مرحوم دولابی: شما چرا ذکر مصیبت ندارید؟

خانه / مطالب و رویدادها / مرحوم دولابی: شما چرا ذکر مصیبت ندارید؟

مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: خود ملاّ آقاجان تعریف می‌کرد که شب خواب دیدم حضرت زهرا(سلام الله علیها) می‌گویند تو ادّعای نوکری ما را می‌کنی؛ رفتی و مجلس فرزند ما را به هم زدی؟ فهمید که صاحب مجلس از گفته او پکر شده و فکر کرده بود که لابد یک چیزی هست.

مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: خدا ملا آقاجان را رحمت کند. می‌گفت به کردستان رفتم. گرسنه هم بودم. او روضه می‌خواند و مجنون بود. موهایش بلند بود. دیوانه‌وار از تبریز حرکت کرده بود. گریه می‌کرد و روضه می‌خواند. او مجنون امام حسین علیه السلام بود. در کردستان، در نزدیک سر حدّ عراق بدید که در محرّم، روضه نیست و مردم دور هم می‌نشینند و سیگار می‌کشند و یک غذایی می‌خورند و می‌روند. گفت شما چرا ذکر مصیبت ندارید؟ گفتند رسم آبا و اجدادی ما این است که این طور روضه می‌خوانیم. محرّم که می‌شود، شبی دو سه ساعت دور هم هستیم، روضه‌ای از روضات چنان است، می‌نشینیم و می‌‌رویم. روضه ما این است. گفت نه! باید کسی را بیاورید که تاریخ عاشورا را بخواند و ببینید که مصیبت چه بوده و چه نبوده است. صاحب مجلس کمی پکر شد؛ چون پدر و مادرشان در دهات این کار را می‌کردند.

خود ملاّ آقاجان تعریف می‌کرد که شب خواب دیدم حضرت زهرا(سلام الله علیها) می‌گویند تو ادّعای نوکری ما را می‌کنی؛ رفتی و مجلس فرزند ما را به هم زدی؟ فهمید که صاحب مجلس از گفته او پکر شده و فکر کرده بود که لابد یک چیزی هست که این را به من می‌گوید. ملا آقاجان می‌گفت دیدم هیچ چاره‌ای ندارم. کمی پول داشتم به او دادم. گفتم دو سه شب هم روضه برای من بخوانید تا قلبش راحت شود.

پول‌ها را به او دادم و خودم بی‌پول ماندم. به مسجد رفتم و دو رکعت نماز خواندم تا ببینم آیا خدا فرجی می‌دهد؟ نمازم که تمام شد پیش نماز مرا شناخت و گفت عجب! تو اینجایی؟ پاشو برویم خانه ما مرا شناخت. آخر، دیوانه‌ها وقتی دیوانه می‌بینند خوششان می‌آید! مرا به خانه برد. گفتم خدا را شکر بالاخره آب و نانی به ما می‌دهد. تا رسید، وضو گرفت و سرتُشک نشست و بنا به حدیث خواندن کرد. جانم مرتباً وول می‌زد که گرسنه‌ام. چند روزی است چیزی گیرم نیامده است. تا اینها به دلم خُطور کرد گفت در خانه چیزی نیست؛ راحت گوش بده.

خیلی خوب است که کسی قوی باشد و آدمی را راحت کند. دستی روی دلم کشیدم و فهمیدم که وول خوردنِ دلم را دانسته است. لذا بنا به گوش دادن کردم. سه ربع بعد آن خطور، دوباره آمد. تا خطور آمد گفت مگر ملتفت نشدی؛ هیچ چیز در خانه نیست، دُرست گوش بده. دفعه دوم که روی دلم دست کشیدم،انگاری که سیر و راحت شد. دیگر خیلی هم گوش ندادم. طولی نکشید، رختخواب انداخت و گفت بخواب. دلم را راحت کرد. دیگر فکر غذا نیست. راحت خوابیدم. صبح بیدار شدیم و نماز خواندیم. باز که نشستیم گفت چیزی در خانه نیست؛ درست بنشین و گوش بده. باز کتاب را برداشت. پسرش آمد و گفت نان و آب نداریم. یک کتاب به او داد. گفت ببر به نانوا بده؛ نان بگیر و بخورید بچه را هم از سر باز کرد و همچنان تا دو سه ساعت آنجا بودم، حدیث می‌خواند و بعد راهی‌ام کرد، رفتم.

کتاب طوبی محبت؛ جلد چهارم – ص 63

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *