هنوزعملیات،درست وحسابی شروع نشده بود که کارگره خورد. گردان ما زمین گیر شد وحال وهوای بچه ها،حال وهوای دیگری. تا حالا این طوری وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛همان بچه هایی که می گفتی برو تا آتش ،با جان ودل می رفتند!
به چهره بعضی ها دقیق نگاه کردم. جور خاصی شده بودند؛ نه می شد بگویی ضعف دارند،نه می شد. بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هرچه برایشان صحبت کردم، فایده نداشت. اصلاً انگار چسبیده بودند به زمین ونمی خواستند جدا شوند.هرکاری کردم راضی شان کنم راه بیفتند،نشد.پاک درمانده شدم.ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود.با خودم گفتم: چه کارکنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان وتوی دلم نالیدم که:خدایا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم.اسم حضرت صدیقه(علیه السلام) را از ته دل صدا زدم وبه وجود شریفش متوسل شدم.زمزمه کردم:خانم،خودتون کمک کنید، منو راهنمایی کنید،تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می دونید.چند لحظه ای راز ونیاز کردم وآمدم پیش نیروها.یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارد.اصلاً منتظرعنایت بودم. توی آن تاریکی شب وتوی آن بیچارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم رسید. رو کردم به بچه ها،محکم وقاطع گفتم:دیگه به شما احتیاجی ندارم!فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد،دیگه هیچی نمی خوام.
زل زدم به شان.لحظه شماری می کردم یکی بلند شود.یکی از بچه های آر پی جی زن پا شدو بلند گفت:من می یام. نگاهش مصمم وجدی بود.به چند
لحظه نکشید،یکی دیگر،مصمم تر از او بلند شد وگفت: منم می یام.تا به خودم آمدم، همه گردان بلند شده بودند.پیروزی مان توی آن عملیات،چشم همه را خیره کرد.عنایت «ام ابیها»بازهم به دادمان رسید.(۱)
مکاشفه
به نقل از:همسر شهید
یک بارخاطره ای از جبهه برام تعریف کرد.می گفت: کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم. تو جعبه های مخصوص،مهمات می گذاشتیم. ودرشان را می بستیم.گرم کار،یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه،با چادری مشکی!داشت پابه پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها.
با خودم گفتم:حتماً ازاین خانم هاییه که می یان جبهه.اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود.به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند وبی[توجه] می رفتند ومی آمدند،انگارآن خانم را نمی دیدند. قضیه، عجیب برام سؤال شده بود.موضوع،عادی به نظرنمی رسید.کنجکاو شدم بفهمم، جریان چیست!رفتم نزدیک تر، تا رعایت ادب شده باشد.سینه ای صاف کردم وخیلی با احتیاط گفتم:خانم!جایی که ما مردها هستیم،شما نباید زحمت بکشید.رویش طرف من نبود.به تمام قد ایستاد وفرمود:«مگرشما درراه برادرمن زحمت نمی کشید؟»یک آن یاد امام حسین(علیه السلام) افتادم واشک توی چشمام حلقه زد.
خدا بهم لطف کرد، که سریع موضوع را گرفتم وفهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم ونمی دانستم چه بگویم .خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمود:«هرکس که یاور ما باشد. البته ما هم یاری اش می کنیم»(۲)
زن وصد حوریه
به نقل از سعید اخوان
حاجی توی بیمارستان هفده شهریور بستری بود. یک روز پدرم رفت ملاقاتش.وقتی برگشت، گفت:بابا! این فرمانده ات عجب مردیه! گفتم: چطور؟ گفت: اصلاً
اهل این دنیا نیست.اینجا موقتی مونده. مطمئنم که جاش،جای دیگه ایه. ظاهراً خیلی خوشش آمده بود ازحرف های حاجی. ادامه داد: همین جورکه صحبت می کردیم، حرف شد از حوریه. توگوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا،یکی ام برای ما بگیر.اونم خندید وگفت: چشم.بعدش حرفی زد که خیلی معنا داشت.بهم گفت: ما صد تا حوریه اودنیا رو،به همین زن خودمون نمی دیم.گفت:حاجی همسرش راخوب شناخته،قدرهمچین زن فداکار وصبوری رو،کسی مثل حاجی باید بدونه.(۳)
پرستیژ فرماندهی
به نقل از:سید کاظم حسینی
علاقه خاصی هم به حضرت فاطمه زهرا(علیه السلام) داشت،هم به سادات وفرزندان ایشان. عجب هم احترام سیدی را نگه می داشت.یادم نمی آید توی سنگر،چادر، خانه یا جای دیگری با هم رفته باشیم واو زودتر از من وارد شده باشد. حتی سعی می کرد، جلوتر از من قدم برندارد.یک بار با هم می خواستیم برویم جلسه.پشت دراتاق که رسیدیم،طبق معمول، مرا فرستاد جلو گفت: بفرما. نرفتم تو. بهش گفتم:اول شما برو!
لبخندی زد وگفت: تو که می دونی من جلوترازسید،جایی وارد نمی شم. به اعتراض گفتم:حاج آقا،اینجا دیگه خوبیت ندارده من اول برم!گفت برای چی؟ گفتم: ناسلامتی شما فرمانده هستی؛اینجا هم که جبهه است وبالاخره باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه.مکثی کردم وزود ادامه دادم: اینکه من جلوتربرم، پرستیژشما را پایین می یاره. خندید وگفت: این پرستیژی که می خواد با بی احترامی به سادات باشه، می خوام اصلاً نباشه!(۴).
نظرعنایت شهید
به نقل از:همسرشهید
آن سال حسین ودختر بزرگم، پشت کنکور ماندند وقبول نشدند. بین دوست ودشمن، تک وتوکی می گفتند:اینا فرزند شهید هستن وسهمیه هم که دارن،عجیبه
که توی کنکور قبول نشدن! بعضی از آنهایی که فضولی شان بیشتر بود، با زبانشان نیش می زدند. حسابی ناراحت بودم وگرفته. بیشتر از من، بچه ها زجر می کشیدند. همه تلاششان را کرده بودند که به جایی نرسید.گویی دیگر امیدی به کنکور سال بعد نداشتند .همان روزها، شب جمعه ای بود که رفتم سرمزار شهید بروسنی. فاتحه ای خواندم و مدتی پای قبر نشستم .همین طوربا روحش درد دل می کردم وبه زمزمه حرف می زدم.وقتی می خواستم بیایم، از قبول نشدن بچه ها توی کنکور شکایت کردم؛ وازاینکه بعضی ها چه نیش وکنایه ای می زنند بهش گفتم: شما می دانی وجان زینب!شما که جات خوبه، از خدا بخواه، از حضرت فاطمه زهرا(س) بخواه که بچه هات امسال دیگه قبول بشن.بنا به تجربه های قبلی، یقین داشتم دعام بی اثر نمی ماند.مدتی بعد، عجیب بود که امید بچه ها به قبولی،انگار خیلی بیشتر شده بود، طوری که با علاقه وپشتکار زیادتری درس می خواندند.
کنکور سال بعد، هردوشان باهم قبول شدند؛ آن هم با رتبه خوب. دوتایی هم توی دانشگاه، مشهد افتادند. این [اتفاق] را چیزی نمی دانستم ،جزعنایت شهید.(۵).
پی نوشت ها :
۱٫ سعید عاکف، خاک های نرم کوشک، ص۷۴٫
۲٫ همان، ص۱۶۶٫
۳٫همان، ص۹۱٫
۴٫همان، ص۱۰۰٫
۵٫ همان، ص۱۶۷٫
بازدیدها: 64