این خیمههای سوزان ، شعلههایی که تا آسمان بالا رفتهاند، این اسیر دست بسته، آن جلاد خنجر به دست؛ این نگاه مطمئن و قلب آرام؛ آن چشمهای وحشی و قلب بیرحم! به تقویم که باشد این عکس ، همین 5 روز پیش گرفته شده، جایی روی خاک سوریه… اما به دلمان که رجوع کنیم این عکس انگار یک تکه جدا افتاده از زمان است؛ پیشکشی روشن از 1400 سال پیش. انگار هرکسی که بخواهد قهرمان دستبسته این عکس را بشناسد باید داستان کربلا را یک بار دیگر مرور کند؛ داستان سر بریده و عاشقی. حکایت عشقی که از 1400 سال پیش شروع شده، «سر» میدهد اما هیچوقت «بسر» نمیرسد.
حالا کسی نمانده که این عکس را ندیده باشد، کسی نمانده که ماجرای سربریده شهید مدافع حرم محسن حججی را نشنیده باشد؛جوانی که تیرماه 1370 در اصفهان بهدنیا آمد و مردادماه 1396 در سوریه به شهادت رسید. حالا همه جا پر است از قصه رشادت جوانی دهه هفتادی که ایمان و عشق روئینتناش کرده ؛جوانی که آرزویش شهادت بوده. آرزویی که حالا یک طور خاص، یک شکل غریب، رنگ حقیقت گرفته؛ محسن سرش را داده و بال درآورده و پرواز کرده سمت آسمان.
ما با « زهرا عباسی» همسر این شهید مدافع حرم، به بهانه شهادت همسرجوانش بهگفتگو نشستهایم. شیرزنی که تمام قد پشت همسرش ایستاده و میگوید:« شهادت محسن افتخارخانواده ماست.»
خانم عباسی چطور با شهید حججی آشنا شدید؟
اگر ماجرای آشنایی ما را کسی از محسن میپرسید میگفت ما بواسطه شهدا باهم آشناشدیم، حالا من هم همان رامیگویم: ما بواسطه شهدا آشنا شدیم. من در یک نمایشگاه که مربوط به دفاع مقدس و بزرگداشت شهدای این دوران بود کار میکردم، همسرم هم در یک دورهای آنجا با ما همکار شد، همدیگر را دیدیم و به قول محسن، این شهدای دفاع مقدس بودند که واسطه آشنایی ما شدند.
چه خصوصیتی در ایشان دیدید که فکر کردید میتواند شریک زندگیتان باشد؟
من همیشه از خدا میخواستم که کسی را در مسیر زندگی من بگذارد که حضرت زهرا(سلام الله علیها) تائیدش کرده باشد، این آرزوی قلبیام بود و وقتی محسن را دیدم، با تمام وجودم حس کردم که دلش یک جور خاصی با اهل بیت است، حس کردم اگر یک نفر باشد که حضرت زهرا(سلام الله علیها) در این دوره و زمانه بخواهد تائیدش کند، همین محسن است، همین طور هم شد حالا میبینم که حضرت زهرا (سلام الله علیها) هم ایشان را تایید کرد.
چند وقت با همدیگر زیر یک سقف زندگی کردید؟
ما 11 آبان 91 عقد کردیم؛ 9 مرداد 93 ازدواج کردیم و زیر یک سقف رفتیم. تنها فرزندمان علی، هم 24 فروردین 95 به دنیا آمد.
در این چند روز تصاویر زیادی از همسر شما منتشر شده که نشان میدهد درکار جهادی خیلی فعال بوده.
بله همین طور است. محسن از همان نوجوانی در کارهای فرهنگی فعال بود، همیشه در اردوهای جهادی شرکت میکرد. یکی از اعضای فعال موسسه شهیدحاج احمد کاظمی بود و کلا فعالیتهای جهادیاش را از همینجا شروع کرد و حالا که نگاه میکنم میبینم حتی مسیر زندگیاش را هم ازهمین موسسه پیدا کرد و ادامه داد. محسن همیشه در پایگاه بسیج فعال بود، این اواخر در فضای مجازی از نظر فرهنگی بسیار فعال بود، میگفت امام حامنه ای وقتی که فرمودهاند : «جواب کار فرهنگی باطل ، کار فرهنگی حق است.» تکلیف ما را در انجام کار فرهنگی روشن کردهاند و ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم و واقعا دغدغه اش کار فرهنگی بود. محسن خیلی خیلی زیاد کتاب میخواند، هروقت هم جایی به مشکل میخورد و گیر میکرد، میگفت حتما کتاب کم خواندم که اینجوری شده.
چطور شد که مدافع حرم شد؟
قضیهاش طولانی است…محسن همیشه فعالیتهای جهادی و فرهنگی داشت اما موقعی که به خواستگاری من آمد هنوز عضو سپاه نبود، یعنی بحث مبارزه و… هنوز در زندگیاش مطرح نشده بود، با این حال علاقه زیادی به شهادت داشت. یادم است سر سفره عقد که نشسته بودیم، به من گفت :« الان فقط من و تو ، توی این آینه مشخص هستیم، از تو میخواهم که کمک کنی من به سعادت و شهادت برسم.» من هم همانجا قول دادم که در این مسیر کمکش کنم. در این چند سال هم همیشه همه تلاشم این بود که این خواستهای را که سر سفره عقد از من داشت، انجام بدهم. حتی خودم از او خواستم که اگر امکان دارد، عضو سپاه بشود. گفتم خیلی دوست دارم همسرم سپاهی باشد. محسن چون خودش هم علاقه داشت، از این پیشنهاد استقبال کرد فقط گفت: «زهرا اگر من این مسئولیت را قبول کنم، هرجایی که اسمی از اسلام بیاید، میروم و از اسلام دفاع میکنم،چه مرزهای کشورخودمان باشد، چه یک کشور دیگر… تو با این قضیه مشکلی نداری؟» گفتم نه…مشکلی ندارم.
واقعا نداشتید؟
نه، واقعا نداشتم. چون این راهی بود که محسن انتخاب کرده بود، راهی بود که او را به آرزویش میرساند. بعد هم محسن با توجه به سوابق فعالیتهای جهادیاش و خصوصیاتی که داشت توانست به عضویت سپاه دربیاید و ازهمان موقع که محسن عضو سپاه شد، بحث مدافعان حرم پیش آمد و تنها آرزوی همسرم این بود که اعزام به سوریه قسمت او هم بشود.
چرا این آرزو را داشت؟
میگفت اگر ما 1400سال پیش نبودیم که یار و یاور اهل بیت باشیم، حالا این فرصتی است که به ما داده شده و نباید این فرصت را از دست بدهیم. حتی دفعه اولی که میخواست اعزام شود، من باردار بودم، محسن آمد با خوشحالی گفت که بالاخره با کلی خواهش، اسم من درآمده و با اعزامم موافقت شده،میخواهم بروم سوریه اما تو به کسی نگو که بارداری که مخالفت نکنند. من هم همینکار را کردم و محسن چند روز قبل ازمحرم 94 اعزام شد و بعد از اربعین 94 به خانه برگشت.
میدانستید، در کدام منطقه مشغول عملیات است؟
در ماموریت اولش بیشتر در حلب و لاذقیه عملیات داشتند.
بعد از اینکه از سوریه برگشت، چه حال و هوایی داشت؟
هم خوشحال بود هم یک حسرت عجیب داشت. دلیل خوشحالیاش این بود که میگفت فرصتی برایش فراهم شده که به وظیفهاش که دفاع از اسلام بوده عمل کند ، همینطور چون سردار سلیمانی را ملاقات کرده بود خیلی خوشحال بود، چون از قبل آرزو داشت که یک روزی ایشان را از نزدیک ببیند. نسبت به سردارسلیمانی یک ارادت خاصی داشت و همیشهمیگفت الگویش در زندگی سردار سلیمانی است. این دفعه دوم هم که رفت میگفت زهرا دعا کن من دوباره سردار را ببینم، میخواهم از او بخواهم کاری بکند که من همانجا در سوریه بمانم و تا تمام نشدن جنگ برنگردم ایران.
حسرتش برای چه بود؟
میگفت من در هر عملیاتی که داشتم، هر آن شهادت را میدیدم که به طرفم میآید اما نصیبم نمیشود. میگفت تیر به سمتم شلیک میشد اما از کنار سرم رد میشد، ترکش میآمد اما ترکشها سرد بودند عمل نمیکردند، خمپاره بغلم زمین میخورد اما منفجر نمیشد… حتی یک بار وقتی داخل تانک بودم ، تانک را زدند، همه گفتند که حتما شهید شدم اما من حتی یک خراش هم برنداشتم. بعد میگفت زهرا، لابد من یک جای کارم می لنگد ، یک جای کارم اشکال دارد که شهید نمیشوم. گله میکرد که چرا من شهادت را میبینم اما شهادت به سمتم نمیآید… آن موقع من هنوز باردار بودم ،میگفتم غصه نخور، صبر کن، حتما باید شرایطش مهیا باشد. محسن هم میگفت: من یک سقف بالای سر تو و این بچه درست کنم،انشالله دیگر همه چیز حل می شود و میدانم که کارم حل است و همین طور هم شد روزی که سقف خانه ما را زدند و کار سقف تمام شد، من خبر اسارت محسن را شنیدم.
این دفعه دوم کی اعزام شد به سوریه؟
27 تیرماه اعزام شد.
این بار خداحافظی برایش سختتر نبود؟ بالاخره علی به دنیا آمده بود و بعنوان یک پدر و یک همسر وابستگی محسن به خانوادهاش قطعا بیشتر شده بود.
شاید باورتان نشود اما محسن واقعا راحت از من و فرزندمان دل کند. چون عشق اصلیاش خدایی بود. همه میدانستند که چقدر من ومحسن به همدیگر علاقه داشتیم، همه غبطه میخوردند به عشق بین من و شوهرم. اما او همیشه میگفت زهرا درعشق من به خودت و پسرمان علی شک نکن ولی وقتی که پای حضرت زینب(سلام الله علیها) بیاید وسط، زهرا جان من شماها را میگذارم و میروم.
خود شما چطور؟ این دفعه دوم ، حتی ته دلتان هم مخالف رفتنش نبودید؟
نه نبودم…چون آرزوی قلبیاش را میدانستم. بهخاطر همین هیچوقت کاری نمیکردم که ناراحت باشد،دوست داشتم از جانب من و علی خیالش راحت باشد و با خیال راحت برود. حتی یک بار همین اواخر که سوریه بود و زنگ زد گفتم محسن جان من اینجا کلاس معرفت نفس میروم ، به من گفتهاند که اگر از هر شهیدی بعد از شهادت بپرسند که شما برای چه آمدی و شهید شدی و او بگوید که آمدم از حرم دفاع کنم، این قبول نیست. گفتم محسن تو را به خدا نیتت را فقط برای خدا بکن. فقط و فقط برای خدا بجنگ. بگو خدایا من آمدهام از حرمین دفاع کنم برای رضایت تو… محسن این را که شنید گفت: زهرا ، چقدر دلم را آرامتر کردی…حالا با خیال راحت اینجا هستم.
از اسارت محسن چطور باخبر شدید؟
سه شنبه بود که عکس محسن را در تلگرام دیدم.
همان عکس معروفی را که محسن را اسیر داعشیها نشان میدهد؟
بله همان عکس را دیدم. من تلگرام محسن را روی گوشی خودم نصب کرده بودم، یک دفعه دیدم دریکی از گروههایی که با دوستانش داشت، عکسی را فرستادند و گفتند برای آزادی این اسیر دعا کنید. من عکس را باز کردم و دیدم این اسیر محسن من است.
چه حالی داشتید؟
انتظار اسارتش را نداشتم بهخاطر همین شوکه شدم اما چون محسن از من خواسته بود کمک کنم در مسیر شهادت باشد، آرزو کردم که به همان هدفش برسد . من میدانستم که اگر محسن الان هم شهید نشود،اول و آخر شهید میشود،چون مسیرش شهادت بود و با تمام وجودش شهادت را میخواست.
همسر شما در این عکسی که منتشر شده، آرامش عجیبی دارد، آنقدر که این آرامشش نظر همه را جلب کرده و در این چند روز خیلی ها از اسیری میگویند که بدون ذرهای ترس مقابل داعشیها ایستاده. خودتان محسن را در این عکس چطور دیدید؟
همان طور که بود دیدم. شما این عکس را نگاه کنید، انگار نه انگار که شوهر من تیر خورده و اسیر دست داعشی هاست، عکس طوری است که انگار محسن، آن نیروی داعشی را اسیر گرفته . به چشمهای شوهر من نگاه کنید، اصلا ترس در این چشمها نیست، همهاش شجاعت است، دلیری است، محسن توی این عکس مثل کوه است، با صلابت است. بگذارید یک خاطرهدیگر برایتان تعریف کنم،من امسال به مناسبت روز مرد، یک انگشتر دُر نجف برای محسن هدیه خریدم ، روی این انگشتر «یازهرا» حکاکی شده بود. وقتی محسن میخواست برای بار دوم اعزام شود، همه انگشترهایش را درآورد، الا این یکی. گفت من این یکی را با خودم میبرم، من از اینها بهخاطر حضرت زهرا(سلام الله علیها) کینه دارم،من تا لحظه آخر باید نشان بدهم که شیعه امیرالمومنین (علیه السلام) هستم. بعد من در این تصاویری که بعد از شهادت محسن از پیکر بیسرش منتشر شده،دقت کردم دیدم این انگشتر دستش نبود. مطمئتنم که داعشیها انگشتر او را از دستش درآوردهاند چون اسم حضرت زهرا(سلام الله علیها) رویش حک شده بود.
خبر شهادت محسن را کی شنیدید؟
ساعت سه بامداد چهارشنبه… من اصلا خواب به چشمم نمیآمد، بعد از اینکه عکس اسارتش را دیده بودم مدام فکر میکردم که الان محسن در چه حالی است، یک دفعه دیدم در گروه های تلگرامی زدند که شهید بیسر،شهادتت مبارک… دیدم این شهید بیسر، محسن من است. همان موقع فهمیدم که محسن به آرزویش رسید. من افتخار کردم که محسن شهید شده ،گفتم خدایا شکرت که محسن به آرزویش رسید. همان موقع فکرکردم که چقدر شوهرمن پیش اهل بیت عزیز بود که از هرکدام یک نشانهگرفت و شهید شد. دیدم دشمن برای امام علی(علیه السلام) خنجر کشید، برای همسر من هم خنجر کشید، سر شوهرمن را مثل امام حسین(علیه السلام) ازتن جدا کردند، محسن مثل علی اکبر جوان بود، مثل حضرت زینب(سلام الله علیها) اسارت کشید… دیدم ارادت شوهر من به اهل بیت آنقدر زیاد بود که از هرکدام یک نشانه گرفت و شهید شد.
یعنی تصویر پیکر بی سرهمسرتان را هم بعد از شهادت دیدید؟
بله من تصویر بدن بیسرش را دیدم، خیلیها به من گفتند که این عکس را نبین، گفتند تو همان عکسی را ببین که محسن استوار ایستاده و اسیر شده، این یکی را نگاه نکن. اما من گفتم نه اینطور نگویید، مگر حضرت زینب(سلام الله علیها) در مجلس یزید نفرمودند که «ما رعیت الا جمیلا.» من هم هیچ چیز جز زیبایی در این مسیر، در این عکس نمیبینم.
فکر می کنید وقتی علی بزرگ شد و این عکس را دید چه احساسی نسبت به این عکس داشته باشد؟
اگر علی آن جوری که من دوست دارم، تربیت شود و بزرگ شود، قطعا به این عکس افتخار میکند و قطعا همین مسیر را انتخاب میکند و انشالله مثل پدرش شهادت نصیب او هم میشود. علی با همین دوتا عکس یعنی اسارت و شهادت پدرش میفهد که او چقدر شجاع بوده، چقدرمرد بوده،با غیرت بوده، با ایمان بوده.
بی تابی علی فرزند شهید مدافع حرم محسن حججی
حال وهوای شهر شما بعد از شهادت محسن چطور است؟ خبر را دیگر همه شنیدهاند؟
نجفآباد الان عزادار محسن است. تا الان کسی نمانده که به خانه ما نیامده باشد، همه منتظرند که مراسمهای محسن شروع شود. الان به ما گفتهاند که تا دوشنبه صبر کنید،تا معلوم شود که آیا پیکرش برمیگردد یا نه،بعد برایش مراسم بگیرید.
دوست دارید پیکر همسرتان بگردد؟
جسم که فانی است، زیر خاک از بین میرود، من خودم محسن را بخشیدم به حضرت زینب(سلام الله علیها) محسنِ من فدایی حضرت زینب(سلام الله علیها) شد، میدانم که تا مزار محسن مثل حضرت زهرا(سلام الله علیها) پنهان باشد،حتما میتواند ایشان را ملاقات کند. اما بهخاطر تسلی دل پدرو مادرش دوست دارم که پیکرش برگردد.
در صحبتهایی که شده از نحوه اسارت ایشان خبر دار شدید؟
بله گفتند که در منطقه التنف در مرز عراق و سوریه، محسن با همرزمانش عملیات داشتند، که داعشیها بعضیها را شهید و زخمی میکنند و از آن جمع فقط محسن اسیر میشود. دوستانش دیده بودند که محسن تیر خورده و اسیر شده. بعد هم شنیدم که محسن را تیرباران کردهاند بعد هم سر از بدنش جدا کردهاند. اما من از این شهادت ناراحت نیستم، من خوشحالم، الان هم اگر گریه میکنم بهخاطر اهل بیت گریه میکنم، به حال خودم گریه میکنم که از محسن جا ماندم . به هرکسی هم که به مجلس محسن میآید و گریه میکند میگویم خواهش میکنم اشکتان هدف دار باشد. برای حضرت زینب(سلام الله علیها) اشک بریزید ،برای امام حسین(علیه السلام) اشک بریزید تا دل شهید من هم راضی بشود.
منبع: عقیق
بازدیدها: 0