عبدالحسین و خانه ی استثنائی

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / دفاع مقدس / عبدالحسین و خانه ی استثنائی

عبدالحسین و خانه ی استثنائی

برگرفته از کتاب « خاک های نرم کوشک » به کوشش آقای سعید عاکف-شرح حالی از زندگی سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحسین برونسی

خانه ی استثنائی

     سپاه که کم کم شکل گرفت، عبدالحسین دیگر وقت سرخاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود بیست و چهار ساعت خانه. خیلی وقت ها دائماً سپاه بود. اوّل ها حقوق نمی گرفت بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد.برای همین کار بنّایی هم قبول می کرد. اکثراً شب ها می رفت سرکار.

     آن وقت ها خانه ما، طلّاب بود.(نام یکی از محلّه های قدیمی مشهد مقدّس) جان به جانش می کردی چهل متر بیشتر نمی شد. چنددفعه به او گفته بودم این خونه دست و پاش خیلی تنگه، ما الآن پنج تا بچّه داریم، باید کم کم به فکر جای دیگه ای باشیم.

     هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری را دست و پا کند. اوّل چشم امیدم به آینده بود، ولی وقتی جنگ شروع شد از او قطع امید کردم ، دیگر نمی شد ازش توقّع داشت.

     یک ماه رفت برای آموزش . خودم دست به کار شدم. خانه را فروختم و یک چهارراه بالاتر ، خانه ی بزرگتری خریدم. خاطره ی آن روز، شیرینی خاصّی برام دارد. همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم ؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم، همان ها را با کمک بچّه ها می گذاشتیم داخل فرقون و می بردیم خانه ی جدید.

     یک بار وسط راه، چشمم افتاد به عبدالحسین. از نگاهش معلوم بود تعجّب کرده. آمد جلو. یک ماه بود ندیده بودمش. سلام و احوال پرسی که کردیم، پرسید : کجا می روید؟

     چهارراه جلویی را نشان دادم . گفتم اونجا یک خونه خریدم.

     خندید گفت : حتماً بزرگتر از خونه ی قبلی هست؟

     گفتم : آره.

     باز خندید. گفت : از کجا می خواین پول بیارین؟

     گفتم: هرکار باشه برای پولش می کنیم. خدا کریمه.

     چیزی نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم ، ناراحت نمی شود. وقتی خانه ی جدید را دید، خوشحال هم شد. خانه ، خشتی بود و کف حیاطش موزائیک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود . با دقّت همه جا را نگاه کرد. گفت : این برای بچّه ها حرف نداره. دست و پاش هم خیلی بازه.

     کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین ، زودتر از آن که فکرش را می کردم ، راهی جبهه شد.

باران

     چند روزی در خانه ی جدید راحت  بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم. یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم، ازش آب چکّه می کرد! دست و پام را گم کردم. تا به خودم بیام ، چند لحظه ای گذشت . زود رفتم یک ظرف آوردم گذاشتم زیرش . فکر کردم دیگر تمام شد. یکهو : مامان از این جاهم داره آب می ریزه!

     باران شدیدتر می شد و آب چکّه های سقف هم بیشتر. اگر بگویم هرچه ظرف داشتیم ، گذاشتیم زیر سوراخ  های سقف، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید،  حسابی اذیّت شدیم. بعد از آن ، روزشماری می کردم تا عبدالحسین بیاید، مخصوصاً که چندبار دیگر هم باران آمد.

     بالأخره برگشت. امّا خودش نیامد. با تن زخمی و مجروح ، آوردنش. بیشتر ، پاهاش آسیب دیده بود. روز بعد غزالی و چندتا از بچّه های سپاه آمدند عیادتش. اتّفاقاً باران گرفت! دیگر خودم ، خودم را داشتم می خوردم. غزالی وقتی وضع را دید، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکّه می کند. از بچّه ها پرسید: اتاق پذیرایی تون کجاست؟!

     به او نشان دادند. رفت و زود برگشت. آنجا هم کمی از اتاق های دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرف ها. آن ها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند.

     یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی. گفتم : ایشون حالشون خوب نیست، شماکه می دونین.

     گفت : ما خودمون با ماشین می بریمشون.

     گفتم : حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟

     گفت : نه، آقای غزالی کار ضروری دارن، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اونجا.

… ادامه دارد.

 

پایگاه اطّلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *