کاروان از شبدیز گذشت. در این هنگام هاتفی غیبی ندا داد:به خدا سوگند نزدتان نیامدم مگر آنکه در سرزمین کربلا، حسین علیه السلام را دیدم که گونههایش خاکآلود و حنجر مطهرش بریده شده بود. در اطراف او جوانانی دیدم که از گلویشان خون میتراوید و چونان چراغهایی در متن ظلمت نور میافشاندند. حسین علیه السلام چراغی نورافشان در دل تاریکیها بود. خدا میداند که دروغ نمیگویم.
امکلثوم پرسید:کیستی؟ پاسخ داد:رهبر جنّیانام که به یاری حسین علیه السلام رفتم، ولی به خاک پایش نرسیدم و دیدم شهید شده است.
تبهکاران اموی با شنیدن این صدا وحشتزده تصمیم به فرار گرفتند و میگفتند: وای بر ما که اهی آتشایم. در این هنگام نیز خبر رسید که نصر خزاعی لشکری آراسته تا به شما حمله کند. آنها از ترس به سمت صومعه راهب رفتند. راهب گفت: صومعه جای کافی ندارد. سرها را در دیر بگذارید و از بیرون محافظت کنید. پذیرفتند و صندوقها در دیر قرار گرفت. راهب زنان اسیر را نیز به درون پذیرفت. صندوق متعلق به سر مبارک را در اتاقی ویژه گذاشت. اتاق روزنهای داشت. همین که شب به میانه رسید ناگهان دید اتاق از نور سرشار شد و لحظهای بعد سقف اتاق دو نیمه شد و تختی نورانی فرود آمد. زنی بر تخت نشسته بود و فریادی برخاست که چشم فرو بندید. بانوانی که در هودجهای نور فرو میآمدند؛ حوّا، صفیه، راجیل، مادر اسماعیل، مادر یوسف، مادر موسی، آسیه، مریم و حرم پیامبر بودند. هر یک سر را میبوسید. نوبت به فاطمه زهرا سلام الله علیها رسید. سر را بوسه زد و بیهوش شد. راهب نیز بیهوش شد. وقتی به هوش آمد کسی نمیدید و تنها صدایی میشنید که میگفت: «سلام بر توای کشته عزیز مادر! سلام بر توای فرزند مظلوم مادر، سلام بر توای عزیز شهید مادر، غم و اندوه در دلت مباد که خداوند اندوه و غم از دلت میزداید (و انتقام میگیرد) فرزندم! چه کسی سرت را از تن جدا کرد. چه کسی تو را کشت و بر تو ستم کرد؟ فرزندم! چه کسی حرم و اهل بیتت را اسیر و فرزندانت را یتیم کرد؟»
راهب وقتی به هوش آمد. صندوق را گشود. سر را غسل داد و با کافور و مشک و زعفران معطر کرد و گریان پرسید:تو کیستی؟ گمان میکنم از کسانی باشی که خدا در تورات و انجیل ستوده است. خداوند تو را فضیلت و تأویل عنایت کرده است، چرا که زنان بزرگ عالم بر تو نوحهگری کردند. میخواهم تو را به نام و نشان بشناسم.
ناگهان لبها حرکت کرد و فرمود: «منم مظلوم، منم مهموم، منم مغموم، منم که به تیغ بیداد کشته شدم. منم که مظلوم جنگ و شقاوت ظالمام. منم که بیجرم غارت شدم. منم که از آب منع شدم و از شهر و دیار خویش رانده شدم.»
راهب اشکریزان و نالان پرسید به خدایت سوگند میدهم خود را بیشتر معرفی کن. سر دیگر بار لب به سخن گشود: «اگر از نشان و نسب من میپرسی، منم فرزند محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم، منم فرزند علی مرتضی علیه السلام، منم فرزند فاطمه زهرا سلام الله علیها، منم فرزند خدیجه کبری سلام الله علیها، منم فرزند کسی که چنگ زدن به دین و محبت او مانند چنگ زدن به حلقه استوار و جداییناپذیر است. منم شهید کربلا، منم کشته کربلا، منم مظلوم کربلا، منم عطشان، منم تشنه و غریب و تنهای کربلا، منم به تاراج رفته کربلا، منم آن کسی که کافران در کربلایم بییاور گذاشتند.»
راهب با شنیدن این گفتهها، شهادتین گفت و همراه با او هفتاد تن دیگر به محضر امام سجاد علیه السلام رسیدند و زنّارها گسستند و مسلمان شدند و قافله از آنجا بار سفر بربست و به سمت شام حرکت کرد.
کاروان اسیران کمکم به دمشق نزدیک میشد. نوشتهاند در نزدیکی دمشق، هاتفی ندا در داد:ای مردم! سر فرزند دختر پیامبر و وصی او بر نیزه میچرخد؛ و مردم بیآنکه اندوهگین و نالان باشند از هر منظر و تماشاگاه نظاره میکنند. نابینایان به تماشای تو سرگرماند و گوشها از شنیدن مصیبت تو کر. هیچ باغی نیست مگر آنکه آرزومند تربت و همسایگی خوابگاه تو را دارد. خانواده پیامبر را از آبی منع کردند که دیگر روز گرگان بیابان سر در آن فرو برده بودند. زخم بر چشمهای زیبایی زدند که سُرمه زده بود و دستی را قطع کردند که مردم مهربانانه آن را میفشردند.
این شعر با اندکی تغییر از دعبل خزاعی نقل شده است.
روز اول ماه صفر سال ۶۱ هجری، کاروان اسیران، همراه سر مبارک امام حسین علیه السلام و دیگر شهدا در محاصره سربازان و فرماندهان به شهر دمشق رسید. کاروان را سه ساعت کنار دروازه نگاه داشتند تا شهر را کاملا بیارایند. دمشق پایتخت استبداد و بیداد در صبحگاه اول ماه صفر منتطر ورود کاروانی است که ۷۵۰ کیلومتر راه را با شتر و استر، با حادثههای تلخ، در محاصره نیزه و شمشیر پا به پای سرهای پاک شهیدان طی کرده است.
شایان ذکر است چهلمین منزل، شام، شهر دمشق و کاخ یزید است. دمشق، همچون همه شهرهای آباد و پر رونق، هماره مورد هجوم بوده است. اسرا را از بابالساعات وارد دمشق کردند. درخواست امکلثوم از شمر این بود که از دری وارد شوند که جمعیت کمتر باشد، اما شمر برخلاف آن عمل کرد. شمر دستور داد سرها را میان کجاوهها بر نیزهها کنند. نوشتهاند بابالساعات دورترین فاصله را تا دارالاماره یزید داشت. اسرا را از این ورودگاه به سمت مسجد جامع که بازداشتگاه اسیران بود، حرکت دادند. هنگام رسیدن قافله به دمشق، یزید در قصر خود به انتظار نشسته بود و گویا از پنجرهای مشرف به مسیر، مینگریست.
یزید خود را برای جشن بزرگ و پایانی آماده کرده بود. کاخ آراستهتر از همیشه منتظر بود. یزید بر تخت نشست. چهارصد نفر از یزرگان، فرماندهان، سفیران مسیحی و شخصیتهای نامور قریش و چهرههای مشهور در اطراف او بر پای ایستادند. کمکم کاروان را به قصر یزید نزدیک کردند. خبر لحظه به لحظه به یزید میرسید و یزید دستار یا تاج گرانبها و جواهرنشان خودش را بر سر نهاد تا صولت و شکوه و شوکتش را بیفزاید. یزید، پیش از ورود اسرا به کاخ، فرمان داد خوان گستردند و غذا حاضر کردند و خود و یارانش به خوردن و نوشیدن پرداختند. یزید در پشت پرده، زنان، همسران و دختران بنیامیه را قرار داده بود. ترتیب ورود کاروان به قصر یزید، نخست سرها، سپس مردان اسیر و سرانجام زنان اسیر بوده است. یزید سر را پیش رو قرار داد و مقابل او اسیران مرد نشستند و پشت سر زنان. در هنگام ورود سکینه و فاطمه میکوشیدند تا سر را ببینند. حضرت زینب سلام الله علیها با دیدن سر بیتاب شد و با فریادی محزون صدا زد:یا حسیناه،ای محبوب قلب رسول خدا،ای فرزند مکه و منی،ای فرزند دلبند سیده نساء،ای جگر گوشه محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم. گریه و نوحه حضرت زینب سلام الله علیها چنان بود که زنان پشت پرده و برخی حاضران همصدا شدند، اما یزید هیچگونه تأثری از خود نشان نداد. حضرت سکینه سلام الله علیها میگوید سنگدلتر از یزید و جفاکارتر و کافرتر و مشرکتر از او ندیدم.
یزید در قصرش با غرور تمام خود را بر تخت جابهجا کرد و اسیران را نگریست. چشمش به امام سجاد علیه السلام افتاد پرسید:جوان نامت چیست؟ امام که در میان اسیران نشسته بود گفت:علیبنحسین علیه السلام. یزید گفت:پدرت و جدت اراده حکومت کردند. سپاس خدا را که هر دو را کشت و خونشان را ریخت! پدرت رابطه خویشاوندی با ما گسست و حق ما را نادیده گرفت و در حکومت با ما درافتاد و دیدی خدا با او چه کرد؟
امام سجاد علیه السلام بلافاصله در پاسخ فرمود::هیچ مصیبتی در زمین و به جانتان نرسد مگر پیش از آنکه آن را بیافرینیم در کتابی نگاشته شده است و این بر خدا آسان است.
یزید در پاسخ درماند. پسرش خالد را گفت: او را پاسخ بده. خالد مبهوت و گنگ مانده بود و نگاه میکرد. یزید در پاسخ این آیه را خواند:اگر شما را مصیبتی رسد به پاس گناهانی است که کردهاید و خداوند بسیار گناهان را میبخشد.
امام در پاسخ فرمود::ای فرزند معاویه و هند و صخر حکومت در دست پدران و اجداد ما بوده است، قبل از آنکه تو متولد شوی، جد من علیبنابیطالب در بدر و احد و خندق، پرچم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در کف داشت و در جبهه مخالف، پرچم کفر در دست پدر و جد تو بود.
این سخنان چونان پتک بر فرق یزید فرود آمد. امام پس از این سخنان این ابیات را زمزمه کرد:اگر پیامبر از شما بپرسد، شما که بهترین امت بودید چه کردید با خاندان من پس از مرگ من، شما چه پاسخ خواهید داشت؟ گروهی را در اسارت و زنجسر کشیدید و گروهی را به خاک و خون. این بود پاداش نصیحتهای من که گفتم با نزدیکان من به بدی رفتار نکنید؟
امام سجاد علیه السلام ادامه داد:وای بر توای یزید، اگر میدانستی چه کردهای و چه جنایاتی را در حق پدر و خانواده و عموهای من مرتکب شدهای، سر به کوهستان میگذاشتی و خاک و خاکستر بر سر میریختی و همه را به سوگ و ماتم میخواندی. آیا سر فرزند علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها -امانت عزیز رسول خدا-باید بر دروازه شهر آویزان شود؟ پاسخت چیست در روز ناگزیر قیامت؟ تو را به خواری و شرمساری بشارت میدهم.
یزید در هم شکسته و در خود میپیچید و پاسخی نداشت.
در مجلس جشن و سور اموی، در تمسخر و طعنه و قهقهه و مستی یزید، طوفان و گردبادی آغاز شد. هیچکس تصور نمیکرد زنی اینگونه ارکان حکومت را بلرزاند و در قلب قدرت و قساوت، بلیغ و فصیح و مقتدرانه سخن بگوید. حضرت زینب سلام الله علیها از جا برخاست. نخست ستایش پروردگار آغاز کرد و اینگونه تازیانه فریادش را بر سر کفر و بیداد و فساد فرود آورد:خدایی را سپاس که پروردگار جهانیان است و صلوات و درود بر سرور پیامبران. خدای بزرگ راست گفت که فرمود::پایان کار زشتکاران آن است که آیات خدا را دروغ انگاشتند و به خنده و بازیچه داشتند.ای یزید، پنداشتی که زمین و آسمان را از هر سو بر ما تنگ گرفتی و ما را، چون اسیران به اسارت کشیدی؟ گمان کردهای که این کار خوارداشت ما و بزرگداشت تو در پیشگاه الهی است؟ آیا انگاشتهای که قدر و جایگاه تو در بارگاه پروردگار والا و بالاست که اینگونه باد در بینی انداختهای و متکبرانه و مغرورانه و شادمانه به خود نگاه میکنی؟ خرم و نازانی که به ظاهر، پایههای دنیایت را افراشته و رشته کارهایت را به هم پیوسته میبینی و قدرت و حکومتی را که از آن ماست، بیرنج و دغدغه خاطر در چنگ مییابی؟ نه.. نه آرامتر.. آرامتر یزید! آیا سخن خدای بزرگ را فراموش کردهای که فرمود::کفرپیشگان گمان نکنند که اگر مهلت و فرصتشان دادیم کارساز و سودمند خواهند بود-چنین نیست. مجالشان میدهیم تا گناه بر گناه بیفزایند و عذابی خوارکننده و شکننده چشم به راهشان خواهد بود.ای پسر آزادشدگان! این داد و عدالت است که تو زنان و کنیزکانت را در پرده بنشانی و دختران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در اسارت بگردانی؟ این رواست که چهره آنان آنان آشکار و حرمتهایشان شکسته و از شهری به شهری سرگردان و هر کس و ناکس و دور و نزدیک و پست و شریف صورت باز آنها را بنگرد و آنان را مردی و یار و پناه و غمگساری نباشد؟
آری چگونه میتوان امید مهرورزی و عاطفه و دلسوزی از کسی داشت که جگر پاکان نیکنام بدرد و گوشت تنش از خون شهیدان بروید! و چگونه از دشمنی و کینهتوزی کوتاهی کند آنکه هماره با قلبی از خشم شعلهور و از بُغض و حقد و حسد لبریز به ما نگریسته است. آنگاه بیشرمانه و گستاخانه بسراید که: کاش کشتهشدکان بدر بودند و شادیکنان و پایکوبان میگفتند:یزید دست مریزاد! این ابیات را همراه چوب زدن به دندانهای اباعبدالله میخوانی؟ و چرا چنین نگویی که زخم بر جانهایمان زدهای و ریشهها از خاک برون کشیدهای و خون ستارگان خاندان عبدالمطلب و فرزندان پیامبر را بر زمین ریختهای. بزرگان را صدا میزنی و میانگاری که آنان را میخوانی و از آنان آفرین و ناز شست میخواهی؟ به همین زودی به آنان ملحق میشوی و آنگاه آرزو میکنی کاش دستت خشک شده بود و زبانت لال و اینگونه نمیگفتی.
خدایا انتقام ما را از آنان بگیر و دادمان از بدادگران بستان و شعله غضبت را بر خونریزان و قاتلان ما فرو ریز.ای یزید! گمان نکن آنان که در راه خدا کشته شدند، مردگاناند. نه.. ایشان زندگاناند و نزد پروردگار خویش روزی دار. تو را بس است که خدا در آن روز حکم میراند، پیامبر دشمن توست و جبرئیل پشتوانه ماست. به زودی خواهند دانست آنان که تو را بر گردن مسلمانان سوار کردند و دستیار شدند، چه زشتکاری کردند و آن روز جایگاه چه کسی بدتر و لشکر چه کسی ناتوان و شکست خورده است. سخن گفتن با تو بر من سخت و گران است. تو را چقدر پست و حقیر میبینم و سرزنش و تحقیر تو را بزرگ میدانم و نکوهش و توبیخ تو را مهم میشمرم، اما چشمهای ما اشکریز است و سینههای ما اندوهخیز.
چقدر شگفت است شگفت که لشکر خدا به دست لشکریان شیطان و طلقا کشته شوند و دستانشان از خون ما چنان سرشار که از سرانگشتانشان بچکد و دهانشان از گوشت ما بدوشد و بچشد و آن تنهای پاک و پاکیزه را گرگان بیابان دیدار کنند و درندگان و کفتارها با آن پیکرها آنگونه رفتار کنند.ای یزید! اگر ما را غنیمت انگاشتهای به همین زودی بدهکار خواهی بود، در روزی که هر چه پیش فرستادهای دریافت کنی و خداوند به بندگان بیداد نمیکند. من به خدا شکایت میکنم و بر او تکیه و اعتماد دارم. پس هر چه نیرنگ داری به کار گیر و هر چه در توان داری به میدان آور و کوتاهی مکن، اما بدان به خدا سوگند یاد ما زدودنی و محو کردنی نیست. وحی ما میرا نیست و ما را پایان و شکست متصور نیست همانگونه که ننگ و عار تو پاککردنی نیست. جز این است که اندیشه تو لنگ است و درنگ تو در دنیا اندک و اندوختههای تو در آینده نزدیک گسسته و پراکنده و روزگار تو گذرنده؟ آن روز منادی ندا میدهد:آگاه باشید لعنت و نفرین خدا بر ستمگران باد!
خدای را سپاس که آغاز ما را با مهربانی و نیکبختی و سعادت و پایان ما را با بخشش و شهادت و مغفرت همراه کرد و از خدا میخواهم که پاداش ما را کامل گرداند و بر آن بیفزاید و پایان نیکو عنایت فرماید و به شرافت تمام کند که او بخشنده و مهربان است و ما را خدا کافی است و بهترین یاور و پشتوانه اوست.
منبع: المنتخب / معالیالسبطین / نفسالمهموم / آثارالباقیه / مقتلالحسین خوارزمی / لهوف / مناقب / بحارالانوار / تاریخ طبری / آینه در کربلاست
بازدیدها: 226