اشعار | وفات حضرت زینب سلام الله علیها

اشعار | وفات حضرت زینب سلام الله علیها

خانه / اشعار / اشعار | وفات حضرت زینب سلام الله علیها

بازهم روضه ی زینب همه جا ریخت بهم
حال و روز همه ی اهل سما ریخت بهم

بازهم پیرهنی را به سر و روش کشید
آسمان تیره شد و حال هوا ریخت بهم

زینبم یار آشنای توام
جای مانده ز کربلای توام

شعله سر می کشد ز ناله ی من
من عزادار نینوای توام

تشنه لب لحظه های آخر عمر
یاد سقای با وفای توام

بسترم زیر تابش خورشید
روضه خوان یاد بوریای توام

یاد گل های پرپر باغ و
بدن زیر دست و پای توام

وای از آن دم که حنجر تو شکست
یاد آن آخرین صدای توام

یاد راس تو روی نیزه و آن
پیکر بر زمین رهای توام

زخم خورده ز وقت وا شدن
پای دشمن به خیمه های توام

دم آخر بیا به بالینم
که دوباره رخ تو را بینم
رضا رسول زاده

*********************************

به سمت خلق نرو جلوه ی تو ربانیست..

نصیب قلب تو از زندگی پریشانیست..

سکوت گرچه نشان است بر نجابت زن

صدای خسته ی تو حجت مسلمانیست..

شکوه شمس به تابیدن پس از ابرست..

بتاب گرچه هوای دل تو بارانیست..

به ریزه خواری خوان کرامت تو خوشم..

که موری در تو برتر از سلیمانیست..

حریم قرب ندارد حساب فقر و غنا

دراین حریم اطاعت کمال سلطانیست..

مفسران پی تفسیر خطبه های تواند..

که جمله جمله ی آن آیه های قرآنیست

کسی ندید چهل روز بی قراری تو..

که اجر داغ به این غصه های پنهانیست

به پای فضل تو موسی به لکنت افتاده..

کمی زمدح تو بی یی مسیح درمانیست..

نظر بحال گدا کردن از کرامت توست..

نشسته بر سر این سفره در پی نانیست..

نم وضوی نمازت حیات آب بقا..

نوشتن از حسناتت بضاعت ما نیست..

پناه عالمیان در پناه چادر توست..

یقین زمین و زمان در پناه چادر توست..
سید پوریا هاشمی

*********************************

سلام ای روح عزت،تجلی شهامت
سلام ای کوه صبر و،وقار و استقامت

فتاده در دل ما،شراری از غم تو
دو عالم خون بگرید،برای ماتم تو

چو شمع محفل تو،تمامی ِ کواکب
ز بس که غم کشیدی شدی امّ المصائب

چو ماه نو خمیدی،مصیببت ها کشیدی
به عمرت ای عقیله،چه غمها که ندیدی

غم هجر پیمبر،سرشک و دیده ی تر
غم مسمار و کوچه،غم عظمای مادر

عزاخانه شد از غم،تمام مُلک افلاک
تو دیدی مادرت را،فتاده بر روی خاک

تو دیدی فرق چاک ِ،علی ساقی کوثر
تو دیدی که شد از کین،جگر پاره برادر

اگرچه زین مصائب،دل تو پر بلا بود
ولی سوز دلت از،شرار کربلا بود

امان از از کربلا و،امان از یاس نیلی
امان از تازیانه،امان از ضرب سیلی

امان از داغ گودال،امان از اشک دیده
امان از غربت آن امام سر بریده

امان از اشک زهرا،امان از آن جنایت
امان از ظلم شمر و،سنان بی مروّت

میان مقتل عشق،نگویم که چه ها شد
سر شاه شهیدان،ز پشت سر جدا شد

*********************************

گفته بودم که دیر یا زود از
راه می ایی و مرا با خود
بعد یک سال و نیم خون گریه
میبری تا وصال خود، تا خود
چقدر چشم من به راهت بود
صبح و شب نامتان به روی لب
امدی و خوش امدی اما
دیر کردی و پیر شد زینب

نه درست است،اشتباهی نیست
چهره ام یک کمی فقط اخر…
نه که یک سال و نیم کم باشد
بی تو چل سال رفته بر خواهر

خب بیا بگذریم وقتش نیست
یک کمی از خودت بگو اقا
خودتان شرح می دهی یا من
روضه را باز تر کنم حالا

تشنه لب لحظه های اخر را
از دم اخر تو می گویم
سرِ زینب فدات،دلدار از
رنج های سرِ تو می گویم:

زخم زیر گلو؟ نه طاقت نیست
قلب و تیرِ سه شعبه؟ اصلآ نیست
سنگ و شمشیر سختیش مثلِ
لحظه های به نیزه رفتن نیست

اسمان ریخت بر سرم وقتی
صوت تکبیر در هوا می رفت
جلوی چشم را نمی دیدم
افتابم به نیزه ها می رفت

روزِ تشییع پیکرت در دشت
پسرت بود و بوریا هم بود
بدنت را به قبر وقتی چید
قطعه هایی ز پیکرت کم بود

کوفه بود و جواب خوبی ها
کوفه بود و تلافیِ مردم
پشت بام و هنرنمایی با
سرِ تو سنگ بافیِ مردم

تو برای خودت سری بودی
روی نی استوار و پا بر جا
هر زمانم ز نیزه افتادی
می شدی تو دوباره از سر جا

افتابم به خواب خود هرگز
سایه ام را ندیده بود اما
روز محمل سواری ام در شهر
زینبت بی نقاب بود انجا

نفسِ اخرم رسید و من
چشم هایم به سمت امدنت
یادگاریِ تو به روی قلب
می گذارم دوباره پیرهنت

حسن کردی

*********************************

 

 

بین نماز، وقت دعا گریه می کنی

با هر بهانه در همه جا گریه می کنی

در التهاب آهِ خودت آب می شوی

می سوزی و بدون صدا گریه می کنی

هر چند زهر، قلب تو را پاره پاره کرد

اما به یاد کرب و بلا گریه می کنی

اصلاً خود تو کرب و بلای مجسّمی

وقتی برای خون خدا گریه می کنی

آبِ خوش از گلوی تو پایین نمی رود

با ناله های واعطشا گریه می کنی

با یاد روزهای اسارت چه می کشی؟

هر شب بدون چون و چرا گریه می کنی

با یاد زلفِ خونی سرهای نی سوار

هر صبح با نسیم صبا گریه می کنی

هم پای نیزه ها همه جا گریه کرده ای

هم با تمام مرثیه ها گریه می کنی

دیگر بس است “چشم ترت درد می کند “!

از بس که غرق اشک عزا گریه می کنی

 

یوسف رحیمی

*********************************

 

 

لحظه ها لحظه های آخر بود
آخرین ناله های خواهر بود
خواهری که میان بستر بود
خنجری خشک و دیده ای تر بود
چقدر سینه اش مکدر بود
چشم خود چه سخت وا کرده
روی خود را به کربلا کرده
مجلس روضه را بپا کرده
باز هم یادِ بوریا کرده
یادِ باغِ گلی که پرپر بود

پلکهایش کمی تکان دارد
رعشه ای بین بازوان دارد
پوستی رویِ استخوان دارد
یادگاری زِ خیزران دارد
چشم از صبح خیره بر در بود

تا علی اکبرش اذان ندهد
تا که قاسم رُخی نشان ندهد
تا علمدار سایبان ندهد
تا حسینش ندیده جان ندهد
انتظارش چه گریه آور بود

زیرِ این آفتاب میسوزد
تنش از التهاب میسوزد
یاد عباس و آب میسوزد
مثلِ رویِ رباب میسوزد
یادِ لبهای خشک اصغر بود

میزند شعله مرثیه خوانیش
زنده ماندن شده پشیمانیش
مانده زخمی به رویِ پیشانیش
آه از روزِ کوچه گردانیش
چقدر در مدینه بهتر بود

سه برادر گرفته هر سو را
و علی هم گرفته بازو را
دور تا دور قد بانو را
تا نبینند چادر او را
آه از آن دم که پیش اکبر بود

ناگهان یک سپاه خندیدند
بر زنی بی پناه خندیدند
او که شد تکیه گاه خدیدند
رو سوی قتلگاه خندیدند
بعد از آن نوبت برادر بود

آن همه ازدحام یادش هست
جمع کوفی و شام یادش هست
چشمهای حرام یادش هست
حال و روز امام یادش هست
چشمها روی چند دختر بود

یک طرف دختری که رفت از حال
یک طرف تلِ خاکی و گودال
زیرِ پایِ جماعتی خوشحال
یک تن اُفتاده تا شود پامال
باز دعوا میان لشکر بود

جانِ او تا زِ صدر زین اُفتاد
خیمه ای شعله ور زمین اُفتاد
نقشِ یک ضربه بر جبین اُفتاد
گیسویی دست آن و این اُفتاد
حرمله از همه جلوتر بود

یک نفر گوئیا سر آورده
زیر یک شال خنجر آورده
ضربه ای که به حنجر آورده
عرقِ شمر را در آورده
وای سر روی دست مادر بود

حسن لطفی

*********************************

من نگاهم نگاهِ بر راهم
ناله ام گریه های بی گاهم
هق هق ام سرفه ام نفس زدنم
من بریده بریده ام آهم

بوی گودال می دهد دستم
تشنه ام روضه های جانکاهم
چشم نه سر نه جان را نه
آه تنها حسین می خواهم
حرم گرم و ساده ام پاشید
رفتی و خانواده ام پاشید

چشم ها تار می شود گاهی
درد بسیار می شود گاهی
دردِ پهلو چقدر طولانیست
سرفه خونبار می شود گاهی
روضه ای که سکینه هم نشنید
سَرَم آوار می شود گاهی
پیشِ ام البنین نشد گویم
حرف دشوار می شود گاهی
گرمیِ آفتاب یادم هست
التماس رباب یادم هست

شانه وقتی که خیزران بخورد
دست سخت است تا تکان بخورد
و از آن سخت تر به پیشِ رباب
ضربه ای طفلِ بی زبان بخورد
من صدایش شنیده ام از دور
تیر وقتی به استخوان بخورد
از همه سخت تر ولی این است
حنجر کوچکی سنان بخورد
حرمله خنده بی امان می زد
غالباً تیر بر نشان می زد

تا صدای برادرم نرسید
وای جز خنده تا حرم نرسید
ناله ام بند آمد از نفست
نفسم تا به حنجرم نرسید
بینِ گودالِ تو به داد من
هیچ کس غیرِ مادرم نرسید
گرچه خوردم کُتک به جانِ خودت
پنجه ای سمتِ معجرم نرسید
ناله ات بود خواهرم برگرد
جانٍ تو جانِ دخترم برگرد

پسرت بود و بی مهابا زد
به لبت آب بود اما زد
تا صدای من و تو را ببُرد
چکمه پوشی به سینه ات پا زد
دید زخم است و جای سالم نیست
نیزه برداشت بین آنها زد
عرقش را گرفت با دستش
بعد از آن آستین که بالا زد
روضه ی پشت گردنت سخت است
خنجرش را درست آنجا زد
بعد او جوشن تو را کَندند
رفت و پیراهن تو را کَندند

حسن لطفی

*********************************

بازهم روضه ی زینب همه جا ریخت بهم
حال و روز همه ی اهل سما ریخت بهم

بازهم پیرهنی را به سر و روش کشید
آسمان تیره شد و حال هوا ریخت بهم
زیر خورشید نشسته به خودش میگوید
به چه جرمی همه ی عزت ما ریخت بهم؟

اشک هایش چقدر حالت مادر دارد…
آه … از بی کسی اش کرب و بلا ریخت بهم

لحظه ی آخر عمرش دل او بی تاب است
کهنه پیراهنی از آل عبا ریخت بهم

میرود تا به برادر برسد اما حیف…
گریه هایش همه ی مرثیه را ریخت بهم

یاد آن لحظه ی بی طاقتی گودال است
نیزه آمد که تن خون خدا ریخت بهم

پوریا باقری

 

پايگاه اطلاع رساني هيأت رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *