«همراه» (قسمت دوم) / خاطراتی از همسر شهید بزرگوار حقانی

خانه / پیروان عترت / «همراه» (قسمت دوم) / خاطراتی از همسر شهید بزرگوار حقانی

haghani

هنوز 10 روز از عروسي­مان نگذشته بود كه براي تبليغ در دو ماه محرم و صفر راهي شد و رفت. من هم كنار پدر و مادر او ماندم. خدا مي­خواست از همان اولين روزهاي زندگي مرا با سبك زندگي غلامحسين كه براي من نوكر امام زمان (عج) بود، آشنا كند. تقريبا چهار سال اول زندگي به جدايي و دوري از هم گذشت؛ يا شيراز بود يا كرمان يا بندرعباس. خودش اين شهرها را براي تبليغ انتخاب كرده بود. دور از هم زندگي مي­كرديم ولي بسيار به هم نزديك بوديم چون او خيلي مهربان و متواضع بود، وقتي عروس خانه او شدم 12 ساله بودم و او 20 ساله. اما آنقدر با من مهربان بود كه اين فاصله سنّي را به راحتي پر كرد. هرچه فكر مي­كنم مي­بينم او از هر نظر از من جلوتر بود. سطح علمي، ديني و اخلاقي. امّا از بس تواضع نشان مي­داد، خودش را پايين مي­كشيد، هر كاري مي­كرد تا به من نزديك شود، و همين شد كه محبّتش همه زندگي­ ام را فراگرفت.

استعداد داشت، توانايي داشت، لياقت داشت و از طرف ديگر ايمان داشت، پس تكليف هم داشت و بايد به تكليفش عمل مي­كرد. من هم داشتم جاي خودم را پيدا مي­كردم، رهبري خانواده با او بود و مديريّت منزل و تربيت درست بچّه ­ها با من، وظيفة سنگيني بود، امّا من توكّل داشتم به خدا و هميشه در كنارم بود.

سال 1356 رفته بود بندرعباس، هيچ خبري ازش نداشتيم تا اينكه خبر دادند لو رفته و دستگير شده… روزهاي سختي بود، بچه­ ها ديگر خيلي بي­تاب شده بودند و حسابي اذيّتم مي­كردند، توي همين اوضاع، حكم اعدام غلامحسين هم صادر شد، … نمي­دانستم بايد چه كنم، خيلي اين در و آن در زديم، فايده­اي نداشت، به امام رضا (ع) متوسّل شديم و آقا جوابم را دادند، حكم اعدامش تبديل شد به 12 سال زندان. دوباره از هم جدا شديم. سه سال دوري تا اينكه شب اول ماه رمضان، عفو شاه به او خورد و از زندان آزاد شد، وقتي آمد خانه اصلا نشناختمش، از بس شكنجه­اش كرده بودند از روي صدايش شناختمش. تمام تنش زخمي شده بود، گوشت پهلوهايش كنده شده بود. ناخن­هاي پايش دو بار ريخته بود و …

حقّاني با آقاهادي برادر حضرت آقا (رهبري) هم­بند بود و توي زندان، ايشان از فعاليتهاي غلامحسين براي آقا گفته بودند، بعدها آقا مي­گفتند: وقتي حقّاني را ديدم، باور نمي­كردم چون بنابر تعريف­هاي برادرم فكر مي­كردم يك پيرمرد باتجربه­اي باشد نه يك روحاني جوان و كم­سنّ و سال.

زبان انگليسي را به طور كامل پيش شهيد بهشتي ياد گرفته بود، و به خواست ايشان درس خواند و كنكور قبول شد دانشگاه تهران، تا بهتر بتواند كنار جوانها باشد و ميان آنها فعاليّت كند. از طرفي درس حوزه هم مي­خواند، خيلي هم خوب درس مي­خواند، مثلا صاحب­خانه ­مان اجازه نمي­داد توي خانه لباس بشوييم بايد مي­رفتم لب جوي آب توي كوچه، غلامحسين براي اينكه نامحرم مرا نبيند همراهم مي­آمد و كتاب به دست كنار من مي­ايستاد. و محافظ من مي­شد من لباسها را مي­شستم و او با دقت مشغول مطالعه مي­شد. همه اينها در كنار فعاليت­هاي سياسي­ اش بود.

خيلي در بحثهاي كمونيستها كه باب آن روزها بود، توانايي داشت. خودش برايم تعريف مي­كرد كه يكي از شكنجه­ هاي ساواك اين بود كه مجبورش مي­كردند توي زندان با كمونيستيها مباحثه كند، هرچند غلامحسين الحمدلله هميشه پيروز اين بحث و گفتگوها بود. از همه فرصتهايش استفاده مي­كرد، به جز اينها در كارهاي عام­ المنفعه و خير هم فعّال بود، به كمك مردم حمام بزرگ توي كرمان ساخت، مسجد جامع كرمان را بنا كرد و خيلي از اين كارها كه حتي ما هم ازش بي­خبر بوديم. خوب كه فكر مي­كنم مي­بينم غلامحسين استاد من بود. يك استاد واقعي، هر لحظه بزرگ و بزرگ­تر مي­شد و من هم كنارش رشد مي­كردم چون خودم را شاگرد او مي­دانستم.

بچّه­ هايم خيلي دوستش داشتند. هرچند كه خيلي كم مي­آمد خانه، اما وقتي مي­آمد، خانه گلستان مي­شد، از بس باصفا بود و به همه محبّت مي­كرد. آن قدر كه بچّه­ ها همه­ شان بابايي بودند و پدرشان هم در عين مهرباني، به آنها درس ايمان و تقوا مي­داد. خيلي روي دروغ گفتن حسّاس بود، مي­گفت از همين بچگي بايد اين مسائل را ياد بگيرند.

بالاخره سال1357 انقلاب اسلامي به رهبري امام (ره) پيروز شد، فعاليتهاي غلامحسين شكل ديگري پيدا كرد.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *