شعر داستان غدیر

شعر داستان غدیر

افكند با اين سخن بر جان شرر
هر كه من مولاى اويم در زمين      
دان، على مولاى او هست همچنين‏
او سه بار اين گفته را تكرار كرد

شعر داستان غدیر
 شعر داستان غدیر
عاشقان، اى عاشقان، اى عاشقان
بشنويد از عاشقى يك داستان‏
 پرچم عشق و كنيد افراشته
 بذر آن گل را به دلها كاشته‏
 كن درون عاشقان سعى و صفا
عاشقى را از وجودت رو نما
 تا شوى از داغ عشقش نغمه خوان
عقش مولا را كنى خندان عيان‏
 مثل ما بشنو حكايت از على
 آنكه باشد در جهان ما را ولى‏
چون خبر گردد به جانت چون شكر
پس نما چون ما در آن سير و سفر
 تا رسى در اين جهان بر اين يقين
اين سخن را نغمه خوان گويى چنين‏
از رسالت تا امامت صد نواست
هر نوايش با دل ما آشناست‏
مطربا، دستى بزن بر تار و دف
تا از آن يابم در اين محفل شرف‏
كن روايت شرح حالى از امير قصه‏ اى
گو اين زمان تو از غدير
 پس تو هم چون ما حكايت را شنو
 تا شود حالت در اين ميخانه نو
چرخ مى‌‏گردد، شود دوران حج
مصطفى بيند به كار دين فرج‏
حق پرستى هر كجا آزاد هست
كار دين در شهر دين آباد هست‏
كعبه را در اين زمان آرام ديد
هر سرى را در درونش رام ديد
زين جهت دل را كمى بى‏ تاب ديد
روى خود را هر شبى پرآب ديد
 رو به صحرا مى‏ رود هر روز و شب
كعبه ‏اش را مى‏ كند هردم طلب‏
روز و شب بيند به جانش خار و خس
اين زيارت را كند اينجا هوس‏
عزم خود را مى‏ كند در خانه جزم
تا رود رو سوى آن ميدان بزم‏
ناگهان آمد ملك رو سوى يار
 ديده او را هست، احمد بي قرار
گويد او را يا نبى، دل بد مكن
پس توكّل خود به صاحبخانه كن‏
گر توكل را كنى با دل قرين
پس گشايش را به كار خود ببين‏
كار خود را با توكل راست بين
عشق او را در وجودت خواست بين‏
حال، گشتى عاشقى شوريده حال
مى‏ زنى از عشق او جانانه بال‏
هر كه دارد در دو عالم داغ عشق
مى‌‏گشايد حق برايش باغ عشق‏
 پس نما حركت به سوى خانه‏ اش
 تا رسى بر وصل آن ميخانه ‏اش‏
 مى ‏كند اصحاب را احمد خبر
 تا بگويد اين خبر را تا سحر
 گويد اى ياران من، ايندم به هوش
هر كسى باشد در اين وادى به گوش‏
كعبه باشد اين زمان چشم انتظار
تا روم رو سوى آن همچون نگار
فصل حج هست و جهان پر التهاب
دل ز هجرش مى ‏كشد هردم عذاب‏
زين سبب راهى شوم رو سوى دوست
 تا بگويم هرچه دارم آنِ اوست‏
گر دلت خواهد شوى زوّار او
 يا كنى در آن مكان ديدار او
همسفر شو با نبيّت اين زمان
شو چو من رو سوى آن دلبر روان‏
مصطفى خارج شود از شهر خويش
راه وصلت را نبى گيرد به پيش‏
عدّه‏ اى همراه احمد مى ‏روند
هر خطر را با دل و جان مى‏ خرند
مى‏ رود منزل به منزل كاروان
مى‏ رسد آخر به مكّه شادمان‏
كعبه را تا مصطفى در خانه ديد
برق شادى از دو چشمانش جهيد
 شادمان گردد روان سوى حرم
تا كند او را زيارت دم به دم‏
 كعبه را خندان كند احمد طواف
مدتى آنجا نمايد اعتكاف‏
 با خدا گريان كند راز و نياز
اين چنين خواند خدا را در نماز
اى خدا، اى خالق هفت آسمان
داده ‏اى نعمت مرا در اين جهان‏
كرده ‏ام در كار دينم اهتمام
داده ‏ام هردم به انسانها پيام‏
تا به جانها تخم دين را كاشتم
پرچم دين را به جان افراشتم‏
حال خواهم تا رسم بر وصل حق
تا بهشتش را شود جان مستحق‏
مثل نورى زين سبب در اين شعاع
مى‏ كنم با خانه ‏ات ايندم وداع‏
مصطفى با اين سخن بى‏تاب شد
روى او با اشك او پرآب شد
 بعد از آنكه كار او گردد تمام
قلب خود را مى‏ كند در سينه رام‏
 مى‏ دهد فرمان به يارنش رسول
عزم رفتن را كند هر يك قبول‏
مصطفى حركت كند سوى وطن
مثل بلبل نغمه خوان شد در چمن‏
كاروان منزل به منزل مى‏رود
ساربان را زار و بيدل مى‏برد
مى‌‏رسد در جحفه احمد با وقار
سينه‏ اش در اين مكان گيرد قرار
جبرئيل آمد كنارش ناگهان
 اين چنين آرد سخن را بر زبان‏
 يا نبى اين آيه را بشنو ز رب
اين شود بر ماندنت ايندم سبب‏
سينه را با آيه ما داغ كن
گفته را بر مسلمين ابلاغ كن‏
گر نگويى گفته را در اين خيام
 كار تو ماند به عالم ناتمام‏
 مصطفى با اين خبر بيدار شد
گو ز مستى ناگهان هوشيار شد
 مى‌‏دهد بر مسلمين فرمان ايست
هر كسى پرسد توقف بهر چيست؟
هركه مى‏ ماند ز كارش درشگفت
زين جهت انگشت بر دندان گرفت‏
كاروان در اين مكان اتراق كرد
ديده‏ ها را سوى گل الصاق كرد
مصطفى بيند جماعت را پريش
گو جهان گردد ز كارش گرگ و ميش‏
او جماعت را ببيند فوج فوج
 ديده حيدر را نبى در اوج موج‏
زين جهت با زين اسبان و شتر
ساخته، يك منبرى از جنس دُر
مى‏ رود بالا از آن احمد به شور
شادمان بالاى آن يابد حضور
اين چنين گويد به ياران عزيز
اى مسلمان، گوش خود را كن تو تيز
هوش! بسم الله الرحمن الرحيم
انكه نعمت داده از با تا به ميم‏
حمدها، هر لحظه مخصوص خداست
شكر او در هر زمان خوب و بجاست‏
هر زمان خواهم از اين خالق مدد
دور ماند تا كه دين از چشم بد
مى‏كنم بر او توكل در وجود
زين جهت هردم كنم او را سجود
پس بمان در اين جهان يكتاپرست
تا رسى در پيش من آن خانه مست‏
بعد، بشنو يك سخن از اين حقير
تا نگردى در جهان خوار و اسير
 پس ز من مانَد دو گنجى يادگار
اين دو باشد در دو عالم پايدار
گنج اول هست، قرآن مبين
آنچه باشد هر كجا با دل عجين‏
گنج دوّم هست، عترت در سرا
هر كدامش هست با جان آشنا
اين دو را خالق نمى ‏سازد جدا
 تا رساند آن جهان بر وصل ما
اى مسلمان، گو مرا كى برتر است
كى به عالم از همه داناتر است‏
هر كس سوالش را جواب
تا نگردد لال در روز حساب‏
جز خداوند و رسولش، يا حبيب
جمله باشد در وجود ما غريب‏
ناگهان احمد زند گل را صدا
مرتضى را اين زمان خواند فرا
مرتضى گردد روان رو سوى يار
خنده‏ ها آرد على در كوى يار
دست او را مصطفى گيرد به دست
عشق او را بى‏گمان در خانه بست‏
دست او را مى‏ برد بالاى سر
افكند با اين سخن بر جان شرر
هر كه من مولاى اويم در زمين
دان، على مولاى او هست همچنين‏
او سه بار اين گفته را تكرار كرد
 مرتضى را اين چنين دلدار كرد
 بعد از اين در حق او خواند دعا
اين چنين خواند خدا را با حيا
اى خدا، خواهان او را دوست دار
دشمنانش را نما هر لحظه خوار
با مريدانش دمادم يار باش
تا كند در كار خود سعى و تلاش‏
هر كسى تا قصه را از او شنيد
نور اميدى به جان او دميد
مى‏ رود رو سوى مولا با شتاب
تا بگويد تهنيت بر بو تراب‏
در بيابان هر مسلمان جفت‏ جفت
 اين مقامش را به او تبريك گفت‏
 اين چنين گردد على آنجا امام
پس سخن كوتاه بايد و السلام‏

منبع:تاريخ منظوم چهارده معصوم علیهم السلام، محتبی رضا نژاد، صبای اهل بیت، تهران:1381،ص:369

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *