نسل سوخته | قسمت سی و هشتم: می مانم

خانه / مطالب و رویدادها / نسل سوخته | قسمت سی و هشتم: می مانم

دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن … دایی… مادرم رو کشید کنار …
– بردیمش دکتر … آزمایش داد … جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست … نمونه برداری هم کردن … منتظر جوابیم …

من، توی اتاق بودم … اونها پشت در … نمی دونستن کسی توی اتاقه …
همون جا موندم … حالم خیلی گرفته و خراب بود … توی تاریکی … یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم …

نتیجه نمونه برداری هم اومد … دکتر گفته بود … بهتره بهش دست نزنن … سرعت رشدش زیاده و بدخیم … در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد … فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد …

مادرم توی حال خودش نبود … همه بچه ها رو بردن خونه خاله … تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن… تصمیم گیری کنن …

برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم … همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود …
– تو دقیقی … مسئولیت پذیری … حواست پی بازیگوشی و … نیست …

اما این بار … هیچ کدوم از این حرف ها … من رو به رفتن راضی نمی کرد … تیرماه تموم شده بود … و بحث خونه مادربزرگ … خیلی داغ تر از هوا بود …

خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه … دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار … و بقیه هم عین ما … هر کدوم یه شهر دیگه بودن … و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت …

دکتر نهایتا … 6 ماه رو پیش بینی کرده بود … هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن … هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد …

حرف هاشون که تموم شد … هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف … زودتر از همه دایی محسن … که همسرش توی خونه تنها بود … و خدا بعد از 9 سال … داشت بهشون بچه می داد …

مادرم رو کشیدم کنار …
– مامان … من می مونم … من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *