عشق به تحصیل در سن 79 سالگی

خانه / مطالب و رویدادها / عشق به تحصیل در سن 79 سالگی

حاج علی فراهانی پیرمرد 79 ساله ملایری که حتی قادر به شمارش پول نبود امروز در کلاس هشتم در حال تحصیل است.

روستای حاج‌علی با درختان سر به فلک کشیده، هوهوی باد و هنگامه رود، پذیرایم شد، شکوفه‌های درختان، سبزینگی زمین و صدای جیک جیک گنجشکان حس زیبایی را در وجودم طنین‌انداز کرد.

جنب و جوش کودکان با صدای پرنده‌ها گره خورده بود، کمی مکث کردم و به بازی‌های کودکانه بچه‎های روستای حاج‌علی خیره شدم … یاد بچگی‌هایم کردم!، در غوغای خاطراتم غرق شده بودم که صدای جیغ یکی از بچه‌ها، نوار ذهنی‌ام به دنیای کودکی‌ام را پاره کرد.

13950123000744_PhotoL

دوباره راه افتادم؛ آدرس خانه حاج‌علی را پرسیدم، بی‌دردسر راهنمایی‌ام کردند، چند دقیقه بعد جلوی در منزل «پیرمرد ره‌جوی علم» بودم.

دق‌الباب کردم، «حاج علی» در آستانه در ظاهر شد، سلام دادم؛ تا خواستم خودم را معرفی کنم، با روی گشاده و با لهجه شیرین ترکی گفت «بفرما داخل دخترم… خوش آمدی».

تشکر کردم؛ پشت سرش وارد حیاط شدم، حیاطی بزرگ و سرسبز؛ توی ایوان نشستم، کنجکاو اطرافم شده بودم که کمی بعد بساط چای پیرمرد، مهیا شد.

به او گفتم که خیلی مزاحمش نمی‌شوم، با لبخندی شیرین جواب داد «دخترم! مزاحمت یعنی چه؟ مهمان حبیب خداست».

تا چای خوش‌عطر حاج‌علی به دستم برسد، کمی از وضعیت روستای علوی پرسیدم، گفت که شغل مردم روستا کشاورزی و دامداری است، از تلاش شبانه‎روزی مردم روستایش حرف‌ها زد و مشکلاتشان نیز!

چایی‌ام را که نوشیدم، رفتیم سر بحث اصلی‌مان؛ «تحصیل در مدرسه، آن هم در سن 79 سالگی»

لبخندی زد و گفت «یاد گرفتن که سن و سال نمی‌شناسد!»، با خودم فکر کردم؛ راست می‌گوید این دیگر چه سئوالی است!؟

هنوز در فکر جوابش بودم که ادامه داد: «باید اول از سن و سالم شروع کنم دخترم، مگر نه؟» به نشانه تأیید، لبخند زدم، از زبان حاج‌علی این طور شنیدم «متولد سال 1316 هستم، در دوران کودکی نتوانستم به مکتب بروم، خیلی از هم سن و سال‌هایم در آن دوران شرایط من را داشتند، اما همیشه در وجود من چیزی کم بود».

پرسیدم «حاج‌علی! چرا مدرسه نرفتی؟» که پاسخ داد «مشکلات مالی»!

بعد از جواب، کمی مکث کرد؛ شاید ناخواسته پیرمرد را به دوران کودکی‌اش بردم، درست مثل لحظه ورودم به روستایش که خودم هم سفری به دوران کودکی‎ام داشتم.

لحظاتی کوتاه گذشت، چشم به دهان حاج‌علی دوخته بودم تا ادامه ماجرا را بشنوم! پیرمرد از هوش و ذکاوتش گفت و اینکه هرز رفته بود!

از خانواده‌اش پرسیدم که این طور ادامه داد: «من تنها فرزند پسر خانواده بودم با دو خواهر! کودکی‎ام در روستا و کنار پدرم در کار کشاورزی گذشت».

حاج‌علی از دوران کودکی و نوجوانی‎اش حرف زد و اینکه با فراز و نشیب‌های بسیارش سپری شد، اما هنوز خلأیی در وجودش بیداد می‎کرد…«دانستن»!!

پیرمرد اضافه کرد: «در دوران سربازی‌، به خاطر نداشتن سواد و مشکلاتی که برایم به وجود می‌آمد، همیشه خودم را سرزنش می‌کردم».

13950123000747_PhotoL

از او خواستم بگوید چه مشکلاتی که پاسخ داد «من حتی بلد نبودم پول بشمارم؛ تا جایی که یک بنده خدایی دو تا اسکناس پنج قرانی (ریالی) را به جای 20 قرانی به من داد و من هم چون سواد نداشتم متوجه نشدم، وقتی اطرافیانم به من گفتند که چه اتفاقی افتاده؛ خیلی ناراحت شدم و خودم را سرزنش کردم».

با تعجب پرسیدم «حاج علی! خودت را سرزنش کردی؟» لبخندی زد و جواب داد: «بله؛ خودم را! البته این اتفاق باعث شد بروم و سواد یاد بگیرم؛ طی 20 روز در پادگان زنجان، خواندن و نوشتن را یاد گرفتم».

پرسیدم «سخت نبود؟» که با لبخند پرمهرش گفت: «برای من «ندانستن» سخت‎تر بود».

پیرمرد ادامه داد «بعد از اینکه از سربازی برگشتم، باز هم مشکلات نگذاشت تحصیلم را ادامه دهم؛ مشکلات کار، ازدواج و بیماری همسرم!» با جمله آخر کمی قیافه‌اش در هم رفت و زیر لب برای روح همسرش طلب آمرزش کرد، با او همراه شدم و فاتحه‌ای برایش خواندم.

حاج‌علی گفت: بعد از مدتی از سر تنهایی و البته به اصرار خانواده، دوباره ازدواج کردم، در حال حاضر با دو فرزند از همسر اولم، 9 فرزند و 25 نوه و یک نتیجه دارم.

پیرمرد باصفای ما در کلاس‌های نهضت سوادآموزی هم شرکت کرده بود، وقتی از او پرسیدم، چه سالی بود! کمی فکر کرد و در نهایت گفت: زمانش را دقیقاً به خاطر ندارم اما تا کلاس دوم نهضت سوادآموزی خواندم.

او از خوشحالی وصف‌ناپذیرش برای اینکه توانسته بود، به خوبی خواندن و نوشتن بیاموزد حرف زد و افزود: این اتفاق جرقه بزرگی شد تا زمانی که توان داشته باشم به دنبال علم بروم.

حاج‌علی گفت: مشغله کاری باعث شد ادامه تحصیلم به کُندی انجام شود، اما هیچ وقت تعطیل نشد تا اینکه در سال تحصیلی جدید، دو ماهی است که در دوره اول متوسطه (کلاس هشتم) درس می‌خوانم.

او ادامه داد: تا امسال حروف انگلیسی را بلد نبودم، اما طی 6 ساعت به خوبی این حروف را یاد گرفتم و نوشتم، برای یادگیری حروف از روش علائم و نشانه استفاده می‌کنم، مثلاً برای یادگیری حرف «b» انگلیسی می‌گویم حرف «ب» فارسی دهانش باز است و «b» انگلیسی دهانش بسته که روش بسیار خوب برای یادگیری‌ام بود.

حاج‌علی را برای شیوه جالبش تحسین کردم، لبخندی زد و به ترکی گفت « الله لطف الده!» و بعد بلافاصله زیر لب گفت «همه‌اش لطف خدا بود» … فهمیدم ترجمه جمله ترکی‌اش این بود!

13950123000750_PhotoL

از او در مورد عکس‌العمل مردم روستا و فرزندانش در قبال ادامه تحصیلش پرسیدم که جواب داد «آنها هم از این اراده‌ام خوشحالند و تشویقم می‌کنند؛ البته هستند کسانی که به من می‌گویند رفتن به کلاس درس بچه‌های همسن و سال نوه‌هایم، خوب نیست! اما من از این حرف‌ها ناراحت نمی‌شوم و دست از تحصیل برنمی‌دارم»

از حاج‌علی در مورد احساس قلبی‌اش از حضور در کلاس درس پرسیدم که گفت «سر کلاس که می‌روم، احساس جوانی و شادابی می‌کنم، انگار نه انگار که 79 سال دارم».

از او در مورد اوقاف فراغتش سئوال کردم؛ اما بعد از چند ثانیه پرسشم را این طور اصلاح کردم که اصلاً اوقات فراغتی هم برایش می‌ماند یا نه؟ حاج‌علی در جواب گفت «من همیشه مشغول انجام کاری هستم، یا درس خواندن، یا کشاورزی، یا رسیدگی به امور خانه و….؛».

از او می‌پرسم تا کی قصد ادامه تحصیل دارد که در پاسخ گفت «تا جایی که خداوند به من عمر بدهد، ادامه خواهم داد».

خواستم سئوال دیگرم بپرسم که با اطمینان خاطر گفت: «اگر ثروت زیادی به من بدهند و بخواهند درس خواندن را کنار بگذارم، قبول نخواهم کرد».

لبخندی از سر تحسین زدم و از او خواستم توصیه‌ای برای فرزندان سرزمین‌مان داشته باشد که گفت: از آنها می‌خواهم هیچ فرصتی را برای یاد گرفتن و آموختن از دست ندهند و همیشه دنبال آگاهی باشند.

حاج‌ علی از این گفت که نوه‌هایش را همیشه تشویق به درس خواندن می‌کند و ادامه داد: افتخار ایران در داشتن فرزندانی باسواد و دانشمند است.

او افزود: باید با علم و دانش، توانایی خود را به دشمنان‌ دین و انقلاب نشان دهیم که این کار فقط از دست فرزندان این کشور برمی‌آید.

از یک طرف سئوالاتم را پرسیده بودم و از طرف دیگر هم دلم نمی‌خواست هم‌صحبتی‌ با حاج‌علی تمام شود! چای دوم که آماده شد، قصد رفتن کردم، نگذاشت چایم را نخورده، بروم، پس چای دوم را هم سر کشیدم و از وقتی که برایم گذاشته بود تشکر کردم؛ برایم دعا کرد و گفت «دخترم! عاقبت بخیر شوی».

دعای زیبایش بر جانم نشست، بعد از خداحافظی، دوچرخه‌‌ای جلوی در توجهم را جلب کرد که حاج‌علی با لبخند ملیحش گفت: «این دوچرخه همراه من در راه مدرسه است، هر روز با همین دوچرخه به کلاس درس می‌روم».

برای حاج علی و خانواده‌‎اش روزهای خوشی را آرزو کردم و از منزل «پیرمرد باصفای ره‌جوی علم» خارج شدم.

منبع : فارس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *