شعر|به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها(10)

شعر|به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها(10)

کار شمشیر خون‌فشان علی

خواست نفرین کند، که زهرا را

داد مولا قسم به جان علی-

-که ز قهر تو ماسِوا سوزد؛

صبر کن صبر، مهربان علی!

ساز غم گر ترانه‌‏ای می‌داشت

آتش دل، زبانه‌‏ای می‌داشت

کاش مرغ غریب این گلشن

الفتی با ترانه‌‏ای می‌داشت

سال‌ها با تو بود همسایه

اگر انصاف، خانه‏ای می‏‌داشت

با تو عمری هم‌آشیان می‌شد

حق، اگر آشیانه‌‏ای می‌داشت

آستان تو بود یازهرا

گر ادب، آستانه‏ای می‏‌داشت

در زمان تو زندگی می‌کرد

گر صداقت، زمانه‌‏ای می‌داشت

گر که میزانِ حق زبان تو بود

این ترازو زبانه‌‏ای می‌داشت

گر مزار تو بی‌‏نشانه نبود

بی‌نشانی نشانه‌‏ای می‌داشت…

شب اگر داشت دیده، در غم او

گریه‏‌های شبانه‏ای می‌داشت

گر غمش بحر بی‌کرانه نبود

غم و ماتم کرانه‌‏ای می‌داشت

بهر قتلش به جز دفاع علی

کاش دشمن بهانه‌‏ای می‌داشت

به سر و روی دشمنش می‌زد

شرم اگر، تازیانه‏ای می‌داشت

شانه می‌‏کرد زلف زینب را

او اگر دست و شانه‏ای می‏داشت

قصه را تازیانه می‌داند

در و دیوار خانه می‌داند

آتش کینه چون زبانه کشید

کار زهرا به تازیانه کشید

دشمن دل‌سیه، به رنگ کبود

نقش بی‌مهری زمانه کشید

آتش خشم خانمان‌سوزش

پای صد شعله را به خانه کشید

در میانش گرفت شعلۀ‏ کین

پای حق را چو در میانه کشید

همچو شمعی که بی‏‌امان سوزد

شعله از جان او زبانه کشید…

قامتش حالت کمانی یافت

بس‌که بار محن به شانه کشید

سبحه، مشق سرشک او می‌‏کرد

بس‌که نقش هزار دانه کشید

بر رخ این حقیقت معصوم

نتوان پردۀ‏ فسانه کشید

قصه را تازیانه می‏ داند

در و دیوار خانه می‌داند

گل خزان شد، صفای او باقی‌ست

رنگ و بوی وفای او باقی‌ست

رفت زهرا، ولی به گوش علی

نالۀ‏ «ای خدای» او باقی‌ست!

یاعلی گفت و گفت، تا جان داد

این خدایی ندای او باقی‌ست

در دل ما که کربلای غم‏ است

نینوایی نوای او باقی‌ست

بر لب او که خاتم وحی‏ است

نقش یا مرتضای او باقی‌ست

زیر این نُه رواق گنبد چرخ

نالۀ او، صدای او، باقی‌ست

گرچه دستش ز دست رفته، ولی

لطف مشکل‌گشای او باقی‌ست

گاه پا می‏‌نهد به خانۀ‏ دل

در دلم جای پای او باقی‌ست

اوفتاده علی ز پا چه کند؟

نیم‌جانی برای او باقی‌ست

قصه را تازیانه می‏ داند

در و دیوار خانه می‌داند

به دعا دست خود که برمی‌داشت

بذر آمین در آسمان می‌کاشت

به تماشا، مَلَک نمازش را

نردبانی ز نور می‏پنداشت

چه نمازی؟ که تا به قبّۀ‏ عرش

بُرد او را و نردبان برداشت!

پرچم دین ز بام کعبه گرفت،

بُرد و بر بام آسمان افراشت

بس که کاهیده بود، شب او را

شبحی ناشناس می‌انگاشت

خصم بیدادگر ز جور و ستم،

هیچ در حقّ او فرونگذاشت!

تا نینداختش به بستر مرگ

دست از جان او مگر برداشت؟

قصه را تازیانه می‌داند

در و دیوار خانه می‌داند

سخن از درد و صحبت از آه است

قصۀ درد او چه جان‌کاه است

راه حق، جز طریق فاطمه نیست

هر که زین ره نرفت، گمراه است…

در مسیری که عشق می‌‌تازد

تا به مقصود، یک‌قدم راه است

با غم تو، دلی که بیعت کرد

تا ابد در مسیرِ الله است

در بهاران، خزان این گل بود

عمر گل‌ها همیشه کوتاه است

این که بر لب رسیده، جان علی‌ست

دل گمان می‌کند هنوز، آه است

خون شد، از سینۀ ‏تو بیرون ریخت

حق ز حال دل تو آگاه است

هر که آمد، به نیمۀ ره ماند

غم فقط با دل تو همراه است

آن که بعد از کبودی رخ تو

با خسوف، آشتی کند، ماه است

قصه را تازیانه می‌داند

در و دیوار خانه می‌داند…

رفتی و زینب تو می‌مانَد

خط تو، مکتب تو می‌مانَد

بر کف زینب، این زبان علی

رشتۀ مطلب تو می‌مانَد

تا حسینی و کربلایی هست

قصۀ زینب تو می‌مانَد

از علی دم زدی و، نام علی

تا ابد بر لب تو می‌مانَد

تا ابد در صوامع ملکوت

نالۀ‏ یا رب تو می‌مانَد

هم نماز نشستۀ تو به روز

هم نماز شب تو می‌مانَد…

در سپهر شهامت و ایثار

پرتو کوکب تو می‌مانَد

خون تو پشتوانۀ‏ دین ‏است

تا ابد مذهب تو می‌مانَد…

قصه را تازیانه می‌داند

در و دیوار خانه می‌داند

بی تو ای یار مهربان علی!

شعله سر می‌کشد ز جان علی

بی تو ای قهرمان قصۀ‏ عشق،

ناتمام است داستان علی…

خطبۀ‏ ناتمام زهرا کرد

کار شمشیر خون‌فشان علی

خواست نفرین کند، که زهرا را

داد مولا قسم به جان علی-

-که ز قهر تو ماسِوا سوزد؛

صبر کن صبر، مهربان علی!

ذوالفقار برهنۀ سخنش

کرد کاری به دشمنان علی،

که دگر تا ابد به زنهارند

از دم تیغ جان‌ستان علی

با وجودی که قاسم رزق است

ساخت عمری به قرص نان علی

بعد او، خصم دون که می‌‏پنداشت

به سه نان می‌خرد سنان علی،

بود غافل که چون به سر آید

دورۀ صبر و امتحان علی

دشمنان را امان نخواهد داد

لحظه‌‏ای تیغ بی‌امان علی…

رفت زهرا و اشک از دنبال

وز پی او روان، روان علی…

درد دل را به چاه می‌گوید

رفته از دست، همزبان علی

آن شراری که سوخت زهرا را،

سوخت تا مغز استخوان علی

قصه را تازیانه می‌داند

در و دیوار خانه می‌داند

محمدعلی مجاهدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *