مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود … من بودم و سعید … سعید هم که حال و روز خوشی نداشت… ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود … از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف … از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد … حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ … که با حیاطش … یک سوم خونه قبل مون نمی شد …
برای من که وسط ثروت … به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم … عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود … اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد …
من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال … و اتاق رو دادم دستش … اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد … آرامش بیشتر اون … فشار کمتری روی مادر وارد می کرد … مادری که بیش از حد، تحت فشار بود …
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد …
– مهران پاشو … پاشو مهران مارم نیست …
گیج و خسته چشم هام رو باز کردم …
ـ بارت نیست؟ … بار چیت نیست؟ …
ـ کری؟ … میگم مار … مارم گم شده …
مثل فنر از جا پریدم …
ـ یه بار دیگه بگو … چیت گم شده؟ …
ـ به کر بودنت … خنگی هم اضافه شد … هفته پیش خریده بودمش …
سریع از جا بلند شدم …
ـ تو مار خریدی؟ … مار واقعی؟ …
ـ آره بابا … مار واقعی …
ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ … نگفتی نیشت میزنه؟ …
– بابا طرف گفت زهری نیست … مارش آبیه …
به کانال هیات رزمندگان اسلام بپیوندید
بازدیدها: 0