لا إكراه في الدّين قد تّبيّن الرّشد من الغي فمن يكفر بالطّغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقي لا انفصام لها و الله سميع عليم (256)
گزيده تفسير
پذيرش دين خدا بر هر مكلّفي شرعاً واجب است؛ ليكن در نظام تشريعي اسلام قانون اجبار بر قبول دين جعل نشده است، چنانكه در نظام تكويني جهان جبر مانند تفويض باطل است.
سِرّ عدم اجبار در پذيرش دين آن است كه حق از باطل به طور شفاف جداست و براي قبول مطلب روشن نيازي به اجبار نيست؛ افزون بر اين، اجبار در امر قلبي اثر ندارد.
كفر به طاغوت و ايمان به خدا همان التزام عملي به توحيد است و تقديم كفر به طاغوت بر ايمان به الله، براي غبارروبي از فطرت و درخشش اصل ايمان است، پس كفر به طاغوت، اصل نيست تا ايمان به خدا، فرع آن باشد.
كفر به طاغوت در همه شئون فردي و اجتماعي، وظيفه آحاد امّت اسلامي است. كفر به طاغوت و ايمان به خدا، ابزار گرفتن دستگيره محكم دين است تا انسان در مشكلات مادي و معنوي سقوط نكند و به سعادت دنيايي و آخرتي
161
دست يابد، پس دين حافظ انسانهاست و خداوندْ شنواي داناست و هيچ چيز از او پنهان نيست.
تفسير
مفردات
تبيّن: تبيّن از «بيان»، مطاوعه تبيين و به معناي روشن شدن پس از اجمال و ابهامْ از راهِ جدا شدن است نه شرح و توضيح. هر سخني كه در آن، مبادي تصوري و تصديقي و هدف و نتيجه و در نهايت، حق و باطل و مقصود و غيرمقصود، از يكديگر جدا باشد، مصداق بيان است 1. برخي گفتهاند كه در آيه مورد بحث، «تبيّن» معناي تميّز (جدا شدن) را در بردارد، از اينرو با حرف «من» متعدّي شده است 2.
الرُّشْدُ: «رشد» راه يافتن به سوي خير و صلاح، و ضدّ «غي» به معناي فرورفتن در فساد است 3.
راغب ميگويد: واژه «رشد» كاربرد كلمه هدايت را دارد. برخي رُشد را اعم از رَشَد دانستهاند، زيرا رُشد درباره امور دنيا و آخرت؛ ولي رَشَد در خصوص امور اخروي است. راشد و رشيد در هر دو قسم استعمال ميشود. ضمناً به دو مصداق از رُشد اشاره ميكند: يكي در آيه ﴿فَاِن ءانَستُم مِنهُم رُشدا) 4 و ديگري در آيه ﴿ولَقَد ءاتَينا اِبرهيمَ رُشدَهُ مِن قَبل) 5 آنگاه
^ 1 – ـ ر.ك: التحقيق، ج1، ص348 ـ 347، «ب ي ن».
^ 2 – ـ تفسير التحرير و التنوير، ج2، ص502.
^ 3 – ـ التحقيق، ج4، ص140، «ر ش د».
^ 4 – ـ سوره نساء، آيه 6.
^ 5 – ـ سوره انبياء، آيه 51.
162
ميگويد: و بين الرُشدين… بونٌ بعيدٌ 1.
الغَي: «غَي»، راه يافتن به شرّ و فساد است 2. «غي» با ضلالت تفاوت دارد؛ غي، انحراف از راهْ همراه با فراموش كردن هدف است؛ ولي ضلالت، انحراف از راهْ همراه با توجّه به مقصد است، بنابراين، ضلالتْ گمراهي، و غي گمراهي و گمهدفي است 3. هر چند تحقيق نهايي در فرق بين غوايت و ضلالت در آيه ﴿ما ضَلَّ صاحِبُكُم وما غَوي) 4 كه در آن بين دو عنوان مزبور جمع شده روشن ميشود؛ ولي اشارهاي كوتاه به تعبير برخي از لغتشناسان نافع است؛ راغب، غي را جهل با اعتقاد فاسد، و ضلالت را انحراف از راه راست و ضدّ هدايت ميداند 5. طبق بيان راغب، جهل محض، غي نيست.
الطاغُوت: طاغوت از «طغي» و «طغو» به معناي تجاوز از حد در نافرماني و عصيان 6 و مبالغه در طغيان است؛ ولي معناي جامع آن، تمرّد و تعدّي از مرز عبوديت است كه منشأ آن پندار بينيازي از خداست: ﴿اِنَّ الاِنسنَ لَيَطغي ٭ اَن رَءاهُ استَغني) 7
پس آنچه در مقابل خدا قرار گيرد، طاغوت است و اطلاق آن (به عنوان وصف) بر شيطان: ﴿اَلَّذينَ ءامَنوا يُقتِلونَ في سَبيلِ اللهِ والَّذينَ كَفَروا يُقتِلونَ
^ 1 – ـ مفردات، ص355 ـ 354، «ر ش د».
^ 2 – ـ ر.ك: التحقيق، ج7، ص287، «غ و ي».
^ 3 – ـ ر.ك: الميزان، ج2، ص342.
^ 4 – ـ سوره نجم، آيه 2.
^ 5 – ـ مفردات، ص620، «غ و ي».
^ 6 – ـ همان، ص521 ـ 520، «ط غ ي».
^ 7 – ـ سوره علق، آيات 7 ـ 6. ر.ك: التحقيق، ج7، ص84 ـ 83، «ط غ ي».
163
في سَبيلِ الطّغوتِ فَقتِلوا اَولِياءَ الشَّيطنِ اِنَّ كَيدَ الشَّيطنِ كانَ ضَعيفا) 1 يا بر فرعون (به صورت فعل):﴿اِذهَب اِلي فِرعَونَ اِنَّهُ طَغي) 2 تطبيق مفهوم كلّي بر مصداق است نه تفسير كلمه طاغوت.
اسْتَمْسَكَ: «مَسك»، بازداشتن همراه با نگهداري است (حبسٌ مع حفظ 3) ؛ و «استمساك»، چنگ زدن به چيزي و محكم چسبيدن به آن است 4. در ﴿فَقَدِ استَمسَك﴾ فعل ماضي همراه «قد» آمده است تا بر تحقّق استمساك دلالت كند 5.
بِالْعُرْوَةِ: «عرو»، وصول نافذ است. عروه، يعني آنچه براي رسيدن به مقصود، قصد آن ميكنند و به آن آويخته ميشوند (دستگيره)؛ مانند دسته كوزه. عروه روحاني، عبارت است از تحقّق ايمان و پيوند با خدا و ترك طاغوت 6.
الوُثْقَي: «وَثاقت»، ايمن و مطمئن بودن به محكمي چيزي است، به گونهاي كه جاي پاره شدن و به هم خوردن در آن نيست. «وُثْقي» (استوارترين) مؤنث «أوثق» است؛ مانند «فُضلي» كه مؤنث «أفضل» است 7.
لا انفِصَامَ: «فَصْم»، شكستن و شكافته شدن چيزي بدون جدا شدن
^ 1 – ـ سوره نساء، آيه 76.
^ 2 – ـ سوره طه، آيه 24.
^ 3 – ـ التحقيق، ج11، ص111، «م س ك».
^ 4 – ـ الميزان، ج2، ص344.
^ 5 – ـ تفسير البحر المحيط، ج2، ص293.
^ 6 – ـ ر.ك: التحقيق، ج8، ص103 ـ 102، «ع ر و»؛ ج9، ص100، «ف ص م».
^ 7 – ـ التحقيق، ج13، ص26 و 28، «و ث ق».
164
است 1. «انفصام» شكسته شدني است كه موجب جدا شدن ميشود، گرچه جدا نشود 2. امير مؤمنان(عليهالسلام) ميفرمايد: «ثمّ جعله لا انفصام لعروته»؛ يعني خداوند، اسلام را گونهاي قرار داد كه هرگز پيوندهايش گسسته نشود 3.
تناسب آيات
با تعريف و وصفي كه در آية الكرسي از خداوند متعالي شد، ديگر نيازي به اجبار نيست، زيرا فطرت سليم و مشاهدات هستي، انسان را به ايمان به خدا و وحدانيت حق تعالي و پذيرش اسلام به عنوان دين و منهج حيات دعوت ميكند 4. گذشته از آنكه اجبار در اصل دين با تكامل سازگار نيست.
٭ ٭ ٭
مقصود از دين
دين در جمله ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ همان خطوط كلي و اصول آن است نه منهاج و شريعت، يعني فروع فقهي و حقوقي و ولايي، زيرا در فروع دين بعد از قبول اصل آن، اكراه و اجبار هست؛ بخشي از اين اكراه در پوشش امر به معروف و نهي از منكر ظهور ميكند كه از انزجار قلبي آغاز شده و تا قتل متخلّف پيش ميرود. امر به معروف و نهي از منكر براي پيشگيري و دفع گناه است. قسمتي ديگر از اكراه، به شكل حدود و تعزيرات نمود ميكند كه براي گناه جنبه رفع
^ 1 – ـ معجم مقاييس اللغه، ج4، ص506، «ف ص م».
^ 2 – ـ التحقيق، ج9، ص99، «ف ص م».
^ 3 – ـ نهج البلاغه، خطبه 198.
^ 4 – ـ ر.ك: التفسير المنير، ج4 ـ 3، ص21.
165
دارد؛ يعني براي حفظ حيات معنوي فرد و جامعه و «دفع» گناه بايد امر به معروف و نهي از منكر صورت بگيرد، چنان كه براي «رفع» گناه و درمان، درباره بعضي بايد قانون حدّ يا تعزير را عمل كرد، همانگونه كه براي حفظ سلامتي جسمي انسانها گاهي پيشگيري لازم است و گاهي درمانهاي سخت و قطع عضو (بهداشت و درمان). دليل ديگر بر وجود اكراه و اجبار در محدوده فروع دين، وادار كردن نفس به انجام واجبات و ترك محرمات است.
مقصود از دين در ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ ولايت نيز نيست، هر چند كمال دين به ولايت است: ﴿اليَومَ اَكمَلتُ لَكُم دينَكُم واَتمَمتُ عَلَيكُم نِعمَتي ورَضيتُ لَكُمُ الاِسلمَ دينا) 1 زيرا در زمان نزول آيه، كسي را بر پذيرش ولايت وادار نميكردند تا آيه از آن نهي كند.
برخي از اهل معرفت ميگويند: برپايه آيه ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ هيچ حكم ناخوشايندي در اسلام نيست و بر خلاف عدّهاي كه احكام را تكليف و سبب كلفت ميپندارند، احكام اسلام مايه شرافت انسان است 2 و اطلاق كُره در آيات احكام، نظير ﴿كُتِبَ عَلَيكُمُ القِتالُ وهُوَ كُرهٌ لَكُم وعَسي اَن تَكرَهُوا شَيءاً وهُوَ خَيرٌ لَكُم) 3 به اعتبار ظاهر امر است. ظاهر اين دستورها، ناخوشايند نفس است؛ مانند تشنهاي كه وي را به اجبار كنار چشمه ميبرند تا سيراب شود. ظاهر اين كار اجبار و ناخوشايند و باطن آن احيا و خوشايند تشنه است.
درباره نظر اين گروه [كه آيه را دالّ بر نبود هيچ حكم و دستور ناخوشايندي در اسلام دانستهاند] بايد گفت كه اصل مطلب صحيح است و نگاه كاملتري
^ 1 – ـ سوره مائده، آيه 3.
^ 2 – ـ تفسير القرآن الكريم، صدر المتألّهين، ج4، ص193 ـ 192.
^ 3 – ـ سوره بقره، آيه 216.
166
به احكام دارد؛ ليكن سخنان ياد شده با اين آيه تناسبي ندارد، زيرا چنان كه گذشت، مراد از دين در آيه خطوط كلي دين و اصول اعتقادي است نه فروع عملي. سياق عبارات آيه و آيات مجاور نيز اين سخن را تأييد ميكند. افزون بر آن، در بعضي از احكام و فروع، مانند امر به معروف و نهي از منكر، حدود و تعزيرات و در برخي عبادات، براي نفس امّاره اكراه لازم است و تنها موضوعي كه ميتوان با لسانِ نفي جنس، اكراه را از آن پيراست، اعتقادات قلبي است.
تذكّر: «مُكرَهٌ عليه» غير از «اكراه در دين» است، چنانكه دين در اين دو تعبير به يك معنا نيست. توضيح آنكه اكراه كننده، كسي را به پذيرش چيزي مانند دين وا ميدارد. در اين صورت آن شخصِ مجبور، مُكرَه، و پذيرش دين و قبول آن، (تديّن و ايمان) مُكره ٌعليه است. اكراه به اين معنا در دين نيست؛ يعني در مجموع قواعد اعتقادي، اخلاقي، فقهي و حقوقي چنين حكمي جعل نشده است، پس دينِ به معناي مُكرهٌ عليه، به معناي تدين است و دينِ در ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ به معناي مجموع قواعد است.
نوع حكم آيه
برخي حكم مستفاد از آيه ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ را حكم تكويني دانستهاند و بعضي حكم تشريعي. مدافعان حكم تشريعي نيز بر چهار نظرند: 1. اكراه مطلقاً جايز نيست. 2. اكراه مطلقاً جايز است. 3. تفصيل ميان عدم جواز اكراه پيش از تبيين خطوط كلي دين نه پس از آن. 4. جواز اكراه پيش از تبيّن رشد از غي نه پس از آن. بررسي اقوال چهارگانه خواهد آمد.
تذكّر: چون نفي اكراه، افزون بر برهان عقلي بر امتناع تحقق مطلب قلبي با اجبار بيروني، دليل نقلي آن را همراه ميكند و آن تبيّن رشد از غي است، پس
167
معلوم ميشود كه در برابر انسان، حق است و باطل، رشد است و غي، و هرگز حق كه به مثابه حيات است و باطل كه به منزله ممات است يكسان نيستند، بنابراين، پيام آيه مورد بحث تجويز لااباليگري و اباحهمرامي نخواهد بود وگرنه با عذابهاي توانفرساي معاد هماهنگ نميشد. اگر بشر داراي اختيار تشريعي همانند اختيار تكويني بود هيچگاه خداوند با جمله ﴿خُذوهُ فَغُلّوه ٭ ثُمَّ الجَحيمَ صَلّوه ٭ ثُمَّ في سِلسِلَةٍ ذَرعُها سَبعونَ ذِراعًا فاسلُكوه) 1 تهديد نميفرمود، بنابراين، حكم كلامي را بايد از حكم فقهي و حقوقي جدا كرد.
توضيح اينكه اگر لسان نفي در ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ نظير «لا جبر ولاتفويض» 2 باشد، ناظر به مسئله كلامي است و از امري تكويني خبر ميدهد و حكم متفرع بر آن ارشادي است و اگر نظير «لا ضرر ولا ضرار في الاسلام» 3 يا «لا رهبانية في الاسلام» 4 باشد، ناظر به مسئله فقهي است و جملهاي خبري به داعي انشاست و حكم متفرع بر آن حكمي تكليفي است. بر اين اساس، اگر كسي آن را جمله خبري به داعي انشا دانست و در ادامه گفت كه اكراه مستحيل است، تقرير او خلط مسئله كلامي و فقهي است.
گاهي گفته ميشود «في» در﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ به معناي «علي» است 5 ؛ يعني «لا اكراه علي قبول الدين»، چنانكه در ﴿ولاُصَلِّبَنَّكُم في جُذوعِ النَّخل) 6
^ 1 – ـ سوره حاقه، آيات 32 ـ 30.
^ 2 – ـ الكافي، ج1، ص160.
^ 3 – ـ نهج الحق وكشف الصدق، ص495؛ من لا يحضره الفقيه، ج4، ص334.
^ 4 – ـ بحار الانوار، ج65، ص319؛ دعائم الاسلام، ج2، ص193.
^ 5 – ـ الاساس في التفسير، ج1، ص600؛ تفسير البحر المحيط، ج2، ص292.
^ 6 – ـ سوره طه، آيه 71.
168
به معناي «علي» است. اين وجه نيز ناصواب است، زيرا اين جمله به وزان «لاحرج في الاسلام» حكم فقهي را بيان ميكند و به اين معناست كه در مجموعه قوانين الهي اكراه جعل نشده است و اگر كسي بخواهد ديگري را بر پذيرش اسلام اكراه كند خود اين اكراهِ ناروا حكم فقهي دارد و چون منظور از دين مجموعه قوانين الهي و ما انزل الله است: ﴿اِنَّ الدّينَ عِندَ اللهِ الاِسلم) 1 نه آنچه را شخص ميپذيرد (كه آن تديّن و دينداري است نه دين)، از اينرو صحيح نيست «في» را به معناي «علي» بدانيم، زيرا اين دين همان مجموعه چيزي است كه خداوند نازل كرده است و همانطور كه رهبانيت، ضرر، ضرار و حرج در آن نيست، اكراه نيز نيست، چنانكه «الي» در آيه بعدي ﴿اللهُ ولِي الَّذينَ ءامَنوا يُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُمتِ اِلَي النُّور﴾ معناي مناسب با «في» را ميدهد كه ورود در اسلام است هرچند بين معناي «في» در اين دو مورد تفاوت است زيرا ولايت خداوند نسبت به مؤمنان: ﴿اللهُ ولِي الَّذينَ ءامَنوا﴾ سرپرستي ويژه است نه صرف هدايت به سوي اسلام، كه آن (هدايت) نسبت به همگان است؛ گذشته از آنكه مؤمنان به سوي نور هدايت شده و آن را پذيرفتهاند، بنابراين، كلمه «الي» به معناي حرف «في» كه مفيد استقرار و تثبيت است خواهد بود.
بررسي برداشت حكم تشريعي
﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ جمله خبري است به داعي انشا و مفادش حكم تشريعي مولوي جايز نبودن اكراه در دين است؛ مانند ﴿ولَن يَجعَلَ اللهُ لِلكفِرينَ عَلَي
^ 1 – ـ سوره آل عمران، آيه 19.
169
المُؤمِنينَ سَبيلا) 1 كه بر حكم تشريعي حرمت تسلّط كافران بر مسلمانان دلالت دارد. نيز مانند «لا ضرر و لا ضرار في الإسلام» 2 و «لا رهبانيّة فيالإسلام» 3 كه ظاهر آن، خبر است؛ ولي به داعي انشا ارائه شده است.
در تبيين دليل اين برداشت تفسيري ميتوان گفت كه جمله ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَي﴾ علّت عدم جواز اكراه در دين است؛ يعني چون راه رشد از راه غي جدا شده و به آساني آن را ميتوان انتخاب كرد، كسي را بر پذيرش دين وادار نكنيد. در نتيجه اگر كسي توان ديدن راه روشن را نداشت، در حدّ تمثيل و تقريب به ذهن (نه تحقيق نهايي) ميتوان گفت مانند كودكي است كه مصلحت خود را نميشناسد. در اين صورت راهنمايي و الزام او تا زماني كه خطوط كلي دين و براهين حق براي او روشن نشده، مانعي ندارد؛ ولي پس از آن، اكراه بر پذيرش دين جايز نيست؛ چنان كه ارشاد و الزام كودك نيز تا زماني است كه به مرحله رشد نرسيده است و پس از رشد، اجبار او جايز نيست.
گفتني است كه پس از تبيّن رشد از غي، انسان به حكم تكوين، حقّ انتخاب حق يا باطل را دارد؛ ولي بايد دانست كه عقلاً و نقلاً انتخاب حق براي او حياتي و ضروري است، چنانكه انسان در فضاي تكوين حق دارد نفس بكشد يا از نفس كشيدن خودداري ورزد؛ ولي عقلاً و نقلاً بر او واجب است كه حفظ جان كند و از نفس كشيدن خودداري نكند. خلاصه آنكه:
1. شرعاً طبق دليل عقلي و نقلي واجب است كه انسان حق را انتخاب كند.
^ 1 – ـ سوره نساء، آيه 141.
^ 2 – ـ معاني الاخبار، ص281؛ وسائل الشيعه، ج26، ص14.
^ 3 – ـ بحار الانوار، ج65، ص319؛ مستدرك الوسائل، ج14، ص155.
170
2. شرعاً اجبار و تحميل پذيرش حق مطرح نيست.
3. انسان تكويناً آزاد آفريده شده و قدرت قبول حق يا نكول آن را دارد.
بررسي برداشت حكم تكويني
برخي ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ را مانند «لا جبر و لا تفويض» 1 دانستهاند كه براي اخبار از حقيقت خارجي و تكويني گفته شده و به حكم كلامي اشاره دارد نه فقهي؛ يعني امور اعتقادي و قلبي، حقّ يا باطل، با اكراه پديد نميآيد، زيرا پس از تحقق مقدّمات علمي و اقامه برهان، خود به خود تصديق علمي حاصل ميشود و پس از تصديق علمي، فرد عالم با اراده قلبي به آن ملتزم ميگردد و تصديق قلبي و اعتقاد، به وجود ميآيد 2 ، بنابراين ظنّ هم نميتواند زمينه حصول اعتقاد شود، چه رسد به صرف تصور و خيال، چنانكه براساس ﴿واِنَّ الظَّنَّ لايُغني مِنَ الحَقِّ شيءا) 3 ظنّ، اثر حقّي ندارد.
تحميل، تهديد، تشويق و تطميع نيز تنها بر قوّه خيال اثر گذارده و نقش اكراه و تحريك، تهييج و تسكين رواني و براي جبران محروميتهاي رواني يا جلوگيري از طغيانهاي نفساني يا دفاع از غرور است؛ گرچه همين تخيّلات ميتواند اساس زندگي بعضي افراد باشد؛ مانند مدگرايي كه زندگي خيالي است، پس «اكراه» زمينهساز يقين علمي هم نيست، چه رسد به اعتقاد قلبي.
احتمال اخبار آيه از حقيقت خارجي و تكويني صحيح نيست، زيرا ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَي﴾ به منزله علّت ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ است، در حالي كه
^ 1 – ـ الكافي، ج1، ص160.
^ 2 – ـ ر.ك: الميزان، ج2، ص343 ـ 342؛ مواهب الرحمن، ج4، ص249.
^ 3 – ـ سوره نجم، آيه 28.
171
طبق احتمال ياد شده، مناسب است كه گفته شود اكراه در دين نيست، چون عقيده فقط از راه مخصوص خود به دست ميآيد نه از روي اكراه و اجبار.
افزون بر آن، در قرآن كريم كه كتاب هدايت است، تكوين محض و بدون هدايت نيست، از اينرو حتي براساس احتمال پيشگفته، به دنبال حكم تكويني (محال بودن تأثير اكراه بر عقيده) حكم تشريعي ارشادي فقهي نيز هست كه عدم جواز اكراه در دين است.
نتيجه آنكه ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ بيانگر حكم تكويني نيست، بلكه در بردارنده حكم تشريعي مولوي جايز نبودن اكراه است.
بررسي اقوال چهارگانه حكم تشريعي
1. عدم جواز اكراه مطلقاً؛ جمله ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ با توجّه به علّت آن، يعني ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَي﴾، بر عدم جواز اكراه به طور مطلق دلالت دارد، پس كافر يا مشرك را به پذيرش اصل توحيد و نيز اهل كتاب را بر پذيرش «نبوت خاصّ» نبايد واداشت.
2. جواز اكراه پيش از تبيّن حق و عدم جواز اكراه پس از آن؛ اين تفصيل صحيح است؛ ولي از آيه استفاده نميشود، چون موضوع نفي اكراه در آيه، در فضاي تبيّن رشد از غي است و آيه درباره غير آن ساكت است.
3. عدم جواز اكراه پيش از تبيّن و جواز اكراه پس از آن؛ زيرا آيات جهاد ناسخ آيه ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ است. اين قول صحيح نيست، چون ظاهر آيه، اكراه پس از تبيّن را نفي ميكند و ادّعاي نسخ آيه نيز اشكالاتي دارد كه ذيل عنوان آينده به آن اشاره خواهد شد.
4. جواز اكراه به طور مطلق؛ براي اثبات آن به آيه ﴿فَاِذَا انسَلَخَ الاَشهُرُ
172
الحُرُمُ فَاقتُلوا المُشرِكينَ… فَاِن تَابوا واَقاموا الصَّلوةَ وءاتَوُا الزَّكوةَ فَخَلّوا سَبيلَهُم… ) 1 استشهاد شده است. اين استشهاد نيز صحيح نيست، زيرا آيه بيانگر فرمان كشتن مردان مشرك و رها ساختن زنان مؤمن است نه اجبار بر ايمان.
دفع توهم نسخ
برپايه پندار قائلان به عدم جواز اكراه پيش از تبيّن و جواز اكراه پس از آن، و نيز قائلان به جواز اكراه به طور مطلق، چنان كه گذشت، آيه ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ با آيات جهاد تعارض دارد: ﴿ياَيُّهَا النَّبِي جهِدِ الكُفّارَ والمُنفِقينَ واغلُظ عَلَيهِم) 2 ﴿وقتِلوهُم حَتّي لاتَكونَ فِتنَة) 3 ﴿فَاِذَا انسَلَخَ الاَشهُرُ الحُرُمُ فَاقتُلوا المُشرِكينَ حَيثُ وجَدتُموهُم وخُذوهُم واحصُروهُم واقعُدوا لَهُم كُلَّ مَرصَدٍ فَاِن تَابوا واَقاموا الصَّلوةَ وءاتَوُا الزَّكوةَ فَخَلّوا سَبيلَهُم﴾ و….
به دنبال اين تعارضِ متوهَّم، آيات جهاد را ناسخ ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ دانستهاند 4 ، چنانكه بعضي بر عكس، با تمسك به ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ اصل جهاد را ويژه زمان رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم و حضرت ولي عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف دانستهاند؛ ولي با توجه به ادله ذيل، اين دو دسته از آيات نه تنها با يكديگر تنافي ندارند، بلكه با هم متناسب و هماهنگ هستند:
^ 1 – ـ سوره توبه، آيه 5.
^ 2 – ـ سوره توبه، آيه 73.
^ 3 – ـ سوره بقره، آيه 193.
^ 4 – ـ ر.ك: الميزان، ج2، ص344 ـ 343؛ تفسير البحر المحيط، ج2، ص292.
173
1. جهاد يا دفاعي است يا ابتدايي؛ دفاع مانند حرمت خيانت و وجوب احترام به والدين، از احكام بينالمللي اسلام است و بر همگان واجب است در مقابل ظالم از خاك و مال و جان خود حراست كنند. وقتي دفاع از اين امور واجب شد، به طور مسلم و روشنتر بايد دفاع از دين حق واجب باشد، زيرا دين حق به روح فرد و به كالبد جامعه حيات ميبخشد: ﴿ياَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا استَجيبوا لِلّهِ ولِلرَّسولِ اِذا دَعاكُم لِما يُحييكُم) 1 و اگر حفظ حيات مادي واجب باشد، بيترديد حفظ حيات معنوي نيز واجب است.
حكم نوراني جهاد دفاعي مانند حكم قصاص كه دفاع از مقتول مظلوم است، براي فرد و جامعه حياتبخش است. كاشفالغطاء(قدسسرّه) سخني متقن دارد: «اگر نماز عمود دين است جهاد خيمه آن است و ستون بيخيمه سودي ندارد» 2 پس در جهاد دفاعي كه مسلمانان با مهاجمان ميجنگند، اكراه بر پذيرش دين مطرح نيست، بلكه هدف آنان دفاع از حيات خويشتن است و هرگز از سنخ تحميل اجباري دين بر ديگران نيست و ارتباطي به آن ندارد.
در جهاد ابتدايي مسلمانان به دستور ولي امر خود به سوي كفّار ميروند و آنان را به پذيرش اسلام دعوت ميكنند و با كلامي بليغ و مبين، حق را از باطل روشن و با حقگريزان ميجنگند، زيرا آنان زنجيرها به پا و غلها بر گردن طبقه محروم نهادهاند و مانع رسيدن پيام حياتبخش وحي الهي به مستعداناند و به تعبير قرآن حكيم قتال و مبارزه براي رفع فتنه است: ﴿وقتِلوهُم حَتّي لاتَكونَ
^ 1 – ـ سوره انفال، آيه 24.
^ 2 – ـ كشف الغطاء، ج4، ص336: «فإنّ الجنود و العساكر ـ و إن كانت ذات عدد متكاثر ـ بمنزلة الفسطاط إذا سقط عمودها هدمت».
174
فِتنَةٌ ويَكونَ الدِّينُ لِلّه) 1 و روشن است كه فتنهزدايي با نفي اكراه در دين منافي نيست.
با بيان حكمت جهاد ابتدايي روشن ميگردد كه آيات جهاد ابتدايي هم با ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ تعارض ندارد و در نتيجه نسخي صورت نگرفته است.
توضيح اينكه، انسان داراي فطرتي حقطلب است: ﴿فِطرَتَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيها) 2 و وقتي حق به روشني و دور از شبهات و مغالطات شيطاني به او عرضه شود، بيدرنگ آگاهانه و عاشقانه آن را ميپذيرد و بدان ايمان ميآورد و اگر احياناً ايمان نياورد به جهت طغيان هواهاي نفساني يا زنجيرهاي نامرئي ستمگران و طاغوتيان است كه براي بردگي مردم به كار ميبرند، بنابراين فطرت حقطلب مردم در اسارت زنجيرهاي دروني و بيروني گرفتار است و جهاد ابتدايي براي آزادي فطرت انساني است: ﴿ويَضَعُ عَنهُم اِصرَهُم والاَغللَ الَّتي كانَت عَلَيهِم) 3 پس از آزادي فطرت، انسان حق انتخاب دارد: ﴿فَمَن شاءَ فَليُؤمِن ومَن شاءَ فَليَكفُر) 4 و چون حق، بيهيچ غبار و ابهامي است و فطرت انسان نيز حق گراست، حق را برميگزيند.
طبق بيان فوق، بازگشت آيات جهاد ابتدايي به جهاد دفاعي است؛ يعني جهاد ابتدايي، دفاع از فطرت انساني و زمينهسازِ آزادي انتخابِ دين است و نه تنها با ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ متناسب، بلكه زمينهساز آن است، زيرا در فرهنگ ديني، كمال انسان در پرتو اختيار اوست و نه تنها كمال روحي با اكراه پديد
^ 1 – ـ سوره بقره، آيه 193.
^ 2 – ـ سوره روم، آيه 30.
^ 3 – ـ سوره اعراف، آيه 157.
^ 4 – ـ سوره كهف، آيه 29.
175
نميآيد، بلكه اكراه سبب كوري دل ميشود.
2. علت ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ در ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَي﴾ بيان شده است و اگر بخواهد نسخ شود، براي رفع معلول بايد علّت آن را نابود كرد نه خود معلول را، با آنكه تا روز قيامت با وجود قرآن كريم، حق به روشني از باطل جدا شده است و در نتيجه حكم «عدم جواز اكراه مطلقاً» پابرجاست.
لغو بودن اكراه و اجبار بر عقيده
عقيده از آن جهت كه مطلب قلبي است و با مبادي دروني، خواه معرفتشناسي و خواه روانشناسي، پديد ميآيد و بدون آنها پديد نميآيد و با زوال آنها رخت برميبندد، هرگز به وسيله اموري كه خارج از مبادي نفساني است اعم از تهديد و تحبيب، حاصل نخواهد شد، چنانكه جبر همانند تفويض ممتنع است.
اجبار، لغو است نه محال؛ يعني ممكن است كسي كار بيهوده انجام دهد و در صدد اكراه ديگري راجع به يك مطلب اعتقادي برآيد؛ ليكن حصول امر قلبي به وسيله اكراه، به معناي پيدايش معلول بدون علت است كه امري مستحيل است، زيرا همانطور كه گذشت، علتِ يك امر قلبي همانا امر قلبي است نه اكراه و اگر عقيده كه مطلب قلبي است بدون مبدأ نفساني پديد آيد، هرچند اكراه محقّق است محذور ياد شده پيش ميآيد، زيرا آنچه علت است حاصل نشد و آنچه حاصل شد علت نيست و انجام دادن كاري كه هيچ اثر ندارد ياوه خواهد بود. بنابراين، عقيده آزاد است و جبر ممتنع و اجبار لغو و در محدوده شريعت چيزي به عنوان اكراه جعل نشده است؛ گرچه بر هر مكلّفي واجب است كه دين الهي را بفهمد و آن را بپذيرد و به آن عمل كند. گفتني
176
است كه آزادي بَنان و بَيان مادامي كه منشأ فتنه و تبليغ سوء و اضلال ديگران نباشد محذوري ندارد.
عدم دلالت آيه بر نفي جبر يا اثبات تفويض
معتزله با استناد به ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ جبر را باطل دانسته و تفويض را پذيرفتهاند 1 ؛ ولي اين برداشت صحيح نيست، زيرا مفاد ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾، خواه حكم تكويني باشد يا تشريعي، به صورت صريح نظريه جبر را نفي نميكند، چون جبريّه ميگويند: هر عقيدهاي كه انسان دارد، حق يا باطل، براساس جبر است؛ يعني آن كس كه حق را پذيرفته به اجبار پذيرفته است و آن كه از حقگريخته نيز به اجبار گريخته است. قضيّهاي كه پندار باطل تفويض را امضا كند اين است كه «لا اكراه في الدين ولا في الكفر»، در حالي كه جمله مورد بحث فقط ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾ است.
منشأ اشتباه جبريه در آميختن جبر در نظام علّي با جبرِ در مقابل تفويض در افعال اختياري بشر است و آيه آنگونه كه تقرير شد، مخالف جبر نيست و به فرض هم مخالف با ديدگاه مجبّره باشد دليلي براي اثبات تفويض نميشود، زيرا جبر و تفويض نقيض يكديگر نيستند تا با نفي يكي، ديگري ثابت شود. امام صادق(عليهالسلام) فرمود: ميان جبر و تفويض فاصلهاي بيشتر از فاصله زمين تا آسمان است و ميان آن دو امر سومي هست كه «أمر بين أمرين»، يعني اختيار نام دارد 2 ، پس در هيچ كاري از كارهاي بشر، نه جبر راه دارد و نه تفويض، بلكه كارهاي بشر با اختيار و انتخاب او صورت ميگيرد.
^ 1 – ـ التفسير الكبير، مج4، ج7، ص15.
^ 2 – ـ الكافي، ج1، ص160.
177
غبارزدايي از فطرت براي درخشش ايمان
سياق جمله ﴿فَمَن يَكفُر بِالطّغوتِ ويُؤمِن بِاللهِ فَقَدِ استَمسَكَ بِالعُروةِ الوُثقي﴾، تلبّس به ايمان و توحيد و محقّق ساختن آن در وجود خويش و جامعه است و براي زينت يافتن به ايمان، نُخست بايد قلب را از آلودگي كفر و خباثت رذيلت خُلقي شُستوشو داد، زيرا ايمان و كفر با يكديگر جمع نميشوند.
سياق آيه براي بعضي درست روشن نشده و گمان كردهاند كه چون صدر آيه در مقام نظر و اعتقاد است، بايد در مقام نظر دو نكته را لحاظ كرد: نفي طاغوت و اثباتِ خدا؛ ليكن همانگونه كه گذشت، جمله ﴿فَمَن يَكفُر بِالطّغوتِ ويُؤمِن بِالله﴾ درباره مقام عمل است نه نظر.
افزون بر اين، در مقام عمل هم اگر كسي از دلبستن به چيزهاي ناپايدار و بيريشه دنيوي دست كشيد و غبار تيره شرك را از روي فطرت نوراني زدود، به آن اصل اساسي ايمان به خدا و استمساك به حبل او دست يافته است، بنابراين در ﴿فَمَن يَكفُر بِالطّغوتِ ويُؤمِن بِالله﴾ دو چيز مطرح نيست و تقدّم كفر به طاغوت بر ايمانِ به خدا، به جهت اصل و فرع بودن آن دو نيست. در آيات ديگري از قرآن كريم نيز به اين حقيقت واحد اشاره شده است؛ مانند ﴿ومَن يُسلِم وَجهَهُ اِلَي اللهِ وهُوَ مُحسِنٌ فَقَدِ استَمسَكَ بِالعُروةِ الوُثقي) 1 در اين آيه فقط از اصل ايمان به خدا سخن گفته است؛ نه كفرِ به طاغوت، و در آيه ديگر، ايمان به خدا پيش از كفر به طاغوت آمده است: ﴿ولَقَد بَعَثنا في كُلِّ اُمَّةٍ رَسولًا اَنِ اعبُدُوا اللهَ واجتَنِبُوا الطّغوت) 2
^ 1 – ـ سوره لقمان، آيه 22.
^ 2 – ـ سوره نحل، آيه 36.
178
پس تقدّم كفرِ به طاغوت بر ايمان به الله، دليل اصالت طاغوت گريزي نيست، بلكه وسيله غبارزدايي از فطرت و آمادهسازي آن براي درخشش اصل ايمان است كه در نهان او نهادينه شده است.
تذكّر: كفرِ به طاغوت در همه شئون فردي و اجتماعي است و در همه مراحل عقايد، اوصاف و افعال بايد ظهور كند و اين مهم وظيفه همه آحاد امت اسلامي است: ﴿يُريدونَ اَن يَتَحاكَموا اِلَي الطّغوتِ وقَد اُمِروا اَن يَكفُروا بِه) 1 پس اگر كسيگاه طاغوت ستيز باشد و گاه با طاغوت كنار آيد و همكاري كند، مصداق اين آيه است: ﴿نُؤمِنُ بِبَعضٍ ونَكفُرُ بِبَعض) 2
دين، حافظ انسان
عروهوُثقي، همان دين محكم الهي است كه گاهي از آن به «حبل الله» ياد ميشود: ﴿واعتَصِموا بِحَبلِ اللهِ جَميعًا ولاتَفَرَّقوا) 3 دين دستگيره و طناب محكمي است كه سوي ديگر آن طناب به دست خداست و انسان بايد آن را محكم بگيرد و خود را به دين خدا پيوند زده و از خطرها حفظ كند، پس دين، شخص و جامعه را با اتصال به خداوند از خطرها ميرهاند. البته بين دين و حيات فرد و جامعه، تعامل متقابل است؛ اگر جامعه دين را بفهمد و آن را باور كند و به اخلاق آن متخلق گردد و دستورهاي فقهي و حقوقي آن را عمل كند، دين را به لحاظ تديّن راستين خود حفظ كرده است و از اين منظر مصداق
^ 1 – ـ سوره نساء، آيه 60.
^ 2 – ـ سوره نساء، آيه 150.
^ 3 – ـ سوره آل عمران، آيه 103.
179
﴿والحفِظونَ لِحُدودِ الله) 1 خواهد شد و در اينحال دينِ محفوظ، حافظ متديّن از هرگونه هبوط، بوار، افول و سقوط در دنيا و آخرت خواهد بود.
استحكام دين، هم از تعبير ايجابي ﴿بِالعُروةِ الوُثقي﴾ فهميده ميشود، زيرا كلمه «وثقي» نشان استحكام و ناگسستني بودن است، هم از تعبير سلبي ﴿لاَانفِصامَ لَها﴾ كه تأكيد شدّت وثاقت عروه است؛ مانند ﴿لاتَأخُذُهُ سِنَةٌ ولانَوم﴾ كه تأكيد دو وصف ثبوتي ﴿الحَي القَيُّوم) 2 است.
نكته: عكس نقيض آيه مورد بحث، تأكيدي بر محتواي آيه ﴿ومَن يُشرِك بِاللهِ فَكَاَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخطَفُهُ الطَّيرُ اَو تَهوي بِهِ الرّيحُ في مَكانٍ سَحيق) 3 است؛ كسي كه به الله كفر ورزيد و به طاغوت ايمان آورد، مانند كسي است كه بي هيچ دستاويزي ميان آسمان و زمين معلّق باشد. چنين كسي يا در فضا طعمه شاهينها و كركسها ميشود يا بادهاي توفنده او را به عمق درّههاي دور مياندازند و او را پودر ميكنند: ﴿في مَكانٍ سَحيق) 4 مشركي كه در درّه دور سقوط كرده است، به جهت نداشتن حصن و مستمسك، چيزي از او نميماند.
خدا شنواي دانا
ذيل آيه كه در بردارنده اسماي حسناي ﴿سَميع﴾ و ﴿عَليم﴾ است، پشتوانه مضمون آيه و ضامن اجراي آن است؛ يعني خداوند به حال اكراهكننده و
^ 1 – ـ سوره توبه، آيه 112.
^ 2 – ـ سوره بقره، آيه 255.
^ 3 – ـ سوره حج، آيه 31.
^ 4 – ـ «مسحوقات» داروهاي پودر شده را گويند.
180
اكراهشونده، اهل رشد و اهل غي، مؤمنان به خدا و كافران به طاغوت و نيز به حال پيراستگان و آراستگان (اهل تخليه و تحليه) و متمسكان به عروهوُثقي، شنوا و آگاه است و نهان و عيان همه را ميداند.
اشارات و لطايف
1. اصالت استقلال و آزادي و فقر و بندگي
استقلال و آزادي انسان دو اصل مهمّ حقوقي، سياسي و اجتماعي است كه عقل در ادراك آن مستقل است و نقل نيز آن را تأييد ميكند. استقلال يعني فرد يا جامعه در تصميمگيريهاي خود محتاج به اذن ديگري نيست و اراده ديگري يا ديگران به نحو تمام مؤثر، جزء مؤثّر يا شرط تأثير، دخيل در كارهاي فرد يا جامعه مستقل نيست. آزادي يعني ديگري اصلاً حق دخالت در شئون فرد يا جامعه آزاد را ندارد و هرگونه كاري در قلمرو زندگي او انجام شود بايد به اذن و رضايت او (يعني فرد يا جامعه آزاد) باشد.
اين دو اصل از احكام و مُدركات عقلياند؛ يعني عقل تام كشف ميكند كه خداوند فرد يا جامعه را نسبت به افراد و جوامع ديگر مستقل و نيز آزاد آفريده و اين حكم و ادراك عقلي كه از آن به عنوان اصل استقلال و اصل آزادي ياد ميشود از سنخ امارات شرعياند نه از قبيل اصول عمليه و همانند ساير امارات شرعيه بر همه اصول عمليه مقدّماند.
استقلال و آزادي ياد شده كه دو اصل مكشوف عقلي و دو اماره معتبر شرعياند در صورتي است كه فردي با فرد ديگر يا جامعهاي با جامعه ديگر يا فرد و جامعه نسبت به يكديگر مقايسه شوند؛ امّا اگر انسان نسبت به ساحت قدس آفريدگار و پروردگار خودش سنجيده شود، حكم واقعي كه به وسيله
181
عقل ناب كشف ميشود همانا فقر و بندگي است؛ يعني اصل استقلال به اصل وابستگي و نياز، و اصل آزادي به اصل بندگي و پرستش مبدّل ميشود و اين دو اصل مقبول نيز امارهاند نه اصل عملي، و از واقع حكايت ميكنند نه در صدد رفع حيرت هنگام عمل. به استناد همين دو اصل معقول و نيز ساير اصول عقلي هماهنگ با آن، پذيرش دين، يعني تديّن به مجموع عقايد و احكام اصلي و فرعي، عَدْل و حَسَن و تمرّد از آن ظلم و قبيح خواهد بود.
توضيح بيشتر درباره استقلال و آزادي به بررسي آيات مناسب با آنها موكول ميشود.
2. عدم منافات امر به معروف و نهي از منكر با آزادي
امر به معروف و نهي از منكر ناظر به جريان پيدايش عقيده حق يا زدودن اعتقاد باطل نيست، زيرا مطلب قلبي و نفساني نه با امر ميآيد و نه با نهي ميرود و نه با دستور، آييننامه، بخشنامه و مانند آن قابل تحديد است. البته قلمرو تبليغ، تعليم و تحقيق كه مراحل سهگانه آموزش و پرورش و ايجاد بينش است از جريان امر به معروف و نهي از منكر جداست و كاملاً مرزهاي آنها از اين فرمانها فاصله دارد، بنابراين، امر به معروف و نهي از منكر با آزادي عقيده نفياً و اثباتاً در ارتباط نيست؛ ليكن راجع به اعمال ديگران در صورتيكه عَلَني و آشكار بوده و مايه حرمتشكني باشد نه تنها آزاد بلكه واجب است و آزادي طرف مقابل محدود به عدالت است و عدالت را شريعت تعيين ميكند، زيرا عدل كه عبارت از وضع هر چيز در جاي مناسب خود است فقط از پروردگار هستي كه مهندس جهان، معمار انسان و طرّاح پيوند عالم و آدم، يعني تنظيم كننده اضلاع سهگانه مثلث مزبور است، برميآيد كه به وسيله شريعت آن را
182
اعلام داشته است.
پس امر به معروف و نهي از منكر، هم با آزادي بيان و بَنان آمر و ناهي هماهنگ است و هم منافي آزادي مأمور و منهي نيست، زيرا كسي كه در يك نظام حكومتي به سر ميبرد، به قوانين آن تعهّد سپرده است، چنانكه ديگران نيز نسبت به آن متعهّدند. اين تعهّد متقابل و اين عقد سياسي، اجتماعي متقابل، تعهّد حقوقي ميآورد كه همگان بايد نسبت به قوانين آن نظام نظارت ملّي متقابل داشته باشند و هيچگاه اين امر و نهي با حرّيت شهروندان منافات ندارد.
3. حكم مرتد از دين اسلام
چون حق از باطل كاملاً جداست و جريان توحيد و الحاد به طور شفاف معلوم است اگر كسي عمداً كژراهه نرود و گرفتار مغالطه نشود اسلام را ميفهمد و آن را ميپذيرد.
اگر كسي بعد از پذيرش اسلام از آن برگردد و معاذ الله مرتد شود چند حال دارد: 1. يا ارتداد خود را اظهار نميكند و كسي را از ارتداد خود با خبر نميكند كه در اين حال غير از عذاب قيامت كه مطلبي كلامي است حكم فقهي ديگر ندارد. 2. اگر ديگران از ارتداد او با خبر شدند و معلوم شد كه ارتداد او بر اثر پژوهش و تحقيق بود كه متأسّفانه به كژراهه رفت و واقعاً مصداق شاكّ متفحّص است، در اين حال نيز حكم فقهي، يعني حدّ معهود، درباره او جاري نميشود، زيرا حدود در موضع شبهه جاري نخواهد شد، چنان كه صدوقِ از حضرت رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نقل كرد: «ادرأوا الحدود بالشبهات ولا شفاعة
183
ولاكفالة ولا يمين في حدٍّ» 1 3. اگر ارتداد او روي شبهه علمي نيست بلكه روي شهوت عملي است، در صورتيكه ارتداد او فطري باشد نه ملّي، حدّ معهود را دارد و معناي آزادي به اصل عدالت تحديد ميشود و تنها مرجع تعيين حدود عدالت خداي عادل است كه ربوبيت مطلق آن قائم به قسط، مشهود عارفان، معقول حكيمان و منقول فقيهان و محدّثان است.
4. كمالِ انسان در پرتو انديشه و اختيار
قدرتهاي مادي كه روح مجرّد انسان را در اختيار ندارند، نميتوانند با اكراه، تطميع و تهديد و تشويق، قلب و روح انسان را بر پذيرش عقيده حق يا باطل وادارند، چنانكه مشركان مكه با شكنجههاي طاقتفرسا نتوانستند عمار را بر پذيرش قلبي شرك مجبور سازند: ﴿مَن كَفَرَ بِاللهِ مِن بَعدِ ايمنِهِ اِلاّمَن اُكرِهَ وقَلبُهُ مُطمَئِنٌّ بِالايمن) 2 ولي خداوند متعالي كه داراي قدرت مطلق است و بر همه اشيا احاطه دارد و مالك روح است، ميتواند از راه اسباب ويژه، روح انسان را رام، و به سوي خير هدايت كند: ﴿ولَو شاءَ رَبُّكَ لاءمَنَ مَن فِي الاَرضِ كُلُّهُم جَميعا) 3 چنانكه گاهي در رويارويي با خطر و حالت اضطرار كه پرده را از روي حقايق كنار ميزند، انسانهاي جاهل، غافل و گمراه با مشاهده آن حقايق، خالصانه ايمان ميآورند، گرچه همين عده وقتي از خطر رهايي يافتند، دوباره بر اثر جهل علمي يا جهالت عملي روي حقيقت را پوشانده و شرك ورزيده و به شهوات ميپردازند: ﴿فَاِذا رَكِبوا فِي الفُلكِ دَعَوُا اللهَ مُخلِصينَ
^ 1 – ـ من لايحضره الفقيه، ج4، ص74؛ وسائل الشيعه، ج28، ص47.
^ 2 – ـ سوره نحل، آيه 106.
^ 3 – ـ سوره يونس، آيه 99.
184
لَهُ الدّينَ فَلَمّا نَجّهُم اِلَي البَرِّ اِذا هُم يُشرِكون) 1
كمال انسان در پرتو انديشه و شناخت و انتخاب و اختيار است و انسان، با اكراه، مورد فعل ميشود نه مبدأ آن؛ يعني قابل ميشود نه فاعل، و اين با كمال اختياري منافات دارد، از اينرو خداوند هم بناي خود را بر اكراه بندگان قرار نداده است. رسالت انبيا(عليهمالسلام) نيز اين است كه حق را بيپيرايه و روشن در اختيار مردم قرار دهند؛ ليكن انتخاب با مردم است: ﴿وقُلِ الحَقُّ مِن رَبِّكُم فَمَن شاءَ فَليُؤمِن ومَن شاءَ فَليَكفُر) 2 البته چنانكه گذشت، طبق دليل عقلي و نقلي واجب است كه حق را برگزينند.
5. اساس پيشرفت اسلام
بررسي تاريخ صدر اسلام گواه است كه اسلام با برهان و استدلال كار خود را آغاز و پيشرفت كرده است، زيرا رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و ياوران ايشان با تحمل فشارهاي فراوان، با سلاح تبليغِ بليغ، پيام اسلام را به گوش ديگران ميرساندند و در اين مدت، عدّهاي از مكّه و برخي از مدينه به اسلام گرويدند.
در مدينه پيش از اقتدار نيز كه از هر طرف مورد تهاجم قرار ميگرفتند، به دستور خداي سبحان براي دفاع از خودشان اجازه جهاد و پيكار داشتند: ﴿اُذِنَ لِلَّذينَ يُقتَلونَ بِاَنَّهُم ظُلِموا) 3 و اين دفاع براي حفظ حكومت ديني و نجات مسلمانان و محرومان از شرّ كفار و فتنهگران و آشوبطلبان بود.
كاربرد شمشير براي حفظ اسلام و مسلمانان و در مقابل تهاجم دشمنان
^ 1 – ـ سوره عنكبوت، آيه 65.
^ 2 – ـ سوره كهف، آيه 29.
^ 3 – ـ سوره حج، آيه 39.
185
بود؛ نه اينكه در اسلام شمشير عامل اصلي پيشرفت محسوب شود، هر چند جهاد در مقابل طاغوتها از فرايض همگاني است، چون كفرِ به طاغوت، ملازم نبرد با طواغيت است، چون طاغيان با استقلال امت اسلامي در همه شئون مخالفاند: «إتّخذوا دين الله دغلاً، و عبادالله خولاً» 1 و جز به سلطه نميانديشند و به فكر برتريطلبي بر مسلماناناند و شعار افزون خواهانه آنان اين است: ﴿وقَد اَفلَحَ اليَومَ مَنِ استَعلي) 2 از اينرو مسلمانان همواره موظفاند تهاجم طواغيت را با شمشير رفع كرده، فكر تجاوزكاري دشمن را با اقتدار خود دفع كنند: ﴿واَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّةٍ ومِن رِباطِ الخَيلِ تُرهِبونَ بِهِ عَدُوَّ اللهِ وعَدُوَّكُم) 3 البته لازم است عنايت شود همانگونه كه در بحث تفسيري اشاره شد جهاد ابتدايي به دفاع بازميگردد، و دفاع نيز در تحليل نهايي به دفع خطر و رفع ضرر منتهي ميشود.
ابزار دعوت و سِلاح پيشرفت اسلام، كلام روشنگرانه است كه با برهان و جدال احسن و حكمت و موعظه حسنه همراه است و حتّي با تمثيل، حق را از باطل جدا و روشن ميگرداند. بلاغ مبين و كلام روشنگرانه دو ركن دارد: ساده و همه فهم، و محققانه و عالمانه است، از اينرو هم عموم مردم و هم متفكران و دانشمندان به آساني آن را ميفهمند و بدون نقد ميپذيرند. از همينرو، قرآن وظيفه رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم را تنها بلاغ مبين دانسته است: ﴿اِن عَلَيكَ اِلاَّالبَلغ) 4 ﴿وما عَلَينا اِلاَّالبَلغُ المُبين) 5
^ 1 – ـ بحار الانوار، ج18، ص126.
^ 2 – ـ سوره طه، آيه 64.
^ 3 – ـ سوره انفال، آيه 60.
^ 4 – ـ سوره شوري، آيه 48.
^ 5 – ـ سوره يس، آيه 17.
186
جدا كردن مرزهاي حق از باطل به مُبيِّن نياز دارد و خود به خود پديد نميآيد، از اينرو روشن ساختن حقّ و باطل بر كساني كه صلاحيت علمي دارند، واجب است: ﴿لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ اِلَيهِم) 1 تا بر همگان اتمام حجت شود: ﴿لِيَهلِكَ مَن هَلَكَ عَن بَيِّنَةٍ ويَحيي مَن حَي عَن بَيِّنَة) 2
6. صفات راشدان
اهل رشد در قرآن كريم به كساني گفته ميشود كه از دو صفت ثبوتي ايماندوستي و آراستگي و زيبا نمودار شدن ايمان در قلب برخوردار باشند: ﴿حَبَّبَ اِلَيكُمُ الايمنَ وزَيَّنَهُ في قُلوبِكُم) 3 همچنين از سه صفت سلبي كفر و فسوق و عصيان دوري گزينند: ﴿وكَرَّهَ اِلَيكُمُ الكُفرَ والفُسوقَ والعِصيان) 4 چنين كساني از سلامت فطرت و رشد برخوردارند: ﴿اُولئِكَ هُمُ الرّشِدون) 5 «غي» و نيز غاويان نيز دقيقاً مقابل رشد و راشدان است.
7. حقيقت واحد قرآن و عترت
«عروه وُثقي» به معناي دين است و دين طبق حديث متواتر ثقلين، مجموعِ قرآن و عترت است، از اينرو واژه «عروة» به صورت مفرد آمده است. آري قرآن و عترت(عليهمالسلام) تار و پود حبل واحد الهي هستند، چنانكه رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم در حديث ثقلين، به اين مطلب اشاره ميفرمايد: « و انّهما لن يفترقا حتّي يردا عليّ
^ 1 – ـ سوره نحل، آيه 44.
^ 2 – ـ سوره انفال، آيه 42.
^ 3 – ـ سوره حجرات، آيه 7.
^ 4 – ـ همان.
^ 5 – ـ همان.
187
الحوض» 1 آميختگي كتاب و عترت به گونهاي است كه نميتوان مرز هر يك را از ديگري جدا كرد. اين دو، واقعيت واحدي هستند كه با نام دين يا عروهوثقي يا حبلالله از آن ياد ميشود.
با وجود اين اتّحاد است كه ميتوان از اوصاف قرآن كريم، صفات رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم و ائمّه اطهار(عليهمالسلام) را دريافت و از اوصاف عترت ميتوان به ويژگيهاي قرآن دست يافت. قرآن، لفظ و معناست؛ ولي عترت، قرآن عيني و ممثّل است و هر دو به يكديگر نيازمندند و بازگشت شعار «حسبنا كتاب الله» 2 به ردّ قرآن است، زيرا قرآن منهاي عترت، كتابِ بدون كتاب است.
در آيه﴿اليَومَ اَكمَلتُ لَكُم دينَكُم واَتمَمتُ عَلَيكُم نِعمَتي ورَضيتُ لَكُمُ الاِسلمَ دينا) 3 ولايت، اكمال دين و اتمام نعمت شمرده شده؛ ولي از قرآن و ولايت با نام مفرد ﴿الاِسلم﴾ و «دين» ياد شده است نه به صورت تثنيه. همين امر از حقيقت واحد عترت و قرآن حكايت ميكند.
بحث روايي
1. شأن نزول
قيل نزلت في رجل من الأنصار يدعي أبا الحصين و كان له ابنان فقدم تُجّار الشام إلي المدينة يحملون الزيت، فلمّا أرادوا الرجوع من المدينة، أتاهم ابنا
^ 1 – ـ صحيح مسلم، ج5، ص66 ـ 22؛ الدر المنثور، ج7، ص349؛ الكافي، ج2، ص414؛ بحار الانوار، ج2، ص99.
^ 2 – ـ صحيح بخاري، ص37، ح1؛ الملل و النحل، ج1، ص23؛ نهج الحق، ص273؛ بحارالانوار، ج22، ص474.
^ 3 – ـ سوره مائده، آيه 3.
188
أبي الحصين فدعوهما إلي النصرانية فتنصرا و مضيا إلي الشام، فأخبر أبوالحصين رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم فأنزل الله تعالي: ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين﴾. فقال رسولاللهصلي الله عليه و آله و سلم: «أبعدهما الله، هما أوّل من كفر» 1
عن ابن عباس قال: كانت المرأة من الأنصار تكون مِقلاةً لايكاد يعيش لها ولد، فتجعل علي نفسها إن عاش لها ولد أن تهوّده؛ فلمّا أجليت بنو النضير كان فيهم من أبناء الأنصار، فقالوا: لا ندع أبناءنا. فأنزل الله: ﴿لااِكراهَ فِي الدِّين) 2
اشاره: طبق شأن نزول نخست آيه درباره مردي از انصار نازل شد كه فرزندانش به دعوت بازرگانان شامي كه مسيحي بودند پيرو مذهب مسيحي شده، به شام رفته بودند. وقتي مرد انصاري اين ماجرا را به پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم خبر داد، خداوند اين آيه را فروفرستاد. سپس رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم گفت: خدا آنها را از رحمت خود دور گرداند، آنان نخستين كافران مرتدند….
طبق شأن نزول دوم رسم ميان اهل مدينه قبل از اسلام درباره زني كه بچهاش زنده نميماند، اين بود كه نذر ميكرد هرگاه بچهاي برايش بماند او را يهودي كند؛ بعد از ظهور اسلام هنگامي كه قبيله بني نضير مأمور شدند از مدينه كوچ كنند، عدهاي از اين فرزندانِ انصار در ميان آنها بودند، از اينرو مردم مدينه گفتند: ما نميگذاريم فرزندانمان يهودي بمانند و با بني نضير كوچ كنند، آنگاه آيه مورد بحث نازل شد.
درباره ذيل آيه مورد بحث نيز نقل شده است كه پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم با خود زمزمه ميكرد: اي كاش افراد اطراف مدينه به همراه ديگران ايمان ميآوردند،
^ 1 – ـ مجمع البيان، ج2 ـ 1، ص630.
^ 2 – ـ الدر المنثور، ج2، ص20.
189
آنگاه خداي سبحان فرمود: خدا زمزمه و تمنّيات تو را ميداند و ميشنود 1.
گفتني است كه روايات ديگري نيز درباره شأن نزول آيه شريفه وارد شده است؛ ليكن هيچ يك از اين شأن نزولها بر فرض صحت آنها پيام آيه را به مورد خود محدود نميكند؛ همچنين شأن نزولهاي گوناگون درباره يك آيه منافاتي با هم ندارند، زيرا چه بسا حوادث متعددي رخ داده و نزول آيهاي ناظر به همه آنها بوده است.
تذكّر: از لفظ انصار كه در روايت آمده به استناد اينكه انصار در مقابل مهاجران است استفاده نميشود كه نذر مذكور در حديث دوم بعد از اسلام بوده است، زيرا بسيار بعيد است كه زن انصاري نذر كند كه فرزندش را يهودي كند، پس روي اين قرينه ميتوان گفت كه جريان ياد شده قبل از اسلام بوده و سرّ تعبير از نذر كننده به اينكه از انصار بود فقط عنوان مشير است؛ يعني از گروهي است كه با ظهور اسلام به نام انصار شهرت يافتند.
2. مراد از «طاغوت»
فيه [الطاغوت] أقوال: أحدها أنّه الشيطان… و هو المروي عن أبي عبدالله(عليهالسلام ) 2.
عن داود بن كثير قال: قلت لأبي عبدالله(عليهالسلام): أنتم الصلاة في كتاب الله (عزّ وجلّ)…، فقال: «يا داود! نحن الصلاة في كتاب الله (عزّ وجلّ) و نحن الزكاة… و نحن الايات و نحن البينات و عدوّنا في كتاب الله (عزّ وجلّ)
^ 1 – ـ التفسير الكبير، مج4، ج7، ص18.
^ 2 – ـ ر.ك: مجمع البيان، ج2 ـ 1، ص631.
190
الفحشاء و المنكر… و الجبت و الطاغوت… » 1
اشاره: در اين روايات «طاغوت» به شيطان و دشمنان اهل بيت عصمت(عليهمالسلام) تفسير شده است. روشن است كه اين معنا از باب تطبيق و بيان بعضي از مصاديق است نه تفسير مفهومي.
3. مصاديق «عروه وثقي»
عن محمّد بن مسلم عن أبي جعفر(عليهالسلام) قال: «عروة الله الوثقي التوحيد… » 2
عن عبدالله بن سنان عن أبي عبدالله(عليهالسلام) أنّه قال في قوله (عزّ وجلّ):﴿فَقَدِ استَمسَكَ بِالعُروةِ الوُثقي﴾ قال: «هي الإيمان بالله وحده لا شريك له» 3
عن الباقر(عليهالسلام) في قوله تعالي: ﴿فَقَدِ استَمسَكَ بِالعُروةِ الوُثقي﴾ قال: «مودّتنا أهل البيت» 4
عن أبي الحسن الرضا عن أبيه عن آبائه عن علي(عليهمالسلام) قال: قال رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: «من أحبّ أن يركب سفينة النجاة و يستمسك بالعروة الوثقي و يعتصم بحبل الله المتين فليوالِ عليّاً بعدي وليعادِ عدوه وليأتم بالأئمة الهداة من ولده» 5
عن الرضا عن آبائه(عليهمالسلام) قال: «قال رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: ستكون بعدي فتنة مظلمة، الناجي منها من استمسك بالعروة الوثقي. فقيل: يا رسول الله! و ما العروة الوثقي؟ قال: ولاية سيّد الوصيين. قيل: يا رسول الله! و مَن سيّد الوصيين؟ قال: أمير المؤمنين. قيل: يا رسول الله! و من أمير المؤمنين؟ قال: مولي المسلمين و
^ 1 – ـ تفسير كنز الدقائق، ج1، ص612.
^ 2 – ـ بحار الانوار، ج3، ص279؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص263.
^ 3 – ـ همان.
^ 4 – ـ همان.
^ 5 – ـ همان.
191
إمامهم بعدي. قيل: يا رسول الله! من مولي المسلمين و إمامهم بعدك؟ قال: أخي علي بن أبي طالب(عليهالسلام» 1
عن الرضا(عليهالسلام) … قال: «قال رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: الأئمّة من ولد الحسين… هم العروة الوثقي و هم الوسيلة إلي الله تعالي» 2
اشاره: 1. مفاد مجموع روايات اين است كه قرآن منادي توحيد و عترت طاهره مبيِّن توحيد و قرآناند و مودّتْ قلب انسان را به ولايت گره ميزند، پس اعتقاد به توحيد ناب، تمسك به عروهوثقي است، همانگونه كه اعتقاد و عمل به قرآن تمسك به عروهوثقي است و حقيقت قرآن هم جداي از حقيقت اهلبيت(عليهمالسلام) نيست، بنابراين تمسك به هر يك تمسك به ديگري و سرانجام تمسك به عروهوثقي است، پس تمسك به اهل بيت عصمت(عليهمالسلام) بدون مودت شدني نيست و مودت اهل بيت(عليهمالسلام) پيمودن راه عروهوثقي است.
به هر روي، اين روايات گرچه تطبيقي است، بيان مصاديق تام و حقيقي آيه شريفه و در واقع، تفسير باطني آيه است.
2. توحيد، مظاهري دارد كه بدون اعتقاد به آنها دسترسي به توحيد ناب مقدور نيست. مظاهر توحيد، اوليا و خلفاي راستين الهياند؛ آنانكه مظاهر اسماي حسناي خدا و عالم به حقايق اصول و فروع ديناند. مظاهر خداي سبحان آينههايي هستند كه در چهره آنها فقط اسماي حسناي الهي ميتابد. آنچه از شرطيّت ولايت نسبت به حصن توحيد از حضرت امام رضا(عليهالسلام) نقل شده است همين معنا را ميفهماند: «كلمة لا إله إلاّ الله حصني… بشروطها و أنا من شروطها» 3 و آنچه نيز درباره ولايت اميرمؤمنان(عليهالسلام) رسيده است كه «ولاية عليّ بن
^ 1 – ـ بحار الانوار، ج36، ص20؛ البرهان، ج1، ص538 ـ 537.
^ 2 – ـ عيون اخبار الرضا، ج2، ص58؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص263.
^ 3 – ـ الامالي، صدوق، ص235؛ بحار الانوار، ج3، ص7.
192
بي طالب حصني» 1 در همين راستاست؛ يعني اگر توحيد به مدينه تشبيه شود باب آن مدينه ولايت انسانهاي كامل معصوم(عليهمالسلام) است؛ نظير آنكه رسالت مدينه علم است و امامت باب آن مدينه 2.
٭ ٭ ٭
^ 1 – ـ الامالي، صدوق، ص195؛ المناقب، ج3، ص101.
^ 2 – ـ وسائل الشيعه، ج27، ص34 و 76؛ بحار الانوار، ج10، ص119.
193
بازدیدها: 1219