شعر | به مناسبت شب چهارم محرم

اشعار به مناسبت شب چهارم محرم (فرزندان حضرت زینب (س)، حضرت حر (ع)، فرزندان مسلم)

سهمی برای خواهرت نگذار این بار

هرچند دارم می کنم اصرار، این بار

پس می زند چشمت مرا انگار، این بار

گرچه به دوری دوستی عادت ندارم

شاید که باشد خوب تر این کار، این بار

از زیرقرآن کرده ای رد بچه ها را

من نیستم پیش تو بالاجبار، این بار

اخباری از این دست دارد می رسد که

شد داغ تر در معرکه بازار، این بار

دارد مرا گویا جدا می سازد از تو

هر ضربه ای که می شود تکرار، این بار

من مادری کردم برایت بعد مادر

پس درک کن حال مرا ای یار، این بار

شمشیر و تیر و سنگ ها کاری نکردند

بارید نیزه از در و دیوار، این بار

نذری اکبر را که دادی پخش کردند

حالا نمک از سفره ام بردار، این بار

شرمنده بودم که عبا برداشتی، حال

آمد زمین از دوش من این بار، این بار

تشییع کن بر شانه ات جان مرا هم

سهمی برای خواهرت نگذار این بار

شاعر : رضا دین پرور

*******************************

غم تو سوخته تا مغز استخوانم را

که برده درد فراق ، اینچنین امانم را

دلم میانه ی میدان و بسته دست و زبان

چگونه رامِ دل خود کنم زبانم را

من از بضاعت خود جز دو گل نیاوردم

قبول درگه خود ساز ارمغانم را

فروختم به بهای محبت تو حسین

گل محمدی گوشه ی دکانم را

بیا و غنچه باغ مرا گلاب بگیر

خدا!  نگیر! گلاب «حسین جانم» را

…و پاک باخته بودم ، که پاک یادم رفت

«و ان یکاد پی کودکان بخوانم» را

خوشم که هر دو «امیری حسین» می خوانند

که سربلند تو کردند خاندانم را

سرم به سایه ی محراب توست حالا که

شکسته اند دو گلدسته ی اذانم را

میان سم ستوران فقط خودت دیدی

چنان به باد سپردند دودمانم را

نیامدم پی تشییع تا نبینمشان

برای بعد تو انباشتم توانم را

شدند طعمه ی باد فنا که حس نکنند

نسیمِ رد شده از بین گیسوانم را

شدند طعمه ی تیر و کمان مبادا که

نشانشان ندهم  قامت کمانم را

دفاع کرب و بلا جنگ و جنگ شام ، دفاع

چرا نشان ندهم قدرت بیانم را؟

دو آزمایش سنگین، فقط خدا بکند

که خوب پس بدهم هر دو امتحانم را

***

حسین زنده نبیند خدای ناکرده

ز روی نیزه دو سرباز نوجوانم را

شاعر : مظاهر کثیری نژاد

*******************************

داغ تو در میان دلم لانه می کند

داردغروب، گریه ی جانانه می کند

“تنهاترین! به ذکر مصیبت نیاز نیست

من را نسیم نام تو دیوانه می کند”

هرآنچه رشته ام همه را پنبه کرده است

نازی که در خیام تو دردانه می کند

شانه به شانه تو ببین ایستاده ام

چنگال باد موی تو گرشانه می کند

هدیه برای تو دو گل آورده ام حسین

این هدیه چاره می کندت یا نمی کند؟

امید بسته ام به غمت سرسری مگیر

زینب که هست،  تو مدد از دیگری مگیر

تنهای درد پوش، گل لاله کوب من

ای امتداد سرخ نگاهت غروب من

می بینمت در اوج بلا آب می شوی

ای چشمه چشمه آینه ی بی رسوب من

عباس، کشف کرب ز وجه  تو می کند

تو پاک می کنی ز دل من کروب من

گرچه مقابلم همه بدهای عالمند

اما خوشم کنار توأم ای تو خوب من

باید شکسته خوانده شود این نمازشب

وقتی که در نماز نباشی تو روبه من

معراج زینب است چو لاهوت چشم تو

سرتا به پا قنوتم و مبهوت چشم تو

کوتاه می کنم سخنم را برای تو

ای شیرپاک خورده دو تاشان فدای تو

احرام بسته ام که شوم محرم غمت

ای کعبه همیشه ی من،  کربلای تو

تقصیر عشق چیست که دربند زینب است؟

سرها نوشته اند بیفتند پای تو

من زنده می شوم چو بمیرند این دوتا…

چون بنگرم به قامت ازغم دوتای تو؟

باید که نامشان بشود پرچم غمت

درچارمین شب دهه های عزای تو

این حرف حرف آخر من  بود والسلام

بی تو نفس کشیدن من می شود حرام

شاعر : رضا دین پرور

*******************************

ای سالها کنار من و آشنای من

هستم برای تو ،تو هستی برای من

این سرزمین که قتلگه ما دو تا شده

هم کربلای توست وَ هم کربلای من

مهریه ی عروسی من دیدن تو بود

ای آشنای من همه در لحظه های من

نجمه دو تا پسر ، تو دو تا ؛ ای برادرم

حالا رسیده است زمان دو تای من

بد کردم ای برادر من خواهرت شدم؟

این رسم ها نبود به جای وفای من

تقصیر من که نیست ؛دلم شور میزند

بگذار لحظه ای تو خودت را به جای من

دل دل نکن اجازه بده جعفرت شوند

دیدی اگر ظهور نکردند به پای من

بگذار آخر عمری نذر من ادا شود

باید خلاصه یک نفر اینجا فدا شود

*******************************

خوب میدانم اینجا از کسی سر نیستند

چشم در راه محبت های مادر نیستند

سخت شرمنده ست زینب از حسین خویش که

با علی ها ،هدیه های او برابر نیستند

وقت تزیین کردن عون و محمد با زره

از صمیم قلب خوشحال است ،دختر نیستند

مادری در خیمه اش میداد دلداری به خویش :

بچه های من که رعناتر از اکبر نیستند

بچه های من اگر لب تشنه هم جان می دهند

هر دو تا هم تشنه تر از حلق اصغر نیستند

تا که آرامش بگیرد بارها با خویش گفت:

پیش عباس و حسین ،اینها برادر نیستند

چون رباب و نجمه ،نه ؛خاموش ماند و گفت که

با حسین ابن علی آنها که خواهر نیستند

تا فقط خواهر شود در کربلا این بار گفت:

بچه های من خدا را شکر ؛دیگر نیستند

*******************************

حرم امن نگاه تو که باشد بهتر

گِله از چشم سیاه تو که باشد بهتر

زندگی بی تو اگر هست خدایی ننگ است

مرگ در خِیل سپاه تو که باشد بهتر

سایه ات تا که بماند به سر اهل حرم

نعش ها بر سر راه تو که باشد بهتر

کفن ماست دو تا برگ برات جنت

پای این برگه گواه تو که باشد بهتر

دو قمر از سحر خانه ی زینب هستیم

ما دو تا شیر نر از خانه ی زینب هستیم

سر زلف تو سلامت ،سر ما رفته به باد

مادر ما به جز عشقت که به ما یاد نداد

از ازل دست تمنای دو عاشق پیشه

پای شش گوشه ی آن قلب رحیمت افتاد

به نخ معجر زینب به نخ چادر او

میدهد چشم تو آخر به دل ما ،مراد

احتیاطا که به انگور لبت دست زدیم

سفره ای پهن شد از این هوس مادر زاد

حکم شد تا که علی اکبر زینب باشیم

مرهم زخم دل مضطر زینب باشیم

سر چه خوب است که در پات سر نیزه شود

بدنی زود تر از تو سپر نیزه شود

مثل آن لحظه ی تاریخی اربا اربا

وا شود راه و تماشا ،گذر نیزه شود

بین هرچیز که فکرش به سر دشمن هست

به قد و قامت مان تا به کمر نیزه شود

شاخه ی ادعیه ی مادرمان از طوبی ست

آرزو کرده تن ما شجر نیزه شود

سفره ی نذر ابالفضل ادا خواهد شد

حاجت عمه ی سادات ادا خواهد شد

شاعر : رضا دین پرور

*******************************

واحد – زمزمه (ده شب)

(کوفه میا حسین جان)

به عزت و شرافت ما نور هر دو عینیم

آلاله های زینب جان بر کفِ حسینیم

رزمنده های راهِ عشقِ ولایت هستیم

از موقع ولادت مَستِ شهادت هستیم

جان می کنیم نثارِ نعم الامیرِ عطشان

جان قابلی ندارد در راه حفظ قرآن

ای یوسف پیمبر هستیِ ما فدایت

واللهِ پیکر ما خاک است زیرِ پایت

این است حاجت ما با قلب پُر شراره

مست از می تو گردیم با جسم پاره پاره

شاعر : حاج امیر عباسی

*******************************

به نام نامی زینب که آیت العظمی است

قسم به نام عقیله که علم الاسماست

بلند مرتبه بانوی فاطمی علی

تمامی وجناتش تمامی مولاست

غلامزادۀ ایلش قبیلۀ مجنون

کنیزه خادمه هایش عشیرۀ لیلاست

نفس نفس نفهاتش چکامه ای شیوا

وحرف حرف کلامش قصیدۀ غراست

قلم چگونه نویسد که خامی محض است

کلام پخته ی عمان بخوان که روح افزاست

زنی که دست خدا را در آستین دارد

زنی که یک تنه مرد آفرین کرببلاست

برای آل عبا بوده واجب التعظیم

حسین فاطمه احمد حسن علی زهراست

عقیله ای که عقول از مقام او حیران

فهیمه ای که فقاهت ز فهم او رسواست

ندیده سایۀ او را نگاه همسایه

اگرچه مدت سی سال پیش این دریاست

ندیده سایۀ او را مدینه یا مکه

که شهر در قرق چند حضرت سقاست

نسیم هم نوزد سمت چادرش حتی

که این حریم حریم فرشته های خداست

نه خاک بر دهنم رخصتی فرشته نداشت

مقام چادر خاتون فاطمه بالاست

هزار مرتبه شوید دهان به مشک جبریل

هنوز بردن نامش برای او رویاست

ز مادحین بزرگی این سرا مریم

ز واصفین بلندی این حرم عیسی ست

رکاب ناقه که سر قفلی علمدار است

ستون خیمه که قلب خیام عاشوراست

پناهگاه تپش های خستۀ سجاد

امام هاشمیان و شفیعه فرداست

اگر حسین در اعماق سینه ها جاریست

اگر حسینیه ای در تمامی دلهاست

ولی حسین خودش زینبیه ای دارد

که در تمامی افلاک بیرقش بر پاست

رسید ظهر دهم فصل اوج غم اما

میان خیمه خود مانده وز دلش غوغاست

اگر چه پای به پای برادرش رفته بود

اگرچه بانوی غمگین خیمۀ شهداست

اگرچه بر سر بالین هر شهیدی بود

اگر چه شاهد رزم اهالی دریاست

چقدر پیکر خونین بدست آورده

چقدر چادرش از خون لاله ها زیباست

کنار پیکر اکبر که زودتر آمد

اگر نبود حسینش چگونه بر میخواست

میان خیمه نشسته ز دور میشنوند

خروش تازه جوانهای خود که بی همتاست

دو شیر زاده ی او در کشاکش رزمند

و در حوالی آوردگاه طوفانهاست

گرفته اند تمامی پهنه را با تیغ

شنید و گفت رجزهایشان عجب گیراست

و با شمارش تکبیرهای عباسش

گرفته است که تعداد ضربۀ آنهاست

پس از برادرش آهسته میکشد تکبیر

و گاه گاه بگوید برادرم تنهاست

کمی گذشت خروشی دگر نمیشنود

نوای تازه جوان ها به جای آن برخواست

میان خیمه خود مانده و نمیشنوند

بغیر ناله که از سمت نیزه ها پیداست

بغیر خنده و صوت اصابت صد تیر

بغیر هلهله هایی که در دل صحراست

هنوز مادرشان گوش می کند اما

نمی رسد به جز آهی که بر لب سقاست

صدا صدای نفس های مانده در سینه است

صدای چرخش شمشیرها و مرکب هاست

میان آن همه فریاد و ناسزا فهمید

برای بردن سرها به نیزه ها دعواست

غروب بود و میان خیام میگردید

که دید خیمه سرخی که خیمه شهداست

قدم گذاشت به آنجا که پیکر شهداست

میان آنهمه تنهای بی سر خونین

کنار پیکر اکبر که اربا اربا است

شناخت پیکر زخمی سروهایش را

اگرچه سر ز تن چاک خورده جداست

هنوز گرم تماشای کودکانش بود

که دید شعله آتش ز خیمه ها برخواست

حرم اسیر حرامی و مادری می دید

که زلف تازه جوانهای او ز نیزه رهاست

شاعر : حسن لطفی

*******************************

گلاب می چکد از گیسوان شانه شده

برای عرض ارادت دو گل بهانه شده

قبول کن که نفسهای من همین هایند

قبول کن که غمت را دلم نشانه شده

دو زینبی دو علی خود دو فاطمه صولت

دو زینبی دو حسن رو دو بی کرانه شده

دو زینبی دو علی اکبری دو عباسی

دو ذوالفقار نبردی که جاودانه شده

دو شیر نر دو حماسه دو گرد باد غیور

دو صاعقه که به جان محشر زمانه شده

دو شیر خورده ز من دو زره به تن کرده

دو می زده دو رجز خوان دو حیدرانه شده

دو پهلوان دو قیامت دو غیرت طوفان

دلی به محضرتان خاک آستانه شده

مزن به سینه شان دست رد در این میدان

به جان یاری شکسته به جان مادرمان

شاعر : حسن لطفی

*******************************

دو جوانمرد مهیا هستند

دست پروردۀ سقا هستند

قدشان رفته به دایی هاشان

چقدر خوش قد و بالا هستند

شیرِ خاتون دو عالم خوردند

شیرهای نر صحرا هستند

گرد بادند و به هم میریزند

شب طوفانی دریا هستند

مرتضایند به شکل دو جوان

این دو عیسی دو موسی هستند

زینبی اند و نژاد عشق اند

بچۀ حضرت زهرا هستند

مادر از خیمه ولی میگویند

برگ سبز من تنها هستند

تشنگی از نفس انداختشان

عاقبت در قفس انداختشان

قصد جان دو برادر کردند

نیزه ها را دو برابر کردند

از دو سو از دو طرف با خوناب

نوک سرنیزه خود تر کردند

آنقدر بر تنشان ضربه زدند

که شبیه تن اکبر کردند

هیچ نفر نیست بگوید اینان

هیچ فکر دل مادر کردند؟

تا خیال همگی راحت شد

سرشان نیت خنجر کردند

دید زینب به بدن ها سر نیست

هیچ دلی مثل دل مادر نیست

نیزه ها را که تکان میدادند

شام شد ؛ شعله که بالا بردند

وقت غارت شد و یکجا بردند

چادر دخترکان تا می سوخت

همگی فیض تماشا بردند

گل سر، پیروهن و گهواره

هر چه دیدند به یغما بردند

وای حتی؛ بـدنـی عریــان شد

کفنش را ســر دعـوا بردند

دخترک داشت تمــاشــــا می کرد

آمدنـد و ســــر بابا بـردنـد

با غرض پیش نگاه زینب

به سر نیزه دو سر را بردند

تا بسوزد جگر مادرشان

تاب می خورد به نیزه سرشان

نیزه داران به سر گیسوشان

تاب می داده و جان میدادند

همه با خنده خود زینب را

به هم آنروز نشان میدادند

گاه سرهای جدا را یک شب

دست خولی صفتان میدادند

ولی این دو به دل مادرشان

مثل عباس توان میدادند

سمت زینب چو نظر می افتاد

از سر نیزه دو سر می افتاد

شاعر : حسن لطفی

*******************************

نوکر این دریم، می ارزد

سوز دل می خریم، می ارزد

گر خدای کرم حسین بود

رو زدن بر کریم می ارزد

خسته بالی اگر، حسین بگو

باز کن بال و پر، حسین بگو

حُر به من گفت اگر کنهکاری

تو از این در نَپَر، حسین بگو

حر به من گفت: منی که بد بودم

روبروی حسین سد بودم

دم آخر به خیمه ی آقام

آمدن را ولی بلد بودم

حر به من گفت: پر بگیر نترس

گریه از سر بگیر نترس

مثل من توبه کن به پاش بیفت

یا حسینی بگو، بمیر نترس

شاعر : امیر عظیمی

*******************************

قسمت این بود دلت از همه جا پر باشد

قلبت آماده ی یک چند تلنگر باشد

همه دیدیم کسی سمت حرم می آید

تا مگر در دل دریای جنون، در باشد

«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

باید این بغض پریشان زمان حُر باشد

بعد از آن توبه ی از شرم پریشان، باید –

کاخ ها در نظرت پاره ای آجر باشد

شام دشنام شود، باک نداری ای مرد!

سهم چشمان تو از کوفه تمسخر باشد

شادمان باش حسین از تو رضایت دارد

حق ندارد کسی از دست تو دلخور باشد

آمدی سوی حرم ـ آه ـ برایت ای حُر

بیتی آن گونه نداریم که در خور باشد

شاعر : سید حسن مبارز

*******************************

شبیه سایه به دنبال شاه می آمد

ز شهر کوفه دمادم سپاه می آمد

حسین معنی آزادی است، این حر بود

که در محاصره ی اشک و آه می آمد

ارادتی که ز عمق دلش به زهرا داشت

عزیز فاطمه را در نگاه می آمد

بدون جذبه ی مولا به قهقرا می رفت

اسیر او شد و خواهی نخواه می آمد

ز خیل بی ادبان گر کسی به جایش بود

به طعن و زخم زبان و گناه می آمد

قرار بود بماند که احترام کند

وگرنه لحظه ی اول به راه می آمد

به نام فاطمه لب بسته از تفاخر شد

ز غیر حق که شد آزاد، تازه حر، حر شد

اگر قدم به قدم با حسین حرکت کرد

ز دور فاصله را با حرم رعایت کرد

علی اکبر اذان گفت گفت بسم الله

امام کل جهان نیت جماعت کرد

حسین رحمت خود را به دشمنان هم داد

ز اهل کوفه برای نماز دعوت کرد

دوید حر و کنار بریر قامت بست

به اقتدای امام بهشت نیت کرد

نماز چون که به پایان رسید حر برخواست

وداع کرد و به سمت سپاه رجعت کرد

ز دور دید که  آل علی سوار شدند

و او قدم به قدم با حسین حرکت کرد

به عبد رو سیه اثبات کرد حر شهید

به توبه می شود از نار هم به نور رسید

به روی چهر حر، هرم شمس می تابید

به دشت از زه خورشید تیر می بارید

نمود دست دمی سایه بان چشمانش

میان هاله ی گرما امام را می دید

سوال کرد ز خود پس چرا توقف کرد

کجاست این برهوتی که اهل بیت رسید

غریبه ای به حضور دیدم کیست

همان که آمده آن پیرمرد موی سفید

اشاره کردن او را به دور می بینم

ولی نمی شنوم این چه گفت و او چه شنید

امام دست به روی محاسنش دارد

مگر چه گفت که رنگ از جمال ماه پرید

ندای هاتفی آمد ز عالم بالا

رسید قافله ی عاشقان به کرب و بلا

حسین مشتی از آن خاک در برابر خود

گرفت و گفت به عباس میر لشگر خود

تمام مقصد ما از سفر همین صحراست

علم بکوب به دستان همچو حیدر خود

رباب داد به آغوش زاده ی لیلا

به گاهواره ای از نور علی اصغر خود

پیاده کرد ز محمل امام جانش را

گرفت گرد سفر از لباس دختر خود

همین که خیمه علم شد تمام صف بستند

شنید بانوی عصمت صدای اکبر خود

که عمه دست خودت را بنه به شانه ی من

و دست دیگر بر شانه ی برادر خود

همین که لحظه ی شور نزول زینب شد

به پیش دیده ی نامحرم آسمان شب شد

به دور محمل خورشید عشق محشر بود

حسین محو جلال و شکوه خواهر بود

ز پشت پرده محمل مهی که می تابید

نه اینکه دختر مولا نبود مادر بود

نهاد پای خودش روی زانوی عباس

رکاب دختر زهرا همین دلاور بود

ترنم صلوات از حرم به گوش رسید

به دور زینب کبری طواف آخر بود

تمام کرب و بلا در برش پر از خون بود

به یاد دست علمدار و تیغ و خنجر بود

اول حسین خواهر خود را به سمت مقتل برد

به خیمه گاه چو برگشت فکر معجر بود

نوای نوحه ی اهل سماست یا زینب

تمام روضه ی کرب و بلاست یا زینب

به گریه گفت ببین طفل کوچک آوردیم

حسین جان عزیزت بیا که برگردیم

من از شراره ی این آفتاب می ترسم

من از تلذی طفل رباب می ترسم

تو از شهادت شش ماهه گفتی اما من

ز بند بسته به دست رباب می ترسم

تو از فراق خودت کرده ای حکایت و من

ز ترک جسم تو در آفتاب می ترسم

بیا بزن به کنار فرات خیمه که من

زمرگ ساقی و قحطی آب می ترسم

از اینکه بعد تو با آستین پاره ی خود

به روی چهره بگیرم حجاب می ترسم

تو غیرت الله و من عصمت الله م جانا

ز یاد کوچه و بزم شراب می ترسم

به روی نیزه سری چون رود برابر من

خدا کند که نباشد سر برادر من

*******************************

(به سبک نامه نوشتم بر تو اما)

قلبم ز غم آکنده آقا        شرمنده ام شرمنده آقا

هستم به کویت بنده آقا  شرمنده ام شرمنده آقا

من حُرّم و خاک درت   شرمنده ام از خواهرت

ای گرمی راز و نیازم      ای نام تو سوز و گدازم

از جرم من بگذر وَ بنما    در پیش زهرا سر فرازم

******

تو حُری و از آنِ مایی        خوش آمدی مهمان مایی

یک لاله در بستان مایی   خوش آمدی مهمان مایی

در بند محبوبی نه غیر     شوی تو عاقبت به خیر

تا کبریا داری تو سِیری     همسفره با جُون و زهیری

عرض ادب به نام زهرا        شد سِرٌ عاقبت به خیری

شاعر : حاج امیر عباسی

*******************************

عبد روسیاهم آقا        سائل نگاهم آقا

ای پناه هر دو عالم    تو بده پناهم آقا

اومدم با سر بزیری    من غلام و تو امیری

اومدم با حال زارم     تا که دستمو بگیری

یا حسین عزیز زهرا (4)

تو ببین که با چه حالی    اومدم با دست خالی

دست رد نزن به سینه م    ای مرا مولی الموالی

دل زینب و شکستم    راه بچه هات و بستم

وای اگه منو برونی    وای اگه نگیری دستم

یا حسین عزیز زهرا (4)

شاعر : عابدین کاظمی

*******************************

ای رهبــر احـرار! مــن حـر شمـایم

هــرچنـد بــا بیگانـه بـودم، آشنـایم

تو در کرم چون جد خود پیغمبر استی

تو در بـه روی دشمن خود هم نبستی

شـرمنــده از اولاد زهـــرای بتـــولم

مـردودم امــا می‌کنــد لطفـت قبولم

روزی که چون خاری به راهت سبز گشتم

گویـی دوبـاره بـا نگـاهت سبز گشتم

هـم سوختی از برق حسنت حاصلم را

هـم بـا نگاه خشم خـود بردی دلم را

بـاغ وجــودم را حسیـن‌آبـاد کـردی

یکـدم اسیــرم کـردی و آزاد کـردی

آن روز دیــدم مظهــر عفــو خــدایی

چشمت به من می‌گفت: حر! تو حر مایی!

زنجیــر ذلـت را ز اعضــایـم گشـودی

افسـوس! ای مـولا ندانستـم کـه بودی

دیگـر وجـودم غــرق در نـور خـدا بود

در بین دشمن هـم دلم پیش شمـا بود

یـا یـک نگـاه خشـم، هستم را گـرفتی

آنجـا نفهمیـدم کــه دستــم را گرفتی

اکنون که چشم خویش را وا کردم امروز

خـود را در آغـوش تو پیـدا کردم امروز

***

پاسخ امام حسین علیه السلام)

ای حر تو از این پیش‌تر بودی حسینی

حتـی تـو در صلب پدر بودی حسینی

دیشب دعـا کـردم کـه پیش ما بیایی

آخـر تـو نـه حـر یزیــدی حـر مـایی

پیش از ولادت مـا دلت را برده بودیم

بر تـو بشـارت از بهـشت آورده بودیم

در کوثر رحمت شنـاور گشتی ای حر

زهرا دعایت کـرد تـا برگشتی ای حر

ما بـر گنه‌کـاران در رحـمت گشودیم

روزی که تو با ما نبودی، بـا تـو بودیم

با دست عفو خود به پایت گل فشاندیم

تو دوستی، ما دشمـن خود را نراندیم

با ما شدی دیگر ز خود، خود را رها کن

خـون گلـویت را نثـار خـاک مـا کن

هرچند بـد کردی، خریدارت منم من

در این جهان و آن جهان یارت منم من

تو خار، نه! تو شاخـۀ یـاس من استی

تو حـر عاصـی نه! تو عباس من استی

تـو جـان‌نثـار عتـرت پیغمبــر استی

در چشم مـن دیگـر علـیِ اکبر استی

امروز، دیگر مـا تـو هستیم و تـو مایی

تنهـا نـه در مایـی در آغـوش خدایی

گفتم: بـرو! مادر بگریــد در عــزایت

مـادر نه! من می‌گریم امـروز از برایت

وصف تـو را بایـد کنـار پیکـرت گفت

آری تو حری همچنان که مادرت گفت

شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *