شعر | آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست

خانه / اشعار / شعر | آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غم‌زده در چشمم آشناست…

این خاک بوی تشنگی و گریه می‌دهد
گفتند: غاضریه و گفتند نینواست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست

طوفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

یحیای اهل‌بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست

طوفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود که می‌آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده‌ست
مردی كه فكر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست

مریم سقلاطونی

از کتاب: مرثیه باشکوه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *