کرامات حضرت عبدالعظیم حسنی(علیه السلام)

خانه / پیشنهاد ویژه / کرامات حضرت عبدالعظیم حسنی(علیه السلام)

بارگاه نوراني حضرت عبدالعظيم عليه السّلام مسير زندگي بسياري از افراد را به سمت فلاح و دين تغيير داده است . اين نقطه از زمين كه رسول الله صلّی الله عليه وآله وسلّم قبل از وفات حضرت عبدالعظيم عليه السّلام اشاره به منزلت آن فرمودند . نقطه تلاقي اهل معناست كه خداوند آن را وسيله هدايت بسياري از مؤمنين قرار داده است . گاه به صورت امور خارق العاده و معجزه و گاه مكاشفه اي لطيف و پر معنا

شفاي مليكا 
«سرطان ! سرطان روده از نوع پيشرفته ، سه چهارم روده ها از بين رفته است ، متأسّفم !» آنچه كه آقاي صالحيان مي شنيد اين كلمات نبود ، پژواك يك فرياد ، يك ضجه از درون بود كه كه در مغزش مي پيچيد . سعي كرد ، تقلّا كند تا صداي دكتر حميدي را واضح تر بشنود . آقا ي دكتر ، معني حرفتان چيست ؟ آقاي صالحيان ! وظيفه من اينست كه حقايق را بي پرده بگويم . شهامت داشته باشيد و آن را بپذيريد . كاري نمي توانم بكنم ! يعني هيچ اميدي براي مليكا نيست ؟ بنشينيم مرگش را ذرّه ذرّه تماشا كنيم؟ حرف شما اين است ؟! اين كلمات به سختي از گلويي كه گلوله اي از بغض ، راه آن را بسته بود خارج مي شد . طنين پدر از سينه برمي خاست . مثل صداي باد در صحرايي وغم انگيز .پاكتي انباشته از عكس ، برگه هاي آزمايش خون ، سيتي اسكن و سونوگرافي بر دستانش سنگيني مي كرد . دكتر اتاق را ترك كرد و او را زير بار فضاي سنگين غم ،تنها گذاشت . دكتر حميدي متخصّص و جراح كودكان بيمارستان آسيا، مليكا كوچولو را پس از 20 روز از بيمارستان مرخص كرد .
امّا خانواده مليكا كساني نبودند كه تنها با اظهار نظر يك پزشك از پا بنشينند و دست از تلاش بردارند. دكتر سجّادي ، دكتر مشايخي ، دكتر جعفري نژاد و دكتر كيهاني در بيمارستان آراد، هر يك از آزمايشات و بررسيهاي جداگانه اي انجام دادند ، ولي تشخيص همان بود: سرطان. سرطاني كه هرساعت پنجه زهر آگينش را بيشتر مي فشرد ، و چون شعله اي در خرمن هستي مليكا زبانه مي كشيد . حال مليكا روز به روز وخيم ترمي شد . شكمش به شدّت ورم كرده بود ، و خبر از فاسد شدن بخش ديگري از روده ها مي داد . دكتر كولانلو يكي ديگر از پزشكاني كه به سراغش رفته بودند ، تأكيد مي كرد كه بايد براي يافتن نوع سرطان ، نمونه برداري شود . امّا ورم طحال اين اجازه را نمي داد . معني اين حرف قطع همه رشته هاي اميد بود تا اين شمع كوچك چه بموقع خاموش شود . ده روز ، بيست روز، شايد يكماه ديگر . تنها يك جا باقي مانده بود ، بيمارستان شركت نفت . دكتر كلانتري جرّاح اين بيمارستان ، تنها اقدامي كه حاضر به انجام آن بود آندوسكوپي از روده ها بود . او فقط در همين حدّ مسئوليّت مي پذيرفت .» زمان عمل تعيين شد : دوشنبه 9 آبانماه 1373 امّا اين جراحي چه اميدي در برداشت ؟ خانواده مليكا ، حالا خود را در اعماق چاهي عميق و ظلماني ، انباشته از «چكنم » هايي كه هيچ راه حلّي را نمي شد از آن به بيرون كشيد ، مي بافتند . امّا از همين نقطه ، روزنه اي روبه آسمان گشوده شد و پرتوي به قعر نااميدي تابيدن گرفت يعني توسّل و كوبيدن آستان سيّدالكريم . ايّام فاطميّه است . جمعه شب ، يا بهتر بگوييم5/ 1 بامداد شنبه 7 آبانماه . خانواده سادات صالحيان همه در صحن حضرت عبدالعظيم عليه السّلام جمع اند . پدر ، مادربزرگ ، خاله ، عمّه و … همه براي مليكا ، اين دختر 3/5 ساله شيرين زبان گرد آمده اند تا با توسّل به اولياء الله ، دخترشان را به زندگي برگردانند . آمده اند تا آبروي مقرّبين درگاه الهي را شفيع قرار دهند . آبرويي كه چون با اشك محبّين مي آميزد ، سدّ تقدير را مي شكند .درب حرم بسته است .
هوا سوز دارد ، امّا سوز اين جمع استخوان سوز تر است . يكي از خادمين با ديدن اين گروه آشفته ، متوجّه مي شود كه مسأله مهّمي پيش آمده است . هوا ، آه سرد مي كشد ، آنان مي لرزند . خادم وقتي مطلّع مي شود اين خانواده از ساداتند ، مي گويد : شما بچّه هاي صاحب اين بارگاه هستيد . حالا كه قرار بر ماندن داريد بياييد درب حرم را برايتان باز كنم . آنان به داخل حرم مي روند و در كنار ضريح سيّدالكريم عليه السّلام بيتوته مي كنند . كسي نمي داند آن شب عجيب تا سپيده صبح چگونه گذشت ، امّا به طور قطع ، دعاها و نمازها ي آن جمع بين ملائك زبانزد شد ، شايد ملائك نيز آنان را همراهي كرده باشند . چرا كه فرداي آن شب … بيمارستان شركت نفت – يكشنبه 8 آبان – مليكا سادات را براي انجام عمل فردا صبح آماده كرده اند ، امّا خبر مي رسد يك از اقوام دكتر كلانتري از دنيا رفته است ، و دكتر فردا عمل نخواهد داشت . دوشنبه 9 آبان – با توجّه به تغيير روز عمل ، مليكا سادات را بار ديگر براي انجام آزمايشات جديد به واحدهاي آزمايش خون، سيتي اسكن ، سونوگرافي و … مي برند . پاسخ آزمايشات و عكسها آماده مي شود براي فردا صبح . سه شنبه 10 آبان – اتاق هم آماده است . دكتر كلانتري به طور معمول ، يكبار ديگر نگاهي به آخرين نتايج عكسها و آزمايشات مي اندازد . امّا آنچه كه در آنها مي بيند نگاه بهت زده اش را به برگه ها و عكسها مي دوزد . پرستار را صدا مي زند . حتماُ اشتباهي رخ داده است و تكرار آزمايش خون ، هر ده دقيقه يك آزمايش . نخير ، اشتباهي در كار نيست ! همة آزمايشات آثار بهبود و سلامتي را گواهي مي دهند . مادر مليكا با تشويش از دكتر مي پرسد : آقا ي دكتر چه اتّفاقي افتاده است ؟ خانم صالحيان ، نمي دانم چه بگويم . يا دستگاهها و تخصّصی ما اشتباه كرده است ، يا اينكه واقعاً معجزه اي واقع شده است . امّا مطمئناً اين دستگاهها و ما تا بحال اشتباه نكرده ايم … . مليكا از بيمارستان مرخص شد . با اينكه آثاري از بيماري در او نبود ، ولي خانواده هنوز هم مضطرب و نگران بودند . تا اينكه يك شب مادربزرگ مليكا در عالم رؤيا خوابي ديد كه قلب خانواده را مطمئن كرد . او تعريف كرد : ديدم در جمع عدّه اي از بانوان هستم . آنان را نمي شناختم . بانوان راهي بازكردند . يكي از آنان ندا داد : امام سجّاد عليه السّلام تشريف مي آورند . با اشتياق جلو رفتم تا امام عليه السّلام را زيارت كنم . آقا آمد ، صورت مثل مهتاب . زبانم بند آمده بود . مي خواستم براي مليكا دست به دامن شوم ، نمي توانستم . امّا آقا عليه السّلام خود به طرف من آمدند و فرمودند : ديگر براي چه نگرانيد ، آن دختر شفا گرفت.

زمینگیرشدن آصف الدّوله! 
در اواخر دوره قاجار كه توليّت آستان مقدّس حضرت عبدالعظيم عليه السّلام به عهده مرحوم آقامير (متولّي باشي) بود ، حكومت تهران به آصف الدّوله داده شده بود . آصف الدّوله داعيّه توليّت آستانه را نيز داشت و تصوّر مي كرد ، آستانه بايد زير نظر حاكم تهران اداره شود . در مقابل اين ادعا ، متولّي باشي زير بار نمي رفت . و استدلالش اين بود كه توليّت مربوط به حاكم شرع است . كشمكش مابين آصف الدّوله و متولّي باشي به جايي رسيد كه آصف الدّوله مأموريني را براي جلب متوّلي باشي فرستاد تا بلافاصله او را دستگير و زنداني كنند . مأمورين به هنگام غروب به آستانه رسيدند . در زماني كه مراسم چراغ شروع شده بود ، و شخص متوّلي باشي نيز در آن حضور داشت . مأمورين قصد بازداشت او را مي كنند ، كه خدّام از آنها مي خواهند رخصت بدهند مراسم چراغ تمام بشود . مرحوم آقامير ، خطبه مراسم را خواند و به سراغ چراغها رفت . اوّلين چراغ را در جاي مخصوص نهاد امّا در مورد بقيّه از روشن كردن چراغها خودداري كرد و رو به حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام نمود و عرض كرد : « يابن رسول الله ! حاكم وقت را آصف الّدوله فرستاده دنبا ل من سيّد حسني تا جوابش را ندهي به چراغت حاضر نمي شوم.» اين را مي گويد و از حرم بيرون مي آيد . خدمه از مأمورين مي خواهد كه شب را مهلت بدهند تا صبح . صبح كه فرا مي رسد ، مأمورين آماده بردن متوّلی باشي مي شوند ، امّا هنوز چند قدمي نرفته بودند كه دو نفر پيك از تهران مي رسند . آن دو نزديك مي آيند ، سلام مي كنند و به مأمورين مي گويند : مزاحم آقا نشويد مأمورين پاسخ مي دهند : اين دستور جناب آصف الدّوله است ، و پيك مي گويد : آصف الدّوله ديشب به دل درد گرفتار شد و مرد … .

نامه اي براي آيندگان!
در تاريخ ايران از ميان فهرست پادشاهاني كه بر عليه ديانت و مظاهر اسلام قد بر افراشتند نام رضا خان قلدر ، فراموش ناشدني است . به ويژه آن كه او در اعمال كينه توزانه خود بر ضدّ حجاب و روحانيّت ، خفقان دهشتناكي را حاكم نموده بود .اين ماجرا در اوج آن شقاوت آغاز شده است : صندوق منبّتي براي قراردادن بر روي مرقد مطهّر امامزاده حمزه بن موسي عليه السّلام ساخته و آماده نصب شده بود . در اين حين ، يكي از خادمين تصميم گرفت نامه اي بنويسد و در آن وضعيّت و موقعيّت زمان خود را تشريح كند .او در اين نامه ، ابتدا نام و مشخّصات خود را نوشت و اينكه در چه تاريخي و در زمان حكومت چه كسي آن را نگاشته است . و سپس ظلم رضاخان و كينه ورزيهاي آن خبيث را برعليه دين و پرده دري اعتقادات مذهبي مردم شرح داد . او در يك فرصت مناسب ، اين نامه را در آخرين مرحله نصب صندوق ، ميان صندوق و سنگ مرقد قرار داد ، تا شايد پس از گذشت قرنها ، اگر تعمير و يا تعويضي براي اين صندوق صورت گرفت ، آيندگان با خواندن اين نامه به يك سند تاريخي و شاهد عيني به سندي از ظلم دوران سلطنت رضاخان دست يابند و از آن مطّلع شوند … . امّا دست بر قضا ، اين مدّت بيش از 40سال طول نكشيد ، و در سال 1350 يكي از مؤمنين باني ساخت صندوق خاتم شد تا بجاي صندوق منبّت قبلي براي مرقد مطهّر حضرت حمزه بن موسي عليه السّلام نصب شود . خبر كه به گوش آن خادم – يعني نويسنده نامه چهل سال قبل – رسيد ، وحشت و اضطراب تمام وجودش را فراگرفت … خدايا چه خواهد شد ، برداشتن صندوق همان و عيان شدن نامه همان ، آنهم در اوج قدرت محمّدرضا پسر رضاخان قلدر ! درصدد چاره برمي آيد ، امّا راهي به جز توسّل به جناب حمزه عليه السّلام نمي يابد . آن شب فكري به ذهنش خطور مي كند .

او براي خود كفني تدارك ديده بود ، تا پس از مرگش از آن استفاده شود . به فكر افتاد براي حضور در مراسم تعويض صندوق ، همين كفن را بهانه كند . شب موعود فرا رسيد ، مسؤولين وقت آستانه به همراه نماينده دولت و تني چند از مقامات ايستاده بودند تا شاهد تعويض صندوق باشند . در اين ميان خادم پير نيز خود را به كنار صندوق رساند و به حاضرين گفت : «من كفني دارم كه آرزو دارم آن را با غبار روي سنگ مرقد متبّرك كنم . منّت بگذاريد و اجازه بدهيد به آرزوي خود برسم .» مسؤولين آستانه كه براي اين خادم احترام خاصّي قائل بودند با خواسته او موافقت مي كنند . و هنگامي كه صندوق برداشته مي شود ، او كفن را بر روي سنگ مي اندازد و غبارها را درون كفن جمع مي كند . آسوده خيال از اينكه «نامه» نيز در بين غبارهاست . بلافاصله از حرم خارج شده و در گوشة امني كفن را مي تكاند . به اندازه يك مشت غبار كه در اين مدّت 4 سال زير صندوق جمع شده بر روي زمين مي ريزد ، امّا از كاغذ خبرنيست ! بار ديگر نشويش و نگراني به جانش مي افتد . خدايا در اين 40 سال كه صندوق از جايش تكان نخورده است ، بنابراين فقط يك احتمال باقي مي ماند و آنهم سهل انگاري در جمع كردن غبار است ، حتماً نامه درون حرم افتاده است ! حرم هم قرق و درها بسته ، بهانه اي هم براي برگشتن به داخل نيست . در اين لحظه كه ديگر خود را براي عواقب بعدي آماده كرده بود ، رنگ پريده و مضطرب كنار حوض امامزاده حمزه عليه السّلام مي نشيند تا آبي به صورت بريزد ، صدايي از پشت سر توجّه اش را جلب مي كند . كسي مي پرسد :«نامه را پيدا نكردي؟» بر مي گردد . جواني خوش رو و بلند قد را مي بيند كه متبسّم بالاي سرش ايستاده است . پاسخ مي دهد : آقا ، كدام نامه ؟ و بعد سكوت مي كند . همان جوان اضافه مي كند : «نگران نباش آن نامه هيچوقت پيدا نخواهد شد.» سخنان آن جوان بلند بالا ، كه اينگونه از ضمير و مكنونات او مطلّع است ، خادم را به وحشت مي اندازد ، به طوري كه با عجله از صحن بيرون مي آيد . در كوچه قدمهاييش را تندتر بر مي دارد ، امّا چند لحظه بعد پيش خود مي انديشد اين جوان كه داخل حرم نبود ، و قبل از اين هم ايشان را نديده بودم ، پس از كجا راز مرا مي دانست ؟ اين سؤالات او را دوباره به داخل صحن مي كشاند . امّا از جوان خوش رو و بلند قامت هيچ اثري نبود . خادم در حالي كه باران اشك صورتش را مي شست چشمان درخشانش را بر گنبد فيروزه اي حضرت حمزه ين موسي عليه السّلام دوخت كه : السّلام عليك يابن رسول الله …

نزول نور 
بارگاه نوراني حضرت عبدالعظيم عليه السّلام مسير زندگي بسياري از افراد را به سمت فلاح و دين تغيير داده است . اين نقطه از زمين كه رسول الله صلّی الله عليه وآله وسلّم قبل از وفات حضرت عبدالعظيم عليه السّلام اشاره به منزلت آن فرمودند . نقطه تلاقي اهل معناست كه خداوند آن را وسيله هدايت بسياري از مؤمنين قرار داده است . گاه به صورت امور خارق العاده و معجزه و گاه مكاشفه اي لطيف و پر معنا . آنچه كه اينك نقل مي شود از زبان شاهدي از يك مكاشفه است كه در حال حاضر راضي به ذكر نامش نيست . او چنين گفت : حدود 30 سال پيش بود . در شهر قم ، ابتداي جاده تهران ايستاده و منتظر وسيله اي براي سفر به تهران بودم ، كه اتومبيلي جلوي پايم ايستاد . راننده بسيار آهسته مي راند، به طوري كه طاقت نياوردم و نسبت به اين مسأله به او اعتراض كردم . گفت : مي خواهم به نحوي حركت كنم كه ساعت 9 شب گردنه حسن آباد باشم . گفتم : گردنه حسن آباد چكار داريد؟ گفت : امشب اهل بيت عليهم السّلام به زيارت مي روند مي خواهم آنان را ببينم . حقيقت امر ، در وهله اوّل گمان كردم اين راننده تعادل رواني ندارد . ناگفته نماند كمي هم از اين بابت وحشت كردم . بهر ترتيب راننده يك ساعتي به همين منوال حركت كرد تا اينكه از من پرسيد ساعت چند است ؟ گفتم : چيزي به ساعت 9 نمانده است . او اتومبيل را كنار جاده نگه داشت و به من گفت : آسمان را نگاه كن ! در اين لحظه آن واقعه عجيب رخ داد كه تا عمر دارم از نظرم محو نمي شود . نوري بزرگ در آسمان پديد آمد و به طرف پايين غلتيد و در اطرافش آنقدر پايين آمد كه به گنبد حضرت عبدالعظيم عليه السّلام رسيد و بر روي گنبد تابيد . بعد از اين ماجرا راننده حركت كرد و من در حالي كه بهت زده شده بودم ، اصلاً متوجّه بعد مسافت نشدم . او مرا درب منزلمان در خيابان سيروس پياده كرد . وقتي من به درون خانه رفتم . انگار از يك خواب برخاسته باشم تازه متوجّه عمق ماجرا شدم . همين طور در ذهنم سؤالات مختلف دور مي زد . سؤالهايي كه هنوز هم درباره آن فكرمي كنم . امّا ، يك نكته را نمي شود انكار كرد ، صحنه اي كه آن راننده به من نشان داد و تصرّفي كه در روح من كرد ، موجب شد كه خط سير زندگيم تغيير كند و از اين بابت تا عمر دارم خود را مديون حضرت مي دانم.

قهر مقدّس
ماجرا به صد سال پيش برمي گردد . آقا سيّد مرتضي موسوي فرزند مرحوم آقا سيّد محمّد، معروف به «آستانه دار» از خادمين حضرت ، به ايوان آئينه تكيه كرده ولَم داده بود . با آستيني از عبا بيرون و قبايي يله و از بند بازشده . چرا رعايت ادب نمي كني ؟ مي داني كجا نشسته اي ؟ نگاهش كه به صاحب صدا افتاد ، يكّه خورد ، دكمه قبا را بست ، دست از آستين قبا در آورد و خود را به ادب جمع و جور كرد . او را خوب مي شناخت ، دوست قديمي پدرش و زائر هميشگي و منظّم سيّدالكريم عليه السّلام ، از زماني كه به خاطر داشت او را ديده بود كه هر شب جمعه از تهران به حضرت عبدالعظيم عليه السّلام مي آمد ، شب را ميهمان پدرش آقا سيّد محمّد بود . بعد ، صبح جمعه زيارتي و باز مي گشت . قبل از آنكه اذن دخول بخواند ، آهسته به آقا سيّد مرتضي گفت : اگر بعد از عشاء به منزل دعوتم كني ، هم علّت پرخاشم را خواهم گفت و هم يادي از پدرت خواهد بود كه پنجاه سال مرتّب در چنين شبي ميهمانش بودم … نيمه شب كه آقا سيّد مرتضي درب حرم را بست ، زائر منتظرش بود . باهم به منزل رفتند . شام مختصري ، و سيّد در التهاب شنيدن آنچه كه كنجكاويش تمام روز افكارش را در هم ريخته بود. و زائر ماجرا را تعريف كرد : يكي از شبهاي جمعه كه به حرم آمدم ، پدرت آقا سيّد محمّد را نديدم . سراغ گرفتم ، گفتند سفر مشهد رفته است . از اين خبر خشكم زد و هم دلگير ! چطور شده بود كه وقتي جمعه گذشته از او جدا شدم و حرفي از سفر مشهد نزد ؟! آخر ، آن روزها سفر مشهد به همين سادگيها نبود و حداقّل نيار به يكي ، دو ماه تدارك قبل از سفر داشت . سه ماه گذشت و مثل هميشه شب جمعه به زيارت آمده بودم كه ديدم سيّدمحمّد گوشه حرم ايستاده است . سلامي و عليكي و البتّه گلايه اي سخت ، كه اين است رسم دوستي ، گفت : از من دلگير نباش ، صبر كن تا شب ، برايت تعريف كنم . مثل هميشه ، شب آقا سيّد محمّد درب حرم را بست و با هم راهي منزل شديم . مثل امشب من و تو . روبرويم نشست و گفت : رفيق مي دانم از من دلگيري ، امّا بدان سفري كه رفتم به اختيار خودم نبود ! همه حواسم ، چشم و گوش شده بود كه هر دو رابه او دوخته بودم . و پدرت كه حال و روز مرا و كنجكاويم را خوب حس كرده بود ،‌ استكاني چاي به دستم داد و در تعريف ماجراي خود معطّل نكرد . شام فرداي آن جمعه اي كه تو از من جدا شدي ، مثل هميشه درب حرم را بستم و به منزل آمدم . همان شب در عالم خواب ديدم داخل حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام هستم ، وجود شريف آن حضرت داخل ضريح ايستاده و به صندوق تكيه داده است .

سلام كردم ، آقا رويش را از من برگردانيد و بعد با لحني قاطع فرمود : سيّدمحمّد صبح به آستانه نيا ! با اين سخن ، چشم از خواب باز كردم . وقت هميشگي رفتن و گشودن درب حرم بود . غرق در تفّكر و ترديد ، به جاي خود خشكيده لحظاتي گذشت ، كه صداي كوبيدن در خانه به خودم آورد. خادم «آقا مير متولّي باشي»‌، توليّت آستان بود . سلام كرد ، سر پايين انداخت و با طنيني شرمسار گفت : مرا آقا متولّي باشي فرستاد و فرمود كليد را از شما بگيرم و بگويم به آستانه نياييد ! دگر پرده هاي ترديد فرو افتاد . آن خواب عجيب و اين پيغام عجيب تر بيداري !‌ به درون خودم فرو رفتم ، در افكاري پر التهاب و مبهوت . بي اختيار ، انگار كسي از سينه ام مرا خواند كه عازم ساحت مقدّس حضرت رضا عليه السّلام بشو ، و آن وجود شريف را واسطه قرار ده . آفتاب تازه طلوع كرده بود كه عيال و كودكانم را به سمت راه خراسان حركت دادم . تا بعدازظهر سر راه ايستاده بوديم كه قافله اي از راه رسيد و به سوي مشهد ، همراه شديم … . حدود چهل روز كه در مشهد مقيم بودم . هرشب به آن وجودمقدّس التماس مي كردم كه بين من و سيّدالكريم عليه السّلام شفاعت كند . شب چهلم كه به منزل بازگشتم ، در عالم خواب ديدم كه در شهر ري داخل حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام هستم و حضرت نيز ، مثل حالت قبل داخل ضريح ايستاده اند ، ولي اين بار وقتي سلام كردم ، تبسّمي كرد و فرمود :« آقا سيّدمحمّد حركت كن به سمت آستانه» . چشم كه گشودم از آنچه كه در خواب ديده بودم فريادي از شادي كشيدم به طوري كه عيال و كودكانم از خواب بيدار شدند . جريان را برايشان تعريف كردم . بارديگر به حرم مطهّر حضرت رضا عليه السّلام مشرّف شديم تا پس از آن آماده بازگشت به ري شويم . اقامت طولاني ، توشه سفر را به پايان برده بود . نان و پنيري براي صبحانه تهيّه كردم . آفتاب كه بر روي صحن و حياط افتاد، به راه افتادم ، شايد همشهري و آشنايي بيابم و خرج سفر از او قرض كنم . در همان خوف و رجاء از بازار «سرشور» مي گذشتم كه يكي از كسبه با اشاره مرا به سمت خود خواند . به او سلام كردم . نامم را پرسيد . گفتم : سيّدمحمّد هستم . اهل كجايي ؟ شهرري . با شنيدن اين پاسخ با كمال تواضع مرا به داخل مغازه برد و بدون مقدمه مبلغ 50 تومان دو دستي در مقابل من قرار داد . با اينكه نيازمند پول بودم ، از دريافت آن خودداري كردم . گفت : تعارف نكن ، اين پول از آن توست ، كه آقا علي بن موسي الرضاعليه السّلام ديشب امر فرمود به شما بلاعوض بپردازم تا به وطن خود بازگردي ! به شهرري كه رسيدم ، دو روز اوّل دوستان و آشنايان به ديدنم آمدند. روز سوّم ، باز همان خادم آقا مير متولّي باشي دقّ الباب كردو خبر داد كه متولّي باشي براي ديدار به منزل شما مي آيد . ساعتي بعد ، ايشان وارد منزل شد .
پس از احوالپرسي خطاب به من گفت : آقاسيّدمحمّد! مبادا از من دلگير شده باشي . آن سحر كه پيك را نزد تو فرستادم تا كليد آستانه را از تو بگيرد ، اين كار را به دستور مستقيم شخص حضرت عبدالعظيم عليه السّلام بود كه در عالم رؤيا به من چنين امري فرمود . و حالا هم به دستور ايشان كليد حرم را به شما مي دهم تا از امشب به خدمت خود ادامه دهيد . تطبيق خواب من و متولّي باشي و كاسب خراساني و اتّفاقاتي كه در اين سه ماه گذشته رخ داده بود ، همواره فكر مرا مشغول داشت تا خلافي را كه ارتكاب به آن موجب قهر آقا شده بود ، بيابم . پرونده آن روز جمعه را مرور كردم … به نكته اصلي رسيدم . آن روز عصر براي تجديد وضو از حرم به منزل رفتم ، درب خانه باز بود و من سر زده داخل شدم . خاله ام در حياط مشغول شستن رخت بود ، كه چشمم به سينه خاله ام افتاد و همة آنچه بر سرم آمده بود به خاطر همان نگاه بود … حالا ، آقا سيّدمرتضي ، فرزند عزيزم ، اين ماجرا را برايت تعريف كردم تا شما نيز از خدا بخواهي همانند پدر مرحومت ، نعمت مراقبت بر اعمال به ما عنايت كند و هيچگاه ما را به خود وانگذارد … .

ماجراي هموطن ارمني 
يك لوستر بزرگ و گران قيمت در سال 54 به آستان حضرت عبدالعظيم عليه السّلام هديه شد كه تا مدّتها كانون توجّه بود . صرف نظر از ارزش مادي اين لوستر با عظمت كه آن روز بيش از 600 هزار تومان خريداري شده بود ، نكته جالب علّت اهداي آن توسّط يكي از هموطنان ارمني بود . در اين باره يكي از خادمين چنين نقل مي كند : يكي از ارامنه در اصفهان مواجه با مشكلي مي شود كه از رفع آن عاجز مي ماند و كاملاً اميد خود را از دست مي دهد . در شبي كه مصادف با شب 21 ماه مبارك رمضان بود او در حالي كه قصد عزيمت به اصفهان داشت در ترافيك سنگين خيابان شهيد رجايي متوقّف مي شود ، اين ازدحام به دليل انبوه اتومبيل هايي بود كه از تهران رهسپار حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام بودند . او متوجّه مي شود كه اتومبيل ها در يك خط ممتد به سمتي متمايل مي شوند كه در انتهاي آن گنبد و گلدسته اي مي درخشد . پيش خود گفت : من صاحب اين گنبد و بارگاه را نمي شناسم . ولي مطمئناً اين مردم براي حلّ مشكلاتشان ، از اين بارگاه چيزي ديده اند كه اينگونه به سويش سرازير شده اند . و سپس در دل خود اين سخن را مي گذراند : خداوندا !به حقّ اين آقا ، كه در نزد تو عزيز است ، نظري هم به من بفرما . در همان حال نيّت مي كند كه اگر مشكل لاعلاجش برطرف شود ، هديه اي براي حرمش بياورد … دو روز بعد ، آن هموطن ارمني به تهران آمد ، چندين لوستر فروشي را زير پا گذاشت تا اينكه يكي از مرغوب ترين لوسترهاي موجود را خريداري نمود . او در حالي كه تلألويي از اشك در چشمانش موج مي زد ، اين لوستر را تحويل دفتر آستانه داد و ماجرايش را براي يكي از خادمين تعريف كرد و به او گفت : خداوند به واسطه اين آقاي بزرگوار و صاحب اين بارگاه مشكلم را حلّ كرد : آمده ام به عهد خود عمل كنم . خواهشم اينست كه از طرف من ايشان را زيارت كنيد و آستانش را ببوسيد …

