد و افتاد. بخیه های شکمش باز شد. دوباره خونریزی کرد. رساندیمش در مانگاه. اصلا حالش خوب نبود ولی به روی خودش نمی آورد. پانسمانش کردند. دکتر گفت باید استراحت کند. گوش نداد. دوباره برگشت پای کار.

یادگار کردستان

با ضد انقلاب درگیر شده بودیم . کلیه اش تیر خورد. تا همین اواخر گرفتارش بود. هر بار بهش می گفتم لااقل بیا برویم بنیاد ، جانبازی ات را پی گیری کن. می گفت:” بی خیال، این هم بماند یادگاری از کردستان.”

لباس مبدل

قرار بود مسیر حرکت ماشین فرماندهان ضد انقلاب را شناسایی کنیم. با هم رفته بودیم شناسایی توی خاک عراق ، با لباس مبدل . ایستادیم کنار جاده تا ماشین بیایید رد شود. یک لحظه ترسیدیم بهمان مشکوک شوند. دست و پایم را گم کرده بودم. نزدیک بود عملیات لو برود. اما مجید با خونسردی و زرنگی جعبه آچار را خالی کرد روی زمین. سریع خودش را سرگرم تعمیر ماشین کرد. مدام زیر لب ذکر می گفت. نزدیک مان شدند. کمی نگاه مان کردند و رفتند. از کنارمان که رد شدند نفس راحتی کسیدم. اطلاعات مان که کامل شد، زدیم شان.

سکه و تشتک!

ماشین سران ضد انقلاب را زده بود، مدت ها دنبال شان بودیم. از طرف فرماندهی یم سکه بهش داده بودند. از اتاق که بیرون آمد باهاش شیر یا خط بازی می کرد. بهش گفتیم” بابا این سکه است نه تشتک!” گفت :”فرقی با هم ندارند، مگه ما برای این چیزها کار می کنیم؟” همان روز فروختش. همه پولش را داد خواراکی و بستنی، برای کل بچه ها.

معجزه

کلیه هایش از کار افتاده بود. توی بیمارستان بستری اش کردیم. بهم گفت” باباجان! فردا یک گوسفند بکش و توی پاکدشت بین فقرا تقسیم کن، به نیت حضرت زهراسلام الله علیها”. فردا صبح همین کار را کردم. برگشتم بیمارستان. پرستار با لبخند آمد جلو و گفت” پدر جان معجزه! کلیه های پسرتان راه افتاد، امروز صبح”

جلوه گاه

یک چادر بزرگ زده بود سر خیابان آهنگ.اسمش را هم گذاشته بود جلوگاه. بچه های قدیم جنگ را جمع کرده بود. ماکت ساخته بود، تانک، تفنگ و خمپاره، یادگاری های جبهه را دور هم جمع کرده بود. آن جا را درست کرده بود برای دل خوش. اما شد الگوی اولین نمایشگاه های جنگ.

گلزار شهدا

ساعت دو نصف شب، سنگ خورد به شیشه اتاقم. از پنجره که نگاه کردم دیدم مجید است با اورکت روی دوشش. اشاره کرد بیا پایین. گفت: خوابم نمی برد، دلم گرفته، برویم گلزار شهدا”. آن موقع شب راه مان نمی دادند. با هزار کلک رفتیم تو. از هم جدا شدیم . تا صبح بین قبرها می چرخید و گریه می کرد. ناله می زد. نماز صبح را خواندیم و برگشتیم. ار آن موقع شد کار هر هفته مان.

تکه استخوان

اگر یک تکه استخوان شهیدم را برایم بیاورند جگر آتش گرفته ام آرام می شود.” رفته بودند خانه یکی از دوست های شهیددشان. همین حرف مادر شهید شد انگیزه شان. محل شهادتش را تا حدودی می دانستند. با علی محمودوند راه افتادند رفتند منطقه. بدون هیچ وسیله و امکاناتی. فقط با چند تا بیل و کلنگ.

مادران شهدا

عزمش را جزم کرده بود.هر چه گفتیم ” نرو. تو دین ات را نسبت به انقلاب ادا کرده ای”. می گفت” باید بروم. مادران شهدا منتظرند”. چند وقت بعد برگشت و زن و بچه اش را هم با خودش برد. اندیمشک، اهواز، بعد هم دو کوهه، از آنجا به اینجا. یک خانه اجاره کردند با دوستش علی محمودوند. چهار تا پتو انداختند کف زمین ، با چند دست رختخواب و یک والر ، همین.

قافله شهدا

تمام جنگ دلم می لرزید، وقتی رادیو مارش نظامی می زد. وقتی زن ها توی کوچه یواشکی پچ پچ می کردند یا صدای زنگ در بی موقع بلند می شد، با خودم می گفتم حتما از مجید خبری شده. هر لحظه انگار منتظر خبری بودم. جنگ که تمام شد خیالم راخت شد ، فکر کردم دیگر روزهای اضطراب تمام شد. یک بار توی تلویزیون مصاحبه اش را دیدم . گریه می کرد. می گفت” از قافله شهدا جا مانده ام و ….” همان جا توی دلم خالی شد. فهمیدم تفحص هم که می رود هنوز دنبال شهادت است. می دانستم او برای من ماندنی نیست.

مشهد

قرار بود اولین تفحصی که انجام شد یک کاروان هزار نفری از شهدا بفرستیم مشهد. سیزده تا شهید کم بود تا بشود هزار تا. رفت شلمچه بالای یکی از کانال ها ، ایستاد به گریه و زاری. گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد. ۱۳ تا جای خالی داریم. هر کس می آید بسم الله. آمد توی کانال ، صدمتری کند . یکهو صدامان کرد . رفتیم توی کانال. پس فردا کاروانی با هزار شهید راهی مشهد شد.

راهیان نور

آن اوایل راهیان نور به این مفصلی نبود. اصلا به این اسم نبود. تک و توک آدم ها می آمدند مناطق جنگی را می دیدند و می رفتند. توی آن بیابان بدون هیچ امکاناتی با آن گرمای شدید، تهیه غذا سخت بود. غذای خودمان معمولا کنسرو لوبیا بود و گاهی تن ماهی. اما مجید ، خیلی وقت ها از جیب خودش برای آنها که می آمدند بازدید، آب و غذا تهیه می کرد.

آلاچیق

عراق که فکه را گرفته بود، شهری ساخته بود برای خودش. بعد از جنگ، فکه هنوز پر بود از سنگرهای نیمه خراب و سازه های نا تمام، مجید از سنگر های تخریب شده عراق کلی نبشی، حلبی و آهن جمع کرد و به هم جوش داد و با همان ها حسینیه بزرگی ساخت، برای استراحت خانواده های راهیان نور. برای خودمان توی مقر هم چند تا تخت و سایبان درست کرد. چیزی شبیه آلاچیق. پتو پهن می کردیم رویش و عصرها می نشستیم دور هم چایی می خوردیم . قدیمی ها هم خاطره می گفتند.

حضرت عباسعلیه السلام

گفتم فایده ای ندارد. این منطقه را بچه ها جند بار گشته بودند اما، مجید ول کن نبود. زیر لب” یا حضرت عباس مددی” گفت و راه افتاد رفت طرف دیگر دشت. اولین بیلی که زد استخوان ها پیدا شد. خاک ها را از روی کارتش کنار زدیم و فامیلی اش یادم نیست اما اسمش عباس بود. با قمقه پر آب. پشت پیراهنش نوشته بود ” فدای لب تشنه ات یا ابالفضل.”

مین

فکه بودیم، سال۷۴. منطقه پر از مین بود. کلی تجهیزات جنگی ، تانک و ماشین سوخته هم آنجا بود. یک لحظه ایستاد. به افق نگاه کرد و گفت ” یک وقتی می رسد، من نیستم . این جا زن و بچه، کوچک و بزرگ می آیند و می روند. هیچ کس هم ما را نمی شناسد.”

سال ۸۲ توی اردوی راهیان نور، همان جا ایستاده بودم درست همان نقطه. تمام دشت پر از آدم بود. می رفتند و می آمدند. کاروان پشت کاروان. آرام و بی خطر، پا می گذاشتند روی خاک فکه. هیچ کس هم نمی دانست چه کسی این جا از دل خاک ، آن همه مین را یکی یکی بیرون کشیده است.

تنها

دم دمای غروب که می شد ضبطش را بر می داشت، می رفت بالای سوله. زل می زد به افق و زار می زد. گله می کرد. به علی بدو بیراه می گفت. علی محمودوند ، رفیق چندین و چند ساله ی تخریب و تفحصش. از سالی که گردان تخریب پا گرفته بود با هم بودند. داد می زد” بی معرفت ! تو رفتی و ما را تنها گذاشتی؟” عاشق هم بودند. علی می گفت ” تا من هستم برای تو هیچ اتفاقی نمی افتد.” مجید هم از دستش شاکی کی شد. زیاد برای هم کری می خواندند.

جانشین

بعد از شهادت علی محمودوند، باید جانشینش انتخاب می شد. کسی که منطقه را بشناسد، به تخریب و اطلاعات مسلط باشد. خونسرد باشد. همه می دانستند فقط مجید شایسته این کار است، اما خودش دوست نداشت مسئولیت تفحص را قبول کند . زیر بار نمی رفت. می گفت” به من کار عملگی بدهید بروم شهید در بیاورم.” خیلی اصرارش کردیم . دست آخر به زور قبول کرد.

ورزش

فرمانده تفحص که شد ورزش را اجباری کرد. هر روز باید تا مقتل شهید آوینی پیاده روی می کردیم. شعر می خواندیم و می رفتیم. اگر کسی ورزش نمی کرد مجبور بود شهردار شود.

گرمای پنجاه درجه

نماز صبح را که می خواند، بعد از زیارت عاشورا، صبحانه خورده نخورده ، کلاه حصیری اش را خیس می کرد. می گذاشت سرش و می زد به دل کار. بعضی وقت ها تا ساعت چهار بعد از ظهر نه غذایی خورده بود و نه آب درست و حسابی. توی گرمای پنجاه درجه جنوب فقط باید می نشستی زیر باد کولر و آب خنک می خوردی، چه برسد به بیل زدن توی ظل آفتاب. کار سختی بود خیلی سخت، آن هم برای کسی مثل مجید، با آن کلیه های درب و داغان.

بیا بروم

یادم بود توی عملیات والفجر مقدماتی کلی شهید توی یک شیارافتاده بودند. نشانی شیار را بهش دادم. پشت ارتفاعات تپه های ماهوری. دستم را گرفت و گفت ” بیا برویم”. صبح راه افتادیم. یکی یکی از میدان های مین رد شدیم . از این تپه به آن تپه. از این خاکریز به آن خاکریز. چند ساعتی گذشت. خسته شده بودم. گفتم ” مجید ولش کن. از خیر این شیار بگذر.” عصر شده بود و ما هنوزداشتیم می گشتیم. بالاخره پیدایش کردیم. دستم را ول کرد و گفت “خب برو. حالا دیگر با تو کاری ندارم”

احساس

چزابه بودیم. یک جای پرت نشسته بودم و قرآن می خواندم. یکهو آمد جلو و گفت” حاجی احساس نداری؟” گفتم” نه، چه احساسی؟!” بچه ها را صدا زد. انگار عجله داشت. گفت ” بیایید همین جا را بکنید.” بچه ها دست به کار شدند. ده دقیقه بعد یک شهید پیدا شد. نمی دانم خودش چه حس کرده بود.

روضه بخوان

کار که گیر می کرد، شهید که پیدا نمی شد، دست من را می گرفت و می گفت” بشین، روضه بخوان”. درست وسط میدان مین. خودش هم می نشست کنارم ، درست وسط میدان مین. های های گریه می کرد. می گفت ” روضه کارگشاست”. واقعا هم همین طور بود.

معبر

یک عکس داشتم که تویش نشان می داد کلی شهید توی یک معبر جا مانده. به خیلی ها نشان دادم. کسی اهمیت نداد. تا این که به مجید نشانش دادم. یک کپی ازش گرفت. ده روز بعد زنگ زد و گفت معبر را پیدا کردم.

خنثی مین

شلمچه بود. ساعت ۸ صبح رفت توی میدان مین. ساعت چهار بعد از ظهر پانصد تا مین والمری خنثی کرده بود. انگار گندم درو کرده باشد. سرباز عراقی تعجب کرده بود ، باورش نمی شد کار یک نفر باشد. آن هم دست تنها.

پرچم

هر شهیدی که پیدا می شد، یک پرچم فرو می کرد توی خاک. به قول خودش شاخص کوبی می کرد. بعد دور تا دورش را نبشی می زد و سیم خاردار می کشید. می گفت بعدی ها باید بفهمند این جا را کامل گشته ایم. انصافا هم جایی را که تفحص کرده بود دیگر لازم نبود دوباره بگردیم. کارش درست بود.

چاله دعا

نزدیکی های مقر یک چاله کنده بود ، اسمش را گذاشته بود چاله ی دعا. عکس رفقایش را چسبانده بود به دیواره هایش. هر وقت دلش می گرفت و خسته می شد می رفت توی آن. گریه می کرد . دعا می خواند. چند سال بعد توی یک سفربه منطقه، نگاهم به چاله دعا افتاد. بغض داشت خفه ام می کرد.

گنبد طلا

صحن گوهر شاد را خیلی دوست داشت. می گفت” اینجا صحن امام زمان عجل الله تعالی الفرجه شریف است. اگر بهشت خدا هم همین قدر زیبا باشد، بهشت را هم دوست دارم.” همیشه از آنجا وارد حرم می شد. بعد می رفت گوشه صحن اصلی می نشست و زیارت جامعه کبیره می خواند . درست روبروی گنبد طلا. طوری بود که انگار عاشقی دارد با دل داده اش حرف می زند.

زیارت امام رضاعلیه السلام

با هم رفتیم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها. وقتی آمدیم بیرون، گفت ” دو تا چیز از حضرت خواستم . اول یک صبحانه توپ…” دست کشید روی شکمش. خندید و گفت “خیلی گرسنه ام” دوم زیارت امام رضاعلیه السلام. گفتم ” تو که تازه از مشهد آمدی.” دو روز بعد بهش زنگ زدم . مشهد بود.

آقا دیگر نمی آیم

پسرش مجتبی گم شد، توی حرم امام رضا علیه السلام. شب تا صبح تمام حرم را گشت . صحن ها را یکی یکی دید. از همه خادم ها پرس و جو کرد، همه کلانتری های اطراف حرم را سر زد، اما پیدا نشد که نشد. دم صبح، خسته و نا امید رفت ایستاد جلوی ضریح. اشکش سرازیر شد، زیر لب گفت” آقا دیگر نمی آیم” این را گفت و سرش را انداخت پایین و آمد بیرون. پایش را هنوز از درب اصلی صحن بیرون نگذاشته بود که چشمش افتاد به مجتبی، دست در دست مادرش. می آمد سمت او.

ماه رجب

ماه رجب را خیلی دوست داشت. می گفت” هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت ماه رجب است.” سال ها بود ماه رجب را توی منطقه بود. همیشه شب اول رجب منتظرش بودم. می دانستم هر طور شده تلفن پیدا می کند. زنگ می زند به خانه و می گوید:” این الرجبیون” آخرش هم توی همین ماه شهید شد، درست روز شهادت امام موسی کاظمعلیه السلام

هیئت

ماشین نداشت. خانه شان مامازند بود. هر هفته دو ساعت می کوبید می آمد تهران. هئیت خانه یکی از رفقای قدیمی جبهه. آخر های هئیت به بهانه ای راه می افتاد می رفت بیرون. می دانست اگر بماند نمی گذاریم خودش برود. هیچ وقت قبول نکرد برسانیمش.

دستش

هر کس راجع به دستش می پرسید طفره می رفت. هر بار یک چیزی می گفت. می زد به مسخره بازی. مثل این که شکسته باشد و بد جوش خورده باشد یا با چکش رویش کوبیده باشند. شکل و قیافه اش به هم ریخته بود. فقط ما می دانستیم کار ترکش است.

حیوانات بیابان

غدا که تمام می شد، می رفت بیرون مقر تکه های گوشتش را می انداخت برای حیوانات بیابان. کار همیشه اش بود. شنیده بود که همین کار هم تو آخرت می تواند برای اموات اثر بخش باشد.

نارنجک دستی 

پشت هم نارنجک دستی منفجر می شد. فکرش را نمی کردیم بعد این همه سال هم عمل کنند. همه فرار می کردیم. عراقی هم . مجید فقط نیم خیز می شد و رویش را برمی گرداند. انفجار که تمام می شد . بلند می شد. لباس هایش را می تکاند و دوباره شروع می کرد به کار.

دسته بندی آدم ها

گفت آدم ها سه دسته اند:۱. خام ۲. پخته ۳. سوخته. خام ها که هیچ. پخته ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند. سوخته ها عاشق اند. چیزهای بالاتری می بیینند و می سوزند، توی همان عشق. خودش هم سوخت…..

همه زندگی ام

سرباز بودم. معرفی شدم برای خدمت توی تفحص. وارد مقر که شدم دنبال فرمانده می گشتم. هرچه توی جمع نگاه می کردم کسی را که شبیه فرمانده باشد، پیدا نکردم. ساکت و آرام یک گوشه نشسته بود. جلوی پایم بلند شد و با من روبوسی کرد و کلی تحویلم گرفت. حرف که زدیم، از کارها که گفت تازه فهمیدم خودش فرمانده است. بهش گفتم ” مجید خانه؟” گفت ” ما هم خدایی داریم” گفتم ماشین ، درجه، جانبازی؟” باز گفت “ما هم خدایی داریم” گفتم زن و بچه ات؟” گفت ” آن ها هم خدایی دارند. یادت نیست آن سر بندهایی را که نوشته بود جمجمه ام را سپرده ام به خدا؟” دستش را گذاشت روی سینه اش و گفت ” من همه زندگی ام را همان جا سپرده ام به او”.

دیدن دوستان قدیمی

شب های جمعه جلوی در مقر آب و جارو می کرد. می گفت شهدا حتما می آیند دیدن دوست های قدیمی شان. یک جوری می گفت. انگار خودش دیده بودشان. همین جور که جارو می زد زیر لب زمزمه میکرد” شب های جمعه فاطمه آید به دشت علقمه/ گوید حسین من چه شد”

به خاطر مجید

کارم گرفته بود، در آمد خوبی داشتم . دلم نمی خواست موقعیتم را ار دست بدهم. می دانستم تفحص هم نیرو لازم دارد. با خودم درگیر بودم. رفتم پیش مجید. همین طور که حرف می زدیم خودکار را برداشت و نوشت: ” بگذارید و بگذرید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت” به خاطر مجید کار را گذاشتم کنار . رضایتش خیلی برایم مهم بود، خیلی.

پلاک

توی میدان مین پشت سرش می رفتم. هر چند دقیقه یک بار می پرسید تو چیزی نمی شنوی. من چیزی نمی شنیدم. چند تا میدان مین را رد کردیم. نزدیک غروب بود. دیگر نمی توانستیم جلویمان را ببینیم. گفتم” بیا برگردیم. خطرناک است.” گفت” چطور صدا را نمی شنوی؟ کسی صدای مان می کند.” فکر کردم شاید یکی از سربازها آن حوالی گم شده و کمک می خواهد. یکهو گفت “آهان اوناهاش….” گفتم ” من که آدمی نمی بیبنم.” با دست سفیدی روی زمین را نشان داد و از خوشحالی پرید هوا. چشمانش برق می زد. چند تکه استخوان از دل خاک زده بود بیرون. همه شان را توی یک چفیه جمع کردیم. فقط مانده بود پلاک. هوا کاملا تاریک شده بود. یکهو پایم خورد به یک چیزی. توی آن تاریکی پایم را دقیقا گذاشته بودم کنار پلاک و ساعتش. موقع برگشت می ترسیدم نکند پایمان روی مین برود. مجید تند تند می دوید ومن پشت سرش. انگار خود شهید راهنمایش شده بود.

کیف

مرخصی که می آمد باز دنبال کار تفحص بود. یک نایلون دستش می گرفت پر از نقشه و مدارک جنگ. از لشگر به ستاد. از ستا به سازمان جغرافیایی. از این جا به آن جا. می گفتیم ” لااقل مدارکت را بگذار توی کیف” می گفت” همان کیف ممکن است عوضم کند.”

احترام به قانون

نشسته بود ترک موتورم. از چراغ قرمز ر دشدم. محکم کوبید پشتم. داد زد” احترام به قاونو احترام به نظام است. ” عجیب دست های سنگینی داشت.

پشت فرمان

پوشش گیاهی منطقه زیاد بود. میدان پیچیده و خطرناک شده بود. راننده بیل مکانیکی هم کم آورده بود. می ترسید. راضی نمی شد بیاید پشت فرمان. مجید پرید بالا. از همه چیز سر در می آورد. نگذاشت کار بخوابد.

میدان مین

پایم را گذاشتم توی میدان مین. یک سنگ پرتاب کرد طرفم. داد و بیداد. گفت” فلان فلان شده! چرا بدون اجازه آمدی تو؟” تا مطمئن نمی شد نمی گذاشت کسی وارد میدان مین شود.

غذا

معده اش حساس بود، خیلی از غذاها بهش نمی ساخت. غذا که می خورد ، از سوله می زد بیرون. دو تا انگشتش را فشار می داد دو طرف پهلویش. می رفت تا بچه ها دردش را نبینند. نمی گفت فلان غذا را درست نکنید. می خرود و درد می کشید.

تشنگی

با تانکر برای مان آب می آوردند. شده بود دیربیاورند، اما این بار دو روز بود آب نخورده بودیم. توی گرمای چهل درجه فکه. هر کدام مان بی حال یک طرفه افتاده بودیم . مجید از همه تشنه تر و بی قرار تر، با آن وضعیت جسمانی و بیماری اش. هیچ کس حاضر نبود برود دنبال آب. یکهو از جایش پرید . تویوتا را روشن کرد و رفت. رفت دنبال آب.

آرامش بخشترین جای دنیا

پایش را می گذاشت توی میدان مین، همان اول می نشست زمین و با خاکش تیمم می کرد. می گفت اینجا نفس کشیدن برایم راحت تر است. جایی که باید با تمام وجودت می ترسیدی ، برای او آرامش بخش ترین جای دنیا بود.

طلاییه

طلاییه بودیم. چند روزی بود هر چه می گشتیم ، شهید پیدا نمی کردیم. یک شب خواب دید پرتوهای نور از یک نقطه از زمین به آسمان می رود. فردا همان جا را کندیم. کلی شهید پیدا شد. اولین بار نبود که توی خواب آدرس می گرفت.

اهل دل

اهل دل بود، اما فقط با دلش جلو نمی رفت. بیشتر اطلاعات جمع می کرد. اطلاعاتش که کامل می شد به شهدا می گفت” اگر قرار است پیدا شوید خودتان کمک کنید.” بعد سماجت می کرد و می گشت. تا پیدا نمی کرد ول کن نبود.

متمایز

یک کانکس درست کرده بود، درست مثل اتاق جنگ. از درو دیوارش نقشه و عکس آویزان بود. ساعت ها روی آن ها کار می کرد. نقشه هایی که می کشید فنی و نظامی بود. تپه به تپه ، کانال به کانال ، کاملا دقیق و حساب شده . اگر نقشه ها را جلوی یک سرهنگ ارتش می گذاشتی ، هیچ ایرادی نمی توانست بگیرد. همه مصاحبه های اسرای عراقی را دیده بود. از ارقام و آمار تلفات خودروها، نفرات، یگان ها تا محل دفن شهدا. همه را وارد رایانه کرده بود. تمام مکالمات بی سیم عملیات ها را گوش می داد. هر کس ادعا می کرد توی فکه بوده می آورد توی کانکس . عکس ها و نقشه ها را نشانش می داد. سوار موتورش می کرد و می بردش توی منطقه. چرخ می زد تا ذهنش فعال شود. یک ضبط و نوار داشت. همیشه همراهش بود. به هیچ کس هم نمی داد. می رفت سراغ بچه هایی که توی آن منطقه جنگیده بودند. حرف هایش را ضبط می کرد. بارها و بارها گوش می داد. گزارشش را می نوشت. کروکی می کشید. بعد می زد به دل کار. همین دقت و ظرافت هایش بود که توی تفحص از بقیه متمایزش کرده بود.

اطلاعات

توی تفحص ، شناسایی و اطلاعات حرف اول را می زند. اگر اطلاعات درست نباشد نیرو به خطر می افتد. همه یگان ها زیر نظر اطلاعات مجید کار می کردند. با این که خودش توی عملیات والفجر مقدماتی نبود منطقه را حفظ بود. اولین کسی بود که کار با دستگاه  GPSرا یاد گرفته بود. دلش می خواست همه چیز علمی و تخصصی باشد. اطلاعات زیادی جمع کرده بود از سازمان جغرافیایی، تغییرات  رمل ها، جابجایی زمین، نقشه های هوایی. هرجا که می رفت شناسایی همه چیز را توی GPS ثبت می کرد. نقشه جاده ها، پیچ و خم ها ، تپه ها و تو رفتگی ها. دقیق و ریز به ریز.

یا زینب کبری

شب وفات حضرت زینب سلام الله علیها بود. ساعت دوازده شب، بلند شد روی یک پارچه نوشت ” یا زینب کبری” و بعد زد سر در مقر تفحص. صبح که همه بیدار شدند گفت امروز با نیت حضرت زینب سلام الله علیها کار می کنیم. همان روز شهید پیدا کردیم ، بعد از سه ماه.

ضریح امام خمینی رحمة الله علیه

سرش را گذاشته بود روی پنجره های ضریح امام خمینیرحمة الله علیه و های های گریه می کرد. انگار با پدرش درد دل می کند. اصلا حواسش به هیچ کس نبود. از کنارش که رد شدم من را نشناخت.

یادگارهای جنگ

یک بی سیم پیدا کرده بودیم نزدیک محدودهی شهدای گردان عمار. کلی سفارش کرده بود که مثل جان مان ازش مراقبت کنیم. ولی با این همه سفارش گم شد. حسابی عصبانی شد. کلی بد و بیراه بهمان گفت. تا حالا این جوری ندیده بودمش. می گفت یادگار های جنگ سند است. باید بماند برای آیندگان.

روی خوش

با بعضی از افراد فامیل بحث می کرد. از انقلاب و نظام دفاع می کرد . اول با شوخی می گفت ، جوری که کسی ناراحت نشود.حرص می خورد. سعی می کرد متقاعدشان کند. وقتی نمی توانست ول می کرد. سرش درد می گرفت. ولی باز هم روی خوش نشان می داد. قطع رحم و رابطه نمی کرد.

دوربین

جلوی دوربین نمی رفت، خاطره تعریف نمی کرد. از سخنرانی و مصاحبه فرار می کرد. بیشتر می نوشت. تمام خاطراتش را. می خواست بماند برای علی و مجتبی، پسرهایش. شاید روزی بخوانند…. .

صاحب پرچم

منطقه والفجر مقدماتی بود. دوتایی رفتیم توی میدان مین. چند وقتی بود شهید پیدا نکرده بودیم. مجید جلو معبر می زد و من پشت سرش می رفتم. پشت سر هم می گفت” یعنی می شود خدا امروز نصرت بدهد و فرجی بشود؟” رسیدیم به چند تا تانک سوخته عراقی. کلی تجهیزات ریخته بود روی زمین. گفتم ” دیگر نمی شود جلو رفت. زمین سفت است. باید بیل مکانیکی بیاوریم.” ول کن نبود. گفت ” با دست می کنیم . به دلم افتاده خدا امروز نصرت می دهد.” مجید با شرنیزه می کوبید، من با بیل. یکهو یک چوب دسته پرچ پیدا شد. کشیدیمش بیرون. رویش نوشته بود” نصر من الله و فتح قریب”. از پرچم های قدیمی تبلیغات لشگر ۸ نجف بود. آن قدر کندیم تا صاحب پرچم را هم پیدا کردیم با همه مدارکش.

فرهنگ سازی

زیاد پیش می آمد سرباز یا بسیجی کم سن و سال بیاید منطقه، برای بازدید یا تفریح . با خودش می بردشان پشت میدان مین. کار را نشان شان می داد. به قول خودشان پاگیرشان می کرد. با خنده ها و شوخی هایش، با خاکی بودنش روی دل ها اثر می گذاشت. می گفت هر کدام از این ها که بر می گردند شهرها و دیارشان باید روی جماعتی اثر بگذارند و فرهنگ سازی کنند.

چادر شهدا

شهدا را در چادر جداگانه ای می گذاشتیم. اسمش را گذاشته بودیم معراج. خیلی پیش می آمد مجید یکهو غیبش می زد. دیگر فهمیده بودیم این طور مواقع کجاست. می رفت توی چادر شهدا و خلوت می کرد. نماز می خواند. چند باری یواشکی نگاهش می کردم. زیر لب با خودش حرف می زد. با شهدا درد دل می کرد و می گفت ” من دنبال یک تیر سرگردانم. یک چیزی که فاتحه ام را بخواند و تمام. دیگر خسته شده ام.”

خاکریز

شلمچه بودیم. دوتایی با هم رفتیم شناسایی. همیشه اول می رفتیم شناسایی بعد با دم و دستگاه و نیرو می رفتیم تفحص. دشت صاف و یک دست بود. از پایین که نگاه می کردی هیچ اثری از خاکریز و سنگر نبود. عراق دشت را کاملا صاف کرده بود. مجید می رفت بالای تپه ها می آمد پایین. این طرف آن طرف. خوب نگاه می کرد. دنبال اثری، نشانه ای. آن قدر سماجت کرد تا یک خاکریز پیدا کرد. جلوتر که رفتیم خار و خاشاک را که کنار زدیم. کلاه خود و قمقه ایرانی پیدا شد. انصافا در شناسایی استاد بود.

تنها دلخوشی مان

از کار که خسته می شدیم، دل مان که می گرفت ، تنها دلخوشی مان مجید بود. نگاه مان که به چهر ه اش می افتاد، دل مان باز می شد. همین که می دید خسته شدیم شروع می کرد به شوخی و خنده. می زدیم روی ماشین و او خیال خودش می رقصید. حاضر بود برقصد ولی ما سر حال باشیم.

کولر

کولر برای مان آوردند همه مان خوشحال شدیم. اما مجید زیرش نمی خوابید. می رفت بیرون سوله ، توی گرما می خوابید. پشه ها کبابش می کردند. بهش گفتم” چرا؟” گفت” نمی خواهم به باد کولر عادت کنم. پشه که می زند نفسآدم حال می آید.”

دست مجروحش

بیشتر وقتش تفحص بود. توی خانه نمی دیدمش. به من و بچه ها احساس دین می کرد. از دو کوهه که با خانه تماس می گرفت . به علی و مجتبی سفارش می کرد” مادرتان را اذیت نکنید” زود به زود بهمان سر می زد. ۱۵ ساعت با قطار می کوبید می آمد تهران. با بچه ها بازی می کرد، می بردشان گردش، با همان دست مجروحش. هر چه می خواستیم و لازم بود برای خانه تهیه می کرد. دوباره بر می گشت منطقه.

بیمارستان

پسرش علی توی بیمارستان بستری شده بود. اصرار داشت شب ها خودش بالای سرش باشد. عصرها که از سر کار بر می گشت می رفت بیمارستان تا صبح. سی شب تمام کارش همین بود.

مدارک شناسایی

شهید باید با کارت و پلاک پیدا می شد. مجبورمان می کرد کامل در آوردیمش ، همه استخوان هایش را. تمام لوازم شخصی ای که همراهش بودرا می گذاشت کنارش. ساعت ها خاک را الک می کردیم تا پلاکش پیدا شود. می گفت” به آرام کردن دل مادرش می ارزد ، بگردید.” خودش هم پا به پای ما می گشت. پیدا که می شد سریع کروکی اش را می کشید. بعد می افتاد زمین. سرش را می گذاشت روی خاک و بلند بلند گریه می کرد. خدایا شکرت.

حرم حضرت زینب سلام الله علیها

سوریه زیاد می رفتم. آخرین بار که مجید را دیدم یک کاغذ داد دستم. گذاشته بود توی پاکت و چسب زده بود. گفت” بنداز توی حرم زینب سلام الله علیها. خیلی سفارش کن. حاجت بزرگی دارم.” وقتی برگشتم خبر شهادتش را دادند.

حلالیت طلبید

نصف شب بیدارمان کرد. همه بچه های تفحص را به ستون کرد. جمع مان کرد وسط میدان مین، محل شهادت علی آقا. از خودش گفت. از تفحص. از علی آقا. از حرف هایش سر در نیاوردیم . حلالیت طلبید. خواست روضه بخوانم. خواندم. گریه کرد آن هم بلند بلند. سه روز قبل از شهادتش بود.

مادر جان

آخرین بار قبل از شهادت، ما را برد مشهد. من و خانواده اش را. محل اقامت مان طبقه دوم بود. زانوهایم درد می کرد. هر وعده غذا را می گذاشت توی سینی از پله ها می آورد بالا. با دستش درست نمی توانست چیزی را بگیرد. دلم ریش می شد وقتی جسم درب و داغانش را می دیدم. هر چه می گفتم ” پسر جان نکن” می گفت ” مادر جان حاضرم تا حرم کولت کنم.”

مادر خیلی مخلصیم

روز مادر آمد دیدنم. دستم را بوسید و گفت “مادر خیلی مخلصیم” کار همیشه اش بود. برایم هدیه آورده بود. هنوز پاکت پولش را دست نخورده توی کیفم دارم. دلم نمی آید خرجش کنم. بعد از آن رفت و دیگر ندیدمش.

عزاداری

خوابیده بود، توی مقر. شب از بیرون صدای عزاداری شنید. همه بچه ها خواب بودند. آمد بیرون ببیند چه خبر است. یک دسته بسیجی با سربند یا زهرا سلام الله علیها سینه می زدند و می رفتند توی چادر معراج. ترشید . برگشت توی چادر. هنوز هم بچه ها خواب بودند. مچاله شد رفت زیر پتو. خیلی طول کشید تا خوابش ببرد. توی خواب یکی از دوستان شهیدش را دید. دوستش گفت ” مگر تو شهادت نمی خواستی! پس چرا الان فرار کردی؟” یک هفته قبل از شهادتش بود.

دندان درد

چند وقت بود دندان درد شدیدی داشت. از اهواز که زنگ می زد می گفتم” برو داندان پزشکی. چرا به خودت نمی رسی؟” نمی رفت. ازش دلگیر شده بودم. یک روز تلفن کرد. گفت” مادر بالاخره دندانم را درست کردم. حالا راضی شدی از من؟” گفتم” بله” گفت ” تو فقط از من راضی باش هر کار بگویی می کنم.”دو روز بعد شهید شد.

امام خمینی رحمة الله علیه

” ما الان تنها با آن هایی کار داریم که رهرو عشقندنه رهرو تکلیف، رهرو عشق یک گام بالاتر از تکلیف است.” عجیب این جمله را دوست داشت ، امام خمینیرحمة الله علیه بهش گفته بود آن هم توی خواب. اما طوری با این جمله حال می کرد که انگار امام خمینی رحمة الله علیه آن را مستقیم توی گوشش زمزمه کرده. وقت هایی که می رفت پی کار های تفحص م معطلش می کردند، موقع هایی که از کم لطفی ها دلش می گرفت، همین جمله را تکرار می کرد. همین جمله ای که حالا روی سنگ قبرش نوشته اند.

در پی شهدا

خواب دیده بود، شب وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها که دست راستش را توی دست حضرت ابالفضل گذاشته اند. توی میدان مین، رسیدم بالای سرش. همان دست از مچ قطع شده بود. “به آقای باقرزاده بگویید یک نفر پیدا کند بگذارد جای من ۱۰-۱۵ روز دیگر من می روم” آمد نشست روی صندلی کمیته مفقودین بی مقدمه ، صاف و صریح گفت و رفت. دو هفته بعد ، توی خاک عراق ، توی تفحص برون مرزی، توی یک میدان مین فوق العاده شلوغ و خطرناک، تک و تنها رفت پی شهدا.

کتانی خاکی

همیشه یک کتانی ساده پایش بود . یک کتانی خاکی رنگ با راه راه های قرمز. از روز خواستگاری تا شب عروسی. همه جا. جنازه اش را که آوردند باز همان کتانی پایش بود. فقط سرخ تر شده بود و خاکی تر.

دانشجو

دانشجو بود، از آن تیپ های امروزی با موهای دم اسبی. با کاروان راهیان نور آمده بود جنوب، آن هم محض کنجکاوی. مجید برایش خاطره می گفت. او هم گریه می کرد. آویزان شده بود به پنجره های معراج شهدا. با شهدا عهدی بست. مراسم ترحیم مجید بود. دست انداخت گردنم. پسر ریشوی جوان. هق هق می کرد. نشناختمش. گفت ” بر سر عهد با شهدا هستم.”

وصیت نامه 

” نام: عبدالحسین، شهرت: خادم الحسین، فرزند:روح الله، سال تولد:۱۳۵۷” خودش توی وصیت نامه اش این مدلی خودش را معرفی کرده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *