حس فرزند بزرگ بودن … و حمایت از خانواده … بعد از تموم شدن ساعت درسی … نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم … و سریع برگشتم … حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه …
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود … خیلی تعجب کردم … مطمئن بودم خونه خالی نیست … از زیر در نگاه کردم … ماشین بابا توی حیاط بود …
ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست …
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا… رفتم سمت ساختمون … صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید …
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد … انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن … از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد … و با غیض چرخید سمت من … تا چشمش بهم افتاد … گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد…
ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ … حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ …
و محکم خوابوند توی گوشم … حالم خراب شده بود … اما نه از سیلی خوردن … از دیدن مادرم توی اون شرایط … صورت و چشم هام گر گرفته بود … و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد …
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد … مادرم آشفته و بی حال … الهام و سعید هم … بی سر و صدا توی اتاق شون… و این تازه اولش بود …
لشگر کشی ها شون شروع شد … مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن … مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن …
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم … یا حتی به کسی خبر بدم …
ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران … تو امسال فقط درست رو بخون …
اما دیگه نمی تونستم … توی مدرسه یا کتابخونه … تمام فکرم توی خونه بود … و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت … به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که … اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت …
فایده نداشت … تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی … دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره … مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود … و این چیزی بود که من … طاقت دیدنش رو نداشتم …
به کانال هیات رزمندگان اسلام بپیوندید
بازدیدها: 0