زمزمه هایی كه گاه به گاه از مكه در میان قبیله ی بنی غفار به گوش می رسید، طبیعت كنجكاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه كرده بود. او خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی كه در مكه می گذرد آگاه شود، اما از گزارشهای پراكنده و نامنظمی كه احیانا به وسیله ی افراد و اشخاص دریافت می كرد، چیز درستی نمی فهمید. آنچه برایش مسلم شده بود فقط این مقدار بود كه در مكه سخن نوی به وجود آمده و مكیان سخت برای خاموش كردن آن فعالیت می كنند، اما آن سخن چیست و مكیان چرا مخالفت می كنند، هیچ معلوم نیست. برادرش عازم مكه بود، به او گفت:«می گویند شخصی در مكه ظهور كرده و سخنان تازه ای آورده است و مدعی است كه آن سخنان از طرف خدا به او وحی می شود، اكنون كه تو به مكه می روی، از نزدیك تحقیق كن و خبر درست را برای من بیاور».روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت كرد. هنگام مراجعت از او پرسید:
«هان! چه خبر بود و قضیه از چه قرار است؟»
– تا آنجا كه من توانستم تحقیق كنم، او مردی است كه مردم را به اخلاق خوب دعوت می كند، كلامی هم آورده كه شعر نیست.
– منظور من تحقیق بیشتر بود، این مقدار كافی نیست. خودم شخصا باید بروم و ازحقیقت این كار سر دربیاورم.
ابوذر مقداری آذوقه در كوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و یكسره به مكه آمد. تصمیم گرفت هرطور هست با خود آن مردی كه سخن نو آورده ملاقات كند و سخن او را از زبان خودش بشنود. اما نه او را می شناخت و نه جرئت می كرد از كسی سراغ او را بگیرد. محیط مكه محیط ارعاب و وحشت بود. ابوذر بدون آنكه به كسی اظهار كند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش می داد، شاید نشانه ای از مطلوب بیابد.
مركز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود. ابوذر نیز با كوله بار خود به مسجد الحرام آمد. روز را شب كرد و نشانه ای به دست نیاورد. پس از آنكه پاسی از شب گذشت، چون خسته بود همان جا دراز كشید. طولی نكشید جوانی از نزدیك او عبور كرد. آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابوذر كرد و رد شد. نگاه جوان از نظر ابوذر خیلی معنی دار بود. به قلبش خطور كرد شاید این جوان شایستگی داشته باشد كه راز خودم را با او در میان بگذارم. حركت كرد و پشت سر جوان راه افتاد، اما جرئت نكرد چیزی اظهار كند، به سر جای خود برگشت.
روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد. آن روز نیز اثری از مطلوب نیافت. شب فرا رسید و در همان جا دراز كشید. درست در همان وقت شب پیش، همان جوان پیدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت:
«آیا وقت آن نرسیده است كه تو به منزل خودت بیایی و شب را در آنجا به سر ببری؟ » این را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد. ابوذر شب را مهمان آن جوان بود، ولی باز هم از اینكه راز خود را با جوان به میان بگذارد خودداری كرد. جوان نیز از او چیزی نپرسید. صبح زود ابوذر خداحافظی كرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد. آن روز نیز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراكنده ی مردم چیزی بفهمد. همینكه پاسی از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما این نوبت جوان سكوت را شكست.
– آیا ممكن است به من بگویی برای چه كاری به این شهر آمده ای؟ .
– اگر با من شرط كنی كه مرا كمك كنی، به تو می گویم.
– عهد می كنم كه كمك خود را از تو دریغ نكنم.
– حقیقت این است، مدتهاست در میان قبیله ی خودمان می شنویم كه مردی در مكه ظهور كرده است و سخنانی آورده و مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی می شود. من آمده ام خود او را ببینم و درباره ی كار او تحقیق كنم. اولا عقیده تو درباره ی این مرد چیست؟ و ثانیا آیا می توانی مرا به او راهنمایی كنی؟ .
– مطمئن باش كه او بر حق است و آنچه می گوید از جانب خداست. صبح من تو را پیش او خواهم برد. اما همان طور كه خودت می دانی، اگر مردم این شهر بفهمند من تو را پیش او می برم، جان هر دو نفر ما در خطر است. فردا صبح من جلو می افتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من كجا می روم. من مراقب اطراف هستم، اگر حس كردم خطری در كار است می ایستم و خم می شوم مانند كسی كه مثلا ظرفی را خالی می كند. تو به این علامت متوجه خطر باش و دور شو، اما اگر خطری پیش نیامد هر جا كه من رفتم تو هم بیا.
فردا صبح جوان كه كسی جز علی بن ابی طالب نبود، از خانه بیرون آمد و راه افتاد، و ابوذر نیز از پشت سرش. خوشبختانه با خطری مواجه نشدند. علی ابوذر را به خانه ی پیغمبر رساند.
ابوذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پیغمبر شد و مرتب آیات قرآن را گوش می كرد. به جلسه ی دوم نكشید كه با میل و اشتیاق اسلام اختیار كرد و با رسول خدا پیمان بست تا زنده است در راه خدا از هیچ ملامتی پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقه ها تلخ آید بگوید.
رسول خدا به او فرمود: «اكنون به میان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت كن، تا دستور ثانوی من به تو برسد».
ابوذر گفت: «بسیار خوب. اما به خدا قسم پیش از اینكه از این شهر بیرون بروم، در میان این مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه بادا باد».
ابوذر بیرون آمد و خود را به قلب مكه یعنی مسجد الحرام رساند و در مجمع قریش فریاد برآورد: «اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمداً عبده و رسوله».
مكیان با شنیدن این شعار، بدون آنكه مهلت سؤال و جوابی بدهند، به سر این مرد كه او را اصلا نمی شناختند ریختند. اگر عباس بن عبد المطلب خود را به روی ابوذر نینداخته بود، چیزی از ابوذر باقی نمی ماند. عباس به مكیان گفت: «این مرد از قبیله ی بنی غفار است. راه كاروان تجارتی قریش از مكه به شام و از شام به مكه در سرزمین این قبیله است. شما هیچ فكر نمی كنید كه اگر مردی از آنها را بكشید، دیگر نخواهید توانست به سلامت از میان آنها عبور كنید؟ !»
ابوذر از دست قریش نجات یافت، اما هنوز كاملا دلش آرام نگرفته بود. با خود گفت یك بار دیگر این عمل را تكرار می كنم، بگذار این مردم این چیزی را كه دوست ندارند به گوششان بخورد بشنوند تا كم كم به آن عادت كنند. روز بعد آمد و همان شعار روز پیش را تكرار كرد. باز قریش به سرش ریختند و با وساطت عباس بن عبد المطلب نجات یافت.
ابوذر پس از این جریان طبق دستور رسول اكرم به میان قوم خویش رفت و به تعلیم و تبلیغ و ارشاد آنان پرداخت. همینكه رسول اكرم از مكه به مدینه مهاجرت كرد، ابوذر نیز به مدینه آمد و تا نزدیكیهای آخر عمر خود در مدینه به سر برد. ابوذر صراحت لهجه ی خود را تا آخر حفظ كرد. به همین جهت در زمان خلافت عثمان ابتدا به شام و سپس به نقطه ای در خارج مدینه به نام «ربذه» تبعید شد و در همان جا در تنهایی درگذشت. پیغمبر اكرم درباره اش فرموده بود: «خدا رحمت كند ابوذر را، تنها زندگی می كند، تنها می میرد، تنها محشور می شود».
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم.
بازدیدها: 160