ور شكسته!
محبّت آل محمّد صلّی الله عليه وآله وسلّم سرمايه اي است زوال ناپذير كه با آن مي شود رفيع ترين جايگاه خلقت – بهشت – را خريد . آنان كه از اين سرمايه عظيم برخوردار اند ، بايد قدرش را بدانند . تا مبادا در بازار پر غوغاي « دنيا » از دستشان ربوده شود . رونق داد و ستد در تهران ، يكي از خادمين حرم را به انديشه كسب مال مي اندازد . تا اينكه راهي تهران مي شود . در بستر داد و ستد ها و معاملات مختلف ، در مدّت كوتاهي به مال چشمگيري دست پيدا مي كند . امّا ، در اين ميان يك علاقه و كششي خاصّ ، بدون آن كه در اختيار او باشد او را به سمت آستان و حرم سيّد الكريم عليه السّلام مي كشيد . و همين كشش غير قابل كنترل موجب شد كه او در هفته چند روز به شهر ري بيايد . مدّتي كه گذشت احساس كرد رها كردن كاسبي در يكي دو روزي كه به حرم مي آيد لطمه به كارش مي زند ، و او را از كسب درآمد بيشتر مي اندازد . امّا دست خودش نبود بلكه سابقه علاقه و محبّت به سيّد الكريم عليه السّلام هيچ گاه اجازه نداده بود حتّي يك نوبت ، آمدن به شهر ري را تعطيل كند . يكي از اين روزها كه با حالي متغير جلوي ايوان حرم ايستاده بود ، رو به ضريح و خطاب به سيّد الكريم عليه السّلام گفت : آقا ، رهايم كن بروم دنبال كاسبي ام ، مرا از نوكري معاف كن ! او اين بار چهار ماه رفت ، بدون اينكه حتيّ يكبار به شهرري بيايد و يا كسي خبري از او بشنود . تا اينكه …آن روز صداي ناله اي همه را متوّجه خود كرده بود. همان خادم بود ، در پاي ضريح با صداي بلند گريه مي كرد مثل كسي كه عزيزي از دست داده باشد . التماس مي كرد و ضجه مي زد : آقا غلط كردم ، آقا نفهميدم … آري دنيا ، اين عروس چند چهره ، صورت ديگرش را نشان او داده بود . فصل كاميابي به سر آمده بود و حالا او مانده بود با دست هاي تهي از همه اموالي كه شرار ورشكستگي به خاكستر نشانده بود .او مانده بود و ناله حسرت و ديگر هيچ … .

درهاي گشوده شده
در دوره اي از توليّت آستانه ، سرپرستي كه از طرف توليّت به اداره آستانه و حرم نظارت مي كرد ، فردي بسيار عصبي و تند مزاج بود . از هيچ قصوري اغماض نمي كرد ، و حتيّ در برخورد با كاركنان مُِِِسن نيز ملاحظه اي نداشت . آن روز سحر، آستانه دار به روال هميشه آمده بود تا در حرم را باز كند و چراغها را روشن نمايد . امّا در همين حين متوجّه مي شود كليد را به همراه نياورده است . فرصتي هم وجود ندارد . با خود مي انديشد اگر بخواهد به خانه برگردد و كليد را بياورد دقايقي بعد وقت اذان است و سرپرست آستانه طبق معمول از راه خواهد رسيد . با اخلاقي كه در او سراغ داشت ، مي توانست حدس بزند كه ديدن در بسته حرم آنهم در آن وقت سحر چه عواقب و مؤاخذه اي انتظارش را مي كشيد . در حالي كه كاملاً مستأصل شده و ديگر هيچ راه حلّي به ذهنش نمي رسيد ، بناگاه صدايي از سمت در حرم او را به خود مي آورد . مي بيند چفت در گشوده شد و به حركت درآمد . داخل مي شود ، در محوّطه رواق به حرم به پشت دوّمين در مي رسد . در اين لحظه اين بار نيز زبانه در صدايي كرد و در باز مي شود وارد حرم مي شود ، با عجلّه چراغهاي حرم را روشن مي كند . سرپرست آستانه موقعي مي رسد كه او آخرين چراغ را هم روشن كرده است . بعد از نماز صبح ، پس از آنكه آستانه دار به خانه رفته و كليد را مي آورد ، قضيه را براي همكارانش تعريف مي كند . آنچه خوانديد به نقل يكي از همكاران همان آستانه دار بود .

پيمان دو خادم 
دو نفر از خادمين حضرت عبدالعظيم عليه السّلام با هم عهد مي بندند كه هر كدام زودتر ازدنيا رفت از خدا بخواهد ديگري را هم ببرد . از قضا يكي از آنان به رحمت خدا مي رود . پس از گذشت چهل روز، يار هم عهد در عالم رويا ، متوّفي را مي بيند كه در جايگاهي مناسب و خوب قرار دارد . سلام مي كند و به او مي گويد : رفيق ، از تو گله دارم ، مگر ما با هم قرار و عهد نداشتيم ؟ و او پاسخ مي دهد : درست است . من بر سر عهد بودم ، اما مقداري از پيمانه ات خالي است ، وقتي پر شود ، خواهي آمد . اين بار مي پرسد : به من بگو آنجا چه خبر است ؟ اين مكان خوب و خرّم را چطور به تو داده اند ؟ پاسخ مي دهد : آن قدر بگويم كه سخت است . يادت مي آيد در آن سفر كربلا كه رفتيم از چند گمرك بايد مي گذشتيم . اينجا هم همان است . گمرك به گمرك جلوي آدم را مي گيرند . يكي از آنها مربوط به حساب نماز است . يكي مربوط به روزه است و الي آخر. امّا رفيق ، من به هر يك از اين جايگاهها مي رسيدم ، وجود مقدّس حضرت عبدالعظيم عليه السّلام تشريف مي آورد ، دست مرا مي گرفت و از آنجا رد مي كرد . تا مرحله آخر كه مرا به اينجا آوردند و مي بيني … . ده سال پس از اين خواب ، آن خادم هم از دنيا رفت تا به يار هم عهد خود بپيوندد …

ماجراي تعزيه
در سالهاي گذشته ، موضوعي تا مدّتها در شهرري نقل محافل بود و امروز نيز پيرمردها آن را به ياد دارند ، و اگر از آنان بپرسيد چه كسي كاشي كاري مناره هاي حرم سيّدالكريم عليه السّلام را انجام داده ، پاسخ مي دهند :«همان كه از ايوان امامزاده حمزه عليه السّلام افتاد دنبه گوسفندش تركيد .» حال ببينيم كه اين ماجرا چه بوده است؟! در آن زمان ايّام محرّم كه فرا مي رسيد در صحن حضرت حمزه بن موسي عليه السّلام هر روز مراسم تعزيه خواني برقرار مي شد . آن روز موضوع تعزيه مربوط به قرباني كردن حضرت اسماعيل عليه السّلام توسّط حضرت ابراهيم عليه السّلام بود . در اين تعزيه اينطور عمل مي شد كه وقتي تعزيه خوان به تلاش حضرت ابراهيم عليه السّلام براي قرباني كردن حضرت اسماعيل عليه السّلام مي رسيد و به اراده خداوند موفّق به اين كار نمي شد ، در همين لحظه جعبه اي از بالاي ايوان به طرف پايين مي آمد كه درون آن فردي كه نقش جبرئيل را ايفا مي كرد به همراه يك گوسفند قرار داشت . گوسفند كه به زمين مي رسيد ، كسي كه نقش حضرت ابراهيم عليه السّلام را داشت آن را مي گرفت و قرباني مي كرد . اين جعبه به وسيله طنابي از بالاي ايوان هدايت مي شد. آنرزو در حالي كه جمعيّت انبوهي به تماشاي تعزيه نشسته بودند كار به لحظه پايين آمدن جعبه رسيد . طبق معمول درون جعبه «استاد محمود كاشي كار» كه نقش جبرئيل را داشت به همراه يك رأس گوسفند قرار گرفته بود . جعبه هنوز فاصله چنداني از ايوان نگرفته بود كه صداي جمعيّت و شيپور و طبل موجب رم كردن گوسفند شد كه در اثر تكان هاي شديد بالاخره به واژگون شدن جعبه انجاميد . در اين لحظات حسّاس معين البكاء (مسؤول تعزيه) كه مراقب اين اوضاع بود در يك آن متوجّه اين واقعه مي شود و در همان حال با ذكر «يا پسر موسي بن جعفر عليه السّلام » متوسّل به حضرت حمزه بن موسي عليه السّلام مي گردد . در آنجا بود كه جمعيّت در عين ناباوري مي بيند گوسفند به صورت چهار دست و پا در ميان جمعيّت مي افتد و در پي آ‎ن استاد محمود كاشي كار نيز آنچنان دقيق بر روي گوسفند مي افتد كه دنبه گوسفند مي تركد . در اين واقعه با وجود آن جمعيّت فشرده و ارتفاع زياد ، به هيچ يك از تماشاچيان و همچنين استاد محمود كاشي كار ، كوچكترين آسيبي وارد نمي شود . استاد محمود كاشي كار همان كسي است كه كاشي كاري مناره هاي حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام يادگار اوست.

عباي نو
مرحوم علّامه آقا شيخ محمّد تقي بافقي از مراجع عالي قدر و مبارزي بود كه در زمان سلطنت زور رضاخان به شهر ري تبعيد شده بود . اين شخصيّت نوراني منشاء بركات و صاحب كراماتي در اين شهر بود و مردم شهر ري در مدّت اقامت ايشان از اين چشمه فيض بهره ها بردند . در آن سالها ، مرحوم علّامه بافقي در مسجد پشت حرم كه امروز به نام مسجد آقا شيخ محمّد تقي خوانده مي شود ، اقامه نماز مي كرد . يكي از روزهاي محرّم كه در اين مسجد روضه خواني بر پا بود ، طلبه غريبي كه به منظور خواندن روضه در مجالس روضه خواني ايّام محرّم به شهرري آمده بود ، به زيارت حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام رفت . عباي اين طلبه پاره و مندرس بود ، و او در اين فكر بود كه چگونه با اين عبا به مجلس روضه خواني برود . در همين افكار رو به حرم كرد و سيّد الكريم عليه السّلام نجوا كرد كه : « توجّهي بفرما » . از حرم كه بيرون آمد از كسي پرسيد : اينجا تكيه يا روضه خواني كجاست ؟ مسجد پشت حرم را نشانش دادند . وقتي به مسجد رسيد ، آقا شيخ محمّد تقي بالاي منبر بود . وارد مسجد كه شد نگاهش متوجّه آقا شيخ شد كه با سر به او اشاره مي كند و پاي منبر را نشان مي دهد . به عبارتي از او دعوت مي كند پاي منبر بنشيند . طلبه همان كار را مي كند . صحبت و منبر آقا شيخ كه تمام مي شود ، ايشان به طرف آن طلبه مي آيند و ضمن سلام و عليك و احوالپرسي مي پرسد : شما عبا مي خواستيد ؟ طلبه پاسخ ميدهد : بله ، ولي نه از شما ! آقا شيخ مي گويد : بله ، درست است ، شما از سيّد الكريم عليه السّلام خواسته ايد . سپس دست او را گرفته به منزل مي برد و عباي حواله شده را تقديم آن طلبه مي كند .

يك ريال بده ، دو ريال بگير
يكي از خادمين سادات نقل مي كرد : يك روز صبح عيالم رو به من كرد كه : «امشب مهمان داريم ، برو چيزي تهيّه كن .» از منزل بيرون آمدم در حالي كه حتيّ يك شاهي هم نداشتم . آن روز نوبت كشيك من نبود . در آن وضعيّت كسي را نيافتم تا از او درخواست كمكي كنم . اگر هم مي يافتم ، از چنين درخواستي شرم مي كردم . بنابراين بي اختيار به سمت حرم رفتم . حرم خلوت بود و معدود زوّار مشغول زيارت بودند . رو به ضريح به حضرت عبدالعظيم عليه السّلام عرض كردم : «يابن رسول الله تفضّلي فرما ، شرمنده عيال و مهمان نشوم .» بعد ازاينكه اين خواسته از قلبم گذشت ، گوشه اي از حرم ايستاده بودم كه زائري جلو آمد و به من گفت : «سيّد، يك ريال به من بده ، وقتي از زيارت امامزاده حمزه عليه السّلام برگشتم ، دو ريال به تو مي دهم .» اين موضوع زياد متعجّبم نكرد . بسياري بودند كه براي بيشتر شدن بركت مالشان اينكار را مي كردند ، و به همين رسم پولي به دست سيّدي مي دادند و آن را پس مي گرفتند . خوشحال از اينكه بالاخره با اين يك ريال ها به التفاوت مي توانستم مهماني آن شب را آبرومندانه برگزار كنم . امّا من همان يك ريال را هم نداشتم . به زائر گفتم : «آقا ، يك دقيقه صبر كنيد ، الان برمي گردم .» بيرون آمدم ، همينطور كه دور و برم را نگاه مي كردم ، يكي از آشنايان را ديدم . به او گفتم يك ريال به من قرض بده نيمساعت ديگر پس مي دهم ، يك ريالي را گرفته به نزد آن زائر رفتم . ايشان يك ريالي را گرفت و به زيارت امامزاده حمزه عليه السّلام رفت . و همان طور كه گفته بود ، وقتي از زيارت بازگشت يك سكّه كف دستم گذاشت . خادمين ديگر كه اين صحنه را زيرنظر داشتند ، پرسيدند قضيّه چيست ؟ ماجرا را گفتم . امّا آنان به حرف من اكتفا نكردند و از آن زائر هم پرسيدند . ايشان هم به آنان همان را گفته بود و از حرم بيرون رفته بود . من به خيال خودم رفتم ، تا يك ريالي كه قرض گرفته بودم ، پس بدهم . امّا وقتي چشمم به سكّه افتاد ، ديدم اين دو ريالي زرد است و مي درخشد ! با تعجّب به بازار رفتم . سكّه را به يكي از طلا فروشان نشان دادم . عيار گرفت و گفت : «طلاست » و آن را 3 تومان مي خرد . از آن سه تومان يك ريال قرض را پس دادم و 29 ريال بقيّه را به خانه بردم . آن زائر غريب را هيچگاه قبل از آن نديده بودم و بعدها نيز نديدم .

شفاي صمد
شنبه 6 اسفند 73 مصادف با -25 رمضان – بعدازظهر تلفن هفته نامه به صدا درآمد : الو ، هفته نامه ؟ سلام عليكم ، بفرمائيد . از كشيك خانه حرم تلفن مي كنم ، خواستم ببينم خبر جوان ايلامي را داشتيد ؟ قضيّه چيست ؟ اين جوان امروز صبح شفا گرفت . شما او را ديديد ؟ مريضي اش چه بود ؟ شفا گرفتنش چگونه بود ؟ … بهتر است خودتان بيائيد بپرسيد . السّاعه خدمت مي رسم . وقتي به كشيك خانه آمديد از آقاي ربيعي بپرسيد . او از نزديك شاهد ماجرا بوده … مكالمه كوتاه بود و سؤالها بي جواب . و اين آقاي ربيعي خادم باسابقه حرم بود كه در كشيك خانه ، كاغذ و قلم مرا به وجد آورد : ساعت 10 صبح بود كه دبدم چند نفر ، جواني را به داخل حرم آوردند و او را در كنار ضريح مطهّر گذاشتند . آنان از بستگان جوان بودند و همگي گريه مي كردند و دائماً خداوند را به مقام و منزلت سيّدالكريم مي خواندند ، تا جوانشان را شفا عنايت فرمايد . اين وضع تا ظهر ادامه داشت . نماز جماعت ظهر و عصر كه تمام شد ، به اتّفاق يكي از رفقا براي سركشي به داخل حرم رفتيم . درست در همين لحظه مصادف با ديدن آن صحنه بود ، جوان چند بار صلوات فرستاد ، چند بار يا علي گفت ، و بعد عمويش را صدا زد و گفت : عموجان ، من خوب شدم ، مرا بلند كن . آن مرد ، زير بغل جوان را گرفت تا به او كمك كند بايستد .

امّا ، آن جوان روي پاي خود ايستاده بود . آن عدّه از زائريني كه شاهد اين اوضاع بودند در حالي كه پياپي صلوات مي فرستادند به دورش حلقه زدند . ما براي آنكه مبادا جوان از ازدحام جمعيّت صدمه ببيند ، جلو رفتيم و او را از ميان جمعيّت بيرون كشيده و همراه بستگانش به داخل كشيك خانه آورديم . دندانهاي جوان از شوق بهم مي خورد و پاهايش مي لرزيد . در عالم ديگر سير مي كرد . حواسش به ما نبود . بعد ، كمي آرام گرفت . و بناگاه جواني كه تا دو ساعت قبل قادر به هيچ حركتي نبود ، به روي همان پاها به سرعت به طرف ضريح دويد . در حالي كه به شدّت گريه مي كرد . حالا در كنار «صمد» نشسته ام . او كه به واسطه وجود شريف حضرت عبدالعظيم عليه السّلام آسماني شده است . نظر كرده ذات اقدس حقّ تعالي و آيتي براي ما مسلمانان و امّت رسول الله صلّی الله عليه و آله و سلّم در قرن چهاردهم . تا صفاتش را همواره در نظر داشته باشيم ، از جاده يقين منحرف نشويم و زبانمان به تسبيحش فعّال باشد . كه او «فعّال ما يشاء» است . در ميان خانواده صمد ممومي جوان 21 ساله ايلامي هستم . در خانه اي كه از در و ديوارش شوق مي ريزد . كلمات از لبهاي صمد شمرده شمرده مثل ميوه هاي رسيده مي افتد و من آنها را جمع مي كنم :‍ فلج شدن من اينطور شروع شد كه ابتدا احساس كردم ضربه سنگيني بر سرم خورد و چشمانم سياهي رفت ، مرا به بيمارستان فيروزآبادي بردند. گفته بودند ممكن است از ضعف باشد . يك آمپول تزريق كردند و گفتند با استراحت خوب مي شود . امّا در خانه ، وضع من ساعت به ساعت وخيم تر شد . به طوري كه هيچيك از دستها و پاهايم را نمي توانستم كوچكترين حركتي بدهم ، بستگانم جمع شدند تا مرا به بيمارستان ببرند . امّا انگار الهامي به من شده بود ، به آنها گفتم مرا به حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام ببريد . عمويم مرا به دوش گرفت و به حرم برد ، از او خواهش كردم مرا در كنار ضريح حضرت بخواباند . در حالي كه كنار ضريح دراز كشيده بودم ، خانواده ام بالاي سرم گريه و شيون مي كردند ، درست نمي دانم خواب بودم يا بيدار ، آقايي بلند قد بسيار نوراني ، با عباي سفيد و لباس سفيد به من نزديك شد . فرمود :«بلند شو و به خانه ات برگرد .» گفتم : آقا جان دارم مي ميرم ، نمي توانم راه بروم . فرمود : «بلند شو» بي اختيار ذكر يا علي يا علي بر زبان آمد . هنوز مي ترسيدم ، دستهايم حركت كردند و به ضريح چسبيدم و از عمويم خواستم مرا بلند كند . امّا متوجّه شدم روي پاي خودم ايستاده ام . وقتي به خود آمدم ، مردم به دورم جمع شده بودند و خادمين مرا بردند .من تا عمر دارم نوكر آقايم ، او پيش خدا خيلي آبرو دارد … او اين عبارات را چند بار تكرار كرد ، تا اينكه اشكش سد چشمش را شكست و مثل رود در پهناي صورتش جاري شد …

وعليك السّلام …
شهرري از ديرباز اقامتگاه علماي بزرگ و مشاهير تعيين كننده و سرنوشت ساز بوده است . در سالهاي آغازين عصرپهلوي ، زماني كه رضاخان براي پيچيدن نسخه غرب ، دستورالعمل اشاعه بي حجابي را به اجرا گذاشته بود ، موجي از اعتراض و خشم از طرف علما و مردم مسلمان به وجود آمد كه منجر به سركوب شديد و شهادت يا تبعيد تني چند از علماي بزرگ گرديد . مرحوم علّامه حاج شيخ محمّد تقي بافقي از علما و مراجع بزرگواري است كه در آن سالهاي تاريك ، چون گوهري درخشيد و فرياد اعتراضش را بر مظاهر بي ديني و بي عفتي خاموش نساخت . و از همان سالها بود كه اين تبعيدي شريف در شهرري زندگي پربركت خود را سپري كرد .مرحوم شيخ در سالهاي تبعيد همواره تحت نظر مأمورين شهرباني بود . امّا اين محدوديّت ها هيچگاه نتوانست فيوضات و كرامات ايشان را از نظرها مخفي كند . آنچه مي خوانيد از جمله همين كرامت هاست كه توسّط مرحوم محمّد اسماعيل ، خادم ايشان نقل شده است . او از اهالي ورامين بود كه سالهاي تبعيد در خدمت مرحوم شيخ محمّد تقي بافقي بود .مرحوم محمّد اسماعيل اين ماجرا را بنا به دستور شيخ پس از وفات ايشان نقل كرده است : در مدّتي كه در خدمت آقا بودم ، بر حسب يك عادت هميشگي نماز مغرب را در حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام بجا مي آوردم ، سپس زيارتي كرده و به منزل باز مي گشتم . يكي از همين شبها ، وقتي از حرم به منزل آمدم ، خدمت آقا رفتم تا اگر كاري دارند برايشان انجام بدهم . ايشان پرسيدند : « محمّد اسماعيل » كجا بودي ؟ گفتم : آقا ، حرم بودم ، براي نماز و زيارت .فرمود : وقتي به زيارت مي روي آيا امامزاده طاهر عليه السّلام را هم زيارت مي كني يا نه ؟عرض كردم : بله ، هميشه از جلوي ايوان ، سلامي عرض مي كنم و حمد و سوره اي تلاوت مي كنم . فرمود : چرا داخل حرم نمي روي ؟ عرض كردم : آقا ، از جلوي ايوان كه مسافتي نيست . فرمود : اين بار كه رفتي ، برو داخل حرم و امامزاده طاهر عليه السّلام را زيارت كن . يادت نرود هنگام زيارت ، سلام مرا هم خدمتشان برسان . شب ديگر ، مطابق معمول به زيارت حضرت عبدالعظيم عليه السّلام رفتم . هنگام مراجعت ، جلوي ايوان امامزاده طاهر عليه السّلام سفارش حاج شيخ به يادم آمد . كفش هايم را در آوردم و به داخل رفتم . به جز خانمي كه در گوشه حرم مشغول نماز بود ، كس ديگري نبود . پيش رو ايستادم و حمد و سوره اي قرائت كردم و زيارت نامه را خواندم . زيارتم كه تمام شد . كنار ضريح رفتم و در قلب خود نجوا كردم : يابن رسول الله ، حاج شيخ هم سلام رساند . به محض آنكه اين صحبت در قلبم گذشت ، شنيدم صدايي بلند و رسا از داخل ضريح فرمود : و عليك السّلام ، و عليك السّلام و عليك السّلام و عليك السّلام . اين صدا به شدّت مرا متوّحش كرد . بي اختيار دور ضريح گرديدم . امّا ، از صاحب صدا خبري نبود . با همان حالت اضطراب از حرم بيرون آمدم. وقتي به منزل رسيدم بلافاصله خدمت آقا رفتم . ايشان مرا كه ديد پرسيد : چه شده آقا اسماعيل چرا رنگ پريد ه اي ؟جريان را براي ايشان نقل كردم . تبسّمي كرد و فرمود : يادت باشد هميشه امامزاده طاهر عليه السّلام را در داخل حرم زيارت كن و مطلب را تا من زنده ام به كسي مگو .

هديه سيّدالكريم عليه السّلام 
يكي از علماي بزرگ پس از آنكه مقطعي از درسش را در نجف به پايان مي برد به تهران مي آيد و مقدّمات ازدواج ايشان فراهم مي گردد . دختري معرّفي مي شود و به خواستگاري مي روند ، مسائل مطابق سليقه طرفين طي مي شود . جز اينكه پدر دختر شرطي را براي داماد مطرح مي كند ، تا پس از تحقّق آن دختر به خانه بخت برود . شرط پدر دختر تهيّه اين اقلام بود : يك جفت گوشواره ، 4 عدد النگو ، 2 عدد پيراهن ، 2 قواره چادري و 2 جفت كفش . اگر چه درخواست خانواده عروس چندان سخت و چشمگير نبود ، لكن براي آن عالم بزرگوار تهيّه همين قدر هم مقدور نبود .ايشان نااميد از انجام شرط ، عازم قم مي شود . امّا قبل از حركت به سمت قم به قصد زيارت حضرت عبدالعظيم عليه السّلام در شهرري توقّف مي كند . آن عالم بزرگوار قبل از آنكه به حرم مشرّف شود ، دقايقي را در حياط صحن و مقابل ايوان مي ايستد . تمام حواسش به شرطي است كه از عهده انجام آن برنيامده است . در اين لحظه كاملاً متوجّه آن حضرت مي شود و مشكل را با آن وجود مقدّس در ميان مي گذارد . در حالتي دل شكسته زار زار مي گريد و براي آنكه كسي متوّجه نشود عبايش را روي صورتش مي گيرد . چند لحظه بعد ، كسي دست روي شانه اش مي گذارد و آرام به گوشش مي خواند : كه آقا ، بسته تان را برداريد تا خداي نكرده كسي آن را نبرد ! و ايشان ناراحت از اينكه او را از چنين حالي بيرون آورده اند ، مكثي مي كند و بعد چشم مي اندازد ، بسته اي جلوي پايش افتاده است ! ابتدا اعتنا نمي كند ، امّا ، بلافاصله طنين صدايي را كه لحظاتي قبل او را متوجّه اين بسته كرده بود در ذهنش مي نشيند . نگاه جستجو گرش كسي را نمي يابد . بسته را مي گشايد . درون بسته اين اشياء به طور مرتّب چيده شده بود : 2 جفت كفش زنانه ، 2 قواره چادري ، 2 عدد پيراهن ، 4 عدد النگوي طلا و يك جفت گوشواره .

عظيم پناه
مثل بهار بود ، آنچه در جان او دميد و روح زمستاني اش را سبز كرد . شاخه هاي پاكي و سعادت انگار به يك آن در فطرتش گل كرد و ميوه داد . خم شد ، صورت به سنگفرش حرم سائيد : خدايا ، اين صورت چطور تحمّل آتش بكند ؟ گريه كرد ، زار زد : خدايا جرأت نمي كردم ، رويي نداشتم در خانه ات را بكوبم . اين جسارت را خودت به من ارزاني كردي ، مگر نگفته اي ارحم الراحميني ؟ سپس پنجه در ميان ضريح فشرد كه : اي سيّدالكريم ،اي فرزند زهرا سلام الله عليها تو كه نزدش وجهه و آبرو داري ، بيا و آقايي كن براي اين گناهكار ، بيا و وساطت كن ، بين من و او . تو كه زيارتت ، زيارت ثارالله است . كسي متوجّه نشد ، آن شب به «داش ممد» چه گذشت ، به جز فرشتگاني كه تماشاگر حال او بودند . مضطّري كه به استغاثه تا سپيده دم بر در توبه كوبيد ، تا جواب شنيد . فرداي آن شب ، او ديگر «داش ممد» نبود . چرا كه به هر كس او را چنين ناميد گفت : ديگر به من «داش ممد» نگوئيد . اسم من «عظيم پناه» است . من به حضرت عبدالعظيم عليه السّلام پناه بردم و او وسيله نجاتم شد .«عظيم پناه» روانه كوچه و بازار شد . به در خانه همسايه ها ،‌مغازه ها ، محلّه هاي همجوار و هر كجا كه ممكن بود دلي لرزانده باشد ، چشمي گريانده باشد ، حقّي زايل كرده باشد و … بعد از اعاده حقّ النّاس ، ديدند لباس فراشي پوشيد ،جارو به دست گرفت ، تا زير پاي زوّاران را بروبد … . چند روز بعد از آنكه به خاكش سپردند ، يكي از معتمدين و محترمين شهر در عالم رؤيا او را ديد . در بهشت بود ، شاد و مسرور . به او گفت : «داش ممد» تو و اين مقام و منزلت ؟ گفت : هنوز هم مي گويي «داش ممد» ؟ مگر من «عظيم پناه» نبودم ؟ حالا هم عظيم پناه هستم . هر چه دارم از آقاست . قدرش را بدانيد … .

منبع: راسخون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *