قسمت صد و نهم: بی عرضه؟ …
الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت … فوق العاده احساساتی … زود می ترسید … و گریه اش می گرفت …
چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم …
ـ به داداش نمیگی چی شده؟ …
– مامان قول گرفت بهت نگم … گفت تو کنکور داری …
یه دست کشیدم روی سرش …
ـ اشکال نداره … مامان کجاست؟ … از خودش می پرسم …
ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه … حالش هم خوب نبود … به من گفت برو تو اتاقت …
رفتم سمت پذیرایی … چهره اش بهم ریخته بود … و در حالی که دست هاش می لرزید … اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش …
ـ شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ … اگر الان خودت جای من بودی هم … همین حرف ها رو می زدی؟ … من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم … اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم … فقط به خاطر بچه هام بوده … حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه … الان مهران …
و چشمش افتاد بهم … جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند … صدای عمه سهیلا … گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد …
چند لحظه همون طور … تلفن به دست، خشکش زد … و بعد خیلی محکم … با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد …
ـ برو توی اتاقت … این حرف ها مال تو نیست …
نمی تونستم از جام حرکت کنم … نمی تونستم برم … من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم … بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم …
ـ چی کار می کنی مهران؟ … این حرف ها مال تو نیست … تلفن رو بده …
و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه … اما زور من … دیگه زور یه بچه نبود …
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد …
ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز … زن اگه زن باشه … شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه … بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند …
هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 150