زن از ديدگاه غرب و اسلام

خانه / مطالب و رویدادها / زن از ديدگاه غرب و اسلام

در مورد جايگاه زن از ديدگاههاي گوناگون مي توان به پژوهش و تحقيق پرداخت- جامعه شناسي،روانشناسي، علوم زيستي ، تاريخ، اخلاق، فلسفه و …- که همه از ابعاد گوناگون به مسئله زن مي پردازد و هريک گوشه اي از دنياي وي راروشن مي سازد،

جامعه ي گسترده ي زنان بيش از نيمي از جمعيت بشر را تشکيل مي دهند و شناخت ويژگي هاي رواني، اخلاقي، نيازها، توانايي ها و ظرافت هاي دنياي شگفت انگيز بانوان و جايگاه فلسفه ي اجتماعي، طبيعي، اقتصادي و فرهنگي آنان شناخت نيمي از جامعه ي بشري است.

بدون اين آگاهي ها و آشنايي ها، استفاده از عواطف و ادراکات و توانمندي هاي جسمي و روحي زنان در جهت مثبت يا منفي مقدور نيست.

در مورد جايگاه زن از ديدگاههاي گوناگون مي توان به پژوهش و تحقيق پرداخت- جامعه شناسي،روانشناسي، علوم زيستي ، تاريخ، اخلاق، فلسفه و …- که همه از ابعاد گوناگون به مسئله زن مي پردازد و هريک گوشه اي از دنياي وي راروشن مي سازد، اما فضا سازيهاي دنياي مدرن و القائات مستمر غرب گرايان در موضوع زن و مسائل پيرامون آن، موجب فاصله گيري ناخودآگاه تدريجي و روز افزون ما از آموزه هاي قرآني و روايي در اين باره شده است، و در مواردي نيز دست به تفسير و تأويل هاي نادرست آيات و روايات زده ايم تا بر مشکل انطباق دين با مقتضيات و مشتبهات زمان و پاسخ گويي به پرسش هاي روز فائق آييم و در زمره ي عقب ماندگان قرار نگيريم !

در اين مقال بر آنيم تا با مراجعه به دو منبع اصيل معارف اسلامي –کتاب و سنت- ديدگاه اسلام را فارغ از مشهورات زمانه درباره ي دوموضوع شخصيت زن و تفاوت هاي زن و مرد همراه با بررسي مقايسه اي ديدگاه اسلام و غرب توضيح دهيم و در نتيجه فاصله ي انگارههاي مسلط کنوني درباره ي مسائل زنان را- حتي در دايره متدينين- از آموزه هاي قرآني و روايي نشان دهيم.

الف. مباني فکري غرب :

1) اومانيسم

نخستين جوانه ي رنسانس، انديشه ي انسان محوري يا اومانيسم بود.

اومانيسم در واقع يک جريان افراطي بود که در مقابل تفريط گرايي مسيحيت در قرون وسطي پديد آمد مسيحيت زماني در غرب نفوذ و گسترش يافت که شکوهمندي امپراطوري روم و آرمانهاي ان از رونق افتاده بود و فضاي يأس و نااميدي بر مردم سيطره داشت.

آباء کليسا با استفاده از اين فرصت به تبليغ عزلت جويي و تقواي منفي برخاستندو مسيحيت معتقد بود که انسان با هبوط عالم ذاتاً و فطرتاً به معصيت و انحطاط آلوده گشته و از جانب خويش راهي براي نجات و گريز از اين مخمصه ندارد.

از اين ديدگاه، طبيعت و دنياي مادي و حتي جسم انساني سراسر موجوداتي شرور و شر آفرين اند و روح تنها با دوري از شرايط مادي و جسماني است که مي تواند به رستگاري نايل شود.

دنيا گريزي و ماده ستيزي در فرهنگ مسيحي ، در طول هزار سال با پيرايه هاي بسيار از آداب و تشريفات وسلسله مراتب کليسا آذين بسته شد و از همه مهتر آنکه کليسائيان با دعوت به زهد و رهبانيت عملاً خود دنيا طلبي و ثروت اندوزي را پيشه خويش ساختند.

رنسانس با ظهور سرمايه داري و بورژوازي درست همين نقطه ضعف فرهنگ مسيحي را نشانه گرفت وبا شعار بازگشت به طبيعت بشري و کامروايي دنيوي هرگونه اتکا به جهان ديگر و چشم داشت از عالم بالا را مردود شمرد.

اومانيسم در آغاز به بهره وري عادي و سالم از برکات زندگي در سايه يک تمدن پيشرفته با استفاده از قانون اعتدال چشم دوخته بود و شعار زير را سرلوحه ي کار خويش قرارداد:

«کامل باش و سالم باش و به تن و جان، توانا باش و فرصت را براي رشد و نمو در اين جهان غني از دست مده»

اما حوادث نشان داد که اومانيست در عمل خواهان چيزي فراتر بودند.

آنها عليه اخلاف مسيحي شوريده بودند تا بهره وري از انواع لذات و زيبايي هاي مادي را تجربه کنند ، آنها به کلي اميد از آسمان گرفته بودند و آرزوي خويشرا در زمين و در غرايز حيواني مي جستند.

به اين ترتيب لذات گرايي به عنوان بخش جدايي ناپذير تفکر اومانيستي قرار گرفت، تفکر اومانيستي که نخست با ترويج عشق زميني و فرهنگ برهنگي در نقاشي و مجسمه سازي ظهور کرد، به تدريج تمام شئون حيات علمي و عملي اروپاي غربي را در برگرفت و به عنوان يکي از پايه هاي اساسي ادبيات و فرهنگ غرب جديد تثبيت و تحکيم گرديد.

اومانيسم، در يک کلام، انسان- يعني انسان مادي و زميني- را تنها موضوع ارزشمند براي تلاش و تفکر مي داند و چيزهاي ديگر را تنها بر اين پايه تحليل و ارزيابي مي کند.

2) سکولاريسم

يکي از پيامدهاي قهري اومانيسم، گرايش به پاکسازي جامعه و فضاي زندگي از قيود و ارزشهاي ديني است چنان که گفتيم، دين با چهره اي که مسيحيت بر جاي گذاشته بود، با حيات دنيوي و تلاش براي نيکبختي اين جهاني همسويي و همسازي نداشت.

از سوي ديگر، اومانيستها آرمانهايي را مي جستند که با آسمان و الوهيت هيچ ارتباطي نداشت به اين ترتيب با تجربه اي که اروپاييان از جامعه مسيحي داشتند تنها دريچه ي گشوده بر اميال وآرزوهاي خويش را جدا انگاري حوزه ي عمومي زندگي از حوزه ي ارزشهاي ديني و الهي مي ديدند.

همين جدا سازي دين از حوزه ي روابط جمعي و زيست اجتماعي را سکولاريسم مي گويند.

3) نسبت گرايي

اومانيسم به غرب آموخت که راه رهايي و کاميابي انسان خود(انسان است) پس بي اعتنا به هر عامل و باور بيروني، بايد از خود آغاز کرد و گره کار را در اين جهان بي روح و بيگانه، با سرانگشت تدبير خود گشود حال از کجا بايد آغاز کرد؟ از نظر متفکران غرب دو راه بيشتر وجود ندارد:

1- راه عقل و انديشه 2- راه آزمون و تجربه

به اين ترتيب در دنياي غرب از قرن 17 ميلادي دو مکتب مهم فلسفي پا گرفت جريان اول که عقل گراييی یا راسيوناليسم نام داشت بر اين عقيده بود که در عقل آدمي مايه هاي اوليه معرفت نهفته است و با کمک اين مبادي مي توان به شناخت حقيقت انسان و هستي دست پيدا کرد.

اما جريان دوم که تجربه گرايي يا آمپيريسم نام داشت، اصرار مي ورزيد که عقل بدون ياري حواس هيچگونه شناختي ندارد و تنها راه معرفت، توسل به تجربه هاي حسي است.

البته عقل گرايي بيش از يک قرن در غرب دوام نياورد و چنانکه پيش بيني مي شد کاروان تمدن غرب گام به گام به سوي حس گرايي و منطق آزمون پذيري نزديکتر مي شد و سرانجام تفکر اثبات گرايي (پوزيتويسم) به صورت پيدا و پنهان در تار و پود فرهنگ غرب تنيده شد.

بنابرنظريه اثبات گرايي تنها عقايد و علومي را مي توان پذيرفت که مستقيماً از واقعيت محسوس و مادي برآمده باشد و به وسيله ي روش هاي حسي و تجربي قابل اثبات باشد، از اين رو، هر آنچه در چارچوب معرفت حسي و دانش تجربي نگنجد، نه تنها قابل اعتنا نيست بلکه آن را بايد از زمره ي موهومات و تخيلات بشري به شمار آورد.

اما حوزه ي تجربي چه امري را در بر مي گيرد؟ بديهي است که اصول و ارزشهاي حقوقي و اخلاقي را با عينک تجربي نمي توان شناخت و مقولات فرا حسي به کلي در دام تجربه نمي افتد.

اساساً در تفکر جديد، بر خلاف فلسفه ي ارسطويي يا مسيحي ارزشها در کالبد جهان تنيده نشده است تا بتوان با کاوش علمي آن دريافت.

به اين ترتيب، اخلاق و الگوهاي زندگي امور کاملاً نسبي و دلخواه است و گفتگوهاي علمي در اين امور به سرانجام نمي رسد هرکس مي تواند به ميل خود به سؤال (چگونه بايد زندگي کنيم؟!) پاسخ گويد بي آنکه درباره ي ماهيت انسان و جهان انديشيده باشد.

تأکيد برنسبيت اخلاقي پيامدهاي بس مهمي را دردارد اما مهمترين پيامد آن اين بود که انسان ازهمه ي قيود اخلاقي و ارزشهاي انساني آزاد مي کرد و سرکشي در مقابل فرمانهاي اخلاقي و ديني را مجاز مي شمرد.

همين نسبيت گرايي ارزشي بود که سرانجام غرب را در دوران معاصر نيهيليسم و پوچ گرايي کشاند.

4) فرد گرايي

فردگرايي در مفهوم اصلي آن، يکي پيامدهاي طبيعي اومانيسم و سکولاريسم بود .

در واقع آنچه در غرب با اين عنوان مطرح شد همان مفهوم فرد گرايانه بورژوازي از انسان بود.

اما درونيان فرد، خود از دو قسمت اساسي تکيل ميشود:

اول، نيروي تمنيات و اميال ذاتي که فعالانه از درون او مي جوشد

و دوم، قوه ي خرد آدمي که به منزله ابزاري است که در جهت تأمين اميال و اغراض انسان از اين ديدگاه «ميل انساني» مهمترين جايگاه را دارد تمايلات اساسي بشر چنان قدرتي دارد که اخلاق و آرمانهاي اجتماعي نيز با خود را با آن تطبيق کنند و اساساً سياست واخلاق بايد بر بنياد چنين اميالي شکل مي گيرد.

پيشتر ديديم که غرب جديد (عقل نظري) را به سود تجربه گرايي کنار گذاشت، در اينجا شاهديم که(عقل عملي) نيزاز اين اعتبار مي افتد و واژه عقل و عقلانيت مفهوم تازه به خود مي گيرد، عقل در مفهوم جديد آن تنها خادم و ابزار انسان در ارضاء اميال و آرزوهاي خويش است.

اين معنا از عقل را (عقل ابزاري يا عقل معاش) در مقابل عقل نظري و عقل عملي مي گويند.

بنابراين مي توان نتيجه گرفت که فرد در مفهوم جديد از دو عنصر (ميل شخصي) و (عقل ابزاري) تشکيل يافته است.

ب. مباني فکري اسلامي در مقوله هايي چون :

1) انسان ، خليفه خدا

گفتيم که فرهنگ نوين غرب با فلسفه اومانيسم آغاز شد و در تقابل با مسيحيت که انسان را پست و فرومايه مي پنداشت امکانات انساني را تنها نقطه مقابل اعتنا و اتکا مي دانست.

آيين اسلام با هيچيک از اين دونگرش قرابت و آشتي ندارد، بلکه انسان و کل هستي را در يک نسبت هماهنگ و متناسب مي نگرد و هيچ کدام را به سود ديگري کنار نمي گذارد.

امتياز انسان شناسي قرآن دقيقاً به همين نکته باز مي گردد که از يک سو، انسان را در بهترين و والاترين جايگاه تصوير مي کند و از آن سو، هويت انسان را تنها درارتباط با خالق جهان و کل نظام هستي داراي معنا و مفهوم مي داند.

اساساً انسان موجودي ديگر غير از ساير موجودات عالم است و حقيقتي دارد که حتي در ساير جانداران نيز يافت نمي شود، او خلقتي دارد که خداوند بر آن افتخار کرده و بدان سبب خود را «احسن الخالقين» خوانده است.

اين خلقت بي نظير که از آن به (روح) تعبير شده است چنان شرافتي دارد که خداوند متعال آن را به خود نسبت داده [=روحي] و سجده فرشتگان را بر آدم را لازم شمرده است.

انسان چنان شريف و والا مرتبه است که خداوند هر آنچه در آسمان و زمين است، از خورشيد، ماه، دريا و روز و شب، همگي را به تسخير آن در آورده و نعمت هاي پنهان و آشکار خويش را بر او فرو فرستاده است.

بدين سان عالم در تسخير آدم قرار گرفته و آدمي را توان بخشيده است که از اين همه در جهت اهداف خويش سود جويد.

بنابراين آنجا که موجودات ديگر تنها در چارچوب قوانين جبري عمل مي کنند انسان تنها موجودي است که مي تواند با (آگاهي) از قوانين هستي و با (اراده) و اختيار، شرايط حاکم را در راستاي اغراض خويش متحول سازد با اين همه، انسان موجودي بريده از عالم هستي نيست او آفريده ي يک حقيقت متعالي است و با ديگر آفريدگان پيوندي نزديک و استوار دارد.

اما انسان هستي نامحدودنيست و بر وجود و رفتارش قوانين و سنت هايي حاکم است و ازپذيرش قوانين حاکم گريزي ندارد هويت، حقيقي انسان بدون آن پيوندها و پيوستگي ها و بدون اين قوانين و سنتها معناو مفهوم ندارد.

پس مي توان چنين نتيجه گرفت:

1-جهان هستي در غرب چنان کوچک شده بود که به سختي مي تواتنست پا را ازطبيعت مادي فراتر بگذاردو هرچه رنگ غير مادي داشت با برچسب خيال و خرافه محکوم مي شد.

اما در جهان بيني اسلامي، هستي چنان گسترده است که جهان طبيعت پايين ترين و پست ترين مرتبه آن به شمار مي آيد و در مقايسه با جهان ابديت قطره اي و لحظه اي بيش نيست.

در چنين جهان پهناور و بي انتهايي است که اسلام بر شخصيت انسان به عنوان برترين و زيبا ترين مخلوق تأکيد مي ورزد، و جهان طبيعت و ماوراء طبيعت را مسخر او مي شمرد.

جالب آنکه خداوند متعال فرستادگان برگزيده خويش را از ميان همين انسان ها برگزيده است.

2-انسان در تفکر غرب نه تنها با موجودات ديگربلکه با انسانهاي ديگر نيز سخت بيگانه است در اين ديدگاه، انسان اساساً منفعت خواه و لذت جوست و همه امور را تنها در محدوده ي منافع شخصي خود جستجو مي کند.

او وظيفه ي خود را تسخير طبيعت و استخدام انسانهاي ديگر براي تأمين کامجويي هاي خويش مي داند.

از اين روانسان همواره منافع خود را در تضاد با منافع ساير انسانها مي بيند.

اما در تفکر اسلامي، همه موجودات منشأ واحدي دارندو از يک حقيقت بر آمده اند .

از اين رو نه تنها انسان ها با يکديدگر پيوند پايدار و انس ديرين دارند، بلکه همه ي مظاهر هستي براي آدمي آوايي آشنا و معنايي دقيق و عميق دارد.

در اسلام بهره گيري متقابل انسانها با يکديگر تنها در قالب تعاون و همياري براي تدمين نيازمندي ها و وصول به منزلت اصيل انساني مجاز و مشروع شمرده شده است.

جامعه مطلوب اسلامي محصول چنين هماهنگي و همياري و در راستاي تأمين عزت، امنيت و اقتدار براي آحاد اعضاي آن است.

بنابراين در ديدگاه اسلامي، انسان به همه ي عظمتش در جهان هستي جايگاه ويژه دارد انسان خود ساخته و خود مدار نيست و آفرينش برگرد اراده او نمي گردد.

او عضوي برجسته از منظومه هستي است که پايداري و پوياييش در گرو رعايت نظم و تناسب موجود در کل جهان است.

3-در اسلام برخلاف اومانيسم، از دريچه تنگ چشم آدمي به جهان نگريسته نميشود و از روزنه اميال پست مادي براي عالم و آدمي برنامه ريزي نمي شود، بلکه انسان را در پهنه گسترده ي هستي مي نگرد و هويت او را در مجموعه ي روابط عالم مورد مطالعه و ارزيابي قرار مي دهد.

اساساً رسالت انبياء الهي درهمين نکته خلاصه مي شود که انسان را از محدوده تنگ طبيعت رهايي بخشند و با تفسير درست از حقيقت، ذهن و روح او را به اهداف و غايات متعالي و متعالي تر بکشانند.

2) هستي هدفمند

در واقع تمايز اصلي فرهنگ غرب با اديان الهي در اين نکته است که غرب جهان هستي را بي مبدأ و منتها مي بيند.

جهان از نگاه تفکر مادي دفتري است که آغاز و انجام ندارد و داستان آفرينش را فرجام روشني در پيش نيست.

به اين ترتيب، ماجراي هستي غالباً بي معنا و مفهوم مي ماند و انسان جز فهم نکته هايي اندک از اين جهان، راه روشني در پيش ندارد.

نه تنها موجودات عالم غايتي ندارند بلکه براي انسان نيز مقصد و مقصودي در اين دنياي تاريک قابل تصوير نيست در اين صحنه، تنها نقطه روشني که وجود دارد غرايز و خواسته هاي انساني است که با تلاش و تدبير بشري بايد پاسخ گفته شود.

اما در انديشه اسلامي نظام افرينش و خلقت انسان و جهان بر يک طرح قبلي و برنامه هدف دار استوار گشته است.

جهان از مبدأيي خردمند آفريده شده و به سوي غايتي حکيمانه در حرکت است، هيچ موجودي گزاف و بي حساب خلق نشده و سستي و کژي در سراسر گيتي راه ندارد.

با پذيرش غايتمندي در خلقت، بايد قبول کرد که منزلت و ارزشمندي افراد نيز تابع همان غايت و اهداف حقيقي است در جهان بيني اسلامي ، آدمي موجودي بسيار شريف و بلندمرتبه است که براي غايتي والا- يعني عبوديت- قرب به حق تعا لي آفريده شده است.

اما جهان بيني مادي چنين شأني براي انسان قائل نيست و آدمي را برديده از خالق خويش و تنها در محدوده ي اين جهان تفسير مي کند و به امور حقيقي و ابعاد پايدار انساني بي توجه است و در تحليل ها و برنامه ريزي ها شخصيت انسان را در چارچوب آمال فردي و زندگي دنيايي تحليل مي کند

3) تناسب ميان تکوين و تشريع

جهان آفرينش بر اساس يک نقشه حکيمانه و دور انديشانه به وجود آمده است، پس همگوني يا ناهمگوني موجودات و همچنين اختلاف در ظرفيت ها و امکانات همگي در آن نقشه ي کلي جايگاه ويژه خود را دارد، از همين جاست که نقش و جايگاه تشريع و قانون گذاري الهي معلوم مي شود.

البته قوانين الهي در مفهوم عام آن بر دو دسته است:

دسته اول، قوانين حاکم بر پديده هاي هستي است که نظم و هماهنگي را در منظومه هستي برقرار مي سازد و موجودات را از نظر تکويني به سمت غايت مطلوب مي کشاند.

اما دسته ديگر قوانيني است که به رفتار آگاهانه و اراده انسان مربوط است و برنامه ي حرکت انسان را به سوي مقصود نشان مي دهد قوانين اخير که اصطلاحاً (تشريع) يا (شريعت) ناميده مي شود در واقع برنامه عملي براي تحول انسان از ظرفيتهاي موجود به سمت الگوي مطلوب است.

اين قوانين که برخواسته از آگاهي مطلق خداوند نسبت به واقعيت انسان و سعادت او در دنيا و آخرت است، به ما مي آموزد که چگونه بايد از ظرفيتهاي کنوني بهره برداري کرده و راه رشد و پيشرفت را گام به گام تا پله هاي عالي کمال پيمود.

4) نقش دين در قانون گذاري

قرآن کريم به ما مي آموزد که خالق هستي خودمتصدي هدايت بشر است.

و اين هدايت محدوده ي قانون گذاري را نيز در بر مي گيرد.

خداوند به طور قاطع ساحت وحي را از يافته ها و دانسته هاي بشري به دور مي داند.

و هشدار مي دهد که حتي اگر رسول خدا (صلی الله علیه و اله و سلم) اندکي از گفته هاي خود را با وحي در آميخته بود، او را به سختي مجازات مي کرد.

نکته مهم اينجاست که دامنه قانون گذاري به امور فردي و عبادي محدود نمي شود بلکه به همان سان درامور اجتماعي نيز جريان دارد بنابراين، برخلاف سکولاريسم، اموراجتماعي و دنيوي نيز در محدوده ي دخالت دين قرار مي گيرد.

5) معيار ارزشمندي و ارزشگذاري

در فرهنگ اسلامي بارها بر اين نکته تأکيد شده است که هدف از آفرينش انسان عبوديت و بندگي خالصانه است همچنين ملاک قرب و بعد و نشانه ي هدايت يافتگي بشر عبارت از ايمان ، تقوي وعمل صالح است به اين ترتيب شئون اجتماعي و خانوادگي مسئوليت ها و حقوق متقابل و بالأخره ميزان توانمنديها و داشته هاي تکويني از آنجا که به خودي خود نمايانگر هدايت يافتگي انسان نيست نمي تواند نشانگر ارزش واقعي اشخاص باشد.

اين در حالي است که در مکاتب مادي غرب چون انسان در پيوند با اصل خويش و در نسبت باهدف غايي خلقت تحليل نمي شود و نظام جامع حيات مد نظر قرار نمي گيرد تنها انسان در ارتباط با حقوق مادي و منزلت اجتماعي ارزش گذاري مي شود.

در اين ديدگاه ، تفاوت نقش ها، مسئوليتها و امتيازات حقوقي، دقيقاً به معناي اختلاف شخصيت واقعي و تفاوت در ارزشگذاري به حساب آيد.

شايد از همين روست که گروهي گمان برده اند چون در فقه اسلامي ديه زن يا ارث او نصف مرد مي باشد، پس اسلام زن را (نيمه انسان) به حساب آورده است حال آنکه اين گونه احکام در اسلام هيچ ارتباطي با شخصيت زن و مرد ندارد بلکه ناظر به کارکردها و مسئوليتهاي اجتماعي دارد.

6) جايگاه فرد و جامعه در شريعت اسلامي

محور اساسي فرهنگ جديد غرب اومانيسم و فرد گرايي است.

معمولاً اين پرسش در وهله ي نخست به ذهن مي رسد که مگر اسلام با انسان گرايي و توجه به منافع فردي مخالف است؟ اگر دين براي هدايت و سعادت بشر آمده است پس از چه روي مي تواند فرهنگ اسلامي با فرهنگ غرب در تقابل وتضاد قرار دهد؟

ترديدي نيست که اسلام و ساير اديان الهي همگي براي هدايت آحاد بشر فرو فرستاده شده و جز مصلحت و سعادت افراد هيچ هدف و مقصودي در نظر نبوده است ، اما نکته اصلي در اينجاست که فرد گرايي در مفهوم اسلامي از دو جهت با فرد گرايي غرب تفاوت بلکه تضاد دارد، يکي از جهت تعريف فرد و ديگر از جهت تفسير سعادت او، توضيح اينکه:

1-غرب از انسان (فرد انساني) تعريفي ارائه مي دهد که با تعريف انسان از ديدگاه اسلام تفاوت آشکار دارد در اين نگاه انسان تنها داراي دو ويژگي است يکي آرزو ها و خواسته هاي شخصي و ديگري عقل ابزاري يا عقل معاش است بنابراين نه تنها ابعاد معنوي و فرامادي انسان ناديده گرفته مي شود بلکه حتي ابعاد پيچيده ي حيات زميني و نيازمنديهاي گوناگون او تنها جنبه هاي پست حيواني توجه مي شود.

در معارف اسلامي هويت اصيل و فردانيت انسان به نفس و روح ملکوتي اوست و جسم مادي ابزاري براي تکامل و تأمين نيازهاي واقعي انسان است بنابراين اسلام ضمن تأکيد بر بعد جاودان و پايدار حيات انساني، از توجه همه جانبه به لايه هاي گوناگون حيات فرد غافل نمي ماند.

2-آنجا که فرهنگ غرب تنها بر نيازهاي فردي و مادي انگشت مي گذارد و از نيازهاي متعالي و اجتماعي غفلت مي کند، اسلام فرد انساني را با کليه نيازمنديهاي مادي و معنوي مي نگرد و به تأثير مناسبات اجتماعي و خانوادگي در رشد و کمال فرد توجه فراوان دارد از اين رو شريعت اسلامي هرچند در نهايت به مصالح فرد و نيازمنديهاي او توجه دارد اما به دليل ارتباط چند سويه ميان فرد، جامعه و خانواده، همواره مصالح اجتماعي نيز در راستاي سعادت افراد در نظر گرفته مي شود.

بررسي روان شناسي زن در اسلام

تفاوت هاي زن و مرد

1/ هويت مشترک و جنسيت متفاوت:

بنابر نقل مفسران زن و مرد ازيک گوهر و ذات خلق شده اند و مبدأ قابل آفرينش همه ي افراد يک چيز است و گوهر زن و مرد يکي است نه اينکه زن فرع بر مرد و زائد و طفيلي وي باشد بلکه خداوند اولين زن رااز همان ذات اصلي آفريده است که همه ي مردها و زن ها را از همان اصل خلق کرد.

قرآن کرين با عبارت «خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها» و نيز با جمله

« وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجا….» تصريح به يکساني هويت زن و مرد کرده است.

برخي روانشناسان نفس را به معناي روح، جان و روان دانسته و بر اين باورند که روح و روان زن و مرد يکسان است از طرفي پاره اي از روانشاسان غربي مانند: موريس، دبس و اريک فروم و روانشناسان معروف فرانسوي مي گويند: (روح جنسيت ندارد و کتب زيادي روابط زن و مرد را مورد تحقيق قرار داده و نتيجه گيري همه ي آنها يکسان است.)

مفسر معاصر آيت الله جوادي آملي با اشاره به ايه اول سوره نساء مي گويد : (منظور از نفس در اين كريمه همانا گوهر و ذات و اصل واقعيت عينى شى ء است .

و مراد از آن ، روح ، جان ، روان و مانند آن نيست پس روا نيست كه مباحث علم النفس كهن يا تازه را به آيه ربط داد و يا تحقيق درباره آيه محل بحث را با آيات ناظر با پيدايش نفس و نفح آن در انسان و رجوع آن به سوى پروردگار و ديگر مباحث قرآنى مرتبط به احكام روح انسانى وابسته دانست)

همانگونه که گفته شد از نظر هويت انساني و گوهر و اصل و ذات يکسان بوده و هيچ تفاوتي در ماده اوليه خلقت آنها نيست، اما از نظر رواني نه تنها زن و مرد با هم متفاوت هستند بلکه مردان با يکديگر و زنان با همجنس هاي خود تفاوتهايي دارند که اين تفاوتها در پيشبرد آنها بسوي کمال بسيار مؤثر است و پايداشت اين اختلاف هاي فردي و گروهي براي بهسازي جامعه ضروري است.

در مجموع مي توان گفت اگر با نگاهي کلان و از منظر بالايي به ماهيت و هويت انساني بنگريم مي بينيم که انسان اعم از مرد و زن داراي دو عنصر يا دو بُعد اساسي است که کليه رفتارها و غرايز و خواسته هاي وي به نوعي در اين دو بعد مطرح مي شود:

الف) جنبه ي مادي که محسوس و ملموس تر است با تمام مشتقات و جلوه هايش

ب) جنبه ي معنوي با تمام مشتقات و جلوه ها و خواص آن

مرحوم علامه جعفري بر اين باور است که علوم رواني و مشاهدات تاريخي به خوبي اثبات مي کنند که بدون هماهنگ کردن اين دو بعد و تنظيم آنها در مجراي زندگي نه تنها رشد ، کمال را براي فرد و اجتماع نمي توان انتظار داشت بلکه نا هماهنگي مزبور به اختلالات همه شئون انساني منجر خواهد شد.

در واقع عنصر معنوي براي تعديل و صيقلي کردن عوامل و پديده هاي مادي است که پيرامون آدمي را فرا گرفته است و زن و مرد از نظر موجوديت اين دو عنصر در وجودشان مشترک هستند.

بنابراين زنان و مردان داراي هويت مشترک بوده و از اين جهت هيچ گونه تفاوتي با يکديگر ندارند.

هر انساني داراي (من) ، (خود، شخصيت) است و نوعي خود آگاهي سبت به (من) خود دارد.

و هر انساني چه زن و چه مرد داراي منش (کاراکتر) است که نمايانگر شخصيت اوست و تمامي استعدادها و تواناييهاي خود را صرفبه تکامل رساندن اين (من) خود مي کند.

به عبارت ديگر او براي رسيدن به (من) عالي که به زبان دين مرحله ي انسان کامل است و ايده آل و آرمان هر انسان آرمانگرا است تلاش و کوشش مي کند.

وجدان و انديشه در فلسفه و هدف هستي و هيجانات و عواطف دروني در وجود همه انسانها هست و آنها به تناسب وظيفه اي که بنا است در عالم هستي داشته باشند تفاوتهايي در ميزان و کيفيت اين مواد دارند ولي از نظر ماهيت و چيستي داراي تعريف يکساني مي باشند.

2/ ريشه تفاوت ها:

1) نگره روانشناختي غرب:

1- نگره ي فرويد (وراثت و تفواتهاي جنسيتي):

تفاوتها برخاسته ازذات خلقت است و فرهنگ و جامعه هيچگونه تأثيري در اين تفاوتها ندارند.

از جمله روانشناساني که با اين تفکر به ارائه نظريه هاي خويش پرداخته اند زيگموند فرويد، روانکاو اتريشي است.

بنابراين نگره ي روانکاوي جنسيت در بيان رفتار انسان نقش بسيار مهمي را ايفا مي کند.

دختر و پسر در طول دو سال نخست زندگي مشابه يکديگر بوده ولي در مراحل رشد رواني جنسي به گونه اي متفاوت رشد خواهند کرد.

فرويد به تأثير عوامل (برون زيستي) مثل خانواده، مدرسه، جامعه هيچ اعتقادي نداشته و در تفاوتهاي جنسيتي زن و مرد وضعيت زيستي را تعيين کننده مي داند.

2- نگره کارل گليکان (محيط و تفاوتهاي جنسيتي):

تفاوتهاي جنسيتي دختر و پسر حاصل يادگيري اجتماعي است.

اين گروه از روانشناسان که امروزه طرفداران بسياري پيدا کرده اند بر اين باور هستند که دختران به خاطر رفتارهاي زنانه و پسران به خاطر رفتارهاي مردانه مورد تشويق قرار مي گيرند و اين تشويق يا تنبيه در صورت انجام کار غير جنسيتي باعث تقويت رفتارهاي جنسيتي در دختران و پسران مي شود.

از طرفي الگوگيري در رفتار ديگران و در واقع برداشت عملي از آنها موجب انجام کارهاي خاص جنسيتي مي شود.

اينکه دختري در برابر انجام رفتارهاي ويژه زنانه پاداش دريافت کرده ومورد توجه قرار مي گيرند او را به انجام کارهاي زنانه مي کشاند، از سويي دختر بچه ها از مادر الگوگيري مي کنند و همانند سازي آنها ازمادر باعث رفتارهاي جنسيتي آنها ميشود.

کارل گليکان وهمکارانش، اتفاق نظر دارند که تفاوتهاي جنسيتي، ظرفيتهاي فردي، آسيب پذيري ها و توانمنديها، ناشي از محيط اجتماعي و هنجارهاي فرهنگي جامعه است و چنين عواملي موجب شکل گيري ويژگي هاي متفاوتي در دوجنسيت زن و مرد مي گردد .

بنابر نظر فوق که مبتني بر بنيادهاي فمنيستي است محيط اجتماعي و هنجارهاي فرهنگي باعث بروز رفتارهاي زنانه در زنان و مردانه در مردان مي شود.

نکته مهم و قابل توجه که در نگره ي يادگيري اجتماعي مطرح شده است الگو برداري از رفتار ديگران است و بنابراين نظريه، دختران و پسران تيپ شناسي جنسي را همانند ديگررفتارها ياد مي گيرند و از خود رفتار زنانه يا مردانه نشان مي دهند .

آنها با مشاهده رفتارها و تقليد از ديگران مي توانند رفتارهايي را بياموزند و شبيه همان رفتاررا از خود نشان دهند.

3- نگره ي ژان پياژه (خود آگاهي و تفاوتهاي جنسيتي)

تفاوتها برخاسته از تفکر و انديشه فرزندان است.

بنابراين عقيده ژان پياژه، روانشناس سوئيسي طراح آن است کودکان رفتارها و مفاهيم نقشهاي جنسيتي را همانگونه مي اموزند که ديگر مفاهيم اخلاقي را فرا مي گيرند.

لورنس کهلبرگ بر اساس نگره ي (رشدي-شناختي) يادگيري هاي جنسيتي و تفاوتها در رفتار دختران و پسران را اينگونه بيان مي کند:

بيشتر کودکان تا سه سالگي در نامگذاري جنسي خود کاملاًدقيق هستند، در چهارسالگي کودکان مي توانند به طور افراد را به عنوان مذکر و مؤنث دسته بندي کنند.

پس از ان کودکان، خود را از لحاظ جنسيتي دسته بندي کرده به تدريج برتري هاي سيستماتيک جنسيتي خود را ابراز مي کنند.

کودکي که خود را دختر بچه مي داند به اشياء و فعاليتهاي زنانه گرايش پيدا مي کند زيرا اين اشياء و فعاليتها با هويت جنسي کودک هماهنگي و همخواني دارد.

4) نگره روانشناختي ديني

1- نقد نگره هاي غرب:

1-به نظر مي رسد در «نگره ي روانکاوي و عامل وراثت» مانند ديگر نظريات فرويد که براي وراثت و غريزه و به ويژه غريزه ي جنسي بيش از اهميت قائل است و نقش محيط فرهنگي و جامعه ناديده گرفته مي شود به نقش مهم و حياتي محيط و فرهنگبي مهري شده است و اين نظريه به صورت افراطي به نقش وراثت در تفاوتهاي بين زن و مرد پرداخته است.

2-از سوي در نگره ي «يادگيري اجتماعي» بيش از حد معمول و نمطقي به نقش اجتماعي و فرهنگي در ايجاد تفاوتها پرداخته شده است و حتي بديهي ترين مباني فيزيولوژيستي و تفاوتهاي زيستي دختر و پسر ناديده گرفته شده است.

3-در نظريه سوم «رشدي-شناختي» ميبينيم که به يک نيروي ويژه ي عقلاني در وجود کودکان اشاره مي شود که باعث هويت شناسي و تشخيص جنسيت و در نتيجه رفتار جنسيتي مي شود.

اين نظريه نيز مشکلاتي دارد از جمله اينکه تفاوتهاي رفتاري جنسيتي بيش از فرا رسيدن زمان تعقل و تفکر در کودکان ناديده گرفته شده است و ما شاهد اين تفاوتهاي رفتاري در دوران نوزادي و کودکي هستيم، که يا بايد اين دوره را از زندگي افراد محسوب نکنيم در حالي که اين محال است و يا به عنوان دوره اي استثنائي که تفاوتهاي رفتاري بدون درک و شناخت فرد صورت مي گيرد معرفي کنيم و اين مطلب در نگره ي رشدي-شناختي بيان نشده است.

2- بيان نگره ي ديني:

اکنون که افراط و تفريط در نظريات سه گانه مشاهده شد، با توجه به نگره هاي روانشناختي در دين مبين اسلام و اينکه نظريه هاي ديني مبتني بر طبيعت و فطرت بشري است و نظريات پيشوايان ديني آويزه اي از آموزه اي وحياني و عقل بشري است به بررسي خاستگاه تفاوتهاي رفتاري و جنسيتي مي پردازيم.

نظريه هاي اسلام که برخاسته از کتاب و سنت است پاره اي از تفاوتهاي جنسيتي را ناشي از غريزه و وراثت دانسته و با تعبير «اِنَّ العِرقَ دَساس…..» حساسيت مسئله ژنيتيکي را بيان مي فرمايد، از سوي ديگر با روايت :

« كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ حَتَّى يَكُونَ أَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ…»

نقش سازنده محيط و به ويژه والدين در فرايندهاي رفتاري فرد را مشخص کرده و از سوي ديگر نقش جامعه و نيز حکومت بر تربيت و الگودهي رفتاري را نيز بيان مي کند.

روايت فوق هم بر تأثير وراثت در جنسيت اشاره کرده و هم جايي براي نقش آفريني محيط باقي مي گذارد.

اسلام بر هر سه نظريه روان کاوي، يادگيري اجتماعي و نگره ي رشدي – شناختي توجه داشته و براي هريک از (وراثت)، ( محيط و فرهنگ اجتماعي) و (خود آگاهي) جايگاه ويژه اي قائل است.

به هر حال اسلام با نگاهي جامع نگرانه به تمامي ابعاد زندگي بشر نگريسته و نقش سازنده هريک را تبيين مي کند و هرگز براي اثبات يک قضيه از نفي قضاياي ديگرسودنمي جويد حضرت علي(علیه السلام) با توجه به نقش وراثت و محيط در تربيت اخلاقي و رواني انسانها مي فرمايد:

« حسن الأخلاق برهان كرم الأعراق» يعني(سجاياي اخلاقي دليل بر وراثت هاي پسنديده است.) و نيز با تأکيد بر نقش خانواده و در واقع برون دادهاي رواني بر کودکان مي فرمايد:

«کسي که ريشه خانوادگي اش شريف است در حضور و غياب و در هر حال داراي فضيلت و صفات پسنديده است. »

بنابراين تفاوتهاي جنسيتي هم به وراثت بر مي گردد و هم با تأثير پذيري از محيط شکل ميگيرد.

اسلام نسبت به کليه امور نگاهي اعتدال آميز داشته و از ديدگاه روانشناسي هيچ يک از امور به طور مطلق وقطعي تأثير گذار در رفتار افراد نمي باشد و از اين رو نقش وراثت وامور زيستي در جاي خود قابل بررسي بوده همانگونه که نقش محيط خانواده و گروه همسالان و نيز خود آگاهي هاي افراد در بناي شخصيتي آنهاناديده گرفته نمي شود.

حضرت علي(علیه السلام) با اشاره به اين رويه اعتدال در تعاليم و دستورهاي ديني مي فرمايد:

« أَلَا وَ إِنَّ شَرَائِعَ الدِّينِ وَاحِدَةٌ وَ سُبُلَهُ قَاصِدَة »

يعني ( آگاه باشيد که آبشخورهاي دين يکي است و راههاي آن همه معتدل و مستقيم و نزديک است. )

منبع:شمیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *