پا در رکاب

پا در رکاب | مجموعه خاطرات بانوی مجاهد ایران نجات

خانه / پیروان عترت / پا در رکاب | مجموعه خاطرات بانوی مجاهد ایران نجات

همراه مرتضي به انديمشک رفتم. من در بيمارستان صحرايي مشغول به کار شدم و مرتضي هم به گردانش رفت. کارمان خيلي زياد بود هر جا کار روي زمين بود، انجام مي دادم. از رانندگي گرفته تا تدارکات، پرکردن خشاب، ديده باني و بار زدن وسايل به کاميون ها. همه جا بودم.

پا در رکاب – مجموعه خاطرات بانوی مجاهد ایران نجات

 واحد پیروان عترت پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام در هفته دفاع مقدس مجموعه پا در رکاب مجموعه خاطرات بانوی رشیده ایران نجات همسر شهید و جانباز 70 درصدر را تقدیم حضور شما مخاطبین همیشگی سایت هیات می نماید.

شهید مرتضی اشعه شعار در فروردین ماه سال 1339 در شهر مقدس قم متولد شد. از اوّل نوجوانیش در فعّالیتهای انقلابی حضور داشت و امام را خیلی دوست داشت و منتظر بود که امام برگردد. بعد از انقلاب زمانی که امام فرمودند وظیفه شرعی هر مسلمان است که از کشورش دفاع کند، مرتضی خانواده اش را فدای وظیفه اش کرد، هدفش این بود که به فرمانده اش لبیک بگوید. می گفت: “این دنیا برای من تنگه و من نمی توانم اینجا نفس بکشم”. همسر او علیرغم اینکه باردار بود با او در منطقه حضور داشت؛ تا اینکه هشت ماهه شد و همکارانش، به زور او را برگرداندند.

سرانجام در فروردین ماه سال 1363 در عملیات خیبر در جزیره مجنون توسط مزدوران بعثی به درجه والای شهادت نائل گردید.

همسرشهید، خانم ایران نجات، جانباز هفتاد درصد هستند که به خاطر عوارض جنگ چندین بار زیر تیغ جراحی رفته اند. مطالبی که در ادامه خواهید خواند قسمتی از خاطرات ایشان از دوران جنگ است:

پدرم نوه دختری رییس علی دلواری بود. ما ساکن سیرجان در استان کرمان بودیم. خانوادگی برای انقلاب فعالیت می کردیم. آقا را که  به روستاهای کرمان تبعید کردند، پدرم دیگر کارش درآمد. وجوهات و کمک های مردم به انقلاب را جمع می کرد. و به هر زحمتی بود به آقا می رساند. فاصله مان خیلی بود. دو سه روز راه بود که گاهی با اسب و قاطر می رفت، گاهی پیاده از کوه و کمر می رفت تا ساواکی ها شک نکنند. گاهی حتی یک گله گوسفند با خودش راه می انداخت و مثل چوپان ها این فاصله زیاد را می رفت و شبانه خدمت آقا می رسید. امانتی ها را تحویل می گرفت و با اعلامیه امام برمی گشت.

برادرهایم هم در تهران فعالیت می کردند. من هم هر چند ماه یک بار پیش آن ها می رفتم. آن موقع نه ده ساله بودم. من مواد کوکتل مولوتف را حاضر می کردم و آن ها درست می کردند. هر کاری که می توانستم انجام می دادم.

سال 57 بود که یکی از فامیلمان که اسمش علیرضا ملازم معصومی بود، خواستگاری من آمد. علیرضا دکتر بود. اجازه مطب هم داشت، اما مطب نمی زد. می گفت: تا امام نیاید، مطب نمی زنم. همه آرزویش دیدن امام بود. عقد هم نکردیم، به خاطر این که علیرضا می گفت صبر می کنیم تا امام بیاید خطبه عقدمان را ایشان بخواند. هفدهم شهریور، تظاهرات بود. گاردی ها مردم را به رگبار بستند. تعداد زخمی ها در بیمارستان زیاد بود. خبر رسید که نیاز به خون دارند. علیرضا و برادرم سریع خودشان را به بانک رساندند و خون دادند. اما وقتی که بیرون آمده بودند، گاردی ها آن ها را به رگبار بستند. برادرم زخمی شد و علیرضا سه گلوله به بدنش خورد و شهید شد. گاردی ها جنازه اش را برده بودند و وقتی پول سه گلوله را گرفتند، تحویلشان دادند. پیکرش را قم آوردیم و در بهشت معصومه دفنش کردیم. همه اش دلم می سوخت که با این همه آرزو نتوانست صورت امام را ببیند و رفت. شهدای انقلابی که در بهشت زهرا هستند، خیلی غریب اند.

پا در رکاب - پشتیبانی از دفاع مقدس
پا در رکاب – پشتیبانی از دفاع مقدس

سال 60 یا 61 بود که مرتضی خواستگاری من آمد. با هم فامیل بودیم. البته آن ها ساکن قم بودند. پدرم به این راحتی قبول نمی کرد. می گفت: دخترم را از خودم دور نمی کنم. اگر می خواهی باید سیرجان پیش خودمان بیایی. مرتضی فوق دیپلم داشت. اما همه اش در جبهه بود. وقتی خواستگاری ام آمد. هنوز زخم های بدنش خوب نشده بود. از شروع جنگ کار نکرده بود و درس را هم رها کرده بود و مدام جبهه بود. مرتضی همه خواسته های پدرم را قبول کرد. پدرم یک مغازه طلافروشی برایش در سیرجان زد. مثل بقیه برادرهایم. و مرتضی مشغول شد. من هفده ساله بودم. طبقه بالای منزل برادرم ساکن شدیم.

هنوز دو ماه از زندگی مشترکمان نگذشته بود که یک روز دیدم مرتضی خانه نیامد. بعد هم زنگ زد که من رفتم جبهه، ببخشید که خداحافظی نکردم. ناراحت شدم و گفتم: نه، این جوری نمی شود یا برمی گردی تا بچه مان به دنیا بیاید یا این که من هم راه می افتم می آیم اهواز. گفت: صدیقه تو را به خدا نیا. گفتم: فردا می آیم. اگر موضوع شهادت است، همه با هم کشته شویم. اگر هم موضوع زندگی است، با هم زندگی مردم را نجات می دهیم بعد زندگی می کنیم.

هر چه مرتضی التماس کرد که نیا قبول نکردم. عقیده ام این بود که زن همیشه باید در کنار همسرش باشد. با این که دو ماه باردار بودم، راه افتادم و صبح اهواز بودم. مرتضی وسط ترمینال ایستاده بود. رویم را سفت گرفتم و رفتم از پشت لباسش را سفت گرفتم و گفتم: “آقا خجالت بکش. این جا ایستاده ای برای چی؟” خندید و گفت: “صدیقه، تو هستی؟ خدا بگم چه کارت کند.”

از سیرجان می خواستم راه بیفتم، برگه اعزام گرفته بودم. چون هم در هلال احمر و هم بسیج فعال بودم و آموزش های بهیاری را کامل دیده بودم.

همراه مرتضی به اندیمشک رفتم. من در بیمارستان صحرایی مشغول به کار شدم و مرتضی هم به گردانش رفت. کارمان خیلی زیاد بود هر جا کار روی زمین بود، انجام می دادم. از رانندگی گرفته تا تدارکات، پرکردن خشاب، دیده بانی و بار زدن وسایل به کامیون ها. همه جا بودم؛ دشت عباس، اندیمشک، شوش دانیال، و دوکوهه و … هر وقت رزمنده ها را می دیدم، قرآن و دعا می خواندم و نذرشان می کردم که آسیب نبینند. مسؤولمان می گفت: نگویید خانم ایران نجات، بگویید شاه کلید. مدام در حال جابجایی بودیم. هر وقت عملیاتی بود، می رفتم بهیاری نزدیک به خط مستقر می شدم.

گاهی این راننده کامیون ها می آمدند، اما از ترسشان کامیون را رها می کردند و فرار می کردند. می گفتند جانمان سالم باشد ماشین نمی خواهیم. حاضر نمی شدند وسایل و مهمات را به خط ببرند. من دو- سه تا چادر تا می کردم و می بستم تا پایم به پدال برسد و به چر خ ها هم چادر کهنه می بستم که گرد و خاک نکند. کامیون را می بردم. نیسان و پاترول و لندکروز و … را هم می راندم.

چندین بار دچار موج انفجار شدم. گلوله درست می خورد کنار چادرمان و همه چیز را به هم می ریخت. چادر را از جا می کند و مجروحین را از روی تخت می انداخت و ما را هم پرت می کرد. باید سریع برمی خواستیم و به همه چیز سروسامان می دادیم. دیگر وقت ناله کردن و رسیدگی به درد خودمان را نداشتیم. یک بار همه نیروها رفتند و من تنها بودم. یک دوربین دادند که با آن اطراف را نگاه کنم. و یک کلاش هم برای دفاع از خودم دادند و باید به مجروحین هم رسیدگی می کردم.

بدتر از همه، منافقین و خائنین داخلی بودند. بی مروت ها وقتی به بچه های ما می رسیدند زجرکششان می کردند. چاقو می کشیدند به گلوی بچه ها و رهایشان می کردند. این ها ذره ذره جان می دادند. بس که از درد، پایشان را روی زمین می کشیدند، وقتی جنازه شان را پیدا می کردیم تمام پاشنه پایشان ریش ریش شده بود. حنجره را کامل نمی بریدند تا همان لحظه جان دهند. خدا لعنتشان کند.

پسری بود دوازده- سیزده ساله. چون سنش کم بود، نمی گذاشتند برود خط. کنار دست ما بود و کمک می کرد. اسمش علی بود، اما آن قدر ترو فرز بود که بهش می گفتیم علی فرفره. هر وقت می گفتیم علی، می آمد و هر کار می گفتیم، می دوید انجام می داد. یک بار زخمی شده بود. آن روزها خیلی زخمی داشتیم. تیر به شکم علی خورده بود و دل و روده اش ریخته بود بیرون. مدام ناله می کرد که خواهرها به داد من برسید هر کدام از ما مشغول رسیدگی به یک مجروح بودیم که علی شروع کرد که: خواهرها به دادم برسید! نگذارید من بمیرم! من نامزد دارم و چشم به راهم است. خنده ام گرفت. گفتم: خجالت بکش. هنوز پشت لبت سبز نشده نامزد داری. گفت: خانم ایران نجات تو به دادم برس. گفتم: چشم. جلوی خونریزی را گرفتم و کارهای اولیه را کردم و اعزام شد به عقب. دو ماه نگذشته بود، دیدم برگشت. گفتیم نمردی؟ گفت نمی گذارم خانم ایران نجات تنها باشد. یک شب قرار بود رزمنده ها تک بزنند به عراقی ها. اندیمشک بودیم. آن ها رفته بودند حسینیه برای نماز و ما داشتیم کمک می کردیم وسایل را بار کامیون کنند. یک دفعه سرو صدایی بلند شد. رزمنده ها که پوتین هایشان را درآورده بودند. عقرب رفته بود توی پوتین ها. چهل نفر از بچه ها را همان شب عقرب گزید. آمدند درمانگاه. مرتضی هم همین طور. تیغ برداشتم که محل عقرب زدگی را ببرم. مرتضی گفت: صدیقه! هرچه دق و دلی از من داری همین جا خالی کن. چنان تیغ بکش که تلافی شود. ناراحت شدم. گفتم: تو الان برای من مرتضی نیستی، رزمنده ای. من هیچ وقت این کار را نمی کنم. اصلا بین من و مرتضی بگومگو نمی شد. من معنی این که می گویند زن و شوهرها دعوا می کنند را نمی فهمم. برایم خیلی عجیب است. خلاصه آمپول ضدزهر زدیم و با همان حالشان راهی شدند. ما هم داشتیم وسایل را می گذاشتیم توی کامیون ها. آخرین بلانکارد را بلند کردم. عقرب دستم را گزید. سریع رفتم توی بهداری. به یکی از خواهرها گفتم آمپول بزند. می گفت: می ترسم بچه ات سقط شود. دیدم دارد دیر می شود و ما باید حرکت کنیم. تیغ را برداشتم و دستم را خراش دادم و با دهان زهرش را کشیدم و خودم آمپول زدم و راهی شدیم. اندیمشک پر از مار و عقرب بود. انواع و اقسام مارها را آن جا دیدم.

پا در رکاب - ویرانه های جنگ
پا در رکاب – ویرانه های جنگ

عین خوش بودیم که عراق شیمیایی زد. گاز خفه کن بود؛ گاز زردرنگی که همان جا 200 نفر از بچه ها را شهید کرد. تعداد ماسک ها خیلی کم بود. نفس تنگی بدی ایجاد می کرد. رنگ های صورت، زرد می شد؛ مثل این که زردچوبه پاشیده باشی. تا چندین روز این زردی از بین نمی رفت. همان جا شیمیایی شدم و اثراتش روی اعضای بدنم ظاهر می شد؛ کبد، قلب، کلیه و ریه هایم.

ستون فقرات و گردنم به خاطر جابجایی مهمات آسیب دیده است. گاهی مهمات ها به رزمنده ها نمی رسید من کوله آر.پی.جی برمی داشتم و به آن ها می رساندم یا به تعداد زیاد روی دستانم می گذاشتند و مسیر را خمیده طی می کردیم تا به آن ها برسانیم. ماه اسفند بود که عراق بمباران کرد. توی یکی از خانه ها هشت نفر ساکن بودند. گلوله که خورد، زمین را چند متر چال کرده بود. همه هم شهید شده بودند. خانه های اطراف هم آسیب دید.

یک زن در آن خانه باردار بود. وقتی آوردنش بهداری شهید شده بود. بدنش آن قدر ترکش داشت که مثل آسمان پرستاره بود، اما بچه ای که در شکم داشت، تکان می خورد دکترها نبودند می خواستند مادر را با بچه دفن کنند که نگذاشتم. گفتند: مسؤولیت دارد. گفتم: قبول می کنم. گفتند: تو نمی توانی به دنیا بیاوری. گفتم: بدنیا می آورم. گفتند: بچه که آمد، چه کارش می کنی؟ بی کس و کار است. گفتم: خودم نگهداریش می کنم. گفتند: بچه خودت چه؟مرتضی چه؟ اگر مرتضی قبول نکرد؟ خیالم از جانب مرتضی راحت بود. برای آن که خیال آن ها را راحت کنم گفتم: اگر مرتضی قبول نکرد، بچه اش که به دنیا آمد تحویلش می دهم و این بچه بی مادر را بزرگ می کنم. خودم بچه را از شکم مادر شهیدش به دنیا آوردم. وقتی بلندش کردم، چنان گریه ای سرداد که همه جا را روی سرش گذاشت. موهایش طلایی بود. به علی فرفره گفتم: بدو برو شیشه و شیرخشک و چند دست لباس برایش پیدا کن. در گوش بچه اذان و اقامه گفتم. با تربت کربلا دهانش را برا داشتم و لای پارچه های اتاق عمل پیچیدمش تا علی بیاید. دیدم لباس دخترانه خریده است. گفتم: علی! بچه پسر است چرا لباس دخترانه گرفتی؟ کمی فکر کرد و گفت: شاید بچه خودت دختر باشد. اسم بچه را به یاد شهید علیرضا ملازم معصومی، گذاشتم علیرضا. به همه می گفتم علیرضایم را از لشکر امام مهدی (عج الله) گرفته ام.

پا در رکاب - احداث پناهگاه
پا در رکاب – احداث پناهگاه

ماه آخر بارداری ام بود و حالم دیگر خوب نبود. مرتضی به من گفت بروم سیرجان. بدون او دلم نمی آمد. قول داد که تو برو تا گرد و خاک از سرو صورتت بگیری من هم رسیدم. عملیات والفجر هشت تمام شده بود. راه افتادم طرف سیرجان با علیرضا. همان شب مرتضی را اعزام کرده بودند جزایر مجنون. دیگر از مرتضی خبری نداشتم. هیچ کس خبر نداشت. چند هفته ای گذشت تا این که گفتند بیایید سردخانه اهواز. تعدادی از شهدا شناسایی نشده اند. با آن حال نزارم رفتم اهواز شش تا سردخانه را گشتم. چقدر جنازه های متلاشی شده را دیدم تا این که در سردخانه ششم مرتضی را پیدا کردم. صورتش مشخص نبود. از روی دو خالی که روی پایش بود و از روی شلوارش شناختمش. مرتضی تیرپاچی بود. محاصره شده بودند. تیرهایش تمام شده بود. بالگرد عراقی ها آمده بود و با خیال راحت همه را زده بود؛ حتی مرتضای بی سلاح را. مرتضی را آوردند قم برای تشییع. اوضاع من دیگر خیلی وخیم بود. دکتر اجازه حرکت به من نداد. نتوانستم در تشییع مرتضی شرکت کنم. چهلم مرتضی زهرا به دنیا آمد. توی جبهه که بودیم، هر وقت مرتضی می آمد پیشم، می گفت: حال دختر تپلم چطور است؟

می گفتم: از کجا می دانی دختر است آن هم تپل مپل؟ می گفت: دختر رحمت است. خدا اگر کسی را دوست داشته باشد، بچه اولش را دختر قرار می دهد. دلم می خواهد لپو و گامبو باشد. زهرا و علی رضا با هم بزرگ شدند. حالا هر کدامشان دنبال زندگیشان هستند. من هم زیر سایه امام زمان (عج) هستم. منتظرم تا امام زمان بیاید و خدا به من لیاقت بدهد در رکابش باشم؛ ان شاءالله.

شهدا زجر نکشیدند و رفتند و من خودم بالای سر خیلی هاشان بودم که شهید شدند. یک “فاطمه الزهرا” را کامل نگفته، پرمی کشیدند، اما ما حالا خیلی زجر می کشیم. دردهای جسمی مان مهم نیست. چون همه اش فدای حضرت زهرا(سلام الله علیها)، این حرکات و رفتارها و کم توجهی ها و نیش و کنایه هاست که بیشتر آزارمان می دهد و خدا همه را از ما قبول کند.

 

معاونت خواهران هیأت رزمندگان اسلام

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *