آرزویی که در دل مادر شهید ماند

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / آرزویی که در دل مادر شهید ماند

وقتی خواست برود، آمد پیشم و گفت: «سیدننه! دوست دارم لباسم را تو برایم بپوشی.» چون لباس برادرش حسین را برایش پوشیدم او هم دلش می‌خواست لباس او را هم من برایش بپوشم.» در جوابش گفتم: «نه! نمی‌پوشم.»

پای صحبت‎های خانواده‎های شهدا که می‌نشینی خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که از کودکی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
6738_orig
دوست دارم لباسم را تو برایم بپوشی
سیده‌ رقیه اسماعیلی، مادر شهید حسن فرجی می‌گوید: تنها خاطره‌ای که از پسرم حسن در ذهنم همیشه تداعی می‌شود و یا بهتر بگویم هنوز در دلم مانده است که چرا خواسته‌اش را برآورده نکردم، پوشیدن لباس رزم بر تنش بود.
وقتی خواست برود، آمد پیشم و گفت: «سیدننه! دوست دارم لباسم را تو برایم بپوشی.» چون لباس برادرش حسین را برایش پوشیدم او هم دلش می‌خواست لباس او را هم من برایش بپوشم.» در جوابش گفتم: «نه! نمی‌پوشم.» دلیلیش را پرسید، گفتم: «چون هنوز برادرت حسین نیامده، تو کجا می‌خواهی بروی؟» دیدم چشم‌هایش پر از اشک شد و بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن؛ به من گفت: «تو اصلاً مرا دوست نداری!» در جوابش گفتم: «مگر تو به فکر من هستی؟» شهید حسن اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «من فکر تو را هم کرده‌ام، اول تو را به خدا و بعد هم به فاطمه زهرا (س) می‌سپارم تا تو را یاری کنند.» مجدداً تقاضایش را تکرار کرد اما باز دست و دلم به کار نمی‌رفت، پیراهن را برایش نپوشیدم اما سربند را به دور گردنش گره زدم و به او گفتم برو به سلامت، الان که پیش خودم فکر می‌کنم می‌بینم شاید اگر پیراهن را مثل برادرش حسین به تنش می‌پوشاندم، او هم مثل حسین برمی‌گشت، این فقط یک حس مادرانه است.
الان که چند سال از شهادت حسن می‌گذرد، به اندازه سرسوزنی از شهادت پسرم ناراحت نیستم، روزی که خبر شهادتش را به من دادند، خدا را شکر کردم و در روز تشییع جنازه‌اش نه خودم گریه کردم و نه به دیگران اجازه دادم که گریه و زاری کنند، چون دوست نداشتم دشمن خوشحال شود. فقط از این ناراحتم که چرا به خواسته پسرم توجهی نکردم و آرزویش که پوشیدن لباس رزم بر تنش بود را عملی نکردم.
 نگذارید خون شهدا پایمال شود
صفرعلی فرجی، پدر شهید حسن فرجی می‌گوید: در سن 18 سالگی وقتی دید انقلاب در خطر است، درس را رها کرد و در سال 64 به منطقه عملیاتی فاو رفت، در مرحله دوم عملیات فاو در سال 31 اردیبهشت 65 به شهادت رسید.
بیشترین سفارشی که شهید حسن به ما داشت این بود که قرآن بخوانید، نماز بخوانید و روزه‌های‌تان را بگیرید، بنده هم به شما که در این راه قدم برمی‌دارید و به همه جوانان سفارش می‌کنم که همیشه پیرو ولایت فقیه باشید، نماز و روزه را هیچ وقت ترک نکنید و هرگز شهدا را فراموش نکنید تا شهدا از شما راضی باشند، حافظ راه و خون شهدا باشید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.
 دوست نداشتم دوستانش شرمنده شوند
هاجر ابراهیم‌زاده، مادر شهید‌ هادی زاهدی می‌گوید: شهید ‌هادی در گردان صاحب‌الزمان (عج) لشکر ویژه 25 کربلا بی‌سیم‌چی بود و در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید؛ پیکر هادی حدود 8 سال در خاک عراق مانده بود. وقتی خبر شهادت هادی را به ما دادند، ماه رمضان سال 74 یا 75 بود، من همان لحظه خدا را شکر کردم و رفتم به مسجد محل و دو رکعت نماز شکر خواندنم، بعد به خانه برگشتم و رفتم روی ایوان نشستم و منتظر ماندم تا جنازه را بیاورند، معمولاً رسم است وقتی فرزند به سفر مکه یا کربلا که می‌رود، پدر و مادر به استقبالش نمی‌روند، من هم بر این اساس منتظر ماندم تا سفر کرده‌ام برگردد و او در آغوش بگیرم. آخرین مرتبه‌ای که خواست به منطقه برود، به من گفت: مادرجان! اگر روزی دیدی دوستانم آمدن و من همراه‌شان نبودم، پیش‌شان نرو و سراغ من را از آنها نگیر، چون دوست ندارم آنها شرمنده و خجالت‌زده بشوند.
این اتفاق هم افتاد بعضی از دوستانش برگشتند اما او با آنها برنگشت، من هم به سفارشش عمل کردم، چون دوست نداشتم دوستانش شرمنده شوند.
عکسم را در کنار عکس امام بگذارید
فرنگیس علیزاده، مادر شهید مختار نوری می‌گوید: نخستین روزی که مختار خواست به جبهه برود، ماه رمضان بود، آن روز که خواست برود وارد اتاق شد و عکس امام را برداشت، خواهرش را صدا زد و گفت: «وقتی که شهید شدم، عکسم را در کنار عکس امام بگذارید.»
علاقه خاصی به امام داشت، بد نیست خاطره‌ای در رابطه با خوابی که دیدم را برای‌تان بگویم، با حس مادرانه‌ای که داشتم از سر شور و احساس یک روز با عصبانیت به مختار گفتم چرا امام خمینی بچه‌هایش را جبهه نمی‌فرستد؟ چرا شما باید بروید؟ مختار از این حرفم خیلی ناراحت شد.
همان شب در عالم خواب دیدم امام خمینی به همراه چند شیخ به منزل یکی از بستگان آمدند، من برای سلام و خوش‌آمدگویی وارد اتاق شدم دیدم همه جواب سلام مرا دادند به‌جز امام، ظاهراً از دستم ناراحت بود، با این حال از من پرسید: «مختار کجاست؟» جواب دادم: «رفت جبهه.»
از این خوابی که دیدم متوجه حرفی که به مختار زدم شدم که نباید اینطور قضاوت می‌کردم و از حرفی که زدم پشیمان شدم؛ اگر من و امثال من جلوی رفتن فرزندان‌شان را می‌گرفتند، چه کسی باید از این انقلاب و ناموس‌مان حفاظت می‌کرد.

منبع : تا شهدا

بازدیدها: 19

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *