گفت‌وگو با جانباز مدافع حرم حبیب عبدالهی

خانه / مطالب و رویدادها / مصاحبه و گفتگو / گفت‌وگو با جانباز مدافع حرم حبیب عبدالهی

هم‌سن و سال خودمان است؛ متولد تیر ۶۷. توی عکس‌های قبل از جانباز شدنش قامت رشید و برافراشته‌ای دارد. آقا حبیب یک روز دلش را به دریا می‌زند و با رفیق صمیمی‌اش محمد اینانلو و چند نفر دیگر راهی سوریه می‌شود.

هم سن و سال خودمان است؛ متولد تیر ۶۷. توی عکس‌های قبل از جانباز شدنش قامت رشید و برافراشته‌ای دارد. آقا حبیب عبدالهی یک روز دلش را به دریا می زند و با رفیق صمیمی‌اش محمد اینانلو و چند نفر دیگر راهی سوریه می شود. می‌رود برای دفاع و آرمان خواهی. برای استمرار راهی که امام آغاز کرده بود. می‌رود تا تاریخ را رقم بزند. مثل بچه‌های دهه شصت در روزهای دفاع هشت ساله. متنی که می‌خوانید حاصل گفت و گوی صمیمانه ما با حبیب عبدالهی، جانباز مدافع حرم است درباره رفاقتش با شهید محمد اینانلو و رفتن به سوریه و جانبازی و… .                                                                                                                                                                                                       untitled-2

 چرا تصمیم گرفتید برای جنگ به سوریه بروید؟ همین‌جا فعالیت فرهنگی می‌کردید!

بلد نبودیم! به نظرم این دو تا خیلی با هم منافاتی ندارد. اینکه در جنگ نرم باشی یا در فضای سوریه به نظرم منافاتی با هم ندارد. تکمیل کننده هم هستند. کسی که دو جبهه را درک کرده باشد لذت هر دو جبهه را چشیده. اما فضای جهاد به این معنایی که الان مد نظرمان هست و صحبت می کنیم آروزی چندین ساله ما بود. این «ما» که می گویم یک مجموعه ای از دوستان هم فکری که با هم بزرگ شده بودیم و خیلی منتظر این بودیم که ببینیم در این تکرار تاریخ که اتفاق می افتد و هر نسلی امتحان می شود کی نوبت ما می رسد. چون همیشه حسرت جوان های زمان دفاع مقدس را می خوردیم و برای ما سوال بود که آیا اگر ما بودیم پای کار می رفتیم؟ ما هم حرفمان با عمل‌مان یکی بود؟ این حسرت را خدا برای ما زمینه اش را فراهم کرد که ما خودمان بدانیم فاصله حرف تا عمل چه قدر است.

جمعی که با هم بودید از کی شکل گرفت؟

جمعی که ما آنجا در سوریه با هم بودیم غالبا رفیقای بالای 5، 6 ساله بودیم. دوستانی بودند که از 12 سالگی با هم رفیق بودیم و البته به خاطر مشغله زندگی که داشتیم اواخر کمتر همدیگر را می دیدیم اما وقتی می دیدیم فضا همان فضای صمیمی بود و این ادامه داشت تا لحظه آخر.

اسم دوستانتان چی بود؟

فقط می توانم محمد اینانلو را بگویم به خاطر این که دوستان دیگر یک مقدار محدودیت دارند و در رفت و آمد هستند.

شنیدیم خواب آقا محمد اینانلو را می‌بینید؟

از زمانی که قرص آرام بخش می خورم خواب نمی بینم. هر وقت که به خواب طبیعی می خوابم خواب می بینم. 15 روزی است که این قرص‌ها رو کم کردم که خواب ببینم. روز  18 فروردین تولد محمد اینانلو هیئت گرفته بودند مادرشان، دوست داشتم خوابش رو ببینم و همینطور هم شد. خواب دیدم با سه چهار نفر از رفقا، لباس 511 پوشیده بودیم، محمد می گفت برای من چرا نخریدید؟ می گفتیم خریدیم! می گفت دروغ می گید! ندادید! بعد گفتم که باشه عیب نداره تو برگرد من از هر رنگیش یک دونه برات می خرم در همین حد.

زمانی که تصمیم گرفتید اعزام شوید چه طوری به خانوادتان خبر دادید؟

ما اصلا خبر نداده بودیم یک شیر پاک خورده ای خبر رو به خانواده داده بود.

واکنششان چه بود؟

طبیعی است یک نه اولیه، با توجه به اینکه بچه هایی که در این مسیر هستند و در خط جبهه مقاومت اسلامی می روند و اسمشان را به عنوان مدافع حرم می شناسند در غربت خاصی هستند؛ خودم را عرض نمی کنم خود من را نگاه نکنید اما بچه ها واقعا در غربت هستند این است که کسی نمی شناسندشان در کنار آن هم یک صحبت هایی رد و بدل می شود که بعضا توهین می شود به آن‌ها و این در خانواده ها جاری و ساری است. بین همه خانواده ها حتی خانواده هایی که کاملا انقلابی هستند.

 ولی این نه طبیعی است مثل اینکه یک چیزی به چشم شما نزدیک بشود، چشمتان را می بینیدید. غریزی است! این نه هم به نظرم غریضی است. اولین نفری که متوجه شد برادر بزرگم بود که من خیلی دوستش دارم. آقا مجید! من سه هفته بود سر کار نمی رفتم، به خاطر آموزش. مجید مدام زنگ می زد کجایی؟ می گفتم کار عقب مانده دارم! حالا در حین آموزش بودم. هفته آخر آموزش یکی از دوستان من را دیده بود به مجید زنگ زده بود که حبیب می‌خواهد برود شوریه و فلان جا آموزش می بیند. یک شب به من زنگ زد گفت کارت دارم. رفتم،  بعد از صحبت های معمولی که داشتیم، گفت راستی فردا بیا دفتر کار داریم. گفتم فردام نمی‌توانم بیایم. گفت خیره؟ گفتم خیره! هنوز کارها تموم نشده! گفت ربطی به پادگان فلان نداره؟ اسم پادگان را گفت! من ماندم که از کجا متوجه شده! بعد گفتم که چرا ربط داره! بعد گفتش که تصمیت را گرفتی؟ گفتم نظر شما چیه؟ گفت من مخالفم! رفتیم بیرون و آن شب تا ساعت تقریبا 2 با هم بودیم. شهدای گمنام پارک فدک را تازه دفع کرده بودند، رفتیم آنجا، باران خوبی هم می‌آمد. آنجا صحبت کردیم. گفت دلیلت چیه برای رفتن؟ من هم توضیح می دادم . دست اخر بنده خدا گفت من نمی فهمم! می خوای بری برو!                                                                                                                                         untitled-3

دلایلی که مطرح کردید چی بود؟

دسته بندی خاطرم نیست اما یادم هست که از زمین و زمان دلیل آوردم که اجازه بدهد اما آن چیزی که برای خودم مهم بود یک بحث شخصی خودم بود و از آن مهمتر بحث خط مقاومت اسلامی بود. جریان مقاومت اسلامی که الان برای ما حائز اهمیت است. خط ایران، عراق، سوریه، لبنان و فلسطین به عنوان یک آرمان از شهدایمان می دانیم. آن شب در این مورد با ایشان صحبت می کردم که مجابش کنم خط انقلاب اسلامی و مقاومت در خطر است.

از دوستانی که با هم سوریه بودید و حال و هوای آنجا تعریف کنید.

این‌ها را تعریف کنم نمی‌توانید استفاده کنید. همه‌اش طنزه! اصولا ما آدم‌های خوشی هستیم. سعی می کنیم خوش بگذرانیم. هم دوران آموزش هم زمانی که اعزام شدیم این موضوع وجود داشت. تعدادی از بچه ها با هم بودیم. این را همه یگان می دانست که بچه های تیپ 11 این جوری هستند. به ما می‌گفتند جی-11 .

اینقدر حال و هوا متنوع بود که در پنج دقیقه هم می توانستیم گریه کنیم، هم بخندیم! امروز که برمی‌گردم نگاه می‌کنم و خاطرات را مرور می‌کنم و بعد در مقابل آن چیزی که از خاطرات دفاع مقدس خوانده بودم کنار همدیگر می‌گذارم می بینم که جنسش همان جنس است تنها فرقش این است که ما خارج از مرزهای جغرافیایی ایران می‌جنگیدیم. اما حال و هوا و شوخی‌ها و خنده‌ها و گریه‌ها و توسل‌ها همان بود. اذیت کردن‌ها همه‌اش همان بود. هیچ فرقی با هم نمی‌کرد.

برای خوانندگان ما از خاطرات سوریه تعریف کنید.

خاطره‌هایم را نمی توانید پخش کنید. شب عملیات صدای دست زدن می‌آمد. بچه ها دور بخاری جمع شده بودند و کف زنان شادی می‌کردند! بچه‌ها می‌گفتند اگر نمی خوای شهید شوی بیا تو!

خود عملیات چطور بود؟

عملیات ما عملیات فریب بود. ما ایذایی عمل می‌کردیم که دشمن حواسش به یک نقطه معطوف شود تا آزادسازی مناطق اصلی آسانتر پیش برود. ما رفته بودیم تپه‌های «خان طومان» تا بچه‌ها برای آزادسازی نبل و الزهراء اقدام کنن که خدا را شکر آنجا هم این اتفاق افتاد ولی روز سختی بود. سختی کار یک طرف غم بچه هایی که آن بالا ماندند یک طرف! در همان حال مجروحیتی که داشتم به این فکر می کردم که چه طوری این‌ها را برگردانم. رفیق‌هایم بودند که دور و برم افتاده بودند! فکر می کردم برشان می‌گردانند عقب! اما شرایط جنگ طوری شده بود که نتوانسته بودند این کار را بکنند.                                                                                                                                                                     untitled-4

چطوری مجروح شدید؟

محمد تیربارچی بود من هم کمکش بودم. البته همه نسبت به این موضوع اعتراض داشتند و می‌گفتند شما دو پتانسیل را در یک جا متوقف کردید در حالی که خودت می‌توانی یا تیربارچی باشی یا کار دیگری انجام بدی اما به خاطر علاقه‌ای که بین ما بود و قولی که به هم داده بودیم که جدا نشویم همیشه با هم بودیم.

 آن روز بچه ها روی تپه تیربارشان خراب شده بود. به ما گفتند داوطلب می‌خواهیم. محمد بلند شد و بلافاصله فرمانده گروهان گفت پاشو! من هم پشت سرش اسلحه را برداشتم و رفتیم. به عنوان تجربه اولین جنگ بعد از اینکه از پشت دیوار را رد شدیم و نقطه رهایی را رد کردیم، فضای عجیبی بود، صدای صفیر گلوله می آمد. این گلوله هایی که از کنار ما رد می شد صدا می‌داد. اولش می‌گفتیم این صدای چیه؟ بعد که چندتا گلوله خورد جلوی پایمان فهمیدیم که گلوله است. یعنی تیربار دشمن مستقیم آن منطقه را زیر نظر داشت و می‌زد. خلاصه به هر نحوی که بود رسیدیم بالای تپه. مسیر رسیدن بین نقطه رهایی تا بالا تپه خودش یک دنبا ماجرا است.

بعد از اینکه مستقر شدیم، حدود ده دقیقه گذشته بود که احساس کردم سمت راست ما خالی شده است و دشمن در حال پیشروی است. نیروهای پیاده‌شان به 150 متری ما رسیده بودند. در همین حال محمد بلند شد تا جایش را عوض کند. زمانی که مشغول جابه‌جا شدن بود یک تیر جلوی پایش خورد، تصمیم گرفت برگردد که تیر خورد. تقریبا 10 متر با ما فاصله داشت، افتاد و از هوش رفت. اول فکر کردم که شهید شده است. در همان حال بی اختیار گریه می‌کردم. محمد جلوی من از حال رفته بود، بعد از چند دقیقه سرش را که آورد بالا فهمیدم که زنده است. این شگرد این لعنتی‌ها است. از کمر به پایین را می‌زنند تا افرادی که برای کمک می‌آیند را هم بزنند.

با اینکه می‌دانستم محمد طعمه است ولی رفتم. قطعاً اگر من هم بودم محمد می‌آمد. بلند شدم فاصله را دویدم به سمت محمد! فاصله دشت مانندی بود. تا من رفتم تک تیرانداز زد. محمد را از جیب خشابش گرفتم و کشیدم عقب. تخته سنگ کوچکی آنجا بود. سرش را گذاشتم آنجا که اگر باز هم تیر خورد به سرش نخورد. با زحمت سه چهار متری کشیدمش عقب. بدنش سنگین شده بود. همان جا زمین گیر شدم. 40 دقیقه تک تیرانداز ما را می‌زد. کار خدا هیچکدام از این تیرها به ما نمی‌خورد. سر من و محمد پشت سنگ بود و پاهایمان سمت پایین بود.

نهایتاً موفق شدم و محمد را عقب کشیدم و با کمک بچه‌ها محمد راگذاشتیم داخل تویوتا. چند نفر دیگر هم سوار ماشین شدند. من مجبور شدم برم عقب. هنوز سوار ماشین نشده بودم که موشک به ماشین اثابت کرد. تا چند ثانیه چیزی را متوجه نمی‌شدم. از آن جمعی که داخل ماشین بودند همه شهید شدند و فقط من ماندم.

شما دیداری با هم امام خامنه ای داشتید. چه صحبت‌هایی آن روز رد و بدل شد؟

سخت‌ترین روز زندگی من 21 دی بود. همان روزی که این اتفاقات افتاد ولی زمانی که امام خامنه ای وارد شدند احساس کردم حاضرم 10 برابر این سختی تحمل کنم. یکی از آرزوهایم این بود کهامام خامنه ای را از نزدیک ببینم. امام خامنه ای هم خیلی محبت داشتند به ما. برای یک لحظه همه چیز را فراموش کردم. احساس می‌کردم همه مشکلاتم تمام شده است. وقتی امام خامنه ای بغلم کردند احساس کردم از همه سلامت‌تر هستم.

 امام خامنه ای که آمدند من را بوسیدند گفتم آقا یک بار دیگر من را اینجوری ببوسید. به خاطر عظمت امام خامنه ای من چیزهایی که می‌خواستم برایشان بگویم فراموش کردم امام خامنه ای رفتند من ایشان را صدا کردم.امام خامنه ای مسیر را برگشتند. گفتم “آقا دست بذارید زیر گلوی من دعایی بخونید”. دعا خواندند و رفتند. دوباره امام خامنه ای را صدا کردم. آقا برگشتند بعد من یک چیز خصوصی به ایشان گفتم. گفتم بچه‌های شما روی تپه‌های «خان طومان» تا آخر ایستادند. آقا از ما راضی هستید؟ گفتند بله! دوباره پرسیدم، گفتند خدا راضی باشد. آقا خداحافظی کردند رفتند جلوی در دوباره من صدا زدم. ایشان با آرامش باز برگشتند. گفتم آقا روی این عکس چیزی بنویسید. گفتند اینجا بنویسم؟ گفتم هرجور راحت هستید. گفتند می‌برم می‌نویسم بعداً برایتان می‌فرستم. من چند بار تذکر دادم من حبیب الله هستم اسم رفیقم محمده! امام خامنه ای جلو در گفتند “اجازه هست برم؟” گفتم بله!

 untitled-6

حالتان خوب شود، دوست دارید دوباره اعزام شوید؟

ان‌شاءالله حتما دوباره می‌روم.

بعضی‌ها می‌پرسند «چرا ما باید در سوریه بجنگیم؟» شما چه پاسخی برای آن‌ها دارید؟

چرایش را باید از سیدالشهدا پرسید؟ اما حسین(علیه السلام) چرا از مدینه رفتند به کربلا؟ کربلا که سرزمین مادریشان نبود! ببینید خاک و مرز برای ما مهم نیست! اگر این‌ها مهم بود حضرت امام پرچم حمایت از مردم فلسطین را برنمی‌داشت. دغدغه مردم لبنان را نداشتیم. چیزی که برای ما مهم است و برای آن فداکاری می‌کنیم و سرسوزنی هم پشیمان نیستیم خط مقاومت اسلامی است. خطی که آرمان شهدا بود.

البته دلایل دیگری هم کنارش هست. در روایات مختلف داریم که کمک به مظلوم موجب رهایی از آتش جهنم می‌شود. ظلمی که امروز به مردم سوریه، لبنان، بحرین، یمن و… می‌شود مصداق این حدیث است. ما نه به خاطر شخص، نه به خاطر خاک کشور دیگر می‌جنگیم. به نظرم این هنر جمهوری اسلامی ایران است که سنگرهایش را نه در پشت مرزهای خودش بلکه 2هزار کیلومتر آن طرف‌تر بنا کرده است. گردابی که آمریکا در اطراف ما درست کرده است را مقایسه کنید با امنیت و آسایشی که مردم ما دارند. برای این آسایس باید هزینه داد! ولو 2هزار کیلومتر آن طرف‌تر! وقتی از سرباز آمریکایی می‌پرسند آمدی عراق چه کار کنی؟  می‌گوید آمده‌ام امنیت کشورم را تأمین کنم. وقتی از سرباز انگلیسی می‌پرسند آمدی افغانستان چه کار کنی؟  می‌گوید آمده‌ام امنیت کشورم را تأمین کنم. در صورتی که آن‌ها از قاره‌های دیگر آمده‌اند. این هنر جمهوری اسلامی است که مرزهایش را جلو کشیده است. سنگرهای دفاعی را جلو کشیده است. بچه‌ها آنجا از همه چیز می‌گذرند. حضرت آقا فرمودند مدافعان حرم 2تا اجر دارند. یکی اجر جهاد یکی اجر هجرت.

ما مردم آگاهی داریم، اگر برخی مواقع حرف‌هایی زده می‌شود از بی اطلاعی است و الا اگر کسی ذره‌ای انصاف داشته باشد می‌فهمد که نشستنش پشت میز مدیونی دارد. پارک رفتنش با زن و بچه‌اش مدیونی دارد. لذت حلالی که از زندگی می‌برد مدیون افرادی است که در غربت در سختی مجاهدت می‌کنند.

   منبع:دانشجو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *