تفسير تسنيم (اجمالي)| جلد پنجم، سوره بقره، آيه78و79

خانه / قرآن و عترت / قرآن / تفاسیر متنی / تفسير تسنيم (اجمالي)| جلد پنجم، سوره بقره، آيه78و79

درس نخوانده ها و بى سوادان از بنى اسرائيل از كتاب خدا، يعنى تورات آگاهى ندارند. آنان كوركوردانه از احبار و رهبان تقليد كرده، جز احاديث مجعول و كتاب محرّف چيزى نمى دانند و در اعتقاد خود تنه بر ظن و حدس غيرعلمى تكيه مى زنند؛ ا زاين رو نمى توان به حق پذيرى آنها اميد بست و از آنان توقع ايمان داشت.

آیه 78- و منهم امّيّون لا يعلمون الكتاب الا امانىّ و ان هم الا يظنّون

آیه 79- فويل للّذين يكتبون الكتاب بايديهم ثمّ يقولون هذا من عند اللّه ليشتروا به ثمنا قليلا فويل لهم ممّا كتبت ايديهم و ويل لهم ممّا يكسبون

گزيده تفسير 

درس نخوانده ها و بى سوادان از بنى اسرائيل از كتاب خدا، يعنى تورات آگاهى ندارند. آنان كوركوردانه از احبار و رهبان تقليد كرده، جز احاديث مجعول و كتاب محرّف چيزى نمى دانند و در اعتقاد خود تنه بر ظن و حدس غيرعلمى تكيه مى زنند؛ ا زاين رو نمى توان به حق پذيرى آنها اميد بست و از آنان توقع ايمان داشت.

آن اميّون تنها افسانه هاى مجعول افسون گران و خرافه هاى مختلق جعالان و خيالات واهى و آرزوهايى را در سر مى پرورانند كه اجبار يهود به ايشان القا كرده اند؛ از اين رو نه انديشه علمى دارند؛ زيرا ظن، يعنى شك و ماند آن علم نيست و از همين رو هرگز نمى توان در معارف اعتقادى به آن بسنده كرد، و نه انگيزه مقبول دارند؛ زيرا افسانه و خرافه جزو آرزوهاى خام است، نه رجا و اميد پخته.

سبب اساسى تمرد و طغوا و دين گريزى يهودان، تحريف عالمانه دين شناسان بى دين است. اين گروه دين شناس و محقق به دستور تحريف و تسبب آن اكتفا نكردند، بلكه خود مباشرةً با دسان نحس خوى شتورات الهى را تحريف كرده مدعى مى شدند كه اين همان ورات نازل شده از طرف خداست. آنان از عمل تحريف و افتراى به دين هدفى جز فروش دين و به دست آوردن متاع دنيا نداشته و ندارند. گناه اين فرقه ضال مضلّ، يعنى تحريف، از آن رو كه اصل دين را به خطر مى انداز، از مهمترين معاصى و از عظيم ترين ستم ها محسوب است ؛ از اين رو اب تكرار و تثليث كلمه رعب آور ويل عظمت عقوبت آنان ذكر شده و آن منحرفان محرّف و مفتريان دين فروش تهديد شدءه اند كه عذابى بسيار سخت در انتظار آنهاست. در اين آيه، نخست استحقاق محرّفان نسبت به اصل ولى بيان شده و آنگاه به تفصيل در برابر هر يك از دو گناه مهم آنان، يعنى اصل تحريف و دريافت عوض، يعنى ثمن يا مزد، نيز كلمه ويل ذكر شده است. البته احتمال اين كه ويل ها عقاب هاى سه گانه در برابر معاصى سه گانه اصل تحريف، اسناد محرّف به خدا و دريافت رشوه باشد نيز مطرح است.

تفسير 

اميّون 

اميّون جمع اءمّى به معناى منسوب به اءمّ (مادر) يا اءمّ القرى يا اءمثة العرب يا امّت به معناى خلقت است و در صورتى كه منسوب به اءمّ به معناى مادر باشد، كنايه از مكتب نرفتن شخص ‍ امى و عدم قدرت وى بر كتابت است (615) و اين كه او از فضل، علم، تربيت و معرفت همان قر برخوردار است كه به طور طبيعى از مادر به او رسيده است (616). اگر منسوب به اءم القرى يا اءمّة العرب باشد، نتاه در مواردى كه به عنوان ذمّ به كار مى رود، كنايه از نداشتن سواد و عدم قدرت بر كتابت است ؛ چنان كه اهل مكه و ملّت عرب در جاهليت اين چنين بود، و گرنه انتساب به امّ القرى يا امة العرب اين مفاد را نمى رساند، بلكه بيتشر مركزيت مكّه را مى فهماند؛ چنان كه در تفسير سوره اعراف خواهد آمد. إ ن شاءاللّه، و اگر به معناى خلقت اصلى يا جماعت باقى بر پيدايش ‍اصلى باشد، مكتب نرفتن و سواد نياموختن را به همراه دارد. طبرى و طوسى ؛ نقل مى كنند كه چون نوشتن كار مردان بود و زنان فن نويسندگى نداشتند، شخص نانويس را به مادر، به معناى زن نسبت مى دادند.(617)

الكتاب

الف و لام (الكتاب ) در آيه اوّل الف و لام عهد(618) و مقصود از آن تورات است و اين خود به مقتضاى وحدت سياق، قرينه اى است بر اين كه الف و لام (الكتاب ) در آيه دوم نيز براى عهد باشد و در نتيجه مقصود از كتاب، تورات و آيه دوم بدين معنا باشد كه جمعى از علماى بنى اسرائيل، كتاب معهود، يعنى تورات را با دست خوى تحريف مى كردند؛ يعنى قيد (باءيديهم ) براى تثبيت مباشرت و تاكيد مطلب است ؛ مانند: (بطير بجناحيه )(619) و (يقولون باءفواههم )(620). سپس مدّعى مى شدند كه اين همان ترات نازل شده از طرف خداوند است، نه اين كه الف و لام، براى جنس باشد و مراد اين باشد كه عده اى از نزد خود كتابى را نوشته، آن را به خدا اسناد مى دادند.

امانّى 

اين واژه جمع اءمنيّة و اصل امنيّة اءمنوية بر وزن اءفعولة و به معناى آرزو(621) و در اصل از منى يمنى منياً به معناى تقدير و اندازه گيرى است كه وقتى هيئت تفعّل مى پذيرد (تمنّى الشى ء)، به معناى آرزو كردن مى آيد؛ زيرا در تمنّى و آرزو كردن يك چيز نيز نوعى تقدير آن شى ء در ذهن، همراه با علاقه رسيدن به آن وجود دارد و زمانى كه به حديث تلعّق مى گيرد تمنّى الحديث ، به معناى جعل و اختراع مى آيد كه آن نيز بدون تقدير صورت نمى پذيرد.(622)

با توجه به اين كه آرزوها از جنس علم به كتاب اللّه نيست، استثناى (اءمالنّى ) از جمله (لا يعلمون الكتاب ) استثناى منقطع است ) هرچند با برخى تمحّل ها مى توان آن را متصل دانست ) و معناى جمله اين مى شود كه بى سوادان و عوام بنى اسرائيل به كتاب خدا (تورات ) آگاهى ندارند و تنها آرزوهايى را در سر مى پرورانند كه احبارهود به آنان القا كرده اند(623)؛ ماننداين كه مى پنداشتند خداوند ا زگناهان آنان مى گذرد و آنان را مؤ اخذه نمى كند يا گمان مى كردند نياكان آنان كه پيامبر بودند، شفاعتشان را برعهده مى گيرند و ساير خيال ها و تصوّراتى كه در آيات مختلف، همچون آيه شريفه (وقالوا لن تمسّنا النّار إ لاّ اءيّاماً معدودة )(624) و آيه (لن يدخل الجنّة إ لاّ من كان هوداً اءو نصارى )(625) به آنها اشاره شده است. خداوند براى ابطال آن تمنى هاى كاذب مى فرمايد: با آرزوها كارى از پيش نمى رود و محور سعادت انسان عمل صالح اوست ؛ كسى كه عمل صالح انجام دهد، مستحق پاداش نيكو و كسى كه عمل سوئى مرتكب شود كيفر مى بيند؛ ليس باءمانيّكم و لا اءمانىّ اءهل الكتاب من يعمل سوءًا يجزيه (626).

فويل 

(ويل ) مصدرى است كه از لفظ خودش فعلى ندارد (نظير ويح و ويه و تثنيه و جمع سالم بسته نمى شود و تنها به صورت ويلة و ويلات تغيير مى يابد و غالباً براى اظهار حزن، اندوه، حسرت، فضاحت و رسوايى، شدّت بدى يك چيز و هلاكت به كار مى رود. گاهى نيز براى ترحّم از آن استفاده مى شود(627) و در آيه مورد بحث به معاى هلاكت و عذاب سخت است ؛ چنان كه از ابن عباس نقل شده (628) نه به اين معنا كه همانند لعن لفظى صرفاً كلمه اى باشد كه در مقام نفرين و دور ساختن از رحمت الهى به كار رود. به بيان ديگر ويل صفت فعل خداوند است ؛ يعنى از فعل عذاب خداوند در خارج، چنين وصفى انتزاع مى شود و اگر در بعضى روايات (روايت ابوسعيد خدرى از رسول گرامى صلى الله عليه و آله )(629) به معناى وادى خاص در جهنّم آمده كه كافر در آن سرازير مى شود و پس از چهل سال به قعر آن مى رسد، از قبيل تطبيق بر مصداق است.

تناسب آيات

در آيات قبل از لجاجت بنى اسرائيل سن گفته شد و در اين دو آيه مى فرمايد: چگونه مى توان از آنان چنين انتظارى داشت، در حالى كه آنان از دو گروه خارج نيسنتد: يا بى سوادانى هستند كه كوركورانه از احبار و رهبان خود تقليد مى كنند و جز احاديث مجعول و بى اساس چيزى نمى دانند و در اعتقاد خود تنها بر ظنّ و حدس غيعلمى تكيه مى زنند، يا عالمانى هستند كه از راه جعل و تحريف كتاب، براى كسب متاع اندك دنيا بازاريابى مى كنند.

به بيان ديگر، بنى اسرائيل يا مقلّدان نادانند يا دين شناسان بى دين ؛ عوام اين قوم، جز احاديث مجعول و كتاب محرّف چيزى نمى دانند و عالمان دين شناس آنان نيز غير از تحريف و دين فروشى هنر ديگرى ندارند. پس ‍ چگونه مى توان به حق پذيرى آنها اميد بست و از آنان توقّع ايمان داشت !

مراد از اميّون 

واژه امّى گاهى از صفات ذمّ به حساب مى آيد؛ چنان كه در آيه مورد بحث اين گونه است و گاهى به كمك برخى از جهات ديگر از صفات مدح محسوب مى شود؛ چنان كه در آيه الّذين يتّبعون الرّسول النّبيّ المّى )(630)، درباره نبّى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله وارد شده است ؛ كنايه از اين كه آن حضرت با آن كه به مكتب نرفته و درس نخوانده بود، آموزگار صد مدرّس شد وگرنه خود اين صفت نشان كمال نيست ؛ هرچند مى توانند نشان شخص معين باشد. خلاصه آن كه وصف امّى بودن از رسول اكرم صلى الله عليه و آله است و ديگران نيز واجد آنند و صفت خوردن و راه رفتن در بازار براى ديگران ثابت است و حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز واجد آن بوده اند. نه اميّت ديگران سبب فخر آنان است و نه اكل و مشى رسول گرامى مايه وهن آن حضرت است ؛ زيرا معيار كمال و نقص و سلامت و عيب چيز ديگر است.

در هر حال، اين تعبير در آيه مورد بحث به معناى درس نخوانده و بى سواد و در مقام مذمّت درس نخوانده هايى از بنى اسرائيل است كه چشم و گوش نها تنه بر احاديث مختلط و مجعولى باز مى شد كه از جانب عالمان سوء آنان بازگو مى گرديد؛ بى آن كه در اين زمينه تحقيق داشته باشند.(631) اين در حالى است كه در ساير مواردى كه اين واژه در مقام مذمّت به كار رفته، در عوض اهل كتاب قرار گرفته و طبعاً وبه قرينه تقابل مراد از آن، مشركانى است كه از كتاب و وحى و فرهنگ آسمانى بهره اى نداشتند و به وثنيّت مبتلا شده بودند؛ نظير آنچه در آيه (و قل للّذين اءتوا الكتاب والمّيّين اءسلمتم…)(632) آمده و مانند آنچه از قول اهل كتاب نقل شده كه مى گفتند: م مى توانيم بر اءمّين سلطه داشته، امانت هايى را كه آنها به ما سپرده اند، تملّك كنيم ؛ زيرا آنها امّى و بى سوادند و ما اهل كتاب و فرهنگ هستيم : (و منهم من إ ن تاءمنه بدينار لايؤ دّه إ ليك إ لاّ ما دمت عليه قائماً ذلك باءنّهم قذالوا ليس علينا فى الميّن سبيل (633). گاهى نيز از اين واژه، خصوص ‍ مشركان اراده شده است ؛ مانند: هو الّذى بعث فى المّيّن رسولاً منهم (634).

ممكن است گفته شود اگر قرينه تقابل اقتضا دارد كه از اءمّيين مشركان بى فرهنگ و بى سواد اراده شود، بايد مراد از اهل كتاب انسان هاى با سواد باشد، در حالى كه مفاد آيه مورد بحث اين است كه برخى از اهل كتاب بى سواد و بى فرهنگ هستند. پاسخ اين است كه اراده با سواد از تعبير به اهل كتاب در آيات مزبور به لحاظ غالب آنها است، نه همه آنان.

تذكّر: درباره اميّون گذشته از احتمالات مطروح درباره مفرد آن، وجوه ديگر نيز گفته شده يا مى توان گفت ؛ مانند: 1. مقصود از اميّون فرقه مجوس است. اين قول را ابوحيان اندلسى از حضرت على بن ابى طالب عليه السلام نقل كرده است.(635) اى ن وجه گذشته از وهن سندى به ضعف متنى نيز مبتلاست ؛ زير اين مطابق با سياق آيات، راجع به يهود است. البته ممكن است مفهوم عام آن مجوس را هم شامل شود، ولى مصداق مقصود از اين جا همان گروه خاص از يهود است.

2. منظور از امّيون امّت عرب است ؛ زير از حضرت رسول گرامى صلى الله عليه و آله نقل شده است : إ نّا اءمثة اءميّة لانكتب ولانحتسب (636). اين وجه نيز خال ياز خلاء علمى نيست ؛ زيرا صرف نظر از ارسال سند، نمى توان مقصود آيه مورد بحث را خصوص عرب جاهلى دانست، در حالى كه محور اصلى كلام، جامعه يهود و نسل بنى اسرائيل است.

3. مراد از اميّون همان طور كه از ابن عباس نقل شده گروهى هستند كه اهل وحى و نبوت نبوده، پيامبرى را تصديق نكردند و به كتابى ايمان نياوردند و با دستان خود كتابى را نوشتند و آن را به سفله و جهّال عرضه كردند و به آنان گفتند: اين كتاب از نزد خداست.(637) جناب طبرى اين تفسير را كه از آن به تاءويل ياد كرده، خلاف آنچه معروف در كلام عرب است مى داند(638) و شيخ طوسى ؛ آن را مليح، ولى تفسير مشهور را وضح تلقى كرده است (639). سرّ ملاحت تفسير ابن عباس اين است كه جمله (للذين يكتبون الكتاب…) راجع به بيان همان اميّون است، نه گروه ديگر، ولى طبق تفسير مشهور جمله مزبور استيناف بوده، در صدد بيان فرقه ديگر است.(640)

آنچه باعث زوال طماءنينه نسبت به اين وجه است، گذشته از عدم احراز سند، استلزام گسيختگى سياق متن آيات است ؛ زيرا همه اين بخش از آيات ناظر به قوم يهود است كه اهل كتاب بوده و به اصل نبوّت عام از يك سو و به رسالت خاص حضرت موساى كليم عليه السلام از سوى ديگر معتقد بودند؛ هرچند برخى از آنان امّى، يعنى ناخوانا بودند. بنابراين، حمل واژه اميون بر گروه غيرمعتقد به اصل وحى و نبوت نارواست ؛ چنان كه فخر رازى نيز به آن اشارت كرده است.(641)

4. وزان (مّيون لايعلمون )، در آيه مورد بحث وزان (مثل الّذين حمّلوا التورية ثمّ لم يحملوها)(642) است. هرچند اين وجه مباين با معانى گذشته براى واژه امّيّون نيست، ليكن تطبيق (مّيون لايعلمون ) بر (حمّلوا… لم يحملوا) جنبه عملى ر اكنار جنبه نظرى به همراه دارد؛ زيرا اساس اين وجه مقصود از اميّون تها جاهلان به مضامين كتاب آسمانى نيست، بلكه فاسقان عملى آنان نيز مشمول اين تعبير خواهند بود.

5. مطلوب از امّيون در خصوص آيه كسانى هستند كه نسبت به معارف تورات ناآگاه بودند و هيچ درسى در اين زمينه نخوانده و به هيچ مكتبى در اين باره مراجعه نكرده و از هيچ محضرى در اين رشته چرا فرا نگرفته بودند؛ هرچند ممكن است مطالب ديگرى را آموخته و مسائل جدى از دين پژوهى را اندوخته باشند. منشاء اين احتمال اين است كه اين گروه نيز در ملاك شريك درس نخواندگان متعارفند؛ زيرا گرچه از علوم تجربى و حسّى مثلاً چيزى فرا گرفتند، ولى از علوم عقلى و تجريدى، و دانش هاى وحيانى و الهى محرومند و هرگونه اطلاعى براى آنها درباره معارف غيبى تازگى دارد و بايد آن را از ديگران بپذيرند و تقليد كنند؛ گرچه در برخى از رشته هاى دانش بشرى محقّق و صاحب نظرند.

عامل رسوب وصف مّيّت

امّيون گاهى بر همان سذاجت امّى بودن مى مانند و زمانى چيزهايى را مى شنوند و به آن دل مى سپارند كه نه تنها سبب كمال آنان به زوال اميّت نمى شود، بلكه مايه رسوب اين وصف جامد و تراكم اين صفت راكد مى گردد و آن افسانه افسون گران و خرافه جعّالان است كه از آن در آيه مورد بحث به (اءمانىّ) ياد شده است. پيدايش چنين وصف نازل و سخيفى سبب مى شود كه جهل بسيط امّيون به جهت مركب مبدّف گردد و تركيب نادانى با بددانى مايه رسوب جهل شود كه هرگز با هيچ ارشاد و تعليمى زايل نخواهد شد. بنابراين، استثناى مزبور نه تنه اچيزى را از مستثنى منه خارج نمى كند تا استثناى متصل باشد، بلكه دلالت بر اثبات چيز يندارد، هر چند از مستثنى منه بيگانه باشد، تا استثناى منقطع باشد؛ چون در استثناى منقطع، يك امر وجودى در كنار حرف استثنا قرار مى گيرد و از آن جهت كه از سنخ مسصتثنى منه نيست آن را منقطع مى نامند، ليكن در مقام بحث آنچه در تلو حرف استثنا قرار گرفت، امرى است عدمى، نه وجودى و كاملاً از سنخ همان امر عدمى است كه مستثنى منه واقع شده و پيام چنين استثنايى جز تثبيت مستثنى منه چيز ديگرى نخواهد بود؛ زيرا اءمنيّه از سنخ جهل است، نه علم واز صنف امور عدمى است، نه وجودى ؛ يعنى اگر آيه مزبور اين چنين بود: لايعلمون شيئاً إ لاّ اءمانىّ، باز هم استثنا متصل نبود؛ زيرا بازگشت منيّه كه افسانه مجعول و خرافه مختلق است، به لا شى ء است نه به شى ء.

شاهد ديگر مطلب آن است كه درباره همين امّيون، چنين اضافه شده (و إ ن هم إ لاّ يظنّون )؛ زيرا منظور از ظنّ، در اين جا يا خصوص ششك است، نظير:…و إ نّ الّذين ئورثوا الكتاب من بعدهم لفى شك منه مريب )(643)، يا حكم شك را دارد، زيرا ظنّ مفيد چيزى نيست و هرگز نمى توان در معارف اعتقادى به آن بسنده كرد؛ يعنى هرچند معناى ظن غير معنايشك است، ولى در اين گونه از موارد حكم شك را دارد: و إ نّ الطّنّ لاينغى من الحقّ شيئاً(644). بنابراين، امّيون نه انديشه عملى دارند، زيرا شك يا آنچه در حكم شك است علم محسوب نمى شود و نه انگيزه مقبول ؛ زيرا افسانه و خرافه جزو آرزوهاى خام است و نه رجا و اميدپخته ؛ از اين رو از چنين استثنايى جز تاءكيد مستثنى منه كه همان اميّت و عدم آگاهى است چيزى استفاده نمى شود و شايد از اين كه از ظنّ اينان به فعل مضارع كه بر تدريج دلالت دارد، تعبير شد، بتوان پيامداهى تلخ امّى بودن را كه همان ظنّ متدرّج، يعنى شك مستمرّ بى اثر است استظهار كرد؛ ينى اين گروه بر اثر تراكم مّيت و هبوط آنان در جهل علمى و جهالت عملى مرتّباً در شك مى تپند؛ نظير آنچه در آيه (بل هم فى شكّ يلعبون )(645) مطرح است و اگر احياناً اين گروه خود را قاطع بدانند و نسبت به باورهاى نژادى خود يقين داشته باشند، چنين قطعى يقين روان شناختى است، نه منطقى و معرفت شناسى ؛ يعنى اين فرقه از منظر روانى قاطعند و از منظر منطقى شاكّ.

جمع بين آن قطع و اين شك به دو جهت ميسّر است ؛ زيرا از يك جهت، قطع منطقى با شك منطقى جمع نمى شود، ولى قطع روانى با شك منقى منافاتى ندارد و از جهت ديگر، قطع روانى اينان بالعفعل است و شك منطقى اينها بالقوة و با اندك شبهه علمى و ايقاظ منطقى به فعليت مى رسد و شكوفا مى گردد و جلو بالندگى آن قطع روانى را مى گيرد؛ البته نسبت به انسان منصف و متحرّى و دين پژوه.. اما كسى كه خود در رهن امنيّه است و در گما ن و شك مى تند و دل او براى خرافه مجعول مى تپد و دائماً سرگرم نسج موادّ خام آرزوهاى نپخته است و كاملاً درصدد توليد چنين منسوج عنكبوتى و تحميل آن بر ديگران بوده و مظهر شيطان است، در تدليس و تلبيس ابليسانه و در بخش (ولمنّينّهم )(646)، جزو پياده نظام اوست، هرگز تعليم معلّمان و وعظ واعظان و ارشاد مرشدان ناصح در او اثر نمى كند.

پندارگرايى بنى اسرائيل 

جمله (إ ن هم إ لاّ يظنّون ) كنايه از اين است كه عوام اين قوم، در اعتقادات خود بر ظنّ و گمان تكيه مى كنند و بى ترديد مظنّه و گمان مشكل اعتقادى و فكرى انسان را حل نمى كند و نمى توان بر آن اعتماد كرد، زيرا اين جمله، به منزله صغرايى است براى كبراى (إ ن الظّن لايغنى من الحق شيئاً)(647) و نتيجه اين قياس اقترانى نزديك به شكل اول اين است كه سرمايه اى كه عوام بنى اسرائيل برگزيده اند، مشتى از امانّى و آرزوهاست كه مشكل علمى يا عملى آنان را برطرف نمى كند و آنان را به مقصد نمى رساند.

واى بر تحريفگران !

فعل كتابت، با دست انجام مى گيرد و اين نكته از جمله (يكتبون ) فهميده مى شود. پس تعبير (باءيديهم ) صرفاً براى تاكيد اسناد فعل نوشتن به عالمان بنى اسرائيل و از قبيل كتبته بيمينى تاءكيدى است براى دفع توّهم مجاز.(648) آنها حقيقتاً با دستان نحس خود، مطالبى را در كتاب تورات مى نوشتند و سپس آن را به خدا نسبت مى دادند.

تكرار سه باره كلمه (ويل ) در يك آيه، دليل بر اين است كه تحريف از معاصى بسيار بزرگ و نابخشودنى است ؛ اين گونه تهديدى كه درباره عالمان تحريف گر وارد شده، در كمتر آيه اى مشاهده مى شود؛ در بعضى موارد خداى سبحان، معصيت بزرگى را ذكر كرده، در پايان آيه، وعيد به دوزخ و مانند آن مى دهد، ليكن در برخى موارد كه معصيت، بسيار مهم است، مانند معصيتى كه اصل دين را به خطر مى افكند، نظير محل بحث، سخن را با ذكر عذاب آغاز مى كند و با آهنگ كوبنده اى مى فرمايد: پس ‍ واى بر آنها كه نوشته اى با دست خود مى نويسند… پس واى بر آنها از آنچه با دست خود نوشتند، و واى بر آنان….

متاع قليل دنيا 

جمله (ليشتروابه…) دليل بر اين است كه آنان از عمل تحريف و افتراى به دين، هدفى جز فروش دين وبه دست آوردن متاع دنيا نداشته و ندارند؛ چنان كه مقصود از (ثمناً قليلاً) اين نيست كه متاع اندكى به عنوان ثمن اين كالا يا مزد اين كار به دست مى آورند، بلكه كنايه از آن است كه اساساً متاع دنيا اندك است ؛ پس اگر همه دنيا را هم در برابر دين فروشى بگيرند، باز هم كم است ؛ بر همين اساس و به جهت خسارت بار بودن اين تجارت است كه در ادامه آيه مى فرمايد: پس واى بر آنان از آنچه در اين معامله، كسب كرده اند؛ يعنى عذاب بسيار سختى در انتظار منحرفان محرّف و مفتريان دين فروش است.

لطايف و اشارات

1. تقليد محقّقانه 

رجوع جاهل به عالم و كارشناس دينى در مسائل دين، براساس اصل عقلايى رجوع به اهل خبره است و قرآن كريم نيز آن را تاءييد مى كند: (فسئلوا اءهل الذّكر إ ن كنتم لا تعلمون )(649)، ليكن بايد آن عالم خبره از اعتبار و وثاقت لازم برخوردار باشد. در غير اين صورت، بر رجوع كنندگان و مقلّدان است كه تحقيق و تبيين لازم را اعمال كنند: (إ ن جاءكم فاسق بنباء فتبيّنوا)(650) تا عالمان سوء، اءمانىّ و امور جعلى و خلاف واقع را بر آنان تحميل نكنند؛ آن گونه كه عالمان اهل كتاب در حقّ بى سوادان و مقلدان يهود و ترسا، روا مى داشتند و جعليّات و خرافاتى را به نام دين به آنان القا مى كردند؛ مانند اين كه ما احبا و دوستان خدايم و عذاب نمى شويم : (نحن اءبناء اللّه و اءحبّاؤ ه )(651) و اگر هم معذّب شويم چند روزى طول نمى كشد. در حالى كه هيچ عهدى در اين مورد از خدا نگرفتند: (لن تمسّنا النّار إ لاّ اءيّاماً معدودة قل اءتّخذتم عنداللّه عهداً فلن يخلف اللّه عهد(652)، يا اين كه مى گفتند: بهشت تنها از آن اهل كتاب است و ديگران از آن سهمى ندارند؛ لن يدخل الجنة إ لاّ من كان هوداً اءو نصارى (653).

قرآن كريم از اين گونه خيالات واهى، به اءمانىّ تعبير مى كند و مى فرمايد: با صرف آرزوها كارى از پيش نمى رود. آنچه سبب نجات است عمل صالح است ؛ ليس باءمانيّكم و لا اءمانىّ اءهل الكتاب من يعمل سوءًا يجز به (654) و در آيه مورد بحث نيز به همه مقلّدان و هواداران مكاتب فكرى تذكّر مى دهد كه وهم و گمان را اساس حركت مكتبى خويش قرار ندهيد و در آنچه علماى غيرامين بر شما تحميل مى كنند، تحقيق كنيد و بدانيد آنچه آنه ادر برخورد با شما ادعا مى كنند، جز شمتى آرزوها و خيال هاى بى پايه، چيز ديگرى نيست. بكوشيد در تقليد خود محقق و اهل رهان باشيد تا بتوانيد بين خود و خداى خود حجت اقامه كنيد و هرگز در تقليد مقلّد نباشيد، زيرا جهل بايد به علم ختم شود، نه به جهت ديگر و هرگز تراكم جهل ار لزوم استناد جهل به تحقيق و انتهاى آن به علم را نخواهد كرد.

خداوند هم تابعان و مقلّدانى را كه كوركورانه تبعيت مى كنند، مذمّت مى كند و مى فرمايد: آنها كسانى هستند كه چون بدون تحقيق حركت مى كنند، هر شيطان متمرّد و سركشى مى توان زمام آنها را به دست گيرد: (ومن النّاس من يجادل فى اللّه بغير علم و يتّبع كلّ شيطانٍ مريد)(655) و هم متبوعان و كسانى را كه بدون علم و هدايت، ديگران را به تبعيت از خويش فرا مى خوانند خاسر دنيا و آخرت معرفى مى كند و مى فرمايد: انسان از دو راه مى تواند محقّق شود: يا اين كه خود، اهل پژوهش و برهان باشد و از اين طريق، حقيقت برايش روشن شود، يا اين كه به كتاب آسمانى رجوع كند؛ يعنى يا برهان عقلى يا دليل معتبر نقلى. اما متبوعان ناآگاه ؛ نه از برهان عقلى بهره اى دارند و نه از وحى آسمانى : (و من النّاس من يجادل فى اللّه بغير علم و لاهدى و لاكتابٍ منير # ثانى عطفه ليضلّ عن سبيل اللّه فى الدّنيا خزى و نذيقه يوم القيمة عذاب الحريق )(656). در چنين حالى است كه خردمند نيست سر به زير انداخته و جايى را نمى بيند و سرگرم ضلال ديگران است.

2. سنگينى گناه تحريف و افترا به دين 

در تبيين علل تمرّد و عوامل طغواى يهودان و اسباب دين گريزى آنان به چهار چيز اشاره شده كه قرآن كريم در اين بخش از آيات آنها را مطرح كرده است :

آنچه در بين اين امور چهارگانه از اهميّت ويژه برخوردار و نسبت به عوامل ديگر امّ الفساد است، همانا تحريف عالمانه دين شناسان بى دين است ؛ از اين ر قرآن كريم نام و صفت اين گروه را در صدر جريان اخرى قرار داد و ابتدا سيره سيّئه آنان را ذكر كرده، آنگاه به ذكر گروه هاى سه گانه ديگر پرداخته و در ساقه همين جريان دوباره به تبيين اين گروه، ليكن از منظر كيفر و عقاب الهى همّت گماشته كه اين گروه دين شناس و محقّق به دستور تحريف و تسبيب آن اكتفا نكردند، بلكه خودشان به طور مباشرت با دستان نحس خويش تورات الهى را تحريف كردند؛ يعنى كتاب رايج و رسمى آنان كه براى امّيون و ديگران طرح مى شود نه به نحو مباشرت كلات و نه به دستور خداوند تنظيم شده و نه به دستور دين پژوهان بى دين، بلكه به دست خود همين دين شناسان ناباور دينى تدوين شده است. البته دسايس ‍ سياسى، تهديد و تحديد و تحبيب و تخويف و ترغيب به مال و جاه و مقام و مانند آن بى تاءثير نبوده و نيست.

چون گناه اين گروه از مهم ترين معاصى است و در فرهنگ وحى چنين معصيتى از سنگين ترين ستم ها محسوب مى شود: فمن اءظلم ممّن افترى على اللّه كذباً ليضلّ النّاس بغير علم (657)؛ از اين رو خداوند در پايان همين جريان به بيان كيفر تلخ اين فرقه ضالّ مضلّ عنايت كرده و با تكرار سه بار كلمه رعب آور ويل سنگينى عقوبت اينها را ذكر كرده است ؛ هر چند اين تثليث و سه بار ذكر كردن كلمه ويل زمينه برداشت سه معصيت و سه عقاب در قبال آن سه معصيت را فراهم كرد: يكى اصل تحريف و تبديل و ديگرى اسناد محرّف و مجعول به خدا و سومى دريافت رشوه، اعمّ از مال، جاه، رياست و مانند آن، ليكن مى توان چنين گفت : صدر آيه به طور متن، اجمال و ذكر جامع، به استحقاق محرّفان نسبت به اصل ويل بيان شد و ذيل آيه به طور شرح، تفصيل اصر تحريف از جريان بازاريابى و دريافت بها كالا يا گرفتن مزد در برابر كار تنظيم شد؛ يعنى اين دو گروه دو گناه مهمّ انجام دادند: يكى اصل تحريف و ديگرى دريافت عوض، و در قبال هر كدام از اين دو عصيان، كلمه ويل ذكر شد. البته مفاد (يكسبون ) اعم از ثمن و اجرت است ؛ چون همه معاصى ديگر را دربردارد.

تذكّر الف. چنان كه در مباحث تفسيرى گذشت، آيه دوم با كلمه تهديدى (ويل ) شروع شده و سه بار اين كلمه رعب آور را تكرار مى كند. جمع اين خصوصيات دليل بر سنگينى گناه تحريف وافتراى به دين است. خداوند سبحان در برخى آيات ديگر نيز بزرگى شناعت آن را گوشزد مى كند و چنين مى فرمايد: بر خدا افترا نبنديد كه شما را مستاءصل مى كند؛ يعنى اصل شما را نابود مى كند و عذابى بر شما مى فرستد كه پوست شما را مى كند: لاتتفتروا على اللّه كذباً فيسحتكم بعذاب (658). إ سحات كه در جمله (فيسحتكم بعذاب ) آمده، در اصل به معناى كندن پوست محافظ درخت است ؛ پوست كندنى كه سبب برهنه شدن درخت از قشر رويى و در نهايت باعث پوسيده شدن خود درخت از ريشه مى شود؛ يعنى بعضى از گناهان بنيان انسان را مى پوساند و او را از بين مى برد؛ زيرا هر گناهى اثرى خاص دارد: اللّهم اغفرلى الذنوب التى تحبس الدعاء… تنزل النقم… تغيّر النعم…(659) و گناه افترا بر خدا همانند گناه رشوه و حرام خوارى بنيان مفتريان را برمى افكند.

ب. برخى از مفسران چنين آورده اند كه دوزخيان چهار كلمه به پارسى گويند:

واى از نام، واى از ننگ، واى از نياز، واى از آز! واى از نام يعنى واى بر من كه در دنيا نام طلب كردم، واى از ننگ كه مى گفتم : نارٌ ولاعارٌ، واى ا زنياز، يعنى درويشى كه سر همه بلاست، واى از آز يعنى حرص كه قاعده همه شهوات است.(660)

3. اصناف محروم از ايمان 

همان طور كه ثبوت وصف كمالى مانند ايمان مى تواند داراى علل متعدد و انگيزه هاى گونه گون باشد و اجتماع بعضى از آنها با بعض ديگر ممكن است، سلب همان صفت كمالى نيز مى تواند داراى اسباب متنوّع و دواعى متفاوت باشد و اجتماع بعضى از آنها با بعض ديگر ميسور است. آنچه در زوال ايمان و سلب اين صفت كمالى از قوم يهود مطرح شده با انگيزه ها و عوامل متعددى ارائه شده كه چهار صنف آن كاملاً مشهود است و اجتماع همه آنها يا بعض معيّن آن با بعض ديگر غيرممكن است :

گروه اوّل كه از فيض ايمان محروم شدند، هيچ معضل علمى و مشكل انديشه اى نداشتند؛ زيرا كلام خدا را هم شنيدند و هم محتواى آن را ادراك و هم آگاهانه به تحريف آن مبادرت كردند. اين گروه ضال و مضلّ بوده و هسنتد، و از همه بدترند. با انحراف اينان، از ديگران نمى توان توقع ايمان داشت.

گروه دوم منافقانى هستند كه بر اثر وهن اراده يا قوّت دسيسه سعى در دو چهره بودن دارند تا از اين تذبذب و دوگانگى از سود دو طرف برخوردار و از زيان آنان در امان باشند؛ هر چند از لحاظ دل به كافران نزديكند.

گروه سوم مجادلان پرخاشگرند كه كتمان اسرار مكتب خويش را ضرورى دانسته و نسبت به افشاى آن هرچند لازم باشد، حساسيّت قومى و تعصّب نژادى دارند.

گروه چهارم امّيون مكتب نرفته و محضر نديده اند كه مهم ترين معضل اينان فقد انديشه علمى است و همين جهل علمى اينان ابزارى براى ركوب مبتلايان به جهات عملى، يعنى جاه خواهان و رياست پژوهان مى شود و همانند شيطان آنان را حتناك مى كنند و از آنها سوراى مى گيرند: لا حتنكّن ذريّته إ لاّ قليلاً(661).

اجتماع تحريف با جدال و پرخاشگرى ممكن است ؛ چنان كه اجتماع امّى بودن يا منافق شدن ممحتمل است. آنچه كه در اين بخش مطرح شد ناظر به جريان غالب اجتماعى است، نه مساءله رياضى يا كلامى و حكمى كه در مدار حصر عقلى تدوين شده ابشد؛ از اين رو ممكن است گروه ديگرى غير از فرقه هاى چهارگانه مزبور باشند كه با انگيزه ويژه اى از ايمان به قرآن كريم محروم گردند.

نكته مهمّى كه از ارزيابى تعصّب خام و حميّت سخت برمى آيد، اين است كه اگر همه آنان اهل درس و كتابت بودند و هيچ امّى در بين آنان نبود، همگى به تحريف روى مى آوردند و براى محروم نگه داشتن غيريهود از اسرار تورات آن را هماره از مسير اصلى خود منحرف مى كردند، چنان كه اگر همگى امّى بودند و هيچ عالمى در بين آنان پيدا نمى شد، همه آنها به رسوب مانىّ و تعصّب قومى و حميّت نژادى مبتلا مى شدند و جز يهوديت و تورات را كه آن را جزو هويّت خويش تلقى مى كردند و جريان وحى و نبوّت را يك امر قومى پنداشتند، چيز ديگرى را نمى پذيرفتند. چنين قوم هابطى چنان ادعاى صاعدى را در سر مى پروراند كه ما از همه اقوام و ملل برتريم. اين بلندپروازى نيز از همان جاهليت جهلاء ناشى شده است.

بحث روايى 

1. تقليد ممدوح و مذموم 

عن العسكرى عليه السلام فى قوله تعالى (وإ ن هم إ لا يظنّون ): ما يقلّدونه من رؤ سائهم مع اءنه محرم عليهم تقليدهم. قال عليه السلام : قال رجل للصادق عليه السلام : فإ ذا كان هؤ لاء العوام من اليهود لايعرفون الكتاب إ لاّ بمايسمعونه من علمائهم لاسبيل لهم إ لى غيره فكيف ذمّهم بتقليدهم والقبول من علمائهم و هل عوامّ اليهود إ لا كعوامنا يقلّدون علمائهم فإ ن لم يجز لا ولئك القبول من علمائهم لم يجز لهؤ لاء القبول من علمائهم.

فقال عليه السلام : بين عوامنّا و علمائنا و بين عوام اليهود و علمائهم فرق من جهة و تسوية من جهة اءمّا من حيث ستووا فإ نّ اللّه قد ذمّ عوامّنا بتقليدهم عمائهم كما قد ذمّ عوامهم و اءمّا من حيث افترقوا فلا، قال بيّن لى ذلك يابن رسول اللّه قال : إ ن عوام اليهود كانوا قد عرفوا علمائهم بالكذب الصّريح و باءكل الحرام و الرّشا و بتغيير الا حكام عن واجبها بالشفاعات والعنايات والمصانعات (662) و عرفوهم بالتعصّب الشديد الذى يفارقون به اءديانهم و إ نّهم إ ذا تعصّبوا اءزالوا حقوق من تعصّبوا عليه و اءعطوا مالايستحقه من تعصّبوا له من اءموال غيرهم و ظلموهم من اءجلهم و عرفوهم يقارفون المحرّمات و اضطروا بمعارف قلوبهم إ لى أ ن من فعل ما يفعلونه فهو فاسق لايجوز اءن يصدق على اللّه و لا على الوسائط بين الخلق و بين اللّه فلذلك ذمّهم لما قلّدوا من قد عرفوا و من قد علموا اءنّه لايجوز قبول خبره ولا تصديقه فى حكايته ولا العمل بما يؤ ديه إ ليهم عمّن لم يشاهدوه و وجب عليهم النّظر باءنفسهم فى امر رسول اللّه إ ذ كانت دلائله اءوضح من يخفى و اءشهر من ان لايظهر لهم و كذلك عوام امّتنا إ ذا عرفوا من فقائهم الفسق الظاهر العصبيّة الشديدة والتكالب (663) على حطام الدنيا و حرامها و إ هلاك من يتعصّبون عليه و إ ن كان لا صلاح اءمره مستحقاً وبالترفّق بالبرّ والا حسان على من تعصّبوا له و إ ن كان للا ذلال والا هانة مستحقاً فمن قلّد من عوامنا مثل هؤ لاء الفقها ء فهم مثل اليهود الذين ذمّهم اللّه بالتقليد لفسقة فقهائهم فاءمّا من كان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظاً لدينه مخالفاً على هواه مطيعاً لا مر مولاه فللعوام اءن يقلّدوه و ذلك لايكون إ لا بعض فقهاء الشيعة لاجميعهم فإ ن من يركب من القبائح والفواحش مراكب فسقة فقهاء العامة فلاتقبلوا منهم عنّا شيئاً ولاكرامة لهم (664).

اشاره الف. با اغماض ازسند و عدم تعرض رجال آن، چون حق و معارف حقيقى نزد خداست و از آن مقام منيع نازل مى شود: (الحق من ربّك )(665) و چيزى كه از نزد خداى عليم حكيم منزه از هر نقص و عيب و مبرّاى از هرگونه سهو، نسيان، عصيان و جهل است، كامل و تامّ است ؛ از اين رو آنچه به عنوان اسلام و محور عنصرى دين از طرف خداوند نازل شود بدون اختلاف و تخلّف خواهد بود: لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اتخلافاً كثيراً(666). مفاد اين آيه نه تنها نزاهت صدر و ساقه قرآن از اختلاف با يكديگراست، بلكه د ونزاهت ديگر را تفهيم مى كند: يكى نزاهت سراسر تورات از اختلاف با هم ونزاهت سراسر انجيل از تضارب با هم و… و ديگرى برائت و نزاهت همه كتاب هاى آسمانى و سلامت همه آنچه از طرف خداى سبحان بر انبياء فرود آمد، از معارفى كه بر آدم عليه السلام نازل شد تا حقايقى كه بر خاتم صلى الله عليه و آله فرود آمد، از اختلافاهوى با هم و از تضارب جوهرى با يكديگر؛ زيرا برهانى كه از آيه مزبور استنباط مى شود، تضمين كننده همه اين مطالب است. البته آنچه از آيه مزبور استنباط مى شود، تضمين كننده همه اين مطالب است. البته آنچه مربوط به منهاج و شريعت گذرا مطرح است، چون روح نسخ و تخصيص از زمانى باز مى گردد و زمان هر كدام برابر با مصالح محدود مشخص است نمى تواند ناقض اين مطلب محورى باشد.

ب. حرمت تقليد در مسائل اصلى و اعتقادى، و جواز آن (همراه با وجوب تخييرى آن در صورت فقد اجتهاد و عدم امكان احتياط و با وجوب تعينى آن در صورت عدم اجتهاد و عدم امكان احتياط) در خصوص مسائل فرعى و نيز لزوم واجد بودن مرجع تقليد نسبت به نصاب علمى، يعنى اجتهاد، و نصاب عملى، يعنى ملكه عدالت، همه اين مطالب از خطوط اصيل اسلام است و در اين عنصر محورى هماره پيامبر لاحق سخن رسول سابق را تصديق مى كرده و هرگز آن را نسخ نمى كرده است ؛ از اين رو از نظر خداوند سبحان تقليد در بين مسلمانان با تقليد در بين يهودان و ترسايان فرق جوهرى ندارد و هرگز خداوند متعال، تقليد در اصول را براى قومى تلحيل و براى گروهى ديگر تحريم نفرموده و همچنين خداى سبحان تقليد از عالم فاسق را براى كسى تجويز و براى ديگرى منع نكرده است ؛ براين اساس، اگر شرايط تقليد و اوصاف مرجع آن و اوضاع رجوع كننده مشترك و مساوى باشد، حكم آن در همه كتاب هاى آسمانى يكى است و آنچه مايه نكوهش ‍ تقليد امّيون شده، همان است كه در متن حديث مزبور مبسوطاً بيان شده و نيازى به توضيح زايد ندارد.

ج. مرجع تقليدى كه غير متخصصان در رشته دين پژوهى، خواه امّيون و خواه غير آنان به وى رجوع مى كنند، گذشته از تخصّص در فنّ شريف دين شناسى و صرف نظر از تعهد در دين دارى به انجام واجب و ترك حرام و با فرض پرهيز از هوا و پروا از هوس، بايد از تدبير ويژه اى برخوردار باشد كه چنان تدبيرى بهره هر عالم دينى نمى شود و آن تدبير همانا صيانت نفس ‍ از نفوذپذيرى از سائسان ماهر و اطرافيان قاهر و رابطان ماكر و بالاخره بيگانگان داخل حوزه مرجعيت است و اين فيض عظيم بدون فوز به ورود در حصن توحيد كه دژبان آن ذات اقدس خداوندى است كه فرمود: كلمة لا إ له إ لاّ اللّه حصنى، فمن دخل حصنى اءمن من عذابى (667)، ميسور نخواهد بود وگرنه نفوذ تدريجى و دراز مدت عوامل نيرنگ هماره رصد مى كند تا معاذاللّه راهى به حريم فتوا پيدا كند و در آن حال حرامى را حلال و حلالى را حرام اعلام دارد. تشخيص عشوه سياسى و تمييز رشوه مقامى از مو باريك تر و پايدارى آن بر فرض تحقيق از ايستادن بر لبه تيز شمشير برّان دشوارتر است.

2. مصداق تحريف و توضيح فقرات

عن العسكرى عليه السلام فى قوله تعالى : فويل للّذين يكتبون الكتاب باءيديهم ثم يقولون هذا من عنداللّه ليشتروا به ثمناً قليلاً) قال اللّه عز و جل لقوم من هؤ لاء اليهود كتبوا صفة زعموا اءنّها صفة النّبيّصلى الله عليه و آله و هو خلاف صفته، قالوا للمستضعفين هذه صفة النّبيّ المبعوث في آخر الزمان إ نه طويف عظيم البدن والبطن اءصهب (668)الشعر و محمّد خلافه و هو يجيى ء بعد هذا الزمان خمسمانة سنة و إ نّما اءرادوا بذلك لتبقى لهم على ضعفائهم رياستهم و تدوم لهم منهم إ صاباتهم ويكفّوا اءنفسهم مؤ نة خدمة محمّدصلى الله عليه و آله و خدمة على عليه السلام و اءهل خاصّته، فقال اللّه عز و جل : (فويل لهم ممّا كتبت اءيديهم ) من هذه الصفات المحرفات المخالفات لصفة محمّدصلى الله عليه و آله و على عليه السلام الشدة لهم من العذاب فى اءشقّ بقاع جهنّم (و ويل لهم ) الشدة من العذاب ثانيةً مضافةً إ لى الولى ممّا يكسبونه من الا موال التى ياءخذونها إ ذا اءثبتوا عوامّهم على الكفر بمحمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله و الجحد لوصية اءخيه على ولى اللّه (669).

عن ابى جعفر الباقرعليه السلام : كتابتهم باءيديهم : اءنهم عمدوا إ لى التوراة و حرفوا صفة النبى صلى الله عليه و آله ليرفعوا الشك بذلك للمستضعفين من اليهود(670).

عن ابن عباس : ويل، صديد فى اءصل جهنّم و فى لفظ ويل وادٍ فى جهنّم يسيل فيه صديد (671).

فى تفسير على بن إ براهيم فى رواية اءبى الجارود: اءمّا الويل فبلغنا واللّه اءعلم اءنّها بئر فى جهنّم (672).

قال المنذر لا ميرالمؤ منين : ما الويح و ما الويل ؟ فقال : هما بابان، فالويح باب الرحمة و الويل باب العذاب (673).

عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله :… الويل وادٍ فى الجهنّم (674).

اشاره الف. با اغماض از سند، آنچه در اين احاديث ذكر شده هيچ تعارضى با مصاديق ديگر تحريف ندارد؛ زيرا همه آنچه در اين زمينه وارد شده از سنخ مثبتات است و هيچ گونه حصرى از آنها استفاده نمى شود تا باعث تعارض با يكديگر گردد.

ب. آنچه درباره كلمه ويل وارد شده در لغت رايج عرب معهود نبود؛ زيرا اين كلمه براى تحسّر و توجّع در حال اندوهناكى گفته مى شد و قبول چنين معناى غيرمعهودى در گرو وثاقت نقل است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *