به بابایی درجه ندهند، پس به ما بدهند؟!

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / به بابایی درجه ندهند، پس به ما بدهند؟!

به بابایی درجه ندهند، پس به ما بدهند؟!

مدتی بود که سرهنگ بابایی در پست معاونت عملیات و نماینده فرمانده نیروی هوایی در قرارگاه خاتم‌الانبیا مشغول به کار بودند. ایشان برای انجام کارهای لجستیکی از تهران تقاضای کمک کرده بود. پس از چند روز دو سرهنگ نیروی هوایی با مقداری تجهیزات به قرارگاه رسیدند. شهید بابایی با ظاهر همیشگی‌اش، یعنی لباس ساده بسیجی و سر تراشیده در داخل قرارگاه نشسته بود و قرآن می‌‌خواند. آن دو سرهنگ بی‌آنکه بدانند آن بسیجی، سرهنگ بابایی است، در حال گفت‌‌و‌‌گو با هم بودند. یکی از آن‌ها گفت:
– شما بابایی را می‌شناسید؟
آن دیگری پاسخ داد:
– نه، ولی شنیدم از همین فرمانده‌‌هاست که درجه تشویقی گرفته‌‌اند! اول سروان بوده. دو درجه به او دادند و شده فرمانده پایگاه اصفهان. دوباره درجه گرفته و الآن شده معاونت عملیات.

سرهنگ اولی گفت:
– خب دیگه اگر به او درجه ندهند می‌‌خواهند به من و تو بدهند. بعد بیست و هفت سال خدمت، تازه شده‌ایم سرهنگ‌دو؛ آقایون ده سال نیست که آمده‌اند و سرهنگ‌تمام شده‌اند!

بابایی با شنیدن صحبت‌‌های این دو سرهنگ، قرآن را بست و به بیرون قرارگاه رفت. از حرف‌هایی که این دو سرهنگ با هم می‌‌زدند خیلی ناراحت شدم؛ ولی از آن‌جایی که اخلاق شهید بابایی را می‌‌دانستم، او را معرفی نکردم. به دنبال او از قرارگاه بیرون رفتم و دیدم در پشت یکی از خاک‌ریزها در جلو قرارگاه دو زانو نشسته و دعا می‌‌کند. دانستم که برای هدایت این دو سرهنگ دعا می‌‌کند. با دیدن این منظره نتوانستم خودم را کنترل کنم و به داخل قرارگاه برگشتم و به آن دو سرهنگ گفتم:
– آنکس که پشت سرش بد می‌‌گفتید همان بسیجی بود که در آن گوشه نشسته بود و قرآن می‌‌خواند. آن‌ها با شنیدن حرف من کمی جا خوردند؛ ولی باورشان نشده بود. از من خواستند تا واقعیت را بگویم. وقتی مطمئن شدند با شتاب نزد شهید بابایی رفتند. من از دور می‌‌دیدم که آن دو مرتب از بابایی عذرخواهی می‌‌کردند و او با مهربانی و چهره‌‌ای خندان با آن‌ها صحبت می‌کرد؛ گویا اصلاً هیچ حرفی از آن دو نشنیده است.
* خاطره‌ای از ستوان عظیم دربندسری، برگرفته از کتاب «پرواز تا بی‌نهایت»


* شهید بابایی به روایت رهبر انقلاب
سال ۶۱ شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان. درجه‌ی این جوان حزب‌اللهی سرگردی بود، که او را به سرهنگ تمامی ارتقاء دادیم. آن‌وقت آخرین درجه‌ی ما سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می‌تراشید و ریش می‌گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه می‌لرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم، می‌لرزید، که آیا می‌تواند؟ اما توانست. وقتی بنی‌صدر فرمانده بود، کار مشکل‌تر بود. افرادی بودند که دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت می‌کردند؛ حرف می‌زدند، اما کار نمی‌کردند؛ اما او توانست همان‌ها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونه‌یی از این قضایا را نقل کرد. خلبانی بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبان‌هایی بود که از اول با نظام ناسازگاری داشت.

شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت کرد؛ حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود؛ با این‌که نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه‌ی خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامی‌ها این چیزها خیلی مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلبا و روحا تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی می‌گفت دیدم در دعای کمیل شانه‌هایش از گریه می‌لرزد و اشک می‌ریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس! دعا کن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد. او الان در اعلی‌علیین الهی است؛ اما بنده که سی سال قبل از او در میدان مبارزه بودم، هنوز در این دنیای خاکی گیر کرده‌ام و مانده‌ام! ما نرفتیم؛ معلوم هم نیست دستمان برسد. تأثیر معنوی این‌گونه است. خود عباس بابایی هم همین‌طور بود؛ او هم یک انسان واقعا مؤمن و پرهیزگار و صادق و صالح بود.

بازدیدها: 204

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *