شعر | اشعاری به مناسبت هفته دفاع مقدس

خانه / دسته‌بندی نشده / شعر | اشعاری به مناسبت هفته دفاع مقدس

از متن سرخ حادثه ها، از غبارها
قد می کشید در تپش انفجارها

از متن سرخ حادثه ها، از غبارها

قد مي کشيد در تپش انفجارها

از راه می رسند خبرهای شعله ور

آتش گرفته دامن فصل بهارها

مثل انار، گريه ي سرخي است در دلم

بعد از شما شکسته تمام انارها

ما وارثان داغ شماييم در زمين

خون شماست بر ورق روزگارها

دل را سپرده ايد به درياي حادثه

اي ماهيان سرخ به دريا دچارها

از خود بريده ايد، بريدن که ساده نيست

دل برده ايد از همه ي زنده زارها

امضاي خون زديد که جان را فدا کنيد

زير سؤال رفته همه اعتبارها

بعد از شما زمين و زمان گريه مي کند

جاري شده است روي زمين جويبارها

بي دست و پا و سر، به کجا مي رويد هان؟

داريد مي رويد به پاي قرارها؟

اينجا قرار بر سر دار است؛ دار عشق

لرزيده دار از نفس سر به دارها

افسانه نيست، دفتر تاريخ شاهد است

از جان گذشته ايد، نه يک، بلکه بارها

****************************

نه جامه ای، نه پلاکی، نه عطر خاطره ای

نه ره به ســــوی تــــو دارد، نگاه پنجره ای

نه واژه ای، نه کلامــــی، نه بانـــگ آوازی

نه بغض می شکند در تــو تــار حنجره ای

سکوت، غرق سکوتی شهیـــــد گمنامم!

نــدارد آن دل پـر خـــون ســـر مناظره ای

تو کیستی گل پـر پـر که در عبور از خاک؟

میان حلقــه ی فــوج مــلک محــاصره ای

نمی شناسمت امـا چه می درخشی تـو

که آفتابــی و مــن اشتیـــاق شاپـــره ای

تــو آن قدر به خـــــدای امیــــــد نزدیکـی

که دست سبـز گشایش برای هر گره ای

دریغ و درد که آغــوش شهـــر کوچک بود

برای چون تو بزرگـــی، شهاب گستره ای

**************************

جاده مانده است و من و این سر باقیمانده

                                                رمقی نیست در این پیکر باقیمانده

نخلها بی سر و شط از گل و باران خالی

                                        هیچکس نیست در این سنگر باقیمانده

گر چه دست و دل و چشمم همه آوار شده

                                       باز شرمنده ام از این سر باقیمانده

روز و شب گرم عزاداری شب بو هاییم

                                          من و این باغچه پرپر باقیمانده

پیشکش باد به یکرنگیت ای مرد ترین

                                         آخرین بیت در این دفتر باقیمانده

تا ابد مردترین باش و علمدار بمان

                                        با تو ام ای یل نام آور باقیمانده

…….. و در پاسخ به اشعار او ، این ابیات را سروده اند:

من و این جام میّ و شکّر باقیمانده

                                     عقل شد مست تو ای پیکر باقیمانده

طور سینا شده و ماذ نه عشاق است

                                      گوشه ای از شکن سنگر باقیمانده

دوست دارم بنوازم به طریق رندان

                                      به تمنای دل افسر باقیمانده

بازگو من چه سرایم همه در وصف شما

                                     غزلی تازه در این دفتر باقیمانده

عقل شد محو تماشای تو ای خسته ترین

                                       دل و دین باخته با شهپر باقیمانده

گر چه در حسرت یاران همه شب  محزونی

                                     چشم تو منتظر گوهر باقیمانده

سر خوش از جام می و روی تو و دولت یار

                                   به فدای تو و آن لشگر باقیمانده

********************

پلاک

و ناگهان خبری دردناک آوردند

ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند

هنوز باورم این بود: بازمی­گردی

برای باورم اما پلاک آوردند!

به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی

که از تو خاطره­ای تابناک آوردند

برای کوچه بی­اسم و بی نشانی ما

به احترام تو، یک اسم پاک آوردند

صدای زنگ در آمد و باز می­دانم

ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند

( ابراهیم ابوالحسنی)

************************

دختر بابا

اینجا مزار اوست، این انگشتر باباست

مادر! بیا نزدیک اینجا سنگر باباست

این استخوان­ها، این پلاک نقره­ای، این مهر

این صفحه­های نیمه­سوز دختر باباست

این عکس کوچک عکس آن روزی است که مادر

لب می­گزید، این عکس عکس آخر باباست

یادت می­آید هرچه گم می­شد تو می­گفتی

من شک ندارم کار کارِ دختر باباست؟

گم کرده مادر شانزده سال است چیزی را

این بار امّا گم شدن زیر سر باباست

روی زمین آهسته پا بگذار باد غرب!

این خاک مهران نیست این خاکستر باباست

دارد عروسی می­کند زهرا، نمی­آیی؟

مادر نگاهش خیره بر انگشتر باباست

( پانته­آ صفایی بروجنی)

*********************

قهرمان قصه‌ها شديم…

ما به عشق مبتلا شديم، هشت سال

از طلسم تن رها شديم، هشت سال

بعد هشت قرن انزوا درون شعر

قهرمان قصه‌ها شديم هشت سال

از مسير خاكريز تا مقر مرگ

دسته دسته جا به جا شديم هشت سال

هشت سال عاشقانه بود هرچه بود

رو گرفت و رونما شديم هشت سال

مرده بود زندگي در آرزوي ما

پيش مرگ زنده‌ها شديم هشت سال

اين ترانه نيست قصه نيست شعر نيست

ما به عشق مبتلا شديم هشت سال

اميد مهدي زاده

*********************

مبادآن زمان رسد…

اگرچه موج مرده در سواحلم

هنوز بوي جبهه مي‌دهد گلم

به بادها قسم كه در مسيرتان

هميشه تكه تكه مي‌وزد دلم

اگرچه زير پاي جاده مانده‌ام

نمي‌برد كسي مرا به منزلم

دلم مسير تيغهاي آخته‌ست

كه تكه تكه طي شود مراحلم

مگر به نور عشق پشت كرده‌ام

كه سايه سبز مي‌شود مقابلم

خداي من مباد آن زمان رسد

كه عافيت كشد به راه باطلم

هادي منوري

*********************

لاله عشق دميده است زسنگر

ناگهان چله كشيدند دليران

سينه خصم دريدند دليران

در تب حادثه راندند سواران

شعر اين قافله خواندند سواران

شعر اين قافله رزم است برادر

عزم اين قافله جزم است برادر

خون بجوشيد، چه خون؟ خون حسيني

چاوش قافله عشق، خميني

لاله عشق دميده است زسنگر

خبر آورده زمعراج برادر

جان گرفته است به آواي دليران

واژه سرخ پر آوازه ايمان

تيغمان در تن خصم است برادر

خاكمان مدفن خصم است برادر

پيشگامان كفن‌پوش رهايي

پركشيدند به آغوش رهايي

صبحگاه است زشب، رنگ پريده

دشنه نور دل شام دريده

بوسه‌? باد به رخساره رايت

مي‌كند از تپش عشق حكايت

قامت رايت افراشته را بين

شوكت بزم بپاداشته را بين

سر و دل را زخزان باك نباشد

مرگمان باد، گر اين خاك نباشد

* پرويز بيگي حبيب‌آبادي

***********************

طوفاني از حماسه و ايثار مي‌وزد

من يادگار سوخته‌ي نسل آتشم

خاكسترم، هنوز ولي شعله مي‌كشم

هم سنگرم! به روي همين نقشه‌هاي خاك

گم گشته‌‌ايم مثل شهيدان بي‌پلاك

بعد از تو خط دو خط شد و بازي ادامه يافت

بعد از تو آن خطوط موازي ادامه يافت

بعد از تو روزهاي لجاجت شروع شد

يك دندگي شديد و سماجت شروع شد

سوگند مي‌خورم كه غنيمت نخورده‌ام

از روزگار، سيلي غفلت نخورده‌ام

اين روزها به معبر باريك آسمان

گم گشته‌ايم گوشه‌ي تاريك آسمان

بي‌اعتنا به خون صنوبر نكرده‌ايم

فكري به زخم بال كبوتر نكرده‌‌ايم

شاعر! بخوان، ترانه‌ي باران غروب كرد

در خشكسال قافيه‌ها، نان غروب كرد

اصلا درست نيست، كه سربسته حرف زد

با جيك جيك مبهم و پيوسته حرف زد

اين جا كه سرنوشت ابوذر غريبي است

اين حرف‌ها نشانه‌ي مردم فريبي است

من يادگار سوخته‌ي نسل آتشم

خاكسترم هنوز، ولي شعله مي‌كشم

اي نخل‌هاي سوخته‌ي سرزمين من

گل داده زخم‌هاي شما بر جبين من

طوفاني از حماسه و ايثار مي‌وزد

از سمت روزهاي پر از اربعين من

اي روح لحظه‌هاي شهيد دلم، بگو!

اين ناشناس كيست، شده جانشين من؟

اين بغض ركال كيست كه اعجاز مي‌كند

همراه شعله‌ي غزل از آستين من؟

آن، سرنوشت سوخته‌ي آن چنان تو

اين، سرگذشت عافيت اين چنين من

*علي سهامي

***********************

قسم به نور،‌كه ما استوار مي‌مانيم

در وصف “شهیدان” كه قامت شب را شكستند و صفوف ظلمت را گسستند

به آب و آينه سوگند، من ندانستم

سلاح بود و پدافند، من ندانستم

تو رفته بودي و من زار مانده بودم، زار

تو غنچه بودي و من خار، مانده بودم، خوار

مرا مسافر تشويش با خودش مي‌برد

و گرگ بيم، كه انديشة مرا مي‌خورد

دلم نبود، كجا بود، من نمي‌دانم

چرا ز سينه جدا بود، من نمي‌دانم

دلم كباب شد آنگه كه شعله را فهميد

زپشت پنجره كوچ پرنده‌ها را ديد

و ديد باغ كه در شعله بي‌امان مي‌سوخت

و سرو سبز بلندي كه در نهان مي‌سوخت

به بحر سينه كه لبريز از تلاطم شد

هزار بيم اگر بود، جملگي گم شد

نگاه كردم و ديدم فضا پر از دود است

كبود گشته گل و شاخه، داغ،‌فرسود است

هزار دسته شقايق كه پرپرند آنجا

هزار نخل سرافراز، بي‌سرند آنجا

شروع حادثه را، ناله‌ها خبر دادند

وقوع فاجعه را،‌لاله‌ها خبر دادند

خداي من! چه هوايي، چگونه گريه كنم!

چگونه باز نگاهي به چشم قريه كنم!

نه قريه‌اي است، نه باغي، نه شهرآبادي

نه مردمي كه بگويند داغ اين وادي

كجايي‌اي همه خوبي! كه شهر ويران است

دل بهاري‌ام از اين خزان پريشان است

خداي را، چه بگويم كه درد سنگين است

چه شعله‌هاست كه اندر كمين پرچين است

شكست ناي و،هزاران نوا در آتش سوخت

شكوفه دارترين باغ ما، در آتش سوخت

به چشم لالة ما آفتاب پيدا بود

و آفتاب، حضوري براي دريا بود

تمام درد مرا روزگار مي‌داند

صداقت سخنم را بهار مي‌داند

ستاره‌هاي درخشان ز آسمان رفتند

به روي بال شهادت ز كهكشان رفتند

وليك، قامت شب را شكسته‌اند، آري

صفوف ظلمت شب را گسسته‌اند، آري

قسم به عشق،‌كه دشمن نمي‌شود پيروز

اگر چه داغ به داغم، فزون كند هر روز

اگر چه حيله كفار بيش از اين باشد

سلاح دشمن غدار بيش از اين باشد

قسم به نور،‌كه ما استوار مي‌مانيم

شكوهمند و هميشه بهار مي‌مانيم

به بانگ اشهد و “ان لا اله الا الله”

براي خويش بسازيم عالمي دلخواه

قسم به وسعت بي‌انتهاي مأمن عشق

كه جز شكست نباشد، نصيب دشمن عشق

خدا كند كه بهاران به باغ ما برسد

كه عمر فصل خزان هم به انتها برسد

*سيميندخت وحيدي

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *