سدیر صیرفى یکى از شاگردان امام صادق علیه السلام مى گوید: به محضر امام صادق علیه السلام رفتم و گفتم : ((به خدا خانه نشینى براى شما روا نیست )).
فرمود: چرا اى سدیر!
گفتم : به خاطر یاران و دوستان بسیارى که داراى ، سوگند به خدا اگر امیرمؤمنان على علیه السلام آن همه یار و یاور داشت نمى گذاشت طایفه تیم وعدى (دودمان عمر و ابوبکر) به مقام او طمع کنند و حق او را بگیرند.
فرمود: اى سدیر به نظر تو من چه اندازه یار و یاور دارم ؟
گفتم : صد هزار!، فرمود: صد هزار؟! گفتم : بلکه دویست هزار، فرمود: دویست هزار؟!
گفتم بلکه نصف دنیا، حضرت پس از اندکى سکوت ، به من فرمود: اگر مایل باشى و برایت سخت نباشد همراه من به ((ینبع )) (مزرعه اى در نزدیک مدینه ) برویم .
گفتم : آماده ام .
امام دستور فرمود: الاغ و استرى را زین کردند، من سبقت گرفتم و برالاغ سوار شدم ، تا احترام کرده باشم و آن حضرت سوار بر استر گردد.
فرمود: اگر بخواهى الاغ را در اختیار من بگذار؟
گفتم : استر براى شما مناسبتر و زیباتر است .
فرمود: الاغ براى من راهوارتر است .
من از الاغ پیاده شدم و بر استر سوار شدم و آن حضرت بر الاغ سوار شد و با هم حرکت کردیم تا وقت نماز رسید، فرمود: پیاده شویم تا نماز بخوانیم ، سپس فرمود: اینجا زمین شورزار است و نماز در اینجا روا نیست (و مکروه است ) از آنجا رفتیم و به زمین خاک سرخى رسیدیم ، و آماده نماز شدیم ، در آنجا جوانى بزغاله مى چرایند حضرت به او و بزغاله ها نگریست و به من فرمود: والله یا سدیر لو کان لى شیعه بعدد هذه الجداء ما وسعنى القعود.
((سوگند به خداى سدیر اگر شیعیان من به اندازه تعداد این بزغاله ها بودند، خانه نشینى برایم روا نبود.)) (و قیام مى کردم .)
سپس پیاده شدیم و نماز خواندیم، پس از نماز، کنار بزغاله ها رفتم و شمردم که هفده عدد بودند.
منبع: کتاب داستان دوستان، جلد ۴
بازدیدها: 136