قسمت سوم| قرار من و سعید (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خانه / پیروان عترت / قسمت سوم| قرار من و سعید (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

اين دست تقدير الهي بود كه مرا به سمت سرخ¬ترين¬ها مي¬كشيد و قلب من هم داشت دوباره تن به جراحت مي¬داد.

بسم¬الله گفتيم و پا به عرصة زندگي مشترك گذاشتيم. همه چيز خوب بود. تو مهربان بودي، صميمي بودي، حرفهايت، نگاه¬هايت در دل مي¬نشست و حسابي جاي خودت را در دلم باز كرده بودي. روزها درس مي-خواندي و در كنار درست در كارخانه كار مي¬كردي تا چرخ زندگيمان خوب بچرخد. از همان آغازين روزهاي زندگي دريافتم كه چقدر منظّم، چقدر باهوش، چقدر با پشت¬كار و با اراده¬اي.

با اينكه دانشجوي حسابداري بودي از بس به رياضي و هندسه علاقه داشتي هميشه سر كلاس بچه¬هاي رياضي و فيزيك مي¬نشستي. زبان عربي را كه خيلي دوست داشتي. يك روز رفتي و يك عالمه كتاب عربي و سي¬دي خودآموز خريدي. گفتي بايد عربي را خوب ياد بگيرم. و آنقدر پشت¬كار داشتي كه بدون معلّم بر آن مسلّط شدي. خداييش پدرت هم¬مباحثه¬اي پايه¬اي بود. كمي بعد رفتي و كلاس زبان ثبت نام كردي. گفتي بايد انگليسي را خوب ياد بگيرم. راستش را بخواهي داشتم كلافه مي¬شدم. با من كه انگليسي حرف مي¬زدي خانة مادرت كه مي¬رفتيم زبانت آذري بود تا چشمت به پدرت مي¬افتاد ياد تمرين¬هاي عربي مي¬افتادي. ديگر داشت زبان مادري¬ام¬ فراموشم مي¬شد. كاريش نمي¬شد كرد. تو خيلي زرنگ بودي. فارسي، تركي، عربي، انگليسي همه را ياد گرفتي. بعدها هم كه ارشدِ دانشگاه مفيد رشتة فلسفه قبول شدي. هرچند وقتي پاي جهاد به ميان آمد درس و دانشگاه را رها كردي.

توي ورزش هم كه از بقيه جلو مي¬زدي. كمربند مشكي كه داشتي، شناگر ماهري هم بودي. وقتي حسابي فوت و فن آن را ياد گرفتي رفتي و نجات غريق شدي. يادت مي¬آيد كه در مسابقة شناي دانشگاه اصفهان مقام كشوري آوردي. دعوتت كردند تا بروي و مسئوليت تربيت بدني سپاه را برعهده بگيري. مانده بودي كه قبول كني يا نه. من چقدر اصرار كردم كه برويم. خيالم راحت مي¬شد كه اگر سپاه است بخش ورزش و تربيت بدني است. با ميدان نبرد و مبارزه سرو كاري ندارد.

به خيال خودم مي¬خواستم تو را دور كنم از آنچه كه بايد. اما تقدير تو چيز ديگري بود. رفتيم اصفهان. ولي هنوز جاگير نشده بوديم كه طاقت نياوردي و گفتي خيلي دودلي. آخرش رفتي استخاره كردي. يا امام حسين!  چه آيه¬اي در جواب استخاره آمده بود. آيه 156 سوره بقره: “الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ”؛ “آنان که چون به حادثه سخت و ناگواری دچار شوند (صبوری پیش گرفته و) گویند: ما به فرمان خدا آمده‌ایم و به سوی او رجوع خواهیم کرد.”

تو كه هميشه با خدا همدل بودي و همراه قاطعانه به چشمهايم نگاه كردي و گفتي بايد برگرديم.

چقدر دنبال پست و مقام نبودي و نرفتي. هيچ وقت. و من نمي¬دانم چرا اين نشانه¬ها را مي¬ديدم اما نمي-خواستم به خودم بقبولانم تو مال اين دنياي فاني نيستي. توي يكي ديگر از همين مسابقات ورزشي نفر اوّل استان شدي. امّا چون دوستانت مقامي نياورده بودند تو هم خودت را كنار كشيدي و از بقية مسابقه انصراف دادي. عادت تو همين بود. تا ميامدي اسم و رسمي به هم بزني همه چيز را كنار مي¬گذاشتي. تو دنبال اين حرفها نبودي. خدا هم تو را به اوج حقيقي رساند. فهميده بودم كه خيلي به سپاه علاقه داري. دانشگاه امام حسين شركت كردي. جغرافياي نظامي. من هم كه هميشه ترس اين را داشتم كه اگر بروي نظامي بشوي بعد از مدّت كوتاهي تو را از دست خواهم داد. امّا خوب وقتي لباس سپاه را تنت كردي واقعا از تماشايت لذّت بردم. تو را نگاه مي¬كردم و بي¬اختيار پدرم را مي¬ديدم. اخلاق و رفتارت هم كه روز به روز به او شبيه¬تر مي¬شد. هر چه بيشتر مي¬گذشت بيشتر شبيه او مي¬شدي و من بيشتر مي¬ترسيدم…

ادامه دارد…

قسمت دوم | قرار من و سعید (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *