گذری بر زندگی امام حسن عسگری (ع)

خانه / گوناگون / گذری بر زندگی امام حسن عسگری (ع)

با آنكه بسيار جوان بود بزرگان قريش و علماي زمان را تحت تأثير خود قرار مي‏داد. دوست و دشمن به برتري او در علم و حلم و جود و زهد و تقوي و ساير مكارم اخلاق اذعان داشتند.

نام: حسن

 كنيه: ابو محمد

لقبها:

ابن الرضا عليه السلام ، عسكري، صامت، هادي، رفيق، زكي، تقي و خالص .

 پدر بزرگوارش امام هادي(عليه السلام) كه هنگام تولد ايشان، شانزده سال و چند ماه داشت.

 مادرش كنيزي صالحه و دانشمند به نام سوسن يا حديثه يا سليل بود.

اولاد آن حضرت‏امام عسكري (ع) تنها يك فرزند داشت كه هم نام و هم كنيه رسول خدا (ص) است. او همان حجت منتظر است.

تولد:

 تولدشان به اختلاف روايات در ماه ربيع الاول يا ربيع الآخر سال 231 يا 232 ه.ق. و بنا به اكثر روايات در مدينه اتفاق افتاده است. (عده اي ولادت ايشان را در سامرا دانسته‏اند ولي صحيح نيست.)

امامت:

 22 يا 23 سال داشت كه به امامت رسيد (254 ه.ق.)

شهادت:

در هشتم ربيع الاول سال 260 ه.ق. در حدود 28 يا 29 سالگي به شهادت رسيد

محل دفن:

در خانه خود و جوار قبر پدر خويش در سامرا به خاك سپرده شد.

 

مدت كوتاه حيات امام به سه دوره تقسيم مي‏گردد:

تا چهار سال و چند ماهگي(و به قولي تا 13 سالگي)از عمر شريفشان در مدينه بودند،

تا 23 سالگي به همراه پدر بزرگوارشان در سامرا مي‏زيستند و پس از شهادت پدر نيز تا 29 سالگي (يعني شش سال و اندي پس از پدر) در سامرا،  ولايت بر امور و پيشوايي شيعيان را بر عهده داشته است.

 با آنكه بسيار جوان بود بزرگان قريش و علماي زمان را تحت تأثير خود قرار مي‏داد. دوست و دشمن به برتري او در علم و حلم و جود و زهد و تقوي و ساير مكارم اخلاق اذعان داشتند.

لازم به ذكر است كه امام هادي(عليه السلام)پسر ديگري به نام ابو جعفر محمد داشت كه بين مردم مشهور بود كه ايشان به امامت خواهند رسيد وي نيز جواني با ورع و پارسا،  داراي جلالت قدر و مورد احترام اصحاب پدر بود. اما اين پسر در زمان حيات امام از دنيا رفت و بعضي از شيعيان از اين بابت نگران شدند.

ابو هاشم داود بن قاسم جعفري گويد من در اين انديشه بودم كه امام هادي فرمود خداوند ابو محمد را امام قرار داد همچنانكه درباره اسماعيل فرزند امام صادق(عليه السلام ) و امام كاظم(عليه السلام)چنين شد.

مزار محمد بن علي در يك فرسخي سامرا زيارتگاه مسلمين است (معروف به امامزاده سيد محمد در نزديكي شهر بلد) و پس از مرگ نيز كرامات و خوارق عاداتي به او نسبت مي‏دهند. اعراب براي او معجزاتي قائل هستند و سوگند دروغ به او ياد نمي‏كنند.

 امام دهم برادري داشتند به نام جعفر كه نزد شيعيان به لقب كذاب معروف شد  و او بعد از شهادت امام هادي عليه السلام مدعي امامت شد و شروع به كارشكني و توطئه‏گري و فتنه‏انگيزي بسيار نمود.

بعد از رحلت حضرت امام حسن عسكري(عليه السلام) هم مجدداً ادعاي امامت كرد و منكر وجود امام غايب(عج)شد.

ابو الاديان مي گويد: من خادم امام عسكري(ع) بودم و نامه هاي ايشان را به شهرهاي ديگر مي‏بردم و جواب مي‏آوردم. هنگام شهادت ايشان هم نزدشان رفتم نامه‏هايي را كه نوشته بود به من داد و فرمود به مداين ببرم. من رفتم و بعد از پانزده روز برگشتم اما ديدم بانگ زاري و شيون از خانه امام بلند است و جعفر بن علي(جعفركذاب) بر در خانه ايستاده به عزاداران خوش آمد مي گويد. با خود گفتم اگر اين مرد امام شده باشد كار امامت دگرگون خواهد شد. در اين اثنا خادمي آمد و به جعفر گفت كار تكفين تمام شد بيا بر جنازه برادرت نماز بگزار. جعفر و همه حاضران به داخل خانه رفتند. من هم رفتم و امام را كفن شده ديدم. جعفر جلو رفت تا در نماز امامت كند اما وقتي خواست تكبير بگويد ناگهان كودكي با چهره‏اي گندمگون و مويي كوتاه و مجعد و دندانهايي كه بينشان گشادگي بود پيش آمد و رداي جعفر را كشيده گفت: اي عمو عقب برو! من براي نماز بر پدرم از تو شايسته‏ترم.

جعفر در حاليكه رنگش از خشم تيره شد عقب رفت و آن كودك بر جنازه امام نماز گزارد. او مهدي موعود امام دوازدهم(عج)بود.

تأليفات

 از تأليفات امام عسكري(ع)تفسير قرآن(تهران 1268 و 1315 ه.ق.)كه منسوب به امام است از همه معروفتر است. عده‏اي از بزرگان علماي شيعه اين تفسير را تأييد نموده و آن را از تفسيرهاي منسوب به امام صادق(ع) و امام هادي(ع) مستندتر دانسته‏اند.

ديگر از آثار امام(ع)نامه‏اي است كه به اسحاق بن اسماعيل نيشابوري نوشته‏اند.

ديگر مجموعه حكم و مواعظ و كلمات قصار امام است كه در كتب تاريخ و حديث ثبت است.

اثر ديگر منسوب به امام رسالة المنقبه در مسائل حلال و حرام است كه ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از آن سخن گفته است.

در همين كتاب به نقل از خيبري در مكاتبات الرجال قطعه‏اي از احكام دين منسوب به امام هادي و امام عسكري(ع)منقول است.

به علاوه احاديث و ادعيه بسيار از آن حضرت روايت شده است.

مناقب و فضايل و معجزات آن حضرت

احمد بن عبيد الله بن خاقان، چنان كه خواهد آمد، درباره امام حسن عسكري (ع) گفته است:

در سر من راي، هيچ يك از علويان را نديدم و نشناختم كه بمانند حسن بن علي بن محمد بن رضا (ع) باشد. و در آرامش و وقار و پارسايي و نجابت و بزرگواري در نزد خاندانش و سلطان و تمام بني هاشم نام كسي را بهتر از او نشنيدم. آنان وي را بر سالخوردگان خود مقدم مي‏داشتند و نيز همواره بر اميران و وزيران و نويسندگان مردم عامي و معمولي مقدم داشته مي‏شد. از هيچ يك از بني هاشم و نيز اميران و نويسندگان و قاضيان و فقيهان و ساير مردمان درباره وي نپرسيدم جز آن كه پي بردم آن حضرت در نزد مردم در غايت تجليل و تعظيم و در جايگاهي والا قرار دارد و همه درباره او به نيكي ياد مي‏كنند و او را بر اهل بيت و مشايخش مقدم مي‏دارند. هيچ كس از دوستان و دشمنان آن حضرت را نديدم جز آن كه به نيكويي درباره آن حضرت سخن مي‏گفتند و او را مي‏ستودند.

همچنين پدر احمد بن عبيد الله در اين باره گويد: اگر خلافت از خاندان بني عباس بيرون شود هيچ كس از بني هاشم را سزاوار خلافت نيست مگر حسن عسكري (ع). زيرا او با فضل و دانش و پارسايي و خويشتن‏داري و زهد و عبادت و اخلاق پسنديده و نيكوييهايش استحقاق تصدي مقام خلافت را داراست.

كرم و سخاوتمندي:

علي بن ابراهيم بن موسي بن جعفر به پسرش محمد گفت: با ما همراه شو تا به سوي اين مرد يعني ابو محمد (ع) روانه شويم. كه از بخشندگي و سخاوت آن حضرت بسيار ياد مي‏شود. امام عسكري (ع) هم به آن دو هشتصد درهم بخشيد.

شيخ طوسي در الغيبة به سند خود از ابو هاشم جعفري در ضمن حديثي نقل كرده است كه گفت: تنگدست شده بودم و مي‏خواستم چند دينار از ابو محمد (ع) طلب كنم اما شرم داشتم. چون به خانه‏ام رسيدم صد دينار برايم فرستاده شد و اين پيغام نيز همراه آن نوشته شده بود كه اگر حاجتي داشتي شرم مكن و بيم نداشته باش و طلب كن كه آنچه دوست داري خواهي ديد ان شاء الله.

همچنين در كتاب الغيبة از محمد بن علي از فرزندان عباس بن عبد المطلب روايت شده است كه گفت: براي ديدن ابو محمد (ع) بر سر راه نشسته بودم. چون آن حضرت بر من گذشت حاجت خود را به او گفتم و برايش سوگند ياد كردم كه حتي يك درهم نيز ندارم و چاشتي و شامي هم ندارم. امام (ع) فرمود: به دروغ بر خداوند سوگند مي‏خوري اما اين سخن من باعث نمي‏شود كه به تو چيزي نبخشم. اي غلام آنچه با توست به وي ببخش.

سپس غلامش به من يك صد دينار بخشيد.

حميري نيز در الدلائل از ابو يوسف شاعر متوكل نقل كرده است كه گفت: تازه صاحب پسري شده بودم و دستم تنگ بود. پس كاغذي به عده‏اي نوشتم و از آنان ياري خواستم. اما از آنان نا اميد شدم و به خود گفتم: يك بار به دور خانه مي‏گردم و آنگاه به سوي در آن مي‏روم.در اين هنگام ابو حمزه در حالي كه كيسه سياهي به دست داشت كه در آن چهار صد درهم بود بيرون آمد و گفت: مولايم به تو فرمود: اين مبلغ را براي آن كودك نو رسيده صرف كن. خداوند در آن كودك براي تو بركت قرار دهد.

شيخ طوسي در كتاب الغيبة به سند خود از ابو جعفر عمري نقل كرده است كه:

ابو طاهر بن بلبل حج گزارد. پس به علي بن جعفر حماني، كه انفاقهاي بسيار مي‏كرد، نگريست. چون از حج بازگشت اين مطلب را به ابو محمد (ع) گزارش داد. امام نيز در همان نامه پاسخ داد: ما به او دستور يك صد هزار دينار داده بوديم سپس به مثل همان دستور داديم اما وي نپذيرفت …

شكوه و عظمت در دل مردم: كليني در كافي به سند خود از محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن موسي بن جعفر نقل كرده است كه گفت: هنگامي كه ابو محمد (ع) در زندان بود، عباسيون و صالح بن علي و ديگراني كه از ناحيه اهل بيت منحرف بودند نزد صالح رفتند و به او گفتند: بر امام سخت‏گير و او را راحت مگذار. صالح گفت: چه كنم؟ دو نفر از نانجيب‏ترين مرداني را كه مي‏توانستم پيدا كنم، بر او گماشتم. آن دو نفر از نظر عبادت و نماز و روزه خيلي كوشا شدند. سپس آنان را احضار كرده پرسيدم: در آن مرد چه ديديد؟

گفتند: چه مي‏توانيم گفت درباره مردي كه روز را روزه مي‏گيرد و شب را تماما زنده مي‏دارد و نه سخن مي‏گويد و نه به جز عبادت به كاري مشغول مي‏شود و چون به او مي‏نگريم زانوانمان به لرزه مي‏افتد و حالي به ما دست مي‏دهد كه نمي‏توانيم خود را نگه داريم. چون عباسيون اين سخن را شنيدند، نااميد و سرافكنده بازگشتند.

دانستن رازهاي دروني

ابو هاشم مي‏گويد: روزي امام حسن عسكري- عليه السّلام- سوار شد و به سوي صحرا رفت. من نيز با او سوار شدم. او جلو مي‏رفت و من نيز پشت سر بودم. ناگهان قرضهايم به ذهنم رسيد و در باره آن به فكر افتادم كه وقتش رسيده اكنون چگونه بايد آن را بپردازم.

آنگاه امام- عليه السّلام- متوجه من شد و فرمود: اي ابو هاشم! خدا قرضت را ادا مي‏كند. سپس از زين اسب به طرفي خم شد و با تازيانه‏اش خطّي در زمين كشيد و فرمود: پياده شو بردار و كتمان كن.

پس پياده شدم، ديدم شمش طلاست. برداشتم و در كفشم گذاشتم و به راه افتاديم. دوباره به فكر رفتم كه آيا با اين، تمام قرضم را مي‏توانم بپردازم و اگر به اندازه قرضم نشد، بايد به طلبكار بگويم تا به همين مقدار راضي شود. و بعد در فكر خرج و پوشاك و غذاي زمستان افتادم كه چگونه آن را تهيه نمايم. باز هم امام- عليه السّلام- متوجه من شد. و دوباره به طرف زمين توجه نمود و مانند دفعه اوّل، خطي در آن كشيد و فرمود: پياده شو و بردار و به كسي نگو.

راوي مي‏گويد: پياده شدم و ديدم شمش نقره‏اي است آن را برداشتم و در كفش ديگرم گذاشتم. كمي راه رفتن را ادامه داديم سپس برگشتيم. و امام- عليه السّلام- به منزل خود رفت و من هم به خانه خودم آمدم. نشستم و قرضهاي خود را حساب كردم و بعد طلا را وزن نمودم كه به اندازه همان قرضم بود، نه كم و نه زياد.

سپس ما يحتاج زمستان را حساب كردم كه چه چيزهايي را بايد تهيه كنم كه نه اسراف باشد و نه سختي. نقره هم به همان اندازه بود. رفتم و قرضم را پرداختم و آنچه نياز داشتم خريدم، نه كم آمد نه زياد .

______________________________

(1) بحار: 50/ 259، حديث 20.

مسلمان شدن راهب مسيحي‏

شخص مسيحي به نام «مرعبدا» كه بيشتر از صد سال داشت، مي‏گويد:

شاگرد بختيشوع پزشك متوكل بودم. و استادم خيلي به من عنايت داشت. امام حسن عسكري- عليه السّلام- از او خواسته بود كه يكي از بهترين شاگردانش را براي «فصد» «1» نزد او بفرستد. و او مرا انتخاب كرد و گفت: ابن الرضا «2» از من خواسته است تا كسي را براي فصد، نزد او فرستم. نزدش برو و بدان كه او داناترين شخص در زير آسمان است. مبادا در آنچه به تو دستور مي‏دهد، اعتراض كني و ايراد بگيري.

پس به خانه او رفتم و مرا در اطاقي نشاند و فرمود: اينجا باش تا احضارت كنم.

و وقتي كه من نزد امام آمده بودم، به نظرم بهترين زمان فصد بود. اما امام وقتي مرا براي فصد فراخواند كه به عقيده من، براي فصد مناسب نبود. طشت بزرگي را آورد و من هم رگ اكحل بازويش را بريدم و خون جاري گشت تا اينكه طشت پر شد.آنگاه به من فرمود: خون را قطع كن. خون را قطع كردم. امام دستش را شست و جاي فصد را بست و مرا به اطاقم برگرداند. مقدار زيادي از غذاهاي سرد و گرم ميل نمود. و نيز من تا عصر در آنجا ماندم.باز صدايم كرد و فرمود: خون را جاري ساز. و همان طشت را خواست. من نيز خون را جاري ساختم تا اينكه طشت پر شد.

فرمود: خون را قطع كن. قطع كردم و جايش را بست. و مرا به اطاق بازگرداند.

و شب را در آنجا ماندم.

هنگامي كه صبح شد و آفتاب طلوع كرد، همان طشت را آورد و به من دستور داد تا خون را جاري سازم. من هم دستورش را اجرا كردم. اين بار به جاي خون، ازدستش شير دوشيده شده خارج شد و طشت پر گشت. سپس فرمود: قطع كن. قطع كردم و دستش را بست. و براي من يك جا لباسي و پنجاه دينار آورد و فرمود: بگير و ما را ببخش و برو. من هم گرفتم و گفتم: سرورم! ديگر امري ندارند؟

فرمود: چرا، با كسي كه از دير عاقول، همراه تو مي‏شود با او خوب رفتار كن.

پس نزد بختيشوع رفتم و قضيه را براي او نقل نمودم.

بختيشوع گفت: دانشمندان اتّفاق دارند كه در بدن انسان، بيشتر از هفت من‏ «1» خون وجود ندارد. و اين طور كه تو حكايت كردي، از چشمه هم خارج شود، جاي تعجب است. شگفت‏تر از آن خارج شدن شير مي‏باشد.بختيشوع، مدتي فكر كرد و من هم سه شبانه روز كتاب‏ها را مطالعه مي‏كردم تا شايد مطلبي در مورد اين قضيه پيدا كنم ولي چيزي نيافتم. سپس بختيشوع به من گفت: در عالم مسيحيت، داناتر از راهب دير عاقول، كسي در طب باقي نمانده است. نامه‏اي براي او نوشت و جريان را براي او شرح داد. و آن نامه را توسط من به سوي او روانه ساخت. من هم رفتم تا به دير او رسيدم. وي را صدا زدم از پنجره نگاه كرد و گفت: چه كسي هستي؟

گفتم: شاگرد بختيشوع.

گفت: چيزي با خودت آورده‏اي؟

گفتم: آري، زنبيلي را با طناب آويزان كرد و نامه را در آن گذاشتم سپس بالا كشيد. و همين كه نامه را خواند پايين آمد و گفت: تو آن مرد را فصد كردي؟

گفتم: آري.

گفت: خوشا به حال مادرت! و سوار مركبش شد و با هم آمديم. هنگامي كه به سامرّا رسيديم، هنوز يك سوم از شب مانده بود. گفتم: دوست داري به كجا بروي، خانه استاد ما يا خانه آن مرد؟

گفت: خانه آن مرد.

رفتيم تا به در خانه رسيديم. قبل از اذان صبح بود. در باز شد و خادم سياهي بيرون آمد و گفت: از شما دو نفر كداميك راهب دير عاقول مي‏باشد؟

او گفت: قربانت گردم! من هستم.

خادم گفت: پس پياده شو. و به من هم گفت: از اشترها مواظبت كن. و دست راهب را گرفت و وارد خانه شدند. من دم درب ماندم تا اينكه صبح شد و آفتاب بالا آمد.

آنگاه ديدم كه راهب بيرون آمد اما در حالي كه لباس راهبان را در آورده و لباس سفيد (لباس مسلمانان) پوشيده و مسلمان شده است. به من گفت: اكنون مرا نزد استادت ببر. رفتيم تا به خانه بختيشوع رسيديم. وقتي كه راهب را با آن وضع ديد، به طرف او دويد و گفت: چه چيز تو را از دينت خارج ساخته است؟

راهب گفت: مسيح را يافتم و به دست او مسلمان شدم.

استادم گفت: مسيح را يافتي!؟

راهب گفت: يا مثل و مانند مسيح را؛ چون در عالم اين نوع فصد را كسي جز مسيح- عليه السّلام- انجام نمي‏دهد. و او در نشانه‏ها و براهين مانند مسيح است.

سپس برگشت و پيوسته در خدمت امام- عليه السّلام- بود تا اينكه از دنيا رفت‏

سخنان كوتاه و اندرزهاي آن حضرت به نقل از تحف العقول‏

جدال مكن كه حرمتت برود و شوخي مكن تا بر تو دلير شوند.

 هر كه به پايين نشستن در مجلس خرسند باشد تا از جا برخيزد خدا و فرشتگان بر او درود فرستند.

شرك در مردم پنهان‏تر است از حركت مورچه بر روپوش سياه در شبي بسيار تاريك.

دوستي نيكان به نيكان ثواب است براي نيكان. و دوستي بدان با نيكان براي نيكان موجب فضيلت است و دشمني بدان با نيكان زينت نيكان است و دشمني خوبان با بدان خواري و رسوايي براي بدان است.

سلام بر هر كه بر تو گذر كند و نشستن در جايي جز صدر مجلس از تواضع است.

خنده بي‏جا از ناداني است.

از بلاهاي كمرشكن همسايه‏اي است كه اگر كردار خوبي بيند نهانش سازد و اگر بدكرداري بيند آن را فاش كند.

 

شمه ای از کرامات و فضائل امام حسن عسکری(ع)

فضایل اخلاقی وکمالات معنوی امام حسن عسگری  ( ع ) موجب شده بود که نه تنها  شیعیان و پیروان آن حضرت ‚ بلکه عامه مسلمانان و حتی دشمنان نیز بر عظمت و بزرگواری آنحضرت اعتراف  نمایند که نمونه ای از گفتار دشمنان آن حضرت سخن احمدبن عبیدالله  بود که بیان گردید. امام حسن  همچون پدران بزرگوارش عابدترین فرد زمان بود و بیش از همه به اطاعت خداوند می پرداخت. محمد شاکری می گوید : امام به سجده می رفت ومن می خوابیدم و بیدار می شدم و او همچنان در سجده بود. هرگاه امام زندانی می شد ‚‌عبادت حضرت زندان بانان را تحت تاثیر قرار میداد ‚ به گونه ای  که عبادت و  رفتار او با زندانابانان موجب شرمندگی آنها می شد که نمونه اش  را در جدش امام کاظم نیز دیدیم.  صالح بن وصف که از ماموران عباسی بود و مسوولیت نگهبانی  از امام را بر عهده  داشت ‚ از  سوی برخی از عباسیان تحریک می شدکه بر امام سخت گیری کند ‚ او در پاسخ آنان گفت : دو مرد  را که از بدترین افراد من بودند ‚ بر او  مآمور کردم ‚  اما آن دو در عبادت  و نماز خواندن به درجات بالایی رسیده اند. شیخ مفید از محمد بن اسماعیل علوی نقل می کند : امام عسگری  نزد علی بن او تامش زندانی گردید. این شخص برخاندان ابیطالب بسیار  سختگیر بود. با  اینکه به او توصیه شده بود  که نسبت به امام سختگیری کند ‚در حالی از امام جدا شدکه بیش از  دیگران بینش و آگاهی یافته بود و گفتارش درباره امام نیکو بود. درعلم و دانش  نیز مورخان  حضرت راداناترین فرد زمان  خود معرفی  کرده اند و بر این نکته اتفاق نظر دارند که آن حضرت  نه تنها  در احکام  دین  متخصص بود  ‚ بلکه درتمام علوم و در عرصه های مختلف  دانش یگانه  عصر خود به شمار می رفت.  ((‌بختیشوع )) پزشک مسیحی ‚‌ به شاگرد خود  ((‌بطرین ))‌درباره  حضرت چنین  می گوید : ((‌بدان  که او داناترین  فرد روزگار ماست که بر روی زمین  زندگی می ـ کند )) ابن صباغ  مالکی در خصوص  علم امام  حسن  چنین   می گوید : او برمرکب دانش نشسته ‚‌غوامض و مشکلاتی  را یکایک  می گشاید و در این  کار رقیبی  نمی شناسد وکسی  را یاری  کشاکش  با او نیست. بانظر صائب  خود  حقایق را آشکار و با اندیشه  نیرومند  و دشوار یاب خود ‚ دقایق فکر را  عیان می سازد. در نهان  بااو رازهای  پشت پرده  سخن می گویند وبه  عالم  غیب متصل است ‚  نیک نفس  اصیل و والا گهر است. و سپس می افزاید : امام حسن عسگری یکتا و یگانه عصر خود بود و کسی را یارای برابری با او نبود.آقای اهل عصر و سرور دهربود.این سخنان شایسته‌ترین شخص را به زیبا‌ترین وجه می‌ستاید.در مورد بخشش حضرت عسگری (ع) روایات زیادی نقل شده است.از جمله محمد بن علی بن ابراهیم  می گوید : ما تهیدست  شده بودیم و روزگار بر ما سخت  شده  بود. پدرم  گفت  خوب است نزد این مرد ( امام حسن عسگری ع ) که وصف بخشش و  سخاوت  او را شنیده ام برویم. به اوگفتیم  :‌او را  می شناسی ؟  گفت : نه ‚ او را نمی شناسم و تاکنون  ندیده ام  مابه سوی خانه  امام راه افتادیم ‚  در بین راه  پدرم  گفت:  چقدر خوب است که ایشان به من پانصد درهم عطا کند ‚  دویست درهم برای پوشاک ‚ دویست درهم بر ای خوراک و یکصد  درهم  برای مخارج دیگر.  من هم با  خود گفتم : ای کاش ‚  به من نیز  سیصد دره ببخشد ‚  با صد درهم  مرکبی  بخرم و به منطقه جبل  بروم ‚‌ صد درهم برای  پوشاک و صد درهم  خوراک. هنگامی که به خانه  حضرت رسیدیم ‌غلام حضرت بیرون آمدو گفت :‌ علی بن ابراهیم  و  فرزندش  محمد وارد شوند. وارد شدیم و برحضرت سلام کردیم. ایشان پس از  پاسخ سلام به  پدرم فرمودند : یا علی ‚ چرا  تاکنون نزد ما نیامده ای ؟  پدرم عرض کرد : قای من شرم داشتم  با این حال شما راملاقات کنم اندکی درنگ  کردیم و  سپس خارج شدیم ‚ غلام حضرت  به دنبال ما آمد وکیسه ای به پدرم داد و  گفت این پانصد  درهم است. دویست درهم برای خوراک و  دویست درهم برای پوشاک و صد درهم برای  مخارج دیگر وکیسه ای نیز به من  داد وگفت این سیصد درهم است ‚ صد درهم  برای خرید  مرکب‚‌ صد درهم  برای پوشاک و صد درهم  برای  خوراک.

 

کرامات آن حضرت

کرامات زیادی از امام حسن عسگری ( ع ) نقل کرده اند که به برخی از آنها اشاره  می کنیم حضرت با گروهی از شیعیان در محخلی زندانی بودند فردی غیر عرب نیز با آنها در  زندان بود. حضرت به او اشاره کردند و  فرمودند: اگر این مرد نبود‚  شما را آگاه می کردم که چه هنگام رهایی  خواهید یافت. این مرد مطالب شمارا به ماموران خلیفه  می رساند. ابوهاشم میگوید : ما گرد آن مرد را گرفتیم  وکاغذی راکه  در آن همه ما  را به بدی یاد کرده بود از لباسش  بیرون آوردیم.

ابن شهر آشوب نقل می کند :

یعقوب بن اسحاق کندی ـ‌فیلسوف معروف  عرب در زمان خود ـ شروع به نوشتن کتابی در تناقضات قرآن  ـ به زعم خویش ـ کرده  بود وکسی  را از نوشتن آن آگاه نکرده بود. روزی  برخی از شاگردان اونزد امام حسن عسگری آمده بودند.  امام فرمود : آیا در میان شما کسی  نیست تا استادتان را از  نوشتن  مطالبی پیرامون قرآن باز دارد ؟ یکی از آنها گفت : ما شاگردان او  هستیم ‚  چگونه  می توانیم  در این باره غیر آن به او اعتراض کینم ؟  امام  فرمود  :  اگر  چیزی بگویم :‌ به او  خواهی گفت ؟‌ آن مرد  پاسخ داد آری.  امام فرمود : نزد او  برو و بعد از انس گرفتن  با او به وی بگو :‌ ایا احتمال می دهی که منظور گوینده  قرآن از گفتارش  معانی دیگری ‚ غیر از آنچه تو پنداشته ای باشد ؟ وی ( اسحاق ) خواهد گفت آری ‚ زیرا او اهل فهم است سپس به او بگو : از کجا  مطمئن شده ای که مراد قرآن همان است که تو می گویی ؟ شاید گوینده قرآن منظوری غیر از آنچه تو به آن رسیده ای داشته باشد و تو الفاظ و عبارات را در غیر معانی و مراد او بکار برده ای ؟ آن مرد  نزد کندی رفت وپس از مدتی که با او  معاشرت کرد ‚ همان سوال را از وی  پرسید کندی  در  فکر  فرو رفت و این امر را از نظر لغوی محتمل و از نظر عقلی ممکن  یافت. شاگرد  را سوگند داد که این سوال  را از که آموخته ای  ‚‌ این سخن از تو  نیست. شاگرد  گفت : ابو محمد (ع ) آن را به من  گفته است.  کندی گفت: اکنون  نزد او می روم ‚‌ چنین امری جز از این خاندان نمی تواند بروز یابد. بعد آنچه در این  باره نوشته بود سوزاند.

تاثیر استخوان انبیاء‌

ابن صباغ  از ابوهاشم  جعفری نقل  می کند :‌ درسامرا قحطی سختی پیش آمده بودمعتمد خلیفه  وقت فرمان داد مردم به نماز استسقاء ( طلب باران ) بروند 0 مردم  سه روز پی در پی  برا ی نماز به مصلی  رفتند ودست به دعا برداشتند ‚‌ ولی باران نیامد. روز چهارم  جاثلیق ‚‌ پیشوای اسقفان مسیحی ‚ همراه  مسیحیان  و راهبان  به صحرا  رفتند. یکی از  راهبان هر وقت  دست خود را به سوی آسمان بلند  می کرد بارانی درشت فرو می بارید.  روز بعد  نیز جاثلیق   همراه راهبان به صحرا  رفتند و دعا کردند ‚ آنقدر باران آمد که دیگر  مردم تقاضای باران نداشتند. این کار موجب  شگفتی و نیز شک  و تردید  عده ای از مردم شد. این وضع بر خلیفه ناگوار آمد ‚  به دنبال امام عسگری فرستاد ‚‌ آن بزرگوار را از زندان  آوردند. خلیفه به امام گفت : امت جدت  را دریاب که گمراه شدند.  امام فرمود از جاثلیق و راهبان بخواه که  فردا به صحرا بروند. خلیفه گفت : مردم باران نمی خواهند چون به قدر کافی  باران آمده است. امام فرمود : برای آنکه انشاء الله  تعالی شک و شبه  را برطرف سازم.

خلیفه دستور داد و پیشوای استقفان همراه راهبان به صحرا رفتند. امام حسن نیز در میان جمعیتی انبوه از مردم به صحرا رفتند. مسیحیان و راهبان  برای طلب باران دست به سوی آسمان  برداشتند ‚ ابری پدیدار شد و باران شروع به باریدن کرد. امام فرمود دست راهبی معین را بگیرند و آنچه  درمیان انگشتان  اوست بیرون آورند. دست راهب را گرفتند ‚ درمیان انگشتان اواستخوان سیاه فامی از استخوان  های آدمی  یافتند. امام استخوان را گرفت ودر پارچه ای  پیچید و به راهب فرمود اینک  طلب باران  کن. راهب  دست به آسمان برداشت اما ابر کنار رفت و خورشید  نمایان شد. مردم  شگفت زده شدند. خلیفه از امام  پرسید : این استخوان چیست ؟  امام فرمود : این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که از قبور  برخی پیامبران برداشته اند و استخوان  پیامبری ظاهر نمی شود مگر آنکه باران می بارد. امام راتحسین کردند و استخوان را آزمودند ‚ دیدند  همانطور است که امام فرمود.

ابوهاشم گوید :  شخص از امام حسن عسگری پرسید : چرا زن  بینوا در ارث یک سهم می برد و مرد دو سهم ؟  امام فرمود : چون جهاد و پرداخت مخارج به عهده زن نیست نیز پرداخت دیه  قتل خطایی بر عهده مردان (‌عاقله ) است وبر زن  چیزی  نیست. ابوهاشم  میگویدبه خاطرم رسید که قبلا شنیده بودم که ابن ابی الاوجاء از امام صادق (ع )  این سوال را پرسیده بود و همین جواب را شنیده بود. امام عسگری به من رو کرد و فرمود:آری این سوال ابن ابی الاوجاء است ‚  وقتی سوال یکی باشد پاسخ ما یکی است. برای امام بعدی همان پیش می آید که برای امام  قبلی ‚ اول و آخر ما در علم و منزلت مساوی هستند.

نامه امام عسگری به یکی از علمای شیعه در قم از جمله  مکاتبات امام عسگری  با اصحاب خود نامه های است که آن  بزرگوار به علی بن حسین بن بابویه قمی  یکی از بزرگان  فقهای شیعه مرقوم فرمودند : این نامه این چنین شروع شده است : بسم الله الرحمن الرحیم ‚‌الحمد الله  رب العالمین والعاقبه للمتقین و الجنه للموحدین و النار للملحدین و لاعدوان الا علی الظالمین و لا اله الاالله احسن الخالقین والصلوه علی خیره خلقه محمد وعترته الطاهرین …

به نام خداوند بخشنده مهربان ‚‌ ستایش خدای راکه پروردگار جهانیان است ‚ سرانجام  نیکو برای  پرهیزگاران و بهشت  برای یکتا پرستان و دوزخ  و آتش برای کافران خواهدبود و تجاوز جز بر ستمکاران نیست و خدایی  جز الله  که بهترین  آفرینندگان است  نمی باشدو درود و رحمت خدا بر بهترین آفرینندگانش ‚ محمد ( ص ) وخاندان پاک او باد.

سپس امام خطاب به ابن بابویه  چنین مرقوم فرمودند : اما بعد اوصیک یا شیخی ومعتمدی و فقیهی  ‚‌ابالحسن علی بن الحسین  القمی ‚ وفقک الله  لمرضاته…

بعداز حمد و ثنای الهی ‚ تو را ای  بزرگ مرد و مورد اعتماد  و  فقیه  پیروان ‚ ابوالحسن  علی بن حسین قمی ـ که خدایت بر آنچه رضای اوست  موفق فرماید و از نسلت فرزندان  شایسته برآرد ـ به  پرهیزگاری در پیشگاه خدا و برپاداشتن نماز و  پرداختن  زکات سفارش می کنم. زیرا  نماز کسیکه زکات نمی پردازد پذیرفته نمی شود.  و به تو سفارش می کنم که از خطای دیگران درگذری ‚ و خشم خویش فروبری و به خویشاوند صله و رسیدگی نمایی ‚ با برادران مواسات کنی و در رفع نیازهای آنان در سختی  و  آسایش بکوشی و در برابر نادانی و بیخردی افراد بردبار باشی  و در دین ژرف نگر و درکارها استوار و با قرآن آشناباش و اخلاق نیکو پیشه ساز و امر به معروف و نهی از منکر کن. از همه بدیها  و زشتیها دوری کن و برتو بادکه نماز شب بخوانی ‚ که  پیامبر به علی (ع) چنین سفارش فرمود : یا علی ! بر  تو باد نماز شب  خواندن ‚ بر تو بادنماز شب خواندن  ‚  بر تو باد  نماز شب خواندن  (سه بار تکرار فرمود ) و کسی که نماز شب  را  سبک بشمارد از ما نیست )) پس توصیه مرا به کار  گیرو به شیعیان من نیز دستور بده آنچه به تو فرمان دادم عمل کنند. برتو باد که صبر و شکیبایی ورزی و منتظر فرج باشی که پیامبر ( ص)  فرمود : ((‌ برترین اعمال امت من  انتظار فرج است  ))‌شیعیان ما پیوسته  اندوهگین خواهند بود تا فرزندم که  پیامبر بشارت ظهور  او را  داده است  قیام کند و زمین را  پس از آنکه از ظلم و بیداد  پر شده است  سرشار از عدالت و قسط نماید. پس ای بزرگ مرد ‚‌ استقامت  کن وشیعیان مرا به صبر فرمان ده که : (( زمین از آن  خداست و به هر کس از بندگانش که بخواهد واگذارد و عاقبت  و فرجام نیک از آن متقین خواهد بود. درود و رحمت  و برکات  خدا بر تو و جمیع شیعیان ما باد. خداوند  ما  را بس است که بهترین وکیل و مولی  و یاور است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *