روایتی متفاوت از همسر شهید مدافع حرم | شهید علی اکبر عربی(قسمت دوم)

خانه / پیروان عترت / روایتی متفاوت از همسر شهید مدافع حرم | شهید علی اکبر عربی(قسمت دوم)

سوگند به خدا كه عشق به امام حسين(علیه السلام) و حضرت زينب(سلام الله علیها) در سرنوشت مان نوشته شد… و اینطور شد که من تو را همدمی بی مثال انتخاب کردم…

دايي ات واسطه آشنايي ما با هم شد.

تو اهل روستاي سركوبه بودي، از توابع شهرستان خمين متولد سال 1354، من هم كه اهل اراك بودم و پنج سال از تو كوچكتر… بعدها فهميدم چقدر از من بزرگتري، و روحت چقدر بزرگتر… و شدي آينه اي كه خودم را در آن مي ديدم… و چقدر تلاش كردم كه همراهي و هم قدمي با تو را از دست ندهم… و از خدا خواستم كه مثل تو بزرگ شوم و بزرگتر…

براي من ايمان، تقوا و اخلاق نيكو از همه چيز مهمتر بود و تو همه اينها را با هم داشتي. من باور داشتم كه بركتي كه در زندگي يك پاسدار است، برکتی الهي است… تو سرباز امام زمان(عج) بودي… دايي هاي شهيدت كه چقدر دوستشان داشتي… چقدر به آنها ارادت داشتي… گفتي: آنها الگوي زندگي تو هستند و مي خواستي مثل آنها باشي…

یادت هست… خانه پدرت بوديم وقتی برای اولين بار درباره ی اعزام به سوريه با من حرف زدي… ميخواستي مرا آماده كني… اين عادت تو بود… هيچ وقت بدون رضايتم كاري نميكردي… هر جور كه بود رضايتم را ميگرفتي… اما آن روز… همين كه اسم سوريه را آوردي، بي اينكه بخواهم و بي اينكه بدانم چرا… اشكهايم جاري شد. بي امان بي امان…

پدر كمي آن طرفتر استراحت ميكرد. با صداي هق هق گريه هايم بلند شد. به تو تشر زد كه به عروسم چه گفتي که اين طور ناراحتش كردي؟… تو با آن چهره مهربانتر از هميشه ات، لبخند زدی و گفتي هيچي بابا جان… من كاريش نكرده ام، چيزي نگفته ام… هر چه مي گويم، گريه مي كند…

انگار قلبم همانجا با صداي گامهاي جدايي ات کم کم آشنا مي شد…

شاهد بودم كه چقدر زنگ زدي به اين طرف و آن طرف، چقدر به هر كس كه مي شد و فكر ميكردي رو زدي، التماس كردي كه اجازه دهند بروي… حال جسماني ات خيلي خوب نبود با آن كمر دردهاي شدید… ولي انگار ديگر روي پاي خودت بند نبودي؛ خصوصا وقتي اربعين پياده رفتي كربلا يا وقتی كه رفتي عمليات سردشت… خوب يادم هست كه چقدر اشك ريختي كه چرا لياقت شهادت را نداشته اي… اشك حسرت مي ريختي و مي گفتي: به چشم خودم ديده ام كه گلوله ها چطور از كنارم عبور مي كنند و دريغ از اصابت يك تير. ميگفتي با چشم خودم ديدم و با همه وجودم فهميدم كه شهادت لياقت مي خواهد…

راست میگفتي… و عاقبت خداوند لطف كرد و لیاقت شهادتت را در كنار عمه سادات عنایت نمود…

شب هفتم محرم بود. هرگز فراموش نمي كنم. داشتيم ميرفتيم شهرستان براي مراسم عاشورا. توي راه به جمعيت زيادي برخورديم. پياده شدي، انگار تشيیع پیکر يكي از دوستان شهيدت بود… خدايا! چه مي دیدم، ديگر عليِ چند ثانيه قبل نبودي… انگار از پا افتاده باشی… انگار از حال رفته باشي براي لقاء خدا… غرقه در خون… آتش دیدار در وجودت زبانه ميكشيد… اشك مي ريختي بي محابا… بي تاب… بي قرار…

سراسيمه…آشفته… تمام راه گريه مي كردي… طاقت اين سراسيمگي تو را نداشتم… طاقت بي طاقتي تو را نداشتم… بچه ها را بهانه كردم… گفتي: ديگر نمي تواني… و من داشتم آرام آرام پا به عرصه می گذاشتم… دیگر… ديگر شاد نبودي، دلت آنجا بود…

عاشورا كه شد، آمدي جلويم نشستي… صاف توي چشمهايم نگاه كردي و گفتي باید بروم… و من که لبريز از محبت تو بودم… تو را بيشتر از جانم دوست داشتم… چطور مي توانستم، چطور ميخواستم مانع رسيدن به آروزهايت شوم…

قسمت اول – روایتی متفاوت از همسر شهید مدافع حرم

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *