قسمت دوّم | بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خانه / پیروان عترت / قسمت دوّم | بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

در تعبير خوابم گفته بودند در اين حج دعايي كرده¬اي كه خدا آن را به طول كامل مستجاب كرده و آن هم يك همسر خوب، با علم، حلم و تقوا بوده است…

و خداييش تو همه اينها را يكجا داشتي.

قاب عكسهايت را پاك مي¬كنم كه خداي ناكرده گرد و غبار بر روي آنها ننشيند؛ لباس رزم، آن هم با عمامه¬اي كه بر سرت داري، چقدر به تو مي¬آيد مهدي جان! راستي پاي جبهه و جنگ و شهادت كي به خانه¬مان باز شد؟ … حالا كه خوب فكر مي¬كنم مي¬بينم فضاي زندگي ما از همان اول اين عطر و بو را داشت. يادت هست؟ اولين هديه¬اي كه برايم آوردي يك شيشه عطر بود و چقدر هم دوستش داشتم و بار دوم، نه گذاشتي و نه برداشتي و كتاب «نيمه پنهان» را به من هديه دادي.

اولين باري كه از همه دلگير شدم، رفتي و كتاب شهيد «كاظمي» را برايم خريدي. «اينك شوكران» شهيد مدق را يادت هست؟ با هم خوانديمش و … خيلي از همين كتابها را.

تو عاشق شهدا بودي، من هم مثل تو راوي راهيان نور بودي؛ خيلي از سالها… چندين بار هم خودم در كنارت بودم. آخرين بار هم كه عازم جبهه غرب شديم. و اين يعني پايه¬هاي زندگي ما در وادي جهاد برپا شده بود.

راستش را بخواهي، خودم هم از وقتي كه آشوبها و درگيري¬هاي سوريه شروع شده بود، ديگر آرام و قرار نداشتم. هميشه دعا مي-كردم كه خدايا! در ميان اطرافيان من هم از شهيدان مدافع حرم قرار بده. اما از آنجا كه تو طلبه بودي و آن سالها اجازه اعزام به روحانيون نمي¬دادند، اصلا فكرش را هم نمي¬كردم كه تو هم بتواني به سوريه بروي.

زمان مي¬گذشت، سوريه هر چه بيشتر درگير نبرد مي¬شد، گزارشات و اخبار وحشتناكي از سوريه مي¬رسيد. حالا تو هم تغيير كرده بودي. يك جورايي زندگي¬ات به هم ريخته بود، خصوصا وقتي از پياده¬روي اربعين برگشتي.

تو كه محال ممكن بود از درس و كلاس¬هايت بزني، حتي وقتي مهمان مي¬آمد، با تمام وجودت از آنها پذيرايي ميكردي، هر چه داشتي، با تمام وجودت مي¬گذاشتي در طبق اخلاص، اما بعدا، از خواب و خانواده¬ات مي¬زدي تا درس¬هايت را جبران كني. مبادا خداي ناكرده عقب بيفتي. اما مي¬ديدم كه نه پاي درس مي¬روي و نه به برنامه درسي¬ات مي¬رسي…

ديگر بعد از اين ده سال زندگي، اخلاقت دستم آمده بود. تو خيلي كتوم و رازنگه¬دار بودي. من بايد با كلّي كارآگاه¬بازي از زير زبانت مي¬كشيدم كه ماجرا چيست؟

چقدر سربه¬سرت گذاشتم، چقدر شوخي كردم و گفتم: آقا مهدي تو نمي¬خواهي بروي سوريه؟ تو هم كه هيچ وقت كم نمي¬آوردي، مي¬گفتي: فعلا نه، ما بايد مدافع حرم حضرت معصومه باشيم.

هر كاري كردم حرفي نزدي، پرسيدم: آقا مهدي چيزي جز جهاد نمي¬تواند تو را از درس خواندن بياندازد. راستش را بگو! يا مي-خواهي بروي سوريه، يا لبنان يا عراق. ديگر داشتي كم مي¬آوردي. گفتي: اين هست، اما نه همه¬اش…

مدتي گذشت. تا آن روز كه كنارم نشستي و سرت را پايين انداختي و گفتي: باور كن من مقصر نبودم، گفته بودند، چيزي نگوييد. خنديدي و ادامه دادي: نگفتند كه بگوييد….

با خوشحالي گفتي: قرار است برويم سوريه براي جهاد. حق داشتي آن قدر هيجان¬زده باشي. چون من هم باورم نمي¬شد. اولين كاري كه كردم، سجده شكر بود. گفتم: خيلي خوشحالم. ولي… ولي من، نه اين لياقت را در تو مي¬بينم، نه در خودم كه حالا خدا از بين اين جمعيت هفتاد ميليوني تو را براي جهاد انتخاب كرده باشد و مرا براي صبر بر اين جهاد…

ادامه دارد…

بی قرار ولیّ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